مورچه ایی که عاشق اقیانوس شد




رکساناسادات حسینی (لیدا) - به سه دسته تقسیم شده بودیم تا برای تفریحات آخر هفته به ساحل برویم. خب شما که دیگر بهتر از هرکس دیگری میدانید که ما مورچه ها وقتی میخواهیم جایی برویم نصفمان زیر دست و پا له میشویم.نصف دیگرمان نیز از مسیر منحرف میشویم.اما این دفعه همه ی ما سالم به مقصد رسیدیم. هیچ آدمی آنجا نبود، هیچ.ما واقعا در تفریحات آخر هفته بودیم و سراسر وجودمان خوشحالی بود.مورچهی رهبر (یکی از مورچه هایی که در طول مسیر جلوی همه راه میرفت و به آنها آموزش میداد که چگونه فرار کنند تا له نشوند و از هم مسیر‌منحرف نشوند) از وقتی که رسیدیم کنار اقیانوس همانطور تک و تنها داشت اقیانوس را نگاه میکرد.من که از او خیلی کوچکتر بودم، و واقعا روی آن را نداشتم که بروم و به او بگویم که در اقیانوس چه دیده ای که اینگونه تماشایش میکنی؟اما چیزی‌ نگفتم !او سه روز آخر هفته که ما در حال خوش گذرانی بوده ایم؛ در حال نگاه کردن به اقیانوس بود.بالاخره دل به دریا زدم و رفتم کنارش نشستم و از او پرسیدم : «سلام جناب رهبر گروه ، شما حالتون خوبه؟ برای این میگم که این سه روز شما مدام درحال دیدن این اقیانوس بی کران بوده ای». گفت: «سلام، حالم خوب است، حالم بسیار خوب است؛ راستش را بگویم اقیانوس برای من آرامشی می آورد که هرگز نمیتوانم این آرامش را جایی دیگر پیدا کنم، راستی اسم تو چه بود»؟«اسم من جس است، خب آخر اقیانوس چه آرامشی دارد؟ او تنها زیباست و صدایش میتواند آرامش بدهد اما نه در حدی که سه شبانه روز ارزش نگاه کردن را داشته باشد»این حرف را که زدم از قیافه اش معلوم بود که کمی عصبی شده است اما عصبانیتش را قورت داد و با آرامش جوابم را داد: «من هرگز این را پیش کسی نگفته ام، اما چون تو مورچه دختر باهوش و بسیار دلنشین هستی به تو خواهم گفت اما اگر بفهمم به کسی چیزی گفته ایی تو را دیگر هرگز به تفریحات آخر هفته ی مورچه ایی نخواهم آورد». بی درنگ گفتم: «نه! خیالتان راحت باشد تنها بین خودمان میماند، قول میدهم». مورچه رهبر گفت: «راستش را بخواهی از خدا که پنهان نیست از شما چه‌ پنهان، مورچه ها هم مانند انسان ها وقتی بزرگ میشوند ممکن است در زندگی عاشق بشوند، اصلا قبل از آن که کامل برایت تعریف کنم تو به من  بگو که میدانی عشق چیست اصلا »؟ گفتم: «خوب من چیز زیادی از عشق نمیدانم، ولی از مکالمه ی دو درخت آلو شنیده ام که به هم میگفتند: من به تو محتاج شده ام، یعنی هرگز ثانیه ایی نام و چهره ی تو از تصور من بیرون نمیرود ، مدام آن صدای زیبایت در گوش هایم است، مدام دوست دارم با توباشم، و من نام این را عشق نهاده ام و میدانم که من همه جوره عاشق تو هستم.مکالمهی شان ادامه داشت اما مادرم من را صدا زد و من به خانه رفتم و ادامه اش را نشنیده ام». مورچه رهبر گفت: «آری درست است، عشق همین معنا دارد.و من نیز محتاجش شده ام، من هرلحظه فکر اقیانوس را در سر دارم، هر لحظه صدای موج های دل نشینش در گوش هایم است، هر لحظه آن تصویر آبی رخسارش در ذهنم است، اما عاشقی میان من و اقیانوس غیر ممکن است چرا که اقیانوس تنها مرا در خود غرق می کند؛ یعنی اگر روزی اقیانوس نیز عاشق من بشود ، آن روز بهترین روز من خواهد بود و بدترین روز اقیانوس چرا که وقتی من پا به اقیانوس بگذارم، در خوشحال ترین حالت ممکن خواهم بود و اقیانوس از دقیقه ای بعد عزایش را باید شروع کند چرا که عشقش را در خودش غرق کرده، و این را نیز میدانی که عزا و خشم اقیانوس چه قدر بد است؟ او اگر درد بکشد و غصه بخورد همه را در خودش میریزد و از غصه ی بیش از حد بعد مدتی نصف آب های خود را بیرون میریزد که انسان ها نام آن را سونامی میگذارند و این وحشتناک است وحشتناک.پس عشق میان من و اقیانوس ناممکن است و من تنها میتوانم اورا از دور ببینم و هرگز نمیتوانم عشق واقعی ام را بهاقیانوس بگویم. آه که چه غم انگیز است که اینروزهای عاشقی»!جس دیگر غرق در سکوت شد. هیچ سخنی نگفتو تنها در فکر فرو رفت. ولی در دلش امیدوار بود که خدا کند که او هرگز عاشق هیچ موجودی دیگری به غیر مورچه نشود تا گرفتار اندوه نیز نشود. هوا داشت تاریک می شد و دیگر همه وسایلشان را جمع کرده و آماده حرکت به سوی منزل می شدند. فردا صبح همه باید سرکار هایشان باشند.

■ شانزده ساله