کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

 

يادداشت دبير صفحه

 

يکي از مجسمه هاي معروف تهران، مجسمه فردوسي، در ميدان فردوسي است. کار ساخت اين مجسمه در سال 1338 توسط استاد ابوالحسن صديقي به پايان رسيد. ايشان از شاگردان استاد کمال الملک بودند. پيکر کودکي زال از شخصيت هاي شاهنامه پاي اين مجسمه است. با توجه به ماجراي زندگي زال که در کوه قاف پرورش يافت، مجسمه اش نيز روي تخته سنگي به صورت طبيعي پاي فردوسي طراحي شده است. استاد کزازي شاهنامه پژوه گرامي، معتقدند که «شايد خواست مجسمه ساز بوده که به شيوه نمادين و بر پايه ساختار شاهنامه، زبان پارسي را در آن کودک به نمود بياورد». و شايد اين مجسمه فراتر از انديشه مجسمه ساز، حالا حرف هايي براي ما دارد. آن کودک پاي مجسمه فردوسي، کودک درون ماست که زبان پارسي را مي آموزد و ما در دامان فردوسي اينچنين پرورش يافتيم. چه خوب است گاهي شاهنامه اش را بخوانيم و بدانيم مطالعه اين کتاب ارزشمند آنقدرها هم دور و دست نيافتني نيست. اگر روزي يک بيت از کتاب شاهنامه فردوسي را بخوانيم، مي شود ماهي سي يا سي و يک بيت، يعني براي رسيدن به اين قله هر ماه حداقل سي قدم بر مي داريم. بعد از مدتي قوي تر مي شويم و مي توانيم گام هاي بيشتري برداريم. اگر درست و اصولي تمرين کنيد، در هر يک دقيقه مي توانيد ده بيت آن را بخوانيد. يعني روزي يک دقيقه که در نهايت شما پايان ماه دوم سيصد بيت خوانده ايد. با روزي يک دقيقه شاهنامه خواندن در بيست و چهار ساعت زمان شبانه روز، آسيبي به درس هاي مدرسه و ساير کارها نمي رسد. البته دانستن معني هم لازم است و گاهي نمي توان به سرعت عبور کرد. اما از همين لحظه شروع کنيد و منتظر فردا نباشيد. صفحه ادبيات کودک و نوجوان گلشن مهر پشتيبان شماست.

 

 

سياوش  بخوانيم

آزاده حسيني-با توجه به بيست و پنجم ارديبهشت و روز بزرگداشت فردوسي، با هم شعر «مجسمه فردوسي» را در ستون شاعر معاصر سياوش کسرايي را مي خوانيم. اين ستون را با شعر «آرش» شروع کرديم و شاعر را به عنوان يکي از شاعران حماسي سراي معاصر شناختيم. در شعر مجسمه فردوسي، شاعر با نگاهي واقعگرايانه به مجسمه فردوسي نگاه و آن را توصيف مي کند. شاعر با نگاه امروزي به شخصيت هاي شاهنامه فردوسي نگاه مي کند و باور و اعتقاد خود را با بازآفريني داستان هاي شاهنامه با ما به اشتراک مي گذارد. شخصيت هايي مانند رستم و سهراب را در شعر خود به عنوان مبارز مي شناسد. در اين شعر، صخره اي را بر ساحل اميد به تصوير مي کشد. صخره اي که بر ساحل است، حتما موج هاي بسياري بر صورتش سيلي زده اند؛ اما او اميدوار است و پايداري مي کند و با دو چشمان خيره به خورشيد نگاه مي کند. در حالي که به طور طبيعي نمي توان به خورشيد نگريست. جزر و مد و در واقع حوادث روزگار پيکر او را تراشيده است. ما در مشکلات آسيب مي بينيم، اما در واقع اين مشکلات هستند که ما را مي تراشند و از ما شکلي نو مي سازند. بخشي از شعر:

تناور صخره اي بر ساحل اميد

ستون کرده است پا داده است سينه بر ره توفان

پي افکنده ميان قرن ها طغيان

دو چشمان خيره بر گهواره ي خورشيد

ستيز جزر و مدها پيکر او را تراشيده

ز برف روزگاران بر سرش دستار پيچيده

غروب زندگي بر چهره اش بسيار تابيده

که تا رنگ مسين در متن پاشيده

بود ديري که برکنده است با چنگال در چشمان عقابي آشيانه

که مانده جاي آن چنگال ها بر روي کوهستان

چو جاي تازيانه

نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان

نگاه خيره بر دريا

نگاه يخ زده بر روي اقيانوس و صحرا...«ادامه دارد».

دوستان نوجوان شاعرم! به وزن اين شعر نگاه کنيد! سطرها کوتاه و بلند مي شوند، اما ريتم شعر محفوظ است. رد پاي قافيه و هم آهنگي کلمات را مي بينيد: «اميد/خورشيد»؛ «تراشيده/ پيچيده/ تابيده/ پاشيده»؛ «آشيانه/ تازيانه»؛ «کوهستان/ غلامان»؛ «دريا/ صحرا». يادآوري: يکي از بهترين روش ها براي سرودن شعرهاي خوب، خواندن شعرهاي خوب است. هر شاعر توانمندي بايد با شعر پيشينان آشنا باشد و با زبان امروزي سخن بگويد. شما هم راه خود را بيابيد. پاي مجسمه فردوسي کودکي است که شايد يکي از شما باشد و دنيا منتظرتان است.

 

 

مائده احمدي

 

فکر ميکنم به درس، کتابِ تستِ بي خرد

فکر ميکنم به عشق به زندگي بدون درد

آب، غذا، هوا، زمين، ولي بدون تو

نمي توان نفس کشيد و زندگي نکرد

 

 

 

معصومه مازندراني

 

کلافه ام در هياهوي فکر و خيال تو

کلافه در ذهن پرآشوب و صداي بال تو

گاهي صداي گنجشک در ذهن من

گاهي نجواي تو در جان و تن

با تو، من فکر پرواز هستم

از صدايت سرشار آواز هستم

 

 

 

 

فائزه رسولي

 

تو رياضي خوانده اي من انساني

در دستان تو هر چه باشد

ميانش قدر مطلق است

زندگي را مثبت ميکند

روح را مثبت ميکند

من منطق خوانده ام

 هيچ چيز مثبت نبود!

 

 

سوگند خبلي

اين عکس هايمان را دوست دارم

خودت را بيشتر

آن چشم هاي سياه با چادرت را بيشتر

چشم گفتم نگاهم سمت عينک رفت باز هم

من تو را

عينکت را 

شيشه اي که با آن خيره ميشوي به دنيا را

دوست دارم

تو را از خودم بيشتر.

 

 

 

 

 از نو جوانه بزن!

پرستو علاءالدين

 

پشت پنجره نشسته ام، خيره به بيرون؛ به شاخه هاي درختان که در حال جوانه زدن هستند؛ به منظره روبه رو که در حال جان گرفتن است. بوي باد را احساس ميکنم، اين بو، فرق کرده است، بوي طراوت، بوي زندگي ميدهد. صداهايي ميشنوم، صداي آواز پرندگان، صداي گربه، صداي رودخانه اي که رقصان در حرکت است. اينها نشانه چيست؟ آري، بهار در راه است! زندگي دوباره، از نو نشاط ميگيرد، درختان جان تازه پيدا ميکنند و سرسبزي بار ديگر جهان را فرا ميگيرد. آيا زيبا نيست؟ از نو جوانه زدن، از نو ساخته شدن! ميتواني حسش کني؟

کسي که اين ها را احساس نکند، دنيا به کامش تلخ است، از قافله عقب مانده. اين همه زيبايي، چطور ميشود آن را حس نکرد؟ قطعا حس ميکنند، اما به روي خودشان نمي آورند! تو هم بلند شو! نا اميد نباش، جوانه بزن!

براي خودت بهاري بساز، از نو شروع کن، اينهاست که زندگي را به کامت شيرين ميکند.

 

 

هستي نجار

 

 يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. روزي در يک کلبه زيبا يک مادربزرگ خيلي مهرباني زندگي ميکرد. او نوه اي داشت. او نوه خود را خيلي دوست داشت. يک روز از روزها اين مادربزرگ قصه ما داشت غذاي مورد علاقه نوه اش را مي پخت چون نوه عزيزش ميخواست پيش مادر بزرگش بيايد. اگه گفتيد غذاي مورد علاقه نوه اش چه بود؟! بله هويج پلو با مرغ نوه اش عاشق اين غذاي خوشمزه بود. غذا حاضر شد و نوه به خانه آمد. مادربزرگ نوه اش را خيلي دوست داشت. خواهر و مادرش را از بچگي از دست داده بود براي همين اين يدونه نوه اي که داشت نوه بزرگش بود و توي نوه ها تک دختر بود. براي همين اين يک دونه نوه براي او خيلي عزيز بود و نوه اش براي او مادر خواهر همه کس اين پيرزن بود. خلاصه مادربزرگ قصه ما با ديدن نوه خود خيلي خوشحال شد و او را به آغوش گرفت، او را نوازش کرد، مادربزرگ و نوه اش با هم نشستند. غذا خوردند و بعد سفره را با هم جمع کردند و با هم رفتند که دوري بزنند. مادر بزرگ نوه اش که به نام هستي بود با هم به مغازه اي رفتند، تا براي نوه اش هستي خوراکي بخرد. وقتي که گردش تمام شد به خانه برگشتند. آن شب هستي خانه مادربزرگش خوابيد. بعد از چند سال مادربزرگ هستي خيلي ناتوان شده و مريض بود و به علت مريضي قلبي که داشت فوت کرد. هستي آن موقع کلاس پنجم بود و از بابت اين موضوع دوري از مادربزرگش برايش سخت بود و هر روز گريه و زاري ميکرد. الان حدود پنج سال است که هستي مادربزرگش را از دست داده و هنوز که هنوز است هستي براي مادربزرگش بيتابي ميکند و براي او دلتنگ است.

 

 

باران

نرگس کوهکن

 

باران پايان نيست، باران شروع زندگي است. باران شروع حياتي نو، سرآغاز حيات و سرخوشي است، بعد از باران هوا خوب مي شود. آفتابي است آسمان، لبخند هفت رنگش را کمانه ميزند و بر جهانيان درود ميفرستد. آري باران شروع زندگي و پايان خودش است، چه زيباست پايان باران بر قلب زمين عاشقانه مي ريزد و از آن مرواريدهاي شيشه اي نباتات بر زمين چه زيبا متولد مي شوند. تولدشان خجسته باد و چون لباسي ابريشم زرين بر تن زمين مي شوند. باران از شوق پايانش شد رحمت. رحمتي بس گرانبها. هر مرواريدي که از چشمان آسمان بر زمين مي ريزد، پايانش اين گونه زيباست. شگفتا خلقت خداوند کريم است. خدايي که رحمتش بي منتهي و مهرباني اش هميشگي است.

 

 

صبر

  سيده زهرا علوي نژاد

 

دلتنگ و بي قرار بود. چشم هايش به اطراف بود. هرقدر که مي گذشت، خبري از او پيدا نمي شد. خسته و چشم انتظار بود. خبر جديدي نبود. خود را با خاطرات سرگرم مي کرد. فقط خودش را گول مي زد. هرقدر که بيشتر منتظر مي ماند، باز هم؛ باز هم هيچي به هيچي!

چه گناهي کرده بود؟ دلش بي قرار بود. دلش مي خواست قلب خود را از بدن در بياورد و به گوشه اي بيندازد. خسته شده بود. زيادي خسته بود. کاش مي شد اين دلتنگي را از بين برد. کاش حواسش پرت مي شد. با هر چيزي به او فکر مي کرد. دلش زيادي ورجه وورجه مي کرد. از احساسات خود چيز زيادي نمي دانست ولي مي دانست تنها کسي که حال مي تواند اين حس را از بين ببرد، هماني است که نيست. مي دانست اين روزها هم مي گذرند. صبوري، چيز سختي به نظر مي آمد ولي انگار تنها راه چاره بود.

 

 

 

نگين نورمحمدي

 

دلخوشي هايي که بهار به همراه دارد. صبح با صداي نسيم و آواز گنجشک ها بيدار شدم.  بلند شدم و موهام همه بهم ريخته بود. چشمهام رو ماليدم. ديدم صداي خنده و شادي از اتاق مامانم مياد. خيلي تعجب کردم و يکم که به حرف هاش با دقت گوش کردم، فهميدم که يک خبر خوشحال کننده رو شنيده که اينقدر خوشحاله. از تختم بلند شدم و رفتم پيش مامانم؛ گفت: «چه خبر شده»؟

مثل اينکه يک بچه ي جديد قرار بياد توي خانواده مون و همه مون رو خوشحال کنه با اومدن اون کوچولو همه چيز تغيير مي کرد. شايد بگيد مثلا چي؟! اون که فقط يک بچه است. ولي واقعاً بعضي چيزا با اومدن يک دختر خاله ي کوچولو و سه، چهار کيلويي خيلي تغيير ميکنه. مثل يک نوه ي جديد بهمون اضافه ميشه و ما با هم ميشم ده تا نوه، يا حتي يه سرگرمي جديد تو خانواده داريم. حتي قبل از به دنيا آمدن بچه که ميشه انتخاب کردن اسمش يا اولين بار که حرف ميزنه يا اولين باري که دندان در مياره و هزارتا چيز ديگه. خلاصه هيچکس توي دنيا نيست که عاشق بچه ها نباشه. اون روز خيلي خاص بود بعد از شنيدن خبر به اين مهمي رفتم تو اتاقم و ديدم سايه ي دوتا کبوتر پشت پنجره افتاده. بدون صدا نزديکشون شدم و ديدم که يکي سرش روي بال يکي ديگه است. همون لحظه فکر کردم که عشق چه چيز جالبيه حتي حاضري جونتم براي کسي که عاشقشي بدي تا فقط براي تو بمونه، عشق نه فقط براي آدمهاست بلکه در همه موجودات هست.

 

 

 

 قرمزي

ويانا روح افزايي

 

توي جنگل بزرگ زيبا برکه ي کوچک وجود داشت که يک ماهي کوچولوي زيباي قرمز تنها زندگي ميکرد. اين ماهي قرمز کوچک ما اسمش قرمزي بود. حيوانات جنگل بهش قرمزي مي گفتند. قرمزي خيلي باهوش، بانمک و شيرين زبون بود. همه ي حيوانات جنگل دوستش داشتند، چون باشيرين زبوني اش دل همه رو به دست ميآورد. اما قرمزي خيلي تنها بود. کسي متوجه تنهايي اش نميشد. همه مي گفتند ما هميشه پيشت هستيم. نميذاريم تنها باشي! اون هم به حرف همه گوش مي کرد و لبخندي ميزد ولي در دل حرف هاي ديگري داشت. وقتي که شب ميشد همه از کنار برکه که مي رفتند خونه هاشون؛ با خانواده جمع ميشوند وکلي با هم وقت ميگذرونند.  ولي ماهي کوچولو بايد تنها توي برکه شنا ميکرد. گاهي هم سرش رو از آب بيرون مياورد تا صداي اون ها رو بشنوه و کمي از تنهايي در بياد. يک روز که همين جور در حال بازي کردن با خودش بود، بالاي برکه صدايي مي آمد. فوري رفت بالاي آب سرش رو از برکه بيرون کرد. ديد يک دختر کوچولوي خيلي خوشگل و بانمک توي دستش يک تُنگ بلوري که داخلش دوتا ماهي قرمز کوچولو و خيلي قشنگ شنا مي کنند. قرمزي داشت بهشون نگاه ميکرد که دخترک تنگ بلوري رو سرازير کرد به طرف برکه و ماهي ها وارد برکه شدند. قرمزي از خوشحالي نميدونست بايد چه کار کند. کلي دور خودش چرخيد و خدا رو شکر کرد که برايش دو تا دوست جديد فرستاد. و با شيرين بازي اش از دخترک تشکر کرد. ماهي کوچولوهام خيلي خوشحال شدند که در برکه به اين قشنگي افتادند و آنها هم دوست جديد پيدا کردند. حيوانات جنگل هم خيلي خوشحال بودند که قرمزي ديگر تنها نيست.

 

 

من اگر بخواهم مي توانم

سارينا ميري

 

 يک روز آفتابي بود. دختر نيکوکار و درس خواني در کلاس چهارم بود و بچه هاي مدرسه به خاطر درس خواندنش به او حسودي ميکردند. اسم آن دخترک بود مريم. مريم دختر بسيار خوبي بود. در چهار سالگي مادرش را از دست داد. با پدر و خواهر کوچکترش زندگي مي کردند. صبح وقتي که مريم مي خواست به مدرسه برود صبحانه اش را خورد و لباس هايش را پوشيد و راهي مدرسه شد بعد از يک ربع پياده به مدرسه رسيد. وارد کلاس شد. دوستش نازنين گفت: «خنگ مدرسه وارد ميشود»! و مريم هم بغضش گرفته بود. گفت: «هرچي باشم درس خوان تر از تو هستم». نازنين بي ادب کلاس بود و تنبل کلاس هم بود. نازنين هم به مريم چشم غره اي رفت و مريم رفت سمت نيمکتش و نشست. بعد از پنج دقيقه، معلم وارد کلاس شد. همه با احترام سلام کردند و کلاس شروع شد. زنگ تفريح مريم لقمه اش را برداشت و با دوستش صدف راهي حياط شد. صدف يکي از بهترين دوستان مريم بود و صدرصد از نازنين بهتر بود و صدف دختر خيلي خوب بود. نازنين آمد و لقمه مريم را انداخت روي زمين و با پايش له کرد. مريم گفت: «چيکار ميکني؟ غذام رو له کردي»؟!  نازنين هم گفت: «فداي سرم»! خنديد و رفت بعدش صدف گفت: «ديگه نبينم با دوستم بدرفتاري کني»؟! زنگ خورد و همه راهي کلاس شدند و بچه ها همه با هم گفتند: «مريم تو نميتواني درس بخواني»! ولي مريم هميشه در درس هايش موفق بود.  چند سال بعد؛ مريم در درس هايش مثل هميشه موفق بود و نازنين هم هيچ کاره اي نبود. براي کنکور حسابي درس خواند و موفق شد. بعد از دانشگاه هم شغل مورد علاقه اش را به دست آورد. او هميشه بدون اينکه به حرف ديگران گوش کند راه خود را پيش گرفت و به نتيجه رسيد. شايد همه گفتند: «تو هيچي نميشي»! ولي شد.

 

 

 

روز من

فاطمه ريواز

 

غروب جمعه بود. عصر دلگيري بود. هوا ابري بود. حال خوشي نداشتم. مدام احساس خستگي مي کردم و درد امانم را بريده بود. آري درد! دردي که جز صبر و تحمل چاره ديگري نداشتم. دلم تنگ بود و هواي روزهاي کودکي ام را کرده بودم. همينطور که خاطراتم را مرور ميکردم، اشک در چشمانم جاري بود. کمي بعد به خودم آمدم و متوجه شدم که چندين ساعت گذشته است و من هنوز خاطرات را مرور ميکنم. کودکي دنياي زيبا و عجيبي بود. اما هرچه که بزرگتر ميشوم دلم مي خواهد زمان به عقب برگردد و من کودکي ام را داشته باشم. آلبوم عکس هايم را آوردم و شروع کردم به ورق زدن. نميدانم چرا ولي همچنان اشک در چشمانم حلقه زد بود، انگار آن روز، روز من نبود.

 

 

نويسه

فاطمه مزنگي

 

سرود ميان پرندگان را که پشت پنجره اتاقش شنيد، خواب از چشمانش ربوده شد. ميان قلمي که بي محابا به بيان خويش ادامه ميداد و فريادي که از سر درد بر مي آورد؛ مانده بود.و تنها چاره اش نگاه بود و بس. کلاه دانايي اش را بر سر گذاشت. عينک آگاهي اش را بر چشم نهاد و جامه فرهيختگي اش را به تن کرد. و ميان خواب و رويا به پرواز خود ادامه داد.

با قدم هايي از جنس کلمات بر پله هاي آسمان گام نهاد و با شنيدن فرياد آزادي نگاهش را به طرف ديگري چرخاند. و با احترامي از غرور به ستارگان و مسيري که پيموده بود؛ نگريست. در ميان راه بادي وزيد و کلاه از سر او انداخت. اندوهناک به مسيري که فراموش کرده بود. نگريست و خواست که بازگردد. در دومين پله بازگشت بود که عينکش ترک برداشت و خود را فراموش کرد. سرانجام تنها با حس غرور باقي مانده اش به قدم برداشتن ادامه داد که جامه اش پوسيد و با باد به ناکجا آباد رفت.

سر انجام نه کلاه و عينک و جامه اي ماند و نه دانايي و آگاهي و غروري. و جسم در ميانه ي راه فرسوده شد و در خاک به انتظار ماه شتافت.

 

 

 

فاطمه دل دار

در کلام بي کلامي سخن ميگوييم گاهي با لسان گاهي با قلب. و اما قلب بهترين کلام ها در دست دارد. همان موجودي که جنسيت انسان و احوالش را  ميفهمد. سرانجام از دل مينويسم و با روحمان که در نوشته دميده ميشود به کلام خيالي اجازه ورود به دنياي حقيقي را مي دهيم. بعضي ها از شکوه و گلايه هاي روزگار در دفتر خود مي نگارند. بعضي ها از روزهاي خوش از دست رفته و ردپايي از حسرت و دسته آخر کساني هستند که به هيچ يک توجهي ندارند و حتي يادي نمي کنند. زندگي همچون جريان آب است گاه با خروش، گاه با آرامش رد ميشود. که در زندگي ما انسان ها ميشود: «سرنوشت». مهم است که برداشت ما از آن چه باشد؟! اگر با گمان خوب وخوشبينانه به آن نگاه کنيم نوشته ها در دفتر خاطرات و ذهن همچون رنگينکمان بعد باران زيبا ميشود. و مثالي از آن به زندگي مان قدم ميگذارد. اما اگر با گماني بد به آن بنگريم در واقعي سياهي ها را به دنياي حقيقي راه داده ايم.

 

 

سيده فاطيما عقيلي

بهار يعني نو شدن! بهار به گل و شکوفه نيست. بهار يعني از درون بروييم دلمان غنچه دهد و افکار خويش را از بدي ها بتکانيم. اهداف و برنامه هاي جديد زندگي خود را روي بند دلمان بچينيم. بهار را با نشاط آذين بندي کنيم! دل و جانمان را بهاري کنيم؛ نه خانه هايمان! با خودمان دوست باشيم و بهار خودمان را بسازيم. عيد براي جلا گرفتن روح ما به وجود آمده. بياييد وجودمان را مانند تخت شاهي جمشيد زيبا و گرانبها کنيم. بياييد با پرودگارمان خلوت کنيم و فر ايزدي را از آن خويش کنيم! بايد بهار را از خودمان شروع کنيم.