نقدي بر - مرثيه‌اي براي توماس کوچولو


نقد |

مهران موذني- نمايش «مرثيهاي براي توماس کوچولو» به کارگرداني اميرحسين صيدآبادي، عليرغم تبليغات نهچندان زيادش، يک بار ديگر جمعيت زيادي از گرگانيها را به سالن تئاتر کشاند تا اين بار شاهد نمايشي کمدي باشند. هدف از نگارش اين يادداشت انتقادي، بررسي اين نمايش و به طور کلي، معضلات ژانر کمدي در ايران و ارائهي راهکاري به مخاطبين است.

 

معضلات ژانر کمدي در ايران

پيش از پرداختن به خود اثر، جا دارد به مخاطبين آن بپردازيم. البته نه انحصاراً مخاطبين نمايش «مرثيهاي براي توماس کوچولو»، بلکه مخاطبين ژانر کمدي در ايران. ما ايرانيها به نظر انسانهايي شوخطبع و علاقهمند به ژانر کمدي هستيم. طوري که در بحرانيترين شرايط، ساختن جوک را کنار نميگذاريم. همچنين در ليست 15 فيلم پرفروش تاريخ سينماي ايران، 13 اثر کمدي وجود دارد. اين در حالي است که هيچ يک از فيلمهاي مطرح ايران در جشنوارههاي خارجي کمدي نبودند. عباس کيارستمي، اصغر فرهادي، داريوش مهرجويي، مجيد مجيدي و ديگر کارگردانها هيچکدام براي اثري کمدي در سطح بينالملل ندرخشيدند. اين ناکامي در عرصهي داخلي نيز همواره وجود داشته و تابهحال هيچ يک از فيلمهاي ارسالي به جشنوارهي اسکار از سوي بنياد سينمايي فارابي، کمدي نبودهاند. اين موضوع ميتواند چندين علت داشته باشد که براي پرداختن به آن، نياز به يک دستهبندي از آثار کمدي داريم. دستهي اول آثاري هستند که طنز جهانشمولي دارند. اکثر فيلمهاي مطرح چارلي چاپلين به علت مصوت بودنشان، در اين دسته ميگنجند. گروه دوم اما دقيقاً در نقطهي مقابل قرار دارند. اين دسته از آثار، با بازيهاي زباني و دست گذاشتن روي موضوعات بومي و مسائل روز مردم جغرافياي خاص خودشان، آن جهانشمولي را ندارند. ممکن است برخي از آثاري که در جشنوارههاي خارجي ديده نميشوند، از اين گروه باشند. هرچند اين محدوديت سبب عدم کسب اعتبار بسياري از کارهاي کمدي در سطح جهاني نشده و اکثر سريالها يا انيميشنهاي سريالي کمدي آمريکايي که در ايران نيز محبوبيت زيادي دارند، در همين دسته ميگنجند. پس احتمالا علاوه بر آن بخش ترجمهناپذير، بخش غني ديگري نيز دارند که بار را به دوش ميکشد. مگر چيزي جز اين است که اشعار مولانا و حافظ در بستر فرهنگي ما سروده شده و غير قابل ترجمهاند؟ پس چطور به چنين شهرتي در خارج از مرزهاي ايران دست يافتند؟ روي هم رفته، به جرئت ميتوان گفت که در ژانر کمدي، ميان عامهي مردم ايران و منتقدين ايراني و خارجي يک شکاف وجود دارد. از همين روست که بسياري از آثار کمدي و پرفروش سينماي ايران، مورد پسند متخصصين سينما قرار نميگيرد. اگر چه که ديگر کشورها نيز از اين قاعده مستثني نيستند، اما همواره کارگرداناني چون بيلي وايلدر و وودي الن را براي پر کردن اين شکاف داشتهاند. براي پيبردن به چرايي توليد نشدن يک کمدي باکيفيت، لازم است سامانهي دوسويهي مخاطب و اثر را در نظر بگيريم. آثاري تحت عنوان «کمدي» توليد ميشوند که تعداد زيادي از مخاطبين آن را پسند ميکنند. قطعا اگر مشکلي وجود داشته باشد، يا از اثر است، يا از مخاطب و يا از هر دوي آنها.

«توماس کوچولو» و ژانر کمدي

متأسفانه، «توماس کوچولو» علاوه بر نقاط قوتش، دقيقا همان مشکلات بسياري از کمديهاي سينمايي سالهاي اخير را دارد. «توماس کوچولو» مملو است از شوخيهاي ناهنجاري که سالها تابوهاي اجتماعي بودند و امروز بهراحتي به زبان آورده ميشوند. از اين جهت، باب ميل بسياري قرار ميگيرد. اين يعني رگ خواب بخش زيادي از مخاطبين ايراني مشخص است. تعداد نه چندان کمي از هنرمندان تلاش ميکنند تا با دست گذاشتن بر همين رگ خواب، آنها را بخندانند. شايد عدهي زيادي با همين قضيه مشکل داشته باشند. شايد اين دسته معتقد باشند که اين نوع از خنداندن را همه بلدند و هنر اين است که طور ديگري مخاطب را خنداند. شايد اصلاً اين گونه از کمدي را اخلاقي ندانند. اما از اينها گذشته، «توماس کوچولو» حتي در مواردي در همين نوع از کمدي نيز ناکام است و نميتواند شوخيهاي ناهنجارش را به شکل صحيحي انجام دهد. براي اين امر، نياز است تا آن ابزار ناهنجار به شکل صحيحي به کار گرفته شوند. اما «توماس کوچولو» در بسياري از موارد از پس اين کار برنميآيد و خندهي مخاطبين در آن صحنهها، تنها بهخاطر شنيدن نام آن ناهنجاريهاست. به طور مثال، فرض کنيد «درخت»، «زاغ» و «روباه» ابزار شما براي خلق کمدي هستند. تا آنها را به طريق درستي به کار نگيريد، هيچ يک به خودي خود حامل هيچگونه طنزي نيستند. حال، اين کلمات را با واژگاني که ساليان سال بهعنوان تابو در جامعه تعريف شده بودند، جايگزين کنيد. فاجعهي در حال وقوع، اين است که حضور آن کلمات - حتي در اسلوبي نادرست - مخاطب را ميخنداند. علاوه بر آن، «توماس کوچولو» حتي بسياري از شوخيها را با توضيحات اضافه لوس ميکند. مانند هنگامي که جودي براي اثبات توجيه کدبانو بودن خودش به پادريک ميگويد: «آشپزخونه دارم» و در ادامه با نام بردن از انواع مواد مخدر، شوخياش را توضيح ميدهد. در واقع، اثر خودش را براي خنداندن بيشتر، پايين ميآورد. اينجا همان جايي است که پاي مخاطب در ميان است. کمبود کمدي تراز اول در سينما و تئاتر ايران که در ابتداي يادداشت تا حدي به آن اشاره شد، سبب رونق ابتذال در اين ژانر شده. بهطوري که صفحههاي به اصطلاح «کمدي» اينستاگرامي با کمدي سطح پايينشان دنبالکنندههاي ميليوني دارند. تقاضاي بالا سبب افزايش عرضهي هرچه بيشتر اين نوع از کمدي و فرو رفتن جامعه در نوعي باتلاق ابتذال هنري شده. کمديپردازان ما با خودشان ميگويند: «حالا که بخش بزرگي از جامعه ميل به شنيدن توضيحِ شوخيها و لوس شدن آنها دارد، پس چرا چنين چيزي عرضه نکنيم؟» البته اين در صورتي است که شخص کمديپرداز به اين موضوع اشراف داشته و خود غرق در اين باتلاق نباشد. متأسفانه همين مشکل در موسيقي ما نيز وجود دارد. خوانندگان استوديويي که توانايي اجراي زنده ندارند، با استقبال زيادي از کنسرتهايشان روبهرو ميشوند. در نتيجه، قيد اجراي درست را ميزنند. البته اگر اجراي درست برايشان تعريف شده باشد!

 

«توماس کوچولو»؛ گمشدهاي در ايران

البته «توماس کوچولو» تنها با مشکلاتش خلاصه نميشود و برخي نکات مثبت، مثل بازي مطلوب بعضي بازيگران و برخي بازيهاي زباني مطلوب را در بر دارد. علاوه بر اينها، نمايشنامهي «توماس کوچولو» نسخهي بازنويسي شدهي نمايشنامهاي از مارتين مکدونا، نمايشنامهنويس، فيلمنامهنويس و کارگردان مشهور بريتانيايي-ايرلندي است. از اين جهت، هستهي اوليهي خوبي دارد. از همان ابتداي صحنهي آغازين گرهافکني را آغاز ميکند و در انتها، دو گرهگشايي را شامل ميشود. اين يعني حتي زماني که مخاطب با گرهگشايي اول -و به گمانش حقيقي- روبهرو شده و بهظاهر همه چيز را ميداند، در واپسين لحظات نمايش با گرهگشايي دوم غافلگير ميشود. همچنين به علت ايرلندي بودن مکدونا، مواردي از قبيل مسلح بودن مردم، اختلافات داخلي، ضديت با انگلستان، حضور کمونيسم و علاقهي زياد به گربهها کاملاً متناسب با شرايط اجتماعي ايرلند در اثر گنجانده شدهاند. ابتدائاً بايد اين مورد را در نظر داشت که مخاطبين ايراني که ايرلند و تاريخ معاصرش را به خوبي نميشناسند، اين کشور را توأم با چنين مواردي تصور نميکنند. از اين جهت، فرسنگها با شخصيتها و مناسبات «توماس کوچولو» فاصله دارند. به طور کلي، سه نوع برخورد با چنين آثاري وجود دارد. اول: وفاداري صد درصد به نمايشنامهي اصلي، دوم: اجراي نمايشنامه در حضور برخي عناصر بومي و سوم: بوميسازي کامل اثر (مشابه برخي آثار آکيرا کوروساوا.) تغييراتي که در مورد سوم صورت ميگيرد، بسيار بنياديتر است و نمايشنامهي اصلي را مجدداً خلق ميکند. از اين جهت، علاوه بر شناخت به فرهنگ ايران، دل و جرئت بيشتري نيز ميطلبد. اميرحسين صيدآبادي مورد دوم را برگزيد و تلاش کرد تا فاصلهي زيادي که بين يک نمايشنامهي ايرلندي و مخاطبين ايراني وجود دارد را تقليل دهد. البته از اين جهت که تلاشي براي بوميسازي اثر انجام نداد، اين تقليل فاصله با موارد سطحيتري مثل بازي مافيا و برخي بازيهاي زباني صورت گرفت. در نتيجه، هنوز بخش زيادي از فاصلهي ناشي از اختلافات فرهنگي، در اثر پابرجا ماند.

 

«توماس کوچولو» و مناسباتِ توجيهنشده

در دقايق پاياني «توماس کوچولو»، مريد که با جسد ميا، گربهي عزيزش روبهرو شده، به پادريک شليک ميکند. چرا که چنان اهميتي براي ميا قائل است که پادريک به راحتي از چشمش ميافتد. حال از اين زاويه به قضيه نگاه کنيم: مريد گربهاي دارد. مريد به پادريک علاقه دارد. پادريک گربهي مريد را ميکشد. مريد پادريک را ميکشد. تا اينجا تنها تعدادي وقايع در اختيار ماست. اکنون اگر بخواهيم نخي را به مثابهي پيرنگ از بين اين وقايع رد کنيم، بايد به مخاطب بقبولانيم که مريد تا چه اندازه براي گربهاش ارزش قائل است. سؤال اينجاست که آيا چنين کاري در نمايش «توماس کوچولو» صورت گرفت؟ در ابتداي اثر، وقتي ديوي به مريد ميگويد: «تو واقعاً به خاطر يه گربه ميخواستي داداشت رو کور کني؟»، يک فرصت مناسب براي جبهه گرفتن مريد و اظهار نظرش دربارهي گربهها و حتي گربهي خودش مهياست. مريد اما صاحب توماس را علت معمولي نبودن او دانسته و ميگويد: «گربهي پادريک رو کشتي. پادريک خيلي ناراحت ميشه. پادريک ناراحت شه، من ناراحت ميشم. من ناراحت شم، مامان ناراحت ميشه.» مخاطب متوجه اهميت بالاي ميا براي صاحبش نشده و در نتيجه، پيش از شليک مريد به پادريک، انتظار چنين عملي را ندارد. اين يعني «توماس کوچولو» در خلق يک پيرنگ قوي ناکام بوده. مخاطب نه تنها مريد را همراه با گربهاش تا آن لحظه به چشم نديده، بلکه حتي چيز زيادي دربارهي اهميت ميا براي صاحبش نشنيده. اگرچه در هنرهاي نمايشي، امر ديکته کردن چيزي به مخاطب از طريق ديالوگ از عنصر تصوير بهره نميجويد، اما از هيچ بهتر است. البته اين علاقهي شخصيتهاي داستان به گربههايشان در بستر فرهنگي مردم ايرلند شکل گرفته. از اين جهت براي ايرانيها آشنا نيست. ايرلند اگرچه با 5 ميليون جمعيت، صد و بيستمين کشور پرجمعيت دنياست، اما از نظر جمعيت گربههاي خانگي، طبق آمار بنياد جمعيت جهان (WPF) در بين 30 کشور اول جاي دارد. همچنين طبق آمار Statista، حدود 355 هزار گربهي خانگي در ايرلند وجود دارد که با در نظر گرفتن تعداد 1 ميليون و 800 هزار خانوار ايرلندي، نزديک به 20 درصد خانوادهها در اين کشور 1 گربهي خانگي دارند. هرچند که رقم واقعي آن به علت داشتن همزمان چند گربهي خانگي برخي خانوادهها، اندکي کوچيکتر خواهد بود. همهي اينها يعني اين اثر در بستر خاصي شکل گرفته که تنها براي کساني که در آن محيط بوده يا آن را به خوبي ميشناسند، چفت و بست دارد. مخاطب ايراني کاملاً توجيه نشده که چرا نام يک گربه (توماس) در عنوان اثر وجود دارد، چرا کل کشمکشها به خاطر گربهها ايجاد شده و چرا شخصيتها حاضرند براي آنها اطرافيانشان را بکشند. مخاطب ايراني تنها چشمبسته اين موارد را پذيرفته. زماني که قصد داريم يک نمايشنامهي خارجي را بازنويسي کنيم، ابتدا بايد محيط شکلگيري اثر را بهخوبي بشناسيم تا دريابيم کدام صفات شخصيتي يا کدام مناسبات مختص آن جغرافياست و در جغرافياي ما موجه يا حتي بديهي نيست. شناخت اين موارد، سبب ميشود که جاي خالي آنها را به شکلهاي ديگري پر کنيم. يعني اگر مخاطب ايراني از اهميت گربه براي آن مرز و بوم اطلاع ندارد، تلاش شود تا با پردازش بهتر شخصيتها، ارتکاب قتل براي گربههايشان بهتر توجيه شود. کاري که در نمايش «توماس کوچولو» در مورد مريد و علاقهاش به ميا صورت نگرفت. طوري که مخاطبين تا دقايق پاياني، حتي يک بار هم مريد را همراه با گربهاش نميبينند. پس از کجا بايد بدانند و توجيه شوند که مريد براي گربهي عزيزش، حتي پادريک را هم به راحتي ميکشد؟ برخي صحنههاي ديگر «توماس کوچولو» نيز اصطلاحاً در نيامدهاند. به طور مثال، کريستي راجع به زير گرفتن گربه توسط ديوي ميگويد و ديوي جواب ميدهد که آن زمان در کلاسه باله بوده. جالب اينجاست که مريد بهراحتي گفتهي ديوي را ميپذيرد. در حالي که نه کريستي و نه ديوي به ساعت وقوع اين اتفاق اشارهاي نکردند. پس چطور مريد به اين سادگي قانع شد؟ اين يعني چنين صحنهاي باورپذيري ندارد. «توماس کوچولو» در آفرينش برخي شخصيتها و مناسبات بين آنها موفق نيست. در نتيجه زندگي را بهخوبي بازآفريني نميکند و مخاطب در پذيرش آن دچار مشکل ميشود. البته نه مخاطبي که غرق در منجلاب ابتذال هنري است.

 

چه بايد کرد؟

پيشتر در اين يادداشت، بارها و بارها به معضل مخاطب اشاره شد. باتلاقي که هنر ما امروز اسير آن است، يک سامانهي دوسويهي متشکل از مخاطب و اثر است. از طرفي خواننده فالش ميخواند و از ديگر سو، مخاطب آواز فالش را ميپسندد. از سويي کمدين شوخياش را توضيح ميدهد و در عين حال، مخاطب توضيح دادن شوخي را ميپسندد. يعني عرضه براي تقاضا وجود دارد. بسياري از خوانندگان آيندهي ما همين افرادي هستند که امروز براي آوازهاي فالش سر و دست ميشکنند و همين افرادي که پيجهاي ميليوني به اصطلاح «طنز» اينستاگرام را دنبال ميکنند، گردانندگان اين دسته از صفحات در آينده خواهند بود. در نهايت، اين هنر يک کشور است که رو به انحطاط ميرود. چه بايد کرد؟ قطعاً وظايف دولت را نميتوان منکر شد. اما وظيفهي ما به عنوان يک مخاطب چيست؟ اگر تعريفي از هنر باکيفيت نداشته باشيم، به راحتي هر کاري را به عنوان يک اثر هنري ميپذيريم. امروزه آهنگها، فيلمها، نمايشها، شعرها و داستانهاي خوبي در دسترس ماست که اگر به سراغشان رفته باشيم، ممکن نيست که هم آلفرد هيچکاک را به عنوان يک کارگردان بزرگ بپذيريم و هم برخي کارگردانان سطح پايين را. چطور ممکن است هم جنايت و مکافاتِ داستايوفسکي شاهکار ادبي باشد و هم برخي رمانهاي سخيف که اين روزها مينويسند؟ البته مطالعه به تنهايي سودمند نخواهد بود. بسياري از هنرمندان تراز پايين ما با آثار بزرگان عرصهي خودشان آشنا هستند. اما مسئله اينجاست که تا چه اندازه در آنها تفکر کردهاند؟ مشاهده بهراحتي با حواس پنجگانه ميسر است و تنها کمي زمان و حوصله ميخواهد. چيزي که سبب نگاه عميقتر ما و هدر نرفتن وقتمان ميشود، تجزيه و تحليل آثار هنري است. فرضاً تمام 100 و چند اثر بالزاک را خوانديم و کل 50 هزار بيت شاهنامهي فردوسي را حفظ کرديم. چه فايدهاي خواهد داشت اگر ذرهاي روي بيان و محتواي هنر بالزاک يا فردوسي نينديشيديم؟ پس با نگاهي عميقتر، تمايز شاهکارهاي هنري از ديگر آثار براي ما ممکن خواهد بود. البته اين حرف بدان معنا نيست که حتماً بايد شبيه بالزاک يا فردوسي بنويسيم. هنرمندان برجسته، همگي در بازآفريني جهان بهنحويکه خود ميخواستند موفق بودند و اين بازآفريني را به بهترين و باورپذيرترين شکل ممکن انجام دادند. آنها در انتخاب محتوا و بيان محتواي مد نظرشان بهخوبي عمل کردند. اگر مخاطب ما نميداند که بايد چگونه برخوردي با يک اثر هنري داشته باشد، يعني فلسفهاي براي خود ندارد. در نتيجه، تفاوت سعدي و يک شاعر متوسط را متوجه نميشود. هرچند که تبليغات و به طبع آن، سليقهي هنري اکثريت جامعه تأثيرگذاري خودش را دارد، اما در عين حال پاي پرسش مهمي در ميان است. اينکه پس فرديت ما چه ميشود؟ چگونه ميتوانيم با نظر جمعيِ عدهاي مخالفت کرده و همزمان ادعا کنيم که مخالفتمان نه بر اساس بهاصطلاح «روشنفکري» و ساز مخالف زدن ما، بلکه بر اساس تفکر عميقمان است؟ نياز ما براي برخورد با يک اثر، داشتن فرديت و فلسفهاي براي برخورد با جهان و در نتيجه هنر است. در غير اين صورت، موجود منفعلي خواهيم بود که هيچ استقلالي در انديشه و حتي سليقهي خود ندارد.