کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 

گوشي! موبايل! تلفن همراه!  يعني همين اسباب بازي که همه حداقل يکي داريد و معمولا وقتي مي خواهيد با کسي تماس بگيريد؛ شارژ هم ندارد. دقيقا چه کارهايي با تلفن انجام مي دهيد؟ بياييد تا ده روز تعداد تماس ها و مدت زمان هر مکالمه را يادداشت کنيد. فهرستي از کارهايي که با تلفن انجام مي دهيد را با تعداد دفعاتش بنويسيد. مثلا چند بار در روز به اينستاگرام سر زده ايد و هر بار چقدر طول کشيد. چه بازي هايي در گوشي داريد؟ يا اگر در جستجوي نام نويسنده و کتابهايش در گوگل بوديد، اين مورد را يادداشت کنيد و بنويسيد که چقدر طول کشيد و آيا در جستجويش حواستان درگير تبليغات و ساير صفحه ها هم شد؟ گاهي ممکن است در جستجوي چيزي باشيم و در مسير، هدفمان را فراموش مي کنيم و پيگير ساير پيام ها مي شويم که «ناگهان چقدر زود دير مي شود» و متوجه گذر زمان نبوديم.

 

 

 

از سياوش بخوانيم

آزاده حسيني

 

شعر «آرش کمانگير» از سياوش کسرايي، نخستين منظومه حماسي است که به صورت نيمايي نوشته شده است. سياوش کسرايي از شاگردان نيما يوشيج بود که به سبک شعر نيمايي وفادار ماند. منظومه آرش کمانگير در بيست و سوم اسفند سال 1337 سروده شده و بعدها در کتاب درسي دوره دبستان به چاپ رسيده بود. در صورتي که کمتر شعر معاصري به کتاب هاي مدرسه راه مي يافت. سياوش کسرايي در منظومه آرش کمانگير از ايثار و رهايي مي گويد.

 

«آري زندگي زيباست

زندگي آتش گّهي ديرنده پا برجاست.

گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر کران پيداست.

ور نه، خاموش است و خاموشي گناه ماست».

آرش شخصيتي افسانه اي است که با پرتاب تيري وسعت و قدرت ميهن را نجات مي دهد. 

«پيش مي آيم.

دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.

به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،

نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم کند».

 

 

 ميتواني خود را تغيير دهي!

سيده فاطيما عقيلي

 

در يک صبح زيباي بهاري، کت وصله پينه اي با صداي غرغر کردن دوستش «کلاه حصيري» از خواب بيدار شد. او مي گفت: «بريد کنار! بريد کنار! پرندگان مزاحم»! کت وصله پينه اي گفت: «کلاه حصيري! آخه اول صبح و اين کارها؟! چرا هميشه نسبت به پرنده ها بد اخلاقي مي کني؟ آنها فقط مي خواهند با تو دوست باشند! چون اصلا با اين اخلاق بد تو فرصت گندم خوردن هم ندارند»! کت وصله پينه اي بعد از صحبت خود خنده اي کرد تا اينکه کلاه حصيري با اخم زياد گفت: «نه چه کسي گفته که اين مزاحم ها دنبال دوست هستند؟ نه، نيستند! چشم هايشان به گندم هاي تازه در آمده دوخته شده»! کت وصله پينه اي پاسخ داد: «خير، اينگونه نمي شود تو را راضي کرد»!  هميشه در اواسط روز پرندگان سوي مترسک کت وصله پينه اي مي آمدند و کت و کلاه خرابش را با تکه پارچه هايي که در شهر و روستاهاي اطراف به چشمشان مي خورد وصله پينه مي کردند. مترسک کت وصله پينه اي خيلي از ديدن آنها خوشحال مي شد و با پرندگان دوست بود. او حتي دانه هايي که مي يافت را به پرندگان مي داد. کلاه حصيري با ديدن چنين صحنه هايي حسودي مي کرد و مي خواست او هم با پرندگان دوست باشد. روزي کلاه حصيري از مترسک همسايه اش، کت وصله پينه اي پرسيد: «تو چطور با پرندگان صميمي هستي»؟ مترسک همسايه گفت: «من آنها را از خود دور نمي کنم و به آنها مي گويم مي توانند بر روي دست هايم استراحت کنند و به پرندگان خوراکي مي دهم! من با آنها دوست مي شوم و پرندگان را مزاحم نمي خوانم! براي همين است که با من دوست هستند!» کلاه حصيري تصميم گرفت به حرف هاي دوستش گوش دهد و از پرندگان عذر خواهي کند.

 

 

 

فصل بهار

آيلين اميري

 

در زمان هاي بسيار دور که حتي فصل ها هم نامشان مثل حالا نبود، موش کوچکي به نام کنجوک زندگي مي کرد. کنجوک خيلي موش کنجکاوي بود و هميشه در مورد همه چيز سوال مي پرسيد. مثلا چرا در دريا ماهي وجود دارد شايد آنها بتوانند دوزيست باشند و چرا ما شب ها مي خوابيم و چرا روزها بيداريم و خلاصه کنجوک يک سوال ديگر هم داشت اينکه چرا نام فصل چشم پوشي را تغيير ندهيم؟ در قديم به فصل بهار فصل چشم پوشي مي گفتند و کنجوک با اين اسم مخالف بود و روزي تصميم گرفت که در اين مورد از همه نظرسنجي کند اول از مادربزرگش موشي شروع کرد. کنجوک به مادربزرگش گفت: «مادر بزرگ! به نظر شما بهتر نيست که نام فصل چشم پوشي را تغيير دهيم»؟

مادربزرگ گفت: من نظري ندارم کنجوک بيا دنبال دردسر نباشيم. کنجوک که فهميد بايد دنبال شخص ديگري باشد طوري رفتار کرد که انگار با مادربزرگ موافقت کرده. بعد سعي کرد که اين فصل را به خوبي تماشا کند که اگر خواست براي آن نامي انتخاب کند کمي به فصل هم بخورد. درختان را ديد که از خواب زمستاني بيدار شده اند و لباس نو از جنس گل به تن کرده اند و براي رسيدن ميوه هايشان منتظر هستند. گل ها را ديد که با وزيدن باد به اهتزاز در مي آيند و صداي پرنده ها را مي شنيد که بسيار برايش دلنشين بود. خلاصه به راه افتاد و رفت سراغ دوست صميمي اش تيغ تيغي از او هم نظرش را پرسيد و تيغ تيغي گفت: «بله راست ميگويي به نظر من هم بهتر است نام چشم پوشي تغيير کند».

پس او و کنجوک به راه افتادند. تيغ تيغي گفت: «به نظرم بهتر است نظر جغد دانا را بپرسيم».

آنها به سمت جغد دانا رفتند و سوالاتشان را شروع کردند. جغد گفت: «به نظر من بايد در شهر راي گيري انجام شود تا بفهميم که چه کساني موافقند و چه کساني موافق نيستند. کنجوک و تيغ تيغي راي گيري در شهر انجام دادند. متوجه شدند که تعداد راي هاي موافق تغيير نام فصل، بيشتر است. بدين ترتيب با همکاري مردم و تيغ تيغي و کنجوک نام فصل «چشم پوشي» به «فصل بهار» تغيير کرد.

 

 

به رنگ بازگشت

پرستو علاءالدين

با ترس در پياده روي شلوغ اين ور و آن ور ميدويد، اشکهايش همچون قطرات باران، سيل آسا بر گونه هايش سر ميخوردند. سراغ پدر و مادرش را از هرکه ميگرفت، دريغ از يک نشاني!

هوا کم کم داشت رو به تاريکي ميرفت، پيرمردي با لباسهاي تقريبا کهنه، دخترکي را که از فرط گريه بيجان شده بود، به ساختمان خرابهاي برد. بعد از چند ساعت، دخترک چشمانش را باز کرد، با يادآوري اتفاقات، دوباره شروع به گريه کرد. با صدايش، خانم پيري وارد اتاق شد و پرسيد: «گيانکم، اسمت چيه؟ چرا همچين اشک ميريزي دردت به سرم»؟

دخترک با لکنت جواب داد: «آ... آسو، اسمم آسو هست، پدر و مادرم، اونا رو... اونا رو گم کردم.

پيرزن آسو را در آغوش کشيد و گفت: «گريه نکن گيانم، پيداشون ميکني، پيداشون ميکني»! آسو که کمي آرام شد، پيرزن بيرون رفت و کمي که گذشت، دختر ريزه ميزه اي که تقريبا مانند آسو هفت يا هشت سالش بود، وارد اتاق شد. آسو اول از او دوري کرد، اما بعد از دقايقي، با دختري که اسمش مريم بود، دوست شد. تنها بچه هاي توي آن ساختمان خرابه، آسو و مريم نبودند، اين پيرزن و پيرمرد از بچههايي مانند آسو مراقبت ميکردند. آنها در عوض هر روز به خيابانهاي شهر ميرفتند و گل ميفروختند. چند روزي طول کشيد اما آسو خودش را با اين اوضاع وفق داد و هر روز با مريم به جاهاي مختلف شهر ميرفتند تا گل بفروشند. چند جا که چرخيدند، بالاخره به همان منطقه رسيدند، همان منطقهاي که آسو گم شده بود. او هر روز به اميد اينکه پدر و مادرش را ببيند، با شوق و اشتياق به آنجا ميرفت. يک روز، سر چهار راه، به چراغ راهنما تکيه داده بود و به ماشينها نگاه ميکرد. ناگهان ميان آنها، يک چهره ي آشنا ديد. به سمت ماشين دويد، اما تا به آن برسد، چراغ سبز شد و ماشين با سرعت دور شد. آسو ناتوان کنار خيابان نشست و شروع به گريه کرد. مريم تا خود ساختمان، او را بهزور برد و بلافاصله بعد رسيدن هم آسو از فرط گريه خوابيد. روزها گذشت و آسو به اميد ديدن دوباره آن ماشين، منطقه فروختن گل را عوض نکرده بود و پيرزن هم که ميدانست آسو دنبال پدر و مادرش هست، ماندن او در آن منطقه را قبول کرد. ساعت نزديک پنج بعدازظهر بود و آسو در انتظار مريم، لب جوب نشسته و گلها را در بغلش گرفته بود. از ته دل آرزو داشت پدر و مادر او را پيدا کنند. کلافه از انتظار، بلند شد و کنار جوب شروع به قدم زدن کرد. ناگهان صداي مريم را شنيد که ميگفت: ايناهاش، بياين آسو اينجاست.

قلب آسو به تپش افتاد، عرق کف دستش جمع شد، آرام به عقب برگشت، باورش نميشد، چه ميديد!

اشک در چشمانش هجوم برد و شاخه گلهاي توي دستش، پخش زمين شد. همزمان با چکيدن اولين قطره ي اشکش، دويد، دويد و خودش را در آغوش پدر و مادرش جاي داد.

 

 

سارا مقصودلو

تا به حال به واژه آدم حسابي دقت کرده ايد؟ حتما همه در ذهنتان مي آيد که آدم حسابي يعني فردي پولدار با خانه و ماشين لوکس و صاحب شرکتي بزرگ و بي دغدغه، اما نه، در واقع آدم حسابي بودن ربطي به پول و مقام ندارد. اما آيا تا به حال به اطرافتان نگاه کرده ايد که ببينيد چند نفرشان آدم حسابي اند؟ وقتي در جمعي حضور پيدا مي کنيد آدم حسابي هاي آن جمع را مي شناسيد؟ مي خواهم بگويم که دورتان را پر کنيد از آدم حسابي ها، مثلا وقتي از من بپرسند چند نفر آدم حسابي در اطرافت داري ميگويم همه ي آنها، همه ي افرادي که در کنارم ماندند وقتي که حتي خودم، خودم را تنها رها کردم. همه ي آنهايي که مرا از رفتن به راه اشتباه منع نه، بلکه آدم حسابي آن راه اشتباه بودند. آدمهاي اطرافتان، انعکاس کارها، رفتارها و حتي اهداف آينده تان هستند، آدم حسابي هايش را نگهداريد!

 

 

فاطمه دل دار

به نام خالق کساني که آرزويشان محشور شدن با اهل بيت و رفقاي بهشتي بوده است. چند لاله اي را به نامت زدند و چندين قلب به يادت. عشق به آقا ابا عبدالله با گشودن چشمهايت آغاز و با بسته شدن چشمهايت خروش و جنبشي ديگر در دل هاي زمينيان افکند. قلم در وصفتان مي نگارد و عبرت ميگيرد. و با رشادت ها و دلاوري تان ثابت ميکند که دانش آموز باشيم يا در هر سِمتي يا هر سني، از آرزوهاي زميني دل کندن از خودگذشتگي و عشق ميخواهد. عشقي فرازميني، عشقي که منشا آن از خالق سرچشمه ميگيرد وتمام. براي رسيدنت به خدا، عروسي به پا ميکنند و هلهله کنان قدم گذاشتن در وادي بهشت را تبريک ميگويند. چه زيباست چنان جشني که در آن آرزوهايت تحقق ابدي يافته، اما چه غم انگيز است براي ما بندگان حقير که در اين راه جامانده ايم و دستمان به ستاره اي نرسيد.

 

 

سحر حسن زاده نوري

تولد

با صداي بستن در اتاقش از خواب بيدار شد. به خودش کش و قوسي داد. ميخواست از اتاق بيرون برود که متوجه صداي پدر و مادرش شد که به آرامي با هم سخن مي گفتند. بعد متوجه شد که امروز تولدش هست و او کلا از ياد برده بود. در اتاق را باز کرد  و مادر و پدرش با گفتن صبح بخير عزيزم حرفشان را قطع کردند و بعد چراغي در ذهنش روشن شد که ميخواهند او را غافلگير کنند. او بعد شستن دست و صورتش راهي آشپز خانه شد تا صبحانه بخورد. هنگام صبحانه پدرش از اوخواست که امروز همراه پدرش به خانه مادربزرگش برود او هم قبول کرد که بروند تا ناهار آنجا بمانند. دخترک متوجه شد که خانه مادربزرگ فقط براي مشغول کردن او هست تا مقدمات تولد آماده شود. با پدرش راهي خانه مادربزرگش شدند وقتي رسيدند خودش را در آغوش مادربزرگ  جاي داد و با هم به باغ مادر بزرگ رفتند تا با مرغ و خروس ها بازي کنند. زمان همانا ميگذشت و او ديگر خسته شده بود از پدرش خواست که به خانه باز گردند و او هم با نگاهي به ساعت موافقت کرد. تا وارد خانه شدند ساکت و تاريک بود و هرچه مادرش را صدا زد جواب نداد. پدرش گفت به اتاقت برو عزيزم شايد آنجا باشد و متوجه صداي تو نشود موافقت کرد  و رفت با باز شدن درِ اتاق برف شادي روي سرش ريخته شد و چراغ اتاق هم روشن شد و همگي خواندند: تولد تولد تولدت مبارک  مبارک مبارک تولدت مبارک بيا شعمارو فوت کن تا صد سال زنده باشي!

  دخترک مادرش را در آغوش گرفت و از او کلي تشکر کرد هر چند که خودش متوجه تولدش شده بود  مادر و پدرش از او خواستند که شمع ها رو فوت کند تا آنها عکس و فيلم بگيرند او هم موافقت کرد. آن روز کلي به دخترک خوش گذشت هرچند که خودش هم متوجه تولدش شده بود.

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

زندگي در لحظه

زندگي عجيب است. لحظات خوب و بد کنار هم وجود دارند. لحظه به لحظه مي گذرد. بدون توجه به ما! به خواسته ي ما نيست. چه بخواهيم چه نخواهيم مي گذرد و ما تنها کاري که مي توانيم انجام دهيم، اين است که به بهترين نحو از لحظات استفاده کنيم و از آن لحظات لذت ببريم. غصه ي گذشته يا نگراني آينده را نداشته باشيم. زندگي زيبا است. خوبي ها و بدي هايش کنار هم کامل مي شوند. زندگي بعضي اوقات خسته کننده مي شود ولي باز هم ادامه مي يابد. تنها چيزي که ميتواند به ما کمک کند اين است که در لحظه زندگي کنيم و خاطرات خوب بسازيم.

 

 

سوگند خبلي

مدت ها بود خيال آمدن به شَهرَت را داشتم. اين بار تو خواستي که آمدم. شب آخري بود که مي توانستم روبه روي ضريحت بنشينم و هنوز هم گمان ميکردم خواب ميبينم. به گنبدت چشم دوخته بودم و در اين لحظه حتي پلک زدن را هم دوست نداشتم. صدايي در صحن و سرايت پيچيد. مردي رو به رويت نشسته بود و بلند مي خواند: منم خاک درت غلام و نوکرت؛ مران از در مرا به جان مادرت! علي موسي الرضا!

راست ميگفت ميان سيل عاشقانت من خاکي بيش نبودم. خاکي که از ازل تا ابد عاشق توست. اين همه آرامش وصف نشدني در حرم را فقط عاشق از معشوق مي گيرد و ولاغير! کاش اين شب صبح نشود. خورشيد و روشني يک ايران تويي! اين بار خورشيد آسمان که بيايد بايد بروم. کاش بعد اين ديدار فراقي طولاني نصيبم نکني

کاش از در خانه ات اين خاک را پاک نکني

اين دلي که درِ خانه ات جامانده را دور نکني

 

 

هستي عسگري

چطوري تو زنده اي؟

ترس، وحشت، ناراحتي اين حس ها را همه دارند. اصلا ممکن نيست کسي نترسد يا اتفاق ترسناکي برايش نيفتد. روزي از روزها دختري تازه از بيرون برگشته بود و خيلي خسته بود براي همين خواست برود حمام و دوش بگيرد. ساعت دوازده و سي دقيقه شب بود. او در حمام صداهاي عجيبي شنيد ولي کسي را نديد. ناگهان حس کرد کارهايش دست خودش نبود. يکدفعه ديد که دارد به خودش آسيب مي رساند. ناگهان صداي شکستن استخوان دستش را شنيد و داد خيلي بلندي کشيد. سريع به سمت بيمارستان رفت. دکتر دستش را گچ گرفت بعد از ترس رفت خانه خواهرش. اين موضوع را با خواهرش در ميان گذاشت. خواهرش گفت که ميتواند چند مدتي اينجا بماند. خواهر آن دختر فرزند کوچکي داشت. اون دختر روي کاناپه نشست و کتاب ميخواند که ناگهان دوباره همان اتفاق برايش افتاد و کارهايش دست خودش نبود و داشت به بچه خواهرش حمله مي کرد. خواهرش سريع بچه را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. دختر داشت دنبال بچه ميگشت که دوباره خودش شد و به حالت عادي برگشت ولي سريع بي هوش شد.  وقتي بيدار شد در اتاق بود و يک ظرف پر از آب و پارچه اي درون ظرف، کنار دختر بود. مي خواست از جايش بلند شود ولي نمي توانست انگار که يکي پاهايش را گرفته است. خواست داد بزند ولي صدايش در نمي آمد. صدايي شنيد که گفت: «بيخود وقتت را حروم نکن تو مرده اي  بخاطر اينکه وقتي تو در حمام بودي جن ها را با حضورت اذيت کردي و آن ها هم از تو انتقام گرفتند. اگر مي خواهي دوباره زندگي کني بايد يک وردي را بخواني. اگر مي خواهي اين کار را انجام دهي بايد انگشت هاي پاي چپت را به من بدهي»!

دخترک اشکي از چشمانش جاري شد و چشمانش را به نشانه رضايت باز و بسته کرد. ناگهان ديد که مي تواند راه برود و حرف بزند؛ ولي انگشتانش را ندارد. خيلي ناراحت شد اما با خودش گفت ارزشش را دارد اما يادش آمد آن صدا نگفت ورد چه بود. ناگهان يک کاغذ پرت شد در صورتش، آن کاغذ همان وِرد بود. سريع آن ورد را خواند و خيلي سبک شد معلوم بود که همه چي تمام شد دختر خيلي خوشحال بود و سريع به خانه برگشت. چند ماه گذشت دخترک داشت کتاب ميخواند که دوباره آن صدا را شنيد. صدا گفت: «بهت خوش مي گذره»؟ دخترک گفت: «چي از جون من ميخواهي: هان»؟ پاسخ شنيد: «من بهت فرصت زندگي دادم براي همين يکي طلب من»! دخترک اول قبول نکرد ولي بعد از چند دقيقه صبر گفت: «حالا چي ميخواي»؟ صدا به عکسي که در اتاق دخترک بود اشاره کرد و گفت اين را برايم بکش! دختر ديد که دارد به عکس خواهرزاده اش اشاره مي کند. دخترک داد کشيد و گفت: «نه»! صدا گفت: «پس ميخواهي بميري»؟ دخترک گفت: «آره» صدا در همان لحظه جان دختر را گرفت. ولي دختر راضي و خوشحال بود چون جان يک نفر را نجات داد.

 

 

 

 فائزه رسولي

 

من اگر بنده ي ذنب

تو خودت خالق جنب

من اگر کافر و بي دين و خراب

تو خودت زُهره ي ناب

من اگر مست مي و جام شراب

تو خودت باده ي ناب

من اگر صاحب جان

تو خودت صاحب آن

من اگر مانده به جا

تو خودت برده سزا

من اگر بنده ي کور

تو خودت زاده ي نور

من اگر لال و خموش

تو خودت خالق دوش

من اگر مانده به پا

تو خودت خالق جا

 

 

معصومه مازندراني  

 

ملکا نگاهي به دل بي گدار ما کن

نگاهي به صبر دل بيقرار ما کن

تمام جهان همه از آن توست

فلک، مه و خورشيد و هر چه که رّست

تو راز درون شب و کهکشاني

جمال جهان آشکار و نهاني

 

 

 

سارا مقصودلو

 

تا به حال به واژه آدم حسابي دقت کرده ايد؟ حتما همه در ذهنتان مي آيد که آدم حسابي يعني فردي پولدار با خانه و ماشين لوکس و صاحب شرکتي بزرگ و بي دغدغه، اما نه، در واقع آدم حسابي بودن ربطي به پول و مقام ندارد. اما آيا تا به حال به اطرافتان نگاه کرده ايد که ببينيد چند نفرشان آدم حسابي اند؟ وقتي در جمعي حضور پيدا مي کنيد آدم حسابي هاي آن جمع را مي شناسيد؟ مي خواهم بگويم که دورتان را پر کنيد از آدم حسابي ها، مثلا وقتي از من بپرسند چند نفر آدم حسابي در اطرافت داري ميگويم همه ي آنها، همه ي افرادي که در کنارم ماندند وقتي که حتي خودم، خودم را تنها رها کردم. همه ي آنهايي که مرا از رفتن به راه اشتباه منع نه، بلکه آدم حسابي آن راه اشتباه بودند. آدمهاي اطرافتان، انعکاس کارها، رفتارها و حتي اهداف آينده تان هستند، آدم حسابي هايش را نگهداريد!

 

 

 فاطمه دل دار

 

به نام خالق کساني که آرزويشان محشور شدن با اهل بيت و رفقاي بهشتي بوده است. چند لاله اي را به نامت زدند و چندين قلب به يادت. عشق به آقا ابا عبدالله با گشودن چشمهايت آغاز و با بسته شدن چشمهايت خروش و جنبشي ديگر در دل هاي زمينيان افکند. قلم در وصفتان مي نگارد و عبرت ميگيرد. و با رشادت ها و دلاوري تان ثابت ميکند که دانش آموز باشيم يا در هر سِمتي يا هر سني، از آرزوهاي زميني دل کندن از خودگذشتگي و عشق ميخواهد. عشقي فرازميني، عشقي که منشا آن از خالق سرچشمه ميگيرد وتمام. براي رسيدنت به خدا، عروسي به پا ميکنند و هلهله کنان قدم گذاشتن در وادي بهشت را تبريک ميگويند. چه زيباست چنان جشني که در آن آرزوهايت تحقق ابدي يافته، اما چه غم انگيز است براي ما بندگان حقير که در اين راه جامانده ايم و دستمان به ستاره اي نرسيد.

 

 

 تولد

سحر حسن زاده نوري

 

با صداي بستن در اتاقش از خواب بيدار شد. به خودش کش و قوسي داد. ميخواست از اتاق بيرون برود که متوجه صداي پدر و مادرش شد که به آرامي با هم سخن مي گفتند. بعد متوجه شد که امروز تولدش هست و او کلا از ياد برده بود. در اتاق را باز کرد  و مادر و پدرش با گفتن صبح بخير عزيزم حرفشان را قطع کردند و بعد چراغي در ذهنش روشن شد که ميخواهند او را غافلگير کنند. او بعد شستن دست و صورتش راهي آشپز خانه شد تا صبحانه بخورد. هنگام صبحانه پدرش از اوخواست که امروز همراه پدرش به خانه مادربزرگش برود او هم قبول کرد که بروند تا ناهار آنجا بمانند. دخترک متوجه شد که خانه مادربزرگ فقط براي مشغول کردن او هست تا مقدمات تولد آماده شود. با پدرش راهي خانه مادربزرگش شدند وقتي رسيدند خودش را در آغوش مادربزرگ  جاي داد و با هم به باغ مادر بزرگ رفتند تا با مرغ و خروس ها بازي کنند. زمان همانا ميگذشت و او ديگر خسته شده بود از پدرش خواست که به خانه باز گردند و او هم با نگاهي به ساعت موافقت کرد. تا وارد خانه شدند ساکت و تاريک بود و هرچه مادرش را صدا زد جواب نداد. پدرش گفت به اتاقت برو عزيزم شايد آنجا باشد و متوجه صداي تو نشود موافقت کرد  و رفت با باز شدن درِ اتاق برف شادي روي سرش ريخته شد و چراغ اتاق هم روشن شد و همگي خواندند: تولد تولد تولدت مبارک  مبارک مبارک تولدت مبارک بيا شعمارو فوت کن تا صد سال زنده باشي!

  دخترک مادرش را در آغوش گرفت و از او کلي تشکر کرد هر چند که خودش متوجه تولدش شده بود  مادر و پدرش از او خواستند که شمع ها رو فوت کند تا آنها عکس و فيلم بگيرند او هم موافقت کرد. آن روز کلي به دخترک خوش گذشت هرچند که خودش هم متوجه تولدش شده بود.

 

 

 

زندگي در لحظه

سيده زهرا علوي نژاد

 

زندگي عجيب است. لحظات خوب و بد کنار هم وجود دارند. لحظه به لحظه مي گذرد. بدون توجه به ما! به خواسته ي ما نيست. چه بخواهيم چه نخواهيم مي گذرد و ما تنها کاري که مي توانيم انجام دهيم، اين است که به بهترين نحو از لحظات استفاده کنيم و از آن لحظات لذت ببريم. غصه ي گذشته يا نگراني آينده را نداشته باشيم. زندگي زيبا است. خوبي ها و بدي هايش کنار هم کامل مي شوند. زندگي بعضي اوقات خسته کننده مي شود ولي باز هم ادامه مي يابد. تنها چيزي که ميتواند به ما کمک کند اين است که در لحظه زندگي کنيم و خاطرات خوب بسازيم.

 

 

سوگند خبلي

 

مدت ها بود خيال آمدن به شَهرَت را داشتم. اين بار تو خواستي که آمدم. شب آخري بود که مي توانستم روبه روي ضريحت بنشينم و هنوز هم گمان ميکردم خواب ميبينم. به گنبدت چشم دوخته بودم و در اين لحظه حتي پلک زدن را هم دوست نداشتم. صدايي در صحن و سرايت پيچيد. مردي رو به رويت نشسته بود و بلند مي خواند: منم خاک درت غلام و نوکرت؛ مران از در مرا به جان مادرت! علي موسي الرضا!

راست ميگفت ميان سيل عاشقانت من خاکي بيش نبودم. خاکي که از ازل تا ابد عاشق توست. اين همه آرامش وصف نشدني در حرم را فقط عاشق از معشوق مي گيرد و ولاغير! کاش اين شب صبح نشود. خورشيد و روشني يک ايران تويي! اين بار خورشيد آسمان که بيايد بايد بروم. کاش بعد اين ديدار فراقي طولاني نصيبم نکني

کاش از در خانه ات اين خاک را پاک نکني

اين دلي که درِ خانه ات جامانده را دور نکني

 

 

 

چطوري تو زنده اي؟

هستي عسگري

 

ترس، وحشت، ناراحتي اين حس ها را همه دارند. اصلا ممکن نيست کسي نترسد يا اتفاق ترسناکي برايش نيفتد. روزي از روزها دختري تازه از بيرون برگشته بود و خيلي خسته بود براي همين خواست برود حمام و دوش بگيرد. ساعت دوازده و سي دقيقه شب بود. او در حمام صداهاي عجيبي شنيد ولي کسي را نديد. ناگهان حس کرد کارهايش دست خودش نبود. يکدفعه ديد که دارد به خودش آسيب مي رساند. ناگهان صداي شکستن استخوان دستش را شنيد و داد خيلي بلندي کشيد. سريع به سمت بيمارستان رفت. دکتر دستش را گچ گرفت بعد از ترس رفت خانه خواهرش. اين موضوع را با خواهرش در ميان گذاشت. خواهرش گفت که ميتواند چند مدتي اينجا بماند. خواهر آن دختر فرزند کوچکي داشت. اون دختر روي کاناپه نشست و کتاب ميخواند که ناگهان دوباره همان اتفاق برايش افتاد و کارهايش دست خودش نبود و داشت به بچه خواهرش حمله مي کرد. خواهرش سريع بچه را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. دختر داشت دنبال بچه ميگشت که دوباره خودش شد و به حالت عادي برگشت ولي سريع بي هوش شد.  وقتي بيدار شد در اتاق بود و يک ظرف پر از آب و پارچه اي درون ظرف، کنار دختر بود. مي خواست از جايش بلند شود ولي نمي توانست انگار که يکي پاهايش را گرفته است. خواست داد بزند ولي صدايش در نمي آمد. صدايي شنيد که گفت: «بيخود وقتت را حروم نکن تو مرده اي  بخاطر اينکه وقتي تو در حمام بودي جن ها را با حضورت اذيت کردي و آن ها هم از تو انتقام گرفتند. اگر مي خواهي دوباره زندگي کني بايد يک وردي را بخواني. اگر مي خواهي اين کار را انجام دهي بايد انگشت هاي پاي چپت را به من بدهي»!

دخترک اشکي از چشمانش جاري شد و چشمانش را به نشانه رضايت باز و بسته کرد. ناگهان ديد که مي تواند راه برود و حرف بزند؛ ولي انگشتانش را ندارد. خيلي ناراحت شد اما با خودش گفت ارزشش را دارد اما يادش آمد آن صدا نگفت ورد چه بود. ناگهان يک کاغذ پرت شد در صورتش، آن کاغذ همان وِرد بود. سريع آن ورد را خواند و خيلي سبک شد معلوم بود که همه چي تمام شد دختر خيلي خوشحال بود و سريع به خانه برگشت. چند ماه گذشت دخترک داشت کتاب ميخواند که دوباره آن صدا را شنيد. صدا گفت: «بهت خوش مي گذره»؟ دخترک گفت: «چي از جون من ميخواهي: هان»؟ پاسخ شنيد: «من بهت فرصت زندگي دادم براي همين يکي طلب من»! دخترک اول قبول نکرد ولي بعد از چند دقيقه صبر گفت: «حالا چي ميخواي»؟ صدا به عکسي که در اتاق دخترک بود اشاره کرد و گفت اين را برايم بکش! دختر ديد که دارد به عکس خواهرزاده اش اشاره مي کند. دخترک داد کشيد و گفت: «نه»! صدا گفت: «پس ميخواهي بميري»؟ دخترک گفت: «آره» صدا در همان لحظه جان دختر را گرفت. ولي دختر راضي و خوشحال بود چون جان يک نفر را نجات داد.