سینما


سینما |

مست  عشق

علي درزي

 

از خاطره اي شروع مي کنم، شخصي از يک اجراي پيانو در يکي از شهرهاي کشور اروپايي تعريف مي کرد: در حين اجرا نتي به اشتباه نواخته شد و بلافاصله توسط نوازنده تصحيح و ادامه داده شد، در پايان اجرا تنها کسي که براي نوازنده دست زد ايشان بودند. چرا؟ چرا بايد براي اجراي زنده اي که هزينه مالي و زمان صرف شده، نوازنده اي به اشتباه بنوازد و مورد تشويق واقع شود؟ اگر بخواهيم به لحاظ جامعه شناسي يا اخلاقي يا روانشناسي اين موضوع را مورد بررسي قرار دهيم خيلي از مسائل دستگيرمان مي شود! ما وقتي هزينه اي را براي دريافت يک کالا پرداخت مي کنيم به نسبت هزينه و شناخت نسبت به آن کالا انتظاراتي را داريم که بايد توسط توليد کننده تامين شود، هيچ تعارف و مسامحه اي هم در کار نيست چون کسي براي اجراي دانش آموزي يا تمريني هنرجوي آموزشگاه چنين هزينه اي نمي کند که اشتباه سهوي در آن معمول و قابل بخشش باشد. يک بحث تعارف است که ما ايراني ها آن را با ادب اشتباه گرفته ايم. به قول سهراب شهيد ثالث که مي گفت اين اخلاق ريشه تاريخ 1400 يا 1500 ساله ما ندارد و گويا در ابتداي ريشه دواندن فرهنگ ما بوده و تکامل غلطش به اخلاق امروزي رسيده، تعارفي که در مقابل شخص مورد نظر چيزي جز تمجيد نمي گوييم و در پشت سرش چه ها که نمي گوييم، به غير از تعارف نکته بعدي مي تواند اطلاع باشد، آيا ما وقتي در کنسرتي حضور پيدا مي کنيم از نحوه درست اجرا مطلعيم که با اجراي غلطش به خشم بياييم؟ براي اطلاع عمومي و ايجاد يک سطح متوسط از آگاهي جامعه کاري شده؟ بحث ديگر رسوخ ابتذال است، به قول فرهاد مهراد عزيز که ابتذال خواسته عموم جامعه است. اين ابتذال پسندي منوط به ايران و لبنان و ايتاليا نمي شود، براي مثال هيچ کشوري نمي تواند به واسطه جهان سوم بودنش خودش را در جبر ابتذال فرض کند و يا به واسطه مدرن بودنش آن را از خودش دور ببيند! پس اگر ابتذال خاستگاه مخاطب باشد تکليف بانيان هنر و هنرمندان چيست؟ چطور مي شود در يک کشور مدرن بعد از غلط نواخته شدن نتي، هيچ يک از مخاطبان تشويقش نمي کنند ولي در ايران با اين فجايعي که در اجراهاي زنده رخ مي دهد مخاطبان فوج فوج به استقبال هر ننه قمري مي روند که ميکروفون در دست دارند! در اجراهاي ما کار از غلط نواخته شدن و لب زدن و خارج خواندن گذشته، خواننده روي استيج مستقيم به تماشاگر توهين مي کند و تماشاگر به هيجان آمده کف مي زند و سوت و هوراي بلند مي کشد!

اولين نکته فيلم مست عشق دوبله و صداگذاري آن است! با اولين ديالوگ مي فهميم که دوبله با لب نمي خواند، چرا؟ منِ مخاطب چرا بايد محصولي را ببينم که به لحاظ فني تا اين حد مشکل دارد، مشکل که چه عرض کنم بيشتر به اهمال کاري و جدي نگرفتن سليقه مخاطب مي ماند، انگار که مخاطب اصلا اين چيزها را نمي فهمد! مگر خود آقاي فتحي حواسش به اين موضوع نبود؟ پشت پرده همه فيلم ها و پروژه هاي سينمايي هزار يک توجيه وجود دارد، مثلا صدا گذاري "اينجا بدون من" در بخشي از فيلم که ترانه اي از نوار کاستي پخش مي شد، براي رساندن به جشنواره فجر، يک ناهماهنگي وجود داشت. اين ناهماهنگي بعدا درست نشد و براي اکران رفت، مثلا از اين دست توجيحات را بعدا در مورد مست عشق خواهيم شنيد ولي اتفاقي که در مست عشق مي افتد فاجعه است، از اول تا به آخر فيلم اين صدا گذاري غلط را مي شنويم! نکته اي که از اين اهمال کاري گرفته مي شود شناخت کارگردان باهوش از سطح ابتذال پسندي مخاطب است. وقتي در سينما بعد از پايان فيلم تشويق حضار را که ديدم متوجه شدم: فرقي نمي کند فسيل اکران شود يا اخراجي ها، کمدي پيتزا مخلوطي باشد يا مست عشق، مردم ما هر چه که باشد را مي بينند، فقط کافي است يک سري از قواعد ابتذال پسندي را رعايت کرده باشند. اين قواعد چيست؟ استفاده از استار، حالا اين استار يا استارها هر چه مي خواهند بد بازي کنند. (البته که خواکين فنيکس هم در ناپلئون در حد خودش به همين اندازه افتضاح است.) استفاده از جغرافيايي غير از ايران و اجازه برهنگي موي بازيگر زن، استفاده از سليقه نزول يافته و به يغما برده شدة خانواده ها توسط شبکه هاي ماهواره اي و ساختن فضايي آن چنيني و از همه بدتر منبع اقتباس است.

بد نيست کمي هم در مورد ميزهاي پيشنهادي کتاب فروشي ها صحبت کنيم. به اميد خدا اگر گذرتان به کتاب فروشي ها افتاده باشد (حتي اگر شده به بهانه خريد لوازم التحرير) جلوي هر کتاب فروشي يک ميزي گذاشته اند با عنوان پرفروش ها، اين پرفروش ها مهم ترين نقش در ابتذال سليقه، فرهنگ و مطالبه گري مردم را بازي مي کند. اين بار به عناوين کتاب دقت کنيد: خودت باش دختر، تخت خوابت را مرتب کن، معجزه شکرگزاري، هنر رندانه به ... گرفتن، فلسفه تنهايي، نيچه در دو ساعت، کافکا در پنج دقيقه و الي آخر. در کنار اين کتاب هاي زرد و مبتذل انگيزشي و تبليغاتي، رمان هايي مثل ملت عشق هم ديده مي شود. البته که کتاب هاي خوبي هم روي ميزشان هست، ولي اندک. اين برچسب من به کتاب ها سليقه اي نيست بلکه کاملا از روي فهوا و کنه مطالبش است. برويم سراغ ملت عشق. امکان ندارد در بساط دست فروش هاي کنار پياده رو اين کتاب را نديده باشد. ملت عشق چيست؟ برداشتي از قصه شمس و مولانا که به موازاتش قصه اي فمنيسمي بيان مي شود. اين روزها اصطلاح فمنيسم تغيير ماهيتي چون اصطلاح سانتي مانتاليسم داده. سانتي مانتال اصولا به معني اغراق در احساسات گرايي استفاده مي شود و از معناي واقعي خودش دور شده، يقينا هر سانتي مانتالي بد نيست و مي تواند به درستي در جايش به درستي استفاده شود. خود مفهوم فمنيسم به تنهايي و جدا از سوگيري هاي اخير مي تواند قابل بحث باشد. ولي ديگر آن چيزي هم که اين روزها سردمدارانش مي گويند هم نيست. اجازه بدهيد پاساژ فمنيسم را ببينيم به خانم اليف شافاک برگرديم. ايشان با استفاده از قواعد مارکتينگ جهاني توانست با تلفيق قصه شمس و مولانا با زندگي امروزي، کالايي سوگيري شده را به مخاطب عرضه کند. قصد من نقد کتاب ملت عشق يا نويسنده گرامي شان نيست. سوال من مهم تر از اين هاست. از دوران راهنمايي به گوشمان خواندند که مولوي ايراني بوده و ترکيه او را به اسم خودش مصادره کرده. و از طول و عرض پادشاهي ايران در آن موقع برايمان مي گفتند. معلمان به اين ها بسنده نمي کردند و مي گفتند که کتاب هاي ابو علي سينا در کشورهاي اروپايي تدريس مي شود و يا کتاب مولانا در دنيا عالم گير شده و يا سعدي و فردوسي را جهانيان فهميدند و استفاده کردند، مثلا سر در سازمان ملل شعري از اين بزرگوار است. ما هم که هيچ وقت نمي توانستيم به معلمانمان شک کنيم و چشم بسته مي پذيرفتيم. اين نگاه از بالا به پايين در علم و فرهنگ هنر و غيره واقعا چيز بدي نيست. اگر بتوانيم از آن استفاده کنيم عالي هم هست. اما سوال من حقير اينه: منبع اقتباس داستان شمس و مولانا که ما ايراني ها قرار است بسازيمش بايد کتاب خانم اليف شافاک باشد؟ طبق ادعاهاي خودمان اين تناقض، دهن کجي به فرهنگ و اصالت و ديرينه ما نيست؟ نويسندگان و عرفا و شاعران و شمس و مولانا پژوهان و تاريخ دان هاي ما سهمشان چه مي شود؟ نگاه من وطن پرستانه يا شمس و مولوي پرستانه نيست! فقط يک سوال تلخ است، چرا ما نمي توانيم اقتباس خودمان از شمس و مولانا را داشته باشيم؟ چرا بايد زاويه ديدي که به اين دو شخصيت بزرگي نگريسته خانم شافاک باشد؟ چرا نبايد از ذهن خلاق ايراني براي قصه پردازي استفاده شود؟ چرا نبايد پروژه اي عظيم مانند مختارنامه يا سلمان فارسي برايش در نظر گرفت؟ اين بزرگواران اسمشان در دهان ما ايراني ها جا نمي گيرد و با سلام و صلوات ازشان ياد مي کنيم، آن وقت ملت عشق مي بايست آن ها را برايمان روايت کند؟ مي گويم ملت عشق، يعني همان کتاب پرفروش روي ميزه جلوي کتاب فروشي ها. در همان حد سطحي و عوام فريبانه. ابتذال پسندي ناخواسته سليقه عموم ملت هاي جهان مدرن و جهان سوم، يک فرق اساسي دارد. فرقي که باعث مي شود يک مخاطب در اروپا، نوازنده خاطي را به گناه اشتباه نواختن يک نت تنبيه کند و او را از کف و تشويقش محروم کند و در مقابل در ايران ما خواننده اش روي استيج هر چه از دهنش در مي آيد نثار تماشاچي مي کند، تماشاچي باز هم برايش کف و سوت و هورا مي کشد، فرقش حدود سانسور است. حدود به معناي تنظيم شدت است. اين سانسور در همه جوامع به اَشکال مختلفش وجود دارد ولي ميزان شدتش متفاوت است. از هاليوود تا اروپا با وجود اين سانسور، اجازه عرضه به ديگر ديدگاه ها هم داده مي شود، اين ديدگاه ها صرفا جنبه انتقادي ندارند بلکه دغدغه هاي ديگري را بيان مي کنند. در مقابل در ايران مثلا اگر کسي بخواهد داستاني با محوريت شمس و مولانا بنويسد مورد عتاب واقع مي شود چون شمس و مولانا در سرمشق سياست ها وجود ندارد، اين عتاب منجر به عدم حمايت هم بشود خوب است، منجر به نوشته نشدن مي شود. شايان ذکر است که فيلم به قدري بد است که ديگر نمي ارزد به تحليل تدوين يا شخصيت پردازي، گره گذاري ها بپردازيم.

 

 

خواب 

سفيد

محمدصالح فصيحي

 

خواب سفيد آنقدرها هم سفيد نيست. شروعم کليشه اي است ولي کاريش نميشود کرد. ميشودها... خب، اگر ميشود، عوضش ميکنيم: خواب سفيد سفيديِ يک انسان سفيدست ميان خاکستريِ گنگ خواب. خواب را هم به معني ديني بگيريد آنگونه که مولاي متقيان فرمود در آن روايت معروفش که الناس نيام، فاذا ماتوا انتبهوا. شايد کمي بهتر شده باشد. بهتر شده باشد که نقد يادداشتمان را با فضايي شروع کنيم گنگ و  خواب آلوده آنگونه که مرحوم ابراهيمي نوشت در بار ديگر شهري که دوست ميداشتم. کتابي که حسن فتحي هم گويا دوستش داشته آن زمان که شهرزاد هنوز فصل يکش تمام شده بود و پستش کرده بود تو اينستا و گويا صرفا ازين کتابها خوشش ميآيد و نه اينکه بخواهد تعمق و تفکري هم ببندد روش آنطور که آب بسته رو شهرزاد و مست عشق - چنانکه تعاريفش افتد و داني. اما جبلي چه ميشود اين وسط؟ جبلي فيلمي ساخت و بازي کرد به نام خواب سفيد. فيلمي کوچک و جمع و جور - باز از آن کلمات کليشه اي  استفاده کردم - که زندگي يا درستتر اينکه بخشي از زندگي اوست حيني که در يک فروشگاه لباس عروس کار ميکند. سنش رفته بالا و با پدر پيرش زندگي ميکند. پدرش زبان تندي دارد، گاهي زبانش تند ميشود و باز ميشود به طعن و کنايه و متلک، اما، اما يک اماي مهم دارد. آن چيست؟ چندماه پيش مجله ي ميدان آزادي، سرمقاله اي را کار کرد به نام قهر. قهر شايد امروزه کمتر استفاده شود. حرف مجله هم دقيقا همين است. ميگويد در دنيايي که روابط درگير کات و بلاک و گوستينگ و زامبي گونگي شده اند، صحبت از قهر کمي نامعقول يا نامرسوم جلوه ميکند. اما قهر چيزي است فراي اينها. قهر مفهومي است که در فرهنگ ما هم بوده و هم هست و هم چيزي است در عين سردي، لطيف. چيزي است که در آن طرفين قهر از هم ناراحتند و دلخور، اما همچنان رشته اي نامرئي آن دو را به هم پيوند ميدهد به نام مهر. به نام حب شايد. به نام اينکه من دارم از اين خانه ميروم، اما پلو تو يخچال هستها. من نيستم ولي اگر ميخواهي بروي بيرون و هوا سردست، لباس گرمت را بپوش. به نام اينکه کجايي تو و چرا نميآي و بيا اين هم غذايت، بخور تا گشنه نباشي اقلاً. وضعيت پدر با پسر اينگونه است. البته معلوم نيست که صرفا به عنوان يک پدر و پسر که حالا پيشينه-گذشته اي که داشته اند و ما نميدانيم که چيست اينطوري اند، يا اينکه چون پسر کمي عقب افتاده يا خيلي ساده و سفيدست، اينطوري است. پسر با مانکني که تو ويترين است حرف ميزند، برايش جوراب ميخرد، به صرف اينکه زني مشتري بهش گفته عزيزم، عاشقش ميشود، و دل به او ميبندد، و شايد نميداند که اين لغات، در دهان زنان چنان لق لقه ي درازي است که هيچ معنايي ندارد برايشان و حتي لذتي هم ندارد شايد برايشان. عشقم و نفسم و عزيزم و عسلم و اين مشت کلمات چرند و پَرَند، چيزهايي نيستند که بخواهي به هر خر و ناخري بگوييشان به صرف اينکه نفس ميکشند مانند تو. کلام حرمت دارد و ارزش هم... نون و القلم و ملحقات ديگرش... و يکهو ديدي زدي و دل يکي را ناکار کردي، و او شب همه شب در فکرت رَود. اينست ديگر. سادگي مفرط، يا مفرطي که ساده شده. که مردي را به اسم رضا در دام خود بيندازد. اگر والدين در ذهنيت رضا نقشي نداشته باشند و جامعه هم، و اگر ذهنيت رضا خدادادي اين شکلي باشد، آنگاه رضا کاره اي نيست. غريبه اي است در ميان آدمان، که وقتي نميتواند بفهمد يا ارتباط درستي بگيرد با اين آدمان، زندگي معمول خودش هم غيرمعمولي ميشود، و گير ميکند ميان چيزي مثل فاصله طبقاتي. گير ميکند ميان اينکه بخواهد خودش را به زور جا دهد ميان اين زندگي و رسم و روال مردمان، تا بتواند به موفقيتي برسد تا راحت شود. تا بشود يکي مثل همه. بس که ديده و شنيده از فلان لباس عروس و از فلان مجسمه ي داماد و عروس و از فلان عروسي و همه و همه، سطحي را ارائه دهند برتر و مجللتر، تا انگار با اين کارشان، آنچه را که دوست دارند، ابتدا براي خود کنند، بعد خود به بت تبديل شوند، بعد در بت ها ميان بت ها زندگي کنند، بعد بت ها که حرف نميزنند و کاري نميکنند و نميتوانند که کاري کنند، صرفا ميتوانند همديگر را باشند در کنار هم، و اين سخت و سنگي بت ها، فضايي سرد درست ميکند، و تويي که ساده اي و سفيد، در ميان اين رنگ هاي خاکستري صرفا با دوچرخه ات ازين سو به آن سو ميروي و نوکريشان را ميکني و ميگردي و ميگردي تا يکي را شبيه به خودت، يا فهيمِ خودت پيدا کني، و باهم بزنيد به دل جاده، بلکه رها شويد ازين جايي که سختتان است توش، و جايي بيابيد براي خودتان، يک کوچ يا هجرت: راهي که بد نيستش، اگر جاي نفس براي توي تک مانده، نگذاشته باشد.