کرونا در چهارراه




 

 فاطمه سنچولی

شهر شلوغ بود، همه ی مغازه ها و سوپری و نونوایی ها پر آدم بود انگار نه انگار که... .دستمال پارچه ای رو محکم‌دور دستش بسته بود و با‌اون دستش هم زنجیر کوچیکی رو دور انگشتش می چرخوند،همه ازش فرار میکردن اصلا کی می تونست رو حرف عمو اِسی حرف بزنه؟!فقط هم همون شلوار پارچه ای دمپا با پیرهن مشکی که سه تا دکمه هاش از بالا همیشه باز بود رو می پوشید و یه زنجیر طلایی هم آویزون گردنش بود.یکی در میون قدم میذاشت و از عصبانیت صورتش قرمز شده بود.به خونه که رسید، لگد محکمی به در زد و با دوتا دستش درو می کوبید.

سوری از اون‌ طرف داد زد:«کیه»؟

نفس زنان به در رسید و‌درو باز کرد، خشکش زده بود با همون دستای کفی محکم زد به سرش و‌مِن مِن کنان گفت: «آ...قا...آ...قا...شما که قرار نبود به این زودی برگردید»!هنوز حرفش تموم نشده بود که اِسی با فریاد بلندی گفت:«تو ربطی نداره» و‌محکم هولش داد و داخل حیاط رفت.

سوری پشت سرش می‌رفت و می گفت: «آقا نمی خوایین  بگین چی شده»؟

دوباره اِسی کوره آتیش شد و با فریاد بلند تری گفت: «من دوهفته پی بدبختی رفتم این ننه مرده ها رو به تو سپردم اونوقت برام خبر آوردن تو این روزای شلوغ هیچ کدومشون سر چهار‌ راه نمیرن»

سوری نفسی کشید و‌گفت: «آقا این روزا همه میگن بیرون نرید منکه سوادی ندارم اما، از درو همسایه میشنوم که روزی چند نفر فقط تو همین تهران میمیرن؛ دخترا رو که خودم نذاشتم‌ که برن و پسرا هم برای خودشون گذاشتم اما حامد،یه هفته ای تب داره و چند روزه که هیچی نخورده»

اِسی با همون فریاد گفت: «آره من بخاطر این پسره ی پرو برگشتم ،تب داره؟!به درَک! به من چه، باید کور بشه بره کار کنه، من هم خرج خودشو‌میدم هم خرج خواهرشو مگه من چندنفرم که شکم این همه رو سیر کنم. حالا کدوم گوره»؟

سوری گوشه ی روسریشو گره میدادو  با سر به سمت انباری اشاره کرد. اِسی عصبانی تر از قبل غرغر میکرد و سمت انباری رفت،محکم در رو کوبید.همه جا تاریک بود و‌ فقط ناله ضعیفی بود که خدا رو‌صدامی زد»

اسی فریاد زنان گفت: «آهای! کدوم گوری؟ بیا بیرون ببینم»!

حامد با ناله گفت: «عمو اِسی! اینجام»سمت صدا رو گرفت و حامد رو دید که یه گوشه افتاده و لباس قهوه ای راه راهی که سر بازوش و کنار پهلوش پاره شده، تنش بود و صورتش سرخ از تب و قطره های عرق روی پیشونیش نمایان.حامد با صدای ضعیفی گفت: «عمو اِسی بخدا قول میدم خوب که شدم برم کار کنم،اصلا سه شیفت میرم، شبا هم میرم فقط الان  تو رو خدا نزن تو تب دارم می سوزم‌«.اما اِسی با تموم بی رحمی بدون گوش کردن به حرفای حامد تا جایی که توان داشت حامد رو می کوبید روی سر و صورت حامد.دیگه نمیتونست حرف بزنه تموم دستاش و صورتش خونی شده بود. اِسی چنگی به موهاش زد و گفت: «ببین بچه پرو یه هفته خودتو به موش مردگی زدی نرفتی  کارکنی! اماامروز میری و تمام گلا رو میفروشی و گرنه شب اگه با گلا و‌بدون پول برگشتی بابای باباتو از گور میکشم بیرون»بعد با پاشنه ی کفش به پهلوش زد و بلند تر گفت: «شیرفهم شدی»؟ روی صورتش اشک و‌خون قاطی شده بود و زمزمه میکرد بخدا دارم میمیرم نمیتونم.دوباره سمت حامد رفت و یقشو گرفت و‌گفت: «آخه بی پدرو مادر، تقصیر من چیه که شماها ننه و‌بابا ندارید، هااااان»؟بعد با یک ضربه ی دست بلندش کرد و گفت: «حرفمو یبار گفتم حالاخود دانی»حامد با دستایی که پر خون بود اشکاشو پاک میکرد و خدا رو صدا میکرد. اِسی هم داد میزد:«یالا، زودتر!اون گلا رو یکم آب میدی بعد همشون رو میفروشی،بدو بچه پرو»!حامد دستای خونی و‌زخمیش روبه پاش گرفت و بلند شد و سمت در رفت.سوری بیرون انباری از ترس و استرس ناخن می جوید تا حامد رو دید زبونش بنداومده بود.اِسی از انباری بیرون اومد و لباساشو‌ تکون میداد و شاخه های گل رو گرفت محکم به سینهی حامد کوبید و گفت: «برو گمشو»!حامد با التماس نگاهش کرد و گفت: «آقا تورو خدا»! خم شد و روی پاهاش افتاد و گریه میکرد.اما اِسی پاشو کشید وگفت: «گمشو نبینمت برو دنبال کارت تا نفروشی بر نمیگردی»!حامد گل رو گرفت و با همون لباس پاره و دست و صورت خونی‌و‌زخمی گریه میکرد و سمت در می رفت.از خونه بیرون اومد،نمی تونست راه بره صورتش تو تب می سوخت.ناله و سرفه میکرد.یه لحظه احساس کرد تموم رویاهاش جلوی چشمش آتیش گرفتن.هنوز چند قدمی نرفته بود که دیگه نتونست راه بره،سرش گیج رفت و زمین افتاد.گل ها رو‌محکم تو بغلش فشار میداد و لب های خونیش تکون میخورد، انگار چیزی میگفت. همونطور که گریه میکرد، میگفت: «کرونا خیلی نامردی مگه آبجیمو ندیدی که فقط منو تو دنیا داره»؟ دیگه نتونست ادامه بده و بریده بریده زمزمه میکرد: «آخه...من...قول داده بودم...کار کنم و...اون کفش صورتی که... میخواست و براش... بخرم...اما تو نذاشتی»!