دو داستان از مه نگار حاجي مشهدي


داستان |

دوستي عجيب

شب به پايان رسيده و خورشيد بالا آمده بود. نور سوسوزنان در آسمان پرواز مي کرد. طبيعت باري ديگر زندگي را فرا مي خواند. اولين شکوفه از ميان برگ ها خودش را بيرون کشيده بود و داشت به نور مي خنديد. بچه زنبورها پرسيدند:«اين موجود عجيب کوچک چيست؟» شکوفه گفت:« من گل بهار هستم. شما همان موجودات کوچکي نيستيد که شهد گل ها را مي خوريد؟ اصلا از شما خوشم نمي آيد!» زنبور ها گفتند:« ما شهد تو را به کندو مي بريم و براي ملکه و بقيه عسل مي سازيم. ما دوستان تو هستيم.» شکوفه با اخم گفت:«نمي خواهم! تنهايم بگذاريد!» و بچه زنبورها با ناراحتي دورشدند.

هرچه درخت و بقيه شکوفه ها برايش توضيح دادند گل بهار راضي نشد که نشد. آخر سر هيچ کس چيزي نگفت و همه رفتند پي کارشان. نزديک عصر که شد دل گل بهار درد گرفت. نمي دانست چرا؛ آخر آن روز حسابي نور خورده و درخت هم به او آب داده بود. دلش را چسبيده و کل آشپزخانه ي درخت را روي سرش گذاشته بود. درخت گفت:«  برويد زنبورها را بياوريد.» شکوفه پرسيد:«چرا؟ من آن ها را دوست ندارم!» درخت با مهرباني جواب داد:« اگر آن ها شهد تو را مي گرفتند دلت درد نمي گرفت. به من اعتماد کن.»

شکوفه ي کوچک کمي مي ترسيد اما وقتي بچه زنبورها آمدند گلبرگ هاي کوچکش را باز کرد و يکي دوتا زنبورک مشغول خوردن شهدش شدند. وقتي کارشان تمام شد گل بهار ديگر دل درد نداشت. حسابي سرحال آمده بود و بعد از بچه زنبورها عذرخواهي کرد. بچه زنبورها ويز ويزکنان گفتند:« فردا به ديدنت مي آييم! ملکه بزرگ منتظر ما هستند!» و بعد از خداحافظي با او رفتند.

آن شب شکوفه ي کوچک از درخت مهربان تشکر کرد و گفت:« خيلي خوشحالم که دختر شما هستم درخت بزرگ.» درخت  سري تکان داد و با خنده گفت:« من هم خوشحالم که ملکه ي زنبورها نيستم وگرنه چگونه مي توانستم آن همه بچه ي ويزويزوي کوچک را تحمل کنم؟» و بعد هردو زدند زير خنده؛ به طوري که صداي قهقهه شان به آسمان رفت و باعث شد تا کلاغ فضول خبرنگار که درحال گوش کردن به حرف هاي آن ها بود حواسش پرت شود و از درخت کناري بيفتد پايين، جلوي پاي آن ها و درخت و گل بهار بلندتر خنديدند؛ آخر فردا ديدن قيافه ي کلاغ عصبانيِ عصا به دست، درحالي که يک پايش را گچ گرفته بود خيلي خنده دار به نظر مي رسيد. حتي بچه زنبورها هم يواشکي داشتند  مي خنديدند. آن شب يکي از بهترين خاطرات شکوفه ي جوان بود که حالا به درخت نيرومندي تبديل شده است.

2

ملاقات شبانه

امشب به درخت کاج سرزمين خيالم سري زدم و ديدم دلش گرفته. گفتم:« چه شده دوست من؟» درخت با لبخند گفت:« دلم برايت تنگ شده. چرا به ديدنم نمي آيي؟» جواب دادم:« خودت مي داني خيلي دوستت دارم اما زياد نمي توانم بمانم. بايد بروم.» او با ناراحتي پرسيد:« آخر چرا؟ چرا بانوي اسرارآميز جنگل به دنبالت مي گردد؟» گفتم:« کاج عزيز، اين رازي است که بين من و او مي ماند.» کاج شاخه هايش را دورم انداخت و مرا در آغوش گرفت. با اميد پرسيد:« به من بگو چه شده. نکند قلم دوباره کاغذهاي دفتر را مچاله کرده، خانم نويسنده؟» با خنده جواب دادم:« نه، مي داني گاهي دلم مي خواهد چيزي بگويم اما نمي توانم. اين حال را مي شناسي؟» دوست سبزم سري تکان داد و گفت:« خيلي هم خوب. حال بگو چه مي خواهي بگويي بانوي جوان؟» پاسخ دادم:« کاج مهربان، بين خودمان بماند دلم مي خواهد از ماه تشکر کنم. نام من و مادرم از ماه است و اگر ملکه ي آسمان نبود اسم ديگري داشتيم و مطمئن هستم هيچ کدام از اسم هايمان به اندازه ي او زيبا نبود.» کاج با نگاه عجيبي پرسيد:« فقط همين؟» ادامه دادم:« بانوي اسرار آميز را امشب در آبشار مي بينم.» درخت کاج را درآغوش گرفتم و پس از اينکه مرا با نگاه مهربانش بدرقه کرد، به ديدار ماه رفتم.

ماه پرسيد:« چه شده زيباي من؟» گفتم:« ماه عزيز از تو ممنونم که بودنت نامي نيکو به من و مادرم بخشيد.» ماه سرش را تکان داد و گفت:« سپاس خداوند بزرگ را که مرا آفريد.» من هم سري تکان دادم و پس از خداحافظي از ماه، به ديدار بانوي اسراراميز جنگل رفتم. بانو با داماني پرشکوفه بر شاخه اي نزديک آبشار نشسته بود و سرحال با   شبنم ها بازي مي کرد. او را درآغوش گرفتم و گفتم:« بانوي اسرارآميز جنگل؟» بانو شادمان دست هايش را دورم انداخت و پرسيد:« چه خبر از کاج مهربان؟» گفتم:« او راز ما را نمي داند.» الهه ي زيبايي دستي بر سرم کشيد و لبخندي زد. ادامه دادم:« او نمي داند که بانوي اسرارآميز جنگل مادرم هستند. بين خودمان بماند مادر عزيز، شايد تنها روزي به کاج، هويت حقيقي شما را بگويم.او دوست نيکويي است.» مادر سري تکان داد و گفت:« بگو.» و مرا بوسيد. پرسيدم:« پدر و برادر کجا هستند؟» بانو با لبخند پاسخ داد:« پدرت به ديدار مدير مدرسه ي جنگل رفته. او معلم درخت هاي جوان سربه هوايي شده و برادرت سخت درس مي خواند تا راه خواهرش را در پيش گيرد.» خنديدم و به سمت تپه رفتم که درخت کاج در آنجا خوابيده بود. رفتم تا حقيقت را به اين دوست عزيز بگويم. موجودات جنگل نمي دانستند اما رفتم؛ هرچند بعيد مي دانستم کلاغ ها هنوز به او نگفته باشند.