ستايش مرد هنر براي ستار سوقي


یادداشت |

نورالدين سن سبلي

 

ستايش مخصوص ذات باريتعالي است و از آنجا که خداوند متعال انسان را خليفه و جانشين خويش قرار داده است، لذا ستايش و نکوداشت مردان نيک روزگار نيز بسان ستايش پروردگار هستي خواهد بود. گلي خوشبوي که در صحرا مي رويد و به آن زيبايي را ارمغان مي آورد. نهري زلال که در دل دشت روان است و به آن حيات مي بخشد، گَوَني استوار که در کوير هستي پايدار و محکم ايستاده است و نسيمي روح نواز که از جانب دريا مي وزد، هر انسان نازک بيني را وادار به ستايش مي کند و بي شک ما امروز وامدار فرزند نيک و رنجديده و گوهر زلال صحرا هستيم و از نکوداشت حرمت و انسانيت و هنرش به خود مي باليم. آري، ستار سوقي آبروي دشت ماست که بسان گرگان رود مهربان در دل اين صحرا جاريست و به هنر و ادبيات صحراييان، شوق و زندگي بخشيده است. در اين دنياي وانسفا که همه ي آدميان غرق در ابتذاليات مادي هستند و هر روز بيش از پيش از اصالت خويش فاصله مي گيرند، يافتن مرد معنويت و هنر، گوهر نايابي گشته است.

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر

کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند: يافت مي نشود جسته ايم ما

گفت: آن که يافت مي نشود آنم آرزوست.

آري ما که در سوسوي حيات، به دنبال انسان و انسانيت مي گرديم، بايد قدردان ستار و ستارها باشيم زيرا اين مردان معنويت، شمع منور صحرايند که در خلوت خويش با ايل خويش مي گريند و در جمع آنها با ايل خويش مي خندند. غم و شادي آنها براي انسان و رنج هاي آدمي است و لذاست که ستار سوقي را «فرزند ايل» مي دانيم. زيرا قلب نازک اين شاعر خيال پرداز و واقع گراي ما با ايل مي تپد.

گفت: آن که يافت مي نشود آنم آرزوست.

براي انسان و رنج هاي آدمي است و لذاست که ستار را «فرزند ايل» مي دانيم، زيرا قلب نازک اين شاعر خيال پرداز و واقع گراي ما با ايل مي تپد. و بدين سان ما امروز در چنين محفلي خويشتن را مديون اين عزيز مي دانيم. او در خلوت عشق و با توسل به هنر شعر نگاهي به ابديت و دستي به مهر به ما زده است تا حلقه اتصالي را که يافته است، به ما ارزاني بخشد.

به جز هنر که سر آفرينش است

بنياد هيچ منزلتي جاودانه نيست

آري براي جاودانگي و جاودانه گشتن، بايد به ريسمان هنر چنگ زد، حتي اگر زمينه ي اين امر دين و عرفان و سروش آسماني باشد. چرا خداوند متعال قرآن مبين را هنرمندانه از عرش اعلي به پيامبر رعنايش با زبان فصيح الهي نازل فرموده است! چرا عرفاي بزرگي چون مولانا، نسيمي، حافظ، سعدي و مختومقلي فراغي ادراکات دروني خويش را با زبان شعر به يادگار گذاشته اند؟ زيرا که سر آفرينش در خلقت موسيقايي هستي نهفته است. کوه هاي بلند و زيبا، صحراهاي بيکران و درياهاي عميق، بيان عاشقانه حيات و زندگي هستند تا از بودنمان که همراه با رنج و تعب است احساس زيباتري داشته باشيم. شاعر ما نيز در شعرهاي «آق مايانگ کوشگي»، «انه ير»، «داغلار»، «خزان»، «دريا»، «آق بولوت لار» و «غارري گورگن» صميمت خويش را با کوه و دست و طبيعت صحرا بيان مي کند. هم چنين در اشعار «جرن غيز»، «دوقماچي غيز»، «ترکمن حالي حالچه سي» و «گلين و اؤي» با ناله و رنج دختران صحرا همنوا مي گردد. در اشعار «آيراليق موقام»، «دوتار»، «سازلاريم» و «آيديم ساز» به ادراک رابطه ازلي موسيقي با روح انسان دست مي بازد و خلاصه آن که با عمق جان نسبت به آلام بشري حساس و از نافرجامي روزگاران گله مند و آرزوش سعادت و سلامت انساني است.  به نظر مي رسد حتي با گذر ايام شعر «آق مايانگ کؤشگي» عصاره ي انديشه و افکار و ادراکات دروني شاعر است. او از ابرهايي که بر فراز کوهساران تيره گشته اند انتظار بارش دارد: ولي باران نمي بارد. از آفتاب مي خواهد که همگان را يکنواخت بنوازد، ولي گويي آفتاب سر ناسازگاري دارد. پيران در رنجند و چراغ ها کم سو گشته اند. اشتران ناله ي فراق سر مي دهند و شعله هاي آتش فروزان نيستند. بسان «آق مايا»، «ساوچي» نيز غم فراق دارد. او گم گشته اي دارد که هنوز به وصالش نرسيده است و او ناخودآگاه در جستجوي حقيقت خويش است و ما اميدواريم که شاعر ما در گذر از رنج هستي ابرهايش پرباران، آفتابش تابان، روشنايي درونش مکشوف و اشترانش به کعبه ي حقيقت رهنمون گردند.