کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

 

خيال راحت

کي خيال شما راحت مي شود؟ زندگي بيشتر صحنه هايش واقعي است. پس چرا آدم ها مي خواهند خيالشان راحت باشد؟ پس واقعيتشان چه مي شود. واقعيت يک روز در بيست و چهار ساعت به پايان مي رسد و بعد واقعيت روز بعدي شروع مي شود. تازه بعضي از واقعيت ها در شب است. اما خيال همچنان ادامه دارد. زمان و مکان نمي شناسد. مثلا وقتي از پارک به کتابخانه مي رويم، خودمان در کتابخانه ايم اما خيالمان شايد همچنان در پارک باشد. وقتي هم از کتابخانه به منزل مي رويم شايد خيالمان همچنان ميان کلمات جامانده باشد و يا تصاوير کتاب هنوز در خيالمان ادامه داشته باشد. وقتي آزمون هاي مدرسه را تمام مي کنيم؛ مي گوييم: «آخ جون! خيالم راحت شد»! در حالي که فقط در همان لحظه خيالمان از آزمون راحت مي شود و به زودي درگير چيز ديگري مي شود. آنچه بيشتر از همه اهميت دارد، حس و حال همين لحظه است. ولي بيشتر خيال ما درگير لحظه هاي قبل و بعد است. اينکه چه شد و چه خواهد شد؟ واقعا آدم ها کي خيالشان راحت مي شود؟

 

 

خيام بخوانيم

اين قافله عمر عجب مي گذرد

درياب دمي که با طرب مي گذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

پيش آر پياله را که شب مي گذرد

خيام، فيلسوف، رياضي دان و ستاره شناس و شاعر رباعي سراي ايراني بود که در دوره سلجوقي زندگي مي کرد. رباعي هاي خيام به زبان هاي مختلفي در دنيا ترجمه شده است. از راز هستي سخن مي گفت و به نظرش نبايد چندان دنبال پاسخ اين راز گشت و بايد از همين لحظه که در حال گذر است، لذت ببريم و قدرش را بدانيم. اين دَم، اين لحظه که با شادي و طرب مي گذرد، ارزشمند است و متوجه باشيم که به سرعت لحظه ها جاي خود را به لحظه بعدي مي دهند. بيست و هشتم ارديبهشت در تقويم ايران به نام روز بزرگداشت حکيم عمر خيام نيشابوري (غياث الدين ابوالفتح عمربن ابراهيم بن خيام نيشابوري) ياد شده است. با بعضي از دوستان کودک و نوجوان گلشن مهر دور هم جمع شديم و از رباعي هاي خيام خوانديم.

 

 

 

خيام  بخوانيم

آزاده حسيني

اين قافله عمر عجب مي گذرد

درياب دمي که با طرب مي گذرد

ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

پيش آر پياله را که شب مي گذرد

خيام، فيلسوف، رياضي دان و ستاره شناس و شاعر رباعي سراي ايراني بود که در دوره سلجوقي زندگي مي کرد. رباعي هاي خيام به زبان هاي مختلفي در دنيا ترجمه شده است. از راز هستي سخن مي گفت و به نظرش نبايد چندان دنبال پاسخ اين راز گشت و بايد از همين لحظه که در حال گذر است، لذت ببريم و قدرش را بدانيم. اين دَم، اين لحظه که با شادي و طرب مي گذرد، ارزشمند است و متوجه باشيم که به سرعت لحظه ها جاي خود را به لحظه بعدي مي دهند. بيست و هشتم ارديبهشت در تقويم ايران به نام روز بزرگداشت حکيم عمر خيام نيشابوري (غياث الدين ابوالفتح عمربن ابراهيم بن خيام نيشابوري) ياد شده است. با بعضي از دوستان کودک و نوجوان گلشن مهر دور هم جمع شديم و از رباعي هاي خيام خوانديم.

 

 

 

 

 

جنگل آتش گرفته

فاطمه خاندوزي

روزي روزگاري در يک جنگل بزرگ و پهناور که درختان زيادي داشت روي يکي از درختان سنجاب مهربوني به نام موشکا زندگي ميکرد. يک روز صبح خيلي زود موشکا از خواب پريد و بوي آتشي حس کرد بعد پيش خودش گفت: «فکر مي کنم نيمي از جنگل آتش گرفته»! و در ادامه گفت: «نه! جنگل آتش نگرفته شايد اين آدم ها هستند که زير اين درخت آتش کرده اند». يک ساعتي نگذشته بود که يک دفعه موشکا صدايي شنيد. دوستش بود. آمده و دارد بيدارش مي کند و به او مي گويد: «دوست من بلند شو! بلند شو! جنگل آتش گرفته»! موشکا بلند شد و گفت: «واقعا جنگل آتش گرفته»! دوستش در ادامه به او گفت: «بله بله! بلند شو که برويم حيوانات جنگل را بيدار کنيم و بهشون بگيم که جنگل آتش گرفته است و بعد با کمک همديگر از رودخانه آب بگيريم و روي آتش بريزيم چون آتش هنوز به آنجا نرسيده است». موشکا و دوستش رفتند تا به تمام حيوانات خبر بدهند و بعد با کمک همديگر از رودخانه آب گرفتند و بر روي آتش ريختند و آتش را خاموش کردند و براي اين موفقيت جشن بزرگي گرفتند.

 

 

دوقلوها

هستي نجار

امير و علي دو برادر دوقلو و خيلي شبيه هم بودند. همه آنها را با هم اشتباه ميگرفتند.  اخيرا نزديک به يک سال بود که خيلي با هم جروبحث ميکردند. علي نسبت به امير آرامتر بود. هر  حرفي که امير ميزد را ناديده ميگرفت و ميگفت: «عيبي نداره». تا اينکه روزي در راه مدرسه،  امير ناگهان زمين خورد و علي خنده اش گرفت. امير خيلي از کار علي عصباني شد و سرش داد زد و برادرش را هول داد. متاسفانه علي محکم سرش به زمين برخورد کرد و خون آمد. امير همچنان از کار علي عصباني بود، ولي خيلي از اين موضوع ناراحت شده بود و دست و پايش را گم کرده بود. با گوشي يک آقايي که رهگذر بود به مادرش زنگ زد و وقتي مادرش رسيد علي را به بيمارستان منتقل کردند. بعد از اينکه دکتر سر علي را پانسمان کرد به خانه برگشتند. اما امير حسي آميخته از خشم و عصبانيت داشت. مادرش از او پرسيد: «دليل اين همه خشم چيه»؟ امير جواب داد: «من از دست علي خيلي ناراحت شدم چون من خوردم زمين و علي بهم خنديد؛ ولي نميخواستم بهش صدمه بزنم». مادرش گفت: «امير جان اول از همه خودت بايد مراقب باشي تا عصباني نشوي، اگر هم علي يا فرد ديگري کاري انجام داد تو بايد خشم خودت را کنترل کني». از اين حرفي که مادر زد، امير بيشتر عصباني شد چرا که مادر طرف علي را گرفته بود و امير را مقصر ميدانست. شب که شد موقع شام همه داشتند غذا ميخوردند و امير نق ميزد و ميگفت: «من اين غذا رو دوست ندارم، من غذاي بيرون رو دوست دارم، نميخورم».  مادر امير حسابي از دست امير کلافه شد و او را دعوا کرد؛ فرداي آن روز مادر امير تصميم گرفت که امير را پيش يک مشاور خوب ببرد. مشاور با امير صحبت کرد و به مادر سفارش کرد و چند راهکار داد. گفت امير، در مواقع عصبانيت براي کنترل خشم خود براي اينکه کسي را کتک نزني سعي کن نفس عميق بکشي، در هنگام عصبانيت سعي کن خاطره ي خوبي را به ياد بياوري تا بتواني عصبانيتت را کنار بگذاري»! از آن موقع تا الان امير خيلي عوض شده بود و حرف پدر و مادرش را گوش ميکند و عصبانيت خود را کنترل ميکند و پسر خيلي خوبي شده است.

 

 

سرنوشت

نرگس کوهکن

گاهي وقت ها از خودم ميپرسم در کجاي کيهان کبير قرار دارم، کجاي هستي ايستاده ام در کدام نقطه از جهان، اصلا کجاي کار خداوند قرار دارم. مي خواهم فرياد بزنم خدايا من هم هستم، من هم وجود دارم. از ته قلبم فريادم را رها کنم تا برسد آن بالاي بالا! بالاي موج هاي آسمان برسد به گوش خداوند عظيم. بگويم آري من هم هستم بنده ي تو گاهي وقت ها لابه لاي زندگي اتفاقات شگرفي مي افتد که انگار در خواب هستي در کابوس، کابوسي تمام نشدني گويا تمام اتفاقات چون ريل قطاري پرسرعت در حرکت است. گويا در مسابقه اي پايان ناپذير به اجبار قرار گرفته اي که هر چقدر دست و بال بزني بيشتر در آن فرو مي روي يکي از اشتباهات در زندگي مسابقه با زمان است. مسابقه دادن با زمان کار اشتباهي است چون بازنده اي هرچقدر هم بدوي باز هم بازنده اي! اين را از زندگي آموختم و آموختم دست سرنوشت خيلي قوي است آنچنان غافلگيرت ميکند که خودت به خودت ميخندي! آنجاست که خودت را معلق در زمين و آسمان مي بيني گويا هرچيزي در سير و جريان است جز تو که سکون در زمان مانده اي! نه مي تواني به گذشته اي برگردي که از آن عبور کرده اي و نه ميتواني به آينده اي بروي که از آن انتظار داري، آيا آينده همان است که تو ميخواهي؟ ميتواني آنچنان که مي خواهي رقمش بزني؟ چقدرش دست توست و چقدرش از اراده ي  تو خارج است، اصلا ميشود آينده را آنچنان که بايد رقم زد؟  نمي دانم.

 

 

همدلي

سيده زهرا علوي نژاد

 

سارا روسري اش را محکم بست و مسير خانه را در پيش گرفت. در راه چشمش به سميه افتاد، سميه کناري نشسته بود و مانند ابر بهار گريه مي کرد. به سمت سميه رفت تا علت حالش را جويا شود. رو به سميه گفت: «سلام سميه! چي شده؟ چرا گريه مي کني»؟

سميه هق هق کرد و سرش را به معناي چيزي نشده تکان داد. سارا گفت: «چرا گريه ميکني؟ من دوستتم ميتوني بهم بگي»!

سميه گفت: «مامانم کرونا گرفته، اصلا وضع خوبي نداره»!

سارا احساس او را درک کرد، دست بر روي شانه اش گذاشت و گفت: «مي فهمم، انشاءالله که زودتر خوب ميشه، بد به دلت راه نده و کنارش باش تو اين مدت»!

سميه و سارا همديگر را بغل کردند و سميه با گريه خود را در بغل سارا آرام کرد. بعد از کمي گفتگو، سارا خداحافظي کرد و به مسير خود ادامه داد. وقتي به خانه رسيد مادرش را از اين موضوع آگاه کرد. مادر سارا و سميه دوستان دوران بچگي هم بودند. مادر سارا از اين موضوع بسيار ناراحت شد. تصميم گرفت سوپي بپزد و براي مادر سميه بفرستد. مادر سارا مي دانست در اين مواقع بايد در کنار دوستان بود و به آنها کمک کرد. مادر سارا وقتي داشت نماز مي خواند از ته دل دعا کرد که هرچه زود تر حال مادر سميه بهتر شود.

 

 

اميد

پرستو علاءالدين

بال هايم شکسته است، همچون بال کبوتري که شيطنت بچه ها دامنش را گرفته و از درد صدايش حياط را پر کرده است. ميبارم، ديوانه وار همچون ابرهاي درهم تنيده که با ضرب شلاقي مانند، قطرات را بر سر جهانيان ميريزند؛ رها ميشوم، همچون برگ هاي زرد درختان در اوايل آبان، که مانند سربازهاي تيرخورده يکي پس از ديگري به آغوش زمين ميروند. اما چه ميشود؟! تمام اين حالات، سرنوشت زيبايي دارند، ختم ميشوند به لبخندي به پهنا و ژرفاي دريا! لبخندي به رنگ گل سرخي که بوي خوبش تمام باغ را پر کرده. در من اميد زندهاست، در من اميد رقصان خودنمايي ميکند.

 

 

 

 گربه کوچولو

ابوالفضل سنچولي

 

در يک روز باراني گربه کوچولو داشت در يک مزرعه سرسبز راه مي رفت، که درخت نارگيل بزرگي را ديد. او سعي کرد که از درخت بالا برود تا نارگيلي را بکند و به خانه ببرد تا برادرانش بخورند. گربه کوچولو از درخت بالا رفت که ناگهان پايش ليز خورد و افتاد. همان موقع دختر کوچولويي از آنجا رد مي شد که گربه را ديد و او را به خانه برد. پاي گربه کوچولو را بست و به گربه کوچولو گفت: «چند روزي استراحت کن تا حالت خوب شود بعد برو پيش خانواده ات». گربه بعد از چند روز که خوب شد، رفت.

 

 

سنا محمدي

 روزي روزگاري در يک جنگل خرگوشي کنار برکه لانه داشت که هميشه غمگين بود و تنهاي تنها بود و هيچ دوستي نداشت. به خاطر همين غصه مي خورد. او دوست داشت که با همه دوست باشد؛ ولي هيچ کس با او دوست نمي شد و همه مي دانستند که خرگوش هميشه در بازي تقلب مي کند و خودش تصميم ميگيرد. به خاطر همين همه از او فراري بودند. خرگوش خيلي ناراحت مي شد ولي دليل آن را نمي دانست. تصميم گرفت پيش لاک پشت دانا برود که لاک پشتي خوش اخلاق و مهربان بود. خرگوش از لانه اش بيرون رفت و راهي لانه ي لاک پشت شد رفت و رفت و رفت تا به لانه ي لاکپشت رسيد. لاک پشت داشت به گل ها آب مي داد وقتي خرگوش را ديد، پرسيد: «چه شده است خرگوش عزيز؟! چرا ناراحتي»؟! خرگوش گفت: «راستش مشکلي برايم پيش آمده است».

-چه مشکلي ؟

-مشکلم اين است که هيچ وقت کسي با من دوست نمي شود.

-خودت دليل آن را نمي داني؟

-نه!

-به نظرت دليل آن چيست؟؟

-نمي دانم به خاطر همين آمده ام تا راه حلي پيدا کنم.

-به نظرت در حين بازي کردن عدالت را رعايت مي کني؟

-بله فقط مي گويم که شما بايد به حرف هاي من گوش کنيد.

-خب اين کار، کار اشتباهي است تو بايد بروي و از آنها معذرت خواهي کني. عدالت بازي را رعايت کني اگر تو به اين چيزهايي که من گفتم عمل کني آنها هميشه با تو دوست خواهند شد. خرگوش گفت: «از راهنمايي شما بسيار سپاسگزارم قول مي دهم که ديگر خرگوش خوبي باشم». اين را گفت و با خوشحالي به سوي برکه رفت. ديد که همه دارند با هم بازي مي کنند. خرگوش با شادي رفت پيش آنها و روي سنگي رفت و گفت: «دوستان عزيزم من از شما معذرت مي خواهم که عدالت بازي را رعايت نکردم و فقط خودم تصميم مي گرفتم. لطفاً من را ببخشيد». آنها هم قبول کردند که ديگر با هم دوست باشند. بعد همگي با هم بازي کردند و دوستان خوبي براي هم شدند.

 

 

بهار يعني نو شدن

 افکار و اهداف

سيده فاطيما عقيلي

 

بهار که مي آيد، همه نو مي شوند. از لباس و خانه ها تا درختان و گل ها! به درخت نارنج حياط خانه ي مادربزرگم فکر مي کنم. درخت نارنج شکوفه مي دهد و من با خود مي گويم: «درخت تغيير مي کند و از شکوفه هاي تازه استقبال مي کنند پس من هم با فکرها و هدف هاي جديد از بهار استقبال مي کنم.» برگه اي را آوردم و عنوانش را «اهداف سال جديد» مي گذارم:

10،9،8،7،6،5،4،3،2،1 و... آنقدر زياد بودند که تصور پر شدن کاغذ را نداشتم! در آن لحظه درک کردم که انسان اگر به خوبي برنامه ريزي کند و کمي وقتش را روي نوشتن اهداف خود بگذارد متوجه ايده هاي خلاقانه ي خود مي شود. از نيمه هاي بهار که مي گذريم، شکوفه ها ميوه شده اند. اهداف ما هم به زودي مانند درخت ميوه خواهد داد.

 

 

 

حرف هايم

فاطمه ريواز

 

نميدانم کدام حرف هايم را بگويم. حرف هايي که در وصف توست تمام نشدني است. حرف هايي که شايد مدت هاست بر روي سينه ام سنگيني مي کند. انسان ها زماني که با شکست روبه رو مي شوند اميد خود را از دست ميدهند. اما کافي است يک نور کوچک بدرخشد در دل انسان تا تمام آن غم و اندوه از ميان برود. انسان اشتباهات زيادي ميکند و بعضي خطاها قابل پذيرش نيست. اما اگر از کرده خود پشيمان شود همه چيز خيلي راحت تر شکل مي گيرد. مانند دوستي و در زندگي چيزهايي را تجربه کرده ايم که شايد بعضي از آنها باب ميل ما نباشد و از اجبار باشد. اما تجربه يک درس عبرت براي هر فردي است و مي تواند از آن در زندگي استفاده کند تا روزي، کاري به ضرر خود انجام ندهد.

 

 

 خوب و بد

معصومه مازندراني

خوبي و بدي تضاد عجيبي است. خوبي و بدي از يک مسير حرکت مي کند. خوب بودن، آرامش قلب انسان است و بد بودن، آشوبي در قلب انسان. خوب بودن، چشمه ي اميد ذهن است و بد بودن، پريشاني و آشفتگي ذهن.

 

 

الدورادو

فاطمه  مزنگي

ميان کتاب هاي کهنه و افسانه هاي فراموش شده قدم ميزد و اگر به کتابي بس قديمي تر از ديگر کتاب ها بر ميخورد چون کودکاني هيجان زده آن را برميداشت، خاک روي جلدش را پاک ميکرد و آن را ورق ميزد. او شواليه جواني بود همچو ديگر شواليه هاي امپراطوري. اما او جداي از شواليه بودن فردي بسيار کنجکاو بود که هميشه به دنبال ماجراجويي ميگشت. ماجرايي که او را به اعماق تاريک ترين دخمه ها و به باريک ترين مکان هاي کوهستاني ببرد. جايي که مرد طلايي در دريايي از طلا حمام ميکند و شهر افسانه اي در افسانه هاي دور يافت ميشود. تصوير روي جلد کتابي نظرش را جلب کرد. سايه اي فريبنده که شواليه سوار بر اسب را به دور دست ها راهنمايي مي کند. سايه بيآنکه جسمي داشته باشد پارچه اي به تن دارد و صورتش را پوشانده.

کتاب را باز ميکند و در اولين صفحه کتاب چنين جمله اي را ميبيند: آنجايي که شواليه گنج جو ميپرسد: کجاست اين سرزمين ال دورادو اين سرزمين طلا؟

و جواب ميشنود: روي همان کوه هاي ماه، در اعماق دخمه تاريک، بتاز! جسورانه بتاز! اگر در جست و جوي الدورادو هستي!

شواليه با خواندن اين جملات شگفت زده بارها و بارها اين جملات را ميخواند و با خود زمزمه ميکند. الدورادو ... با لبخند کتاب را ميبندد و سرجايش ميگذارد. جملات را تکرار ميکند و در حالي که از کتابخانه خارج ميشود در ذهن خود چنين ميگويد: اميدوارم داستان هايي که هزاران سال از نوشته شدن آنها گذشته است سرانجام به دست جويندگانشان پيدا شوند و از هاله ي داستان و افسانه خارج شوند. الدورادو ... الدورادو ... کسي از کجا خواهد فهميد که من اين مکان ها را ديده ام و در هر قرني بخشي از آن بوده ام. کسي از کجا خواهد فهميد که من ميلياردها بار در جهان زيسته ام.

آفرين به خانم سوگند خبلي که هر بار شعرش بهتر از پيش و پربارتر مي شود. فقط کافي است که به قافيه هم توجهي داشته باشد، تا بهتر از اين باشد. تصويرسازي هاي قابل توجه و به کارگيري درست کلمه نشان مي دهد که سوگندجان بسيار دانا و قدرتمند و آگاهانه مي نويسد و استعداد خوبي دارد. با آرزوي بهترين ها براي اين شاعر جوان که به زودي شاهد چاپ دفتر شعرش خواهيم بود.

 

 

سوگند خبلي

نيامدي و جهان مرا غمِ عالم گرفت

سراسر جان و دل را ماتم گرفت

من ماهي بيرون فتاده از آگاهي و آب

دريايي و دوري ات ز من جان گرفت

من دانه عشق در انتظار رشد و آفتاب

نوري و تاريکي دنيا  مرا در بر گرفت

ما اسيران ظلمت جهليم، ما چه کرديم؟

که اين چنين تاريخ را فراقِ يار فرا گرفت

از بدي شکوه کرديم و پي خوبي گشتيم

غافل از آن که دل را غبارِ غفلت گرفت

جنگ  به ميدان آمد و فتنه فراوان گشت

دعاي حضورت در سجودم جاي گرفت

غايب ماييم و ناظر بر احوال تويي

با دعاهايت زندگي ها رونق گرفت

اصلا گمانم که مصداق بارز خوبي ها تويي

هر چه خوبيست با وجودت شکل گرفت

جهان را منجي و زمان را صاحب خواستم

الهم عجل وليک الفرج، در غزل جان گرفت

گويا صبح بيداريست در دل و شعرهايم 

دعاي خير توست که رنگ استجابت گرفت

سوگند به آيه ها و بيت هاي عاشقان

هر که فکر تو بود آبادي آخرت گرفت

 

 

 زمان

هستي عسگري

 

کاش مي شد با فشار دادن يک دکمه به گذشته يا آينده سفر مي کرديم يا مانند فيلم ها ماشين زمان داشتيم تا سوار آن شده و در زمان به اين سو و آن سو منتقل شويم. تقريبا از هرکس درخصوص سفر در زمان بپرسيد؛ ميگويد دوست دارد به گذشته برگردد. و فلان اتفاقي که برايش افتاده را جبران کند و تعداد محدودي درباره سفر در آينده مي گويند. ولي چرا؟!

از ديد خود من سفر به گذشته منطقي تر از آينده ست به چند دليل:

الف)شايد فاجعه شده باشيم.

ب)عزيزترين شخص زندگيمون مرده باشد.

ج)خودمون مرده باشيم و آينده اي در کار نباشد.

د)اين در حاليه که از گذشته باخبريم و حداقل ميدونيم زنده ايم.

اگر ماشين زمان داشتم به آينده هم سري مي زدم تا بدانم آيا کنکور قبول خواهم شد؟ چه رشته اي؟ چند فرزند خواهم داشت؟ چه زندگي خواهم داشت؟ چند سال عمر مي کنم و چگونه از دنيا مي روم. در حال حاضر ترجيح مي دهم خوب درس بخوانم، به پدر و مادرم احترام بگذارم و دستشان را ببوسم، خواهر و برادرم را در آغوش بگيرم، با دوستم آشتي کنم و فردا را از همين امروز بسازم بدون حسرت ديروز!

 

 

 

 مقام انسان

سحر حسن زاده نوري

 

در روزگاران قديم در روستايي نزديکي همدان در مکتبي از معلمي که شاگردان را تربيت ميکرد؛ شنيدم که انسان آنقدر که مادي گرا است، به نعمت هايي مثل پول و مال دنيا علاقه دارد. اگر به خدا که روزي دهنده و خالق تمام مخلوقات هست علاقه داشته باشد مقام و منزلتش از فرشتگان هم بيشتر است. زيرا مقام انسان آنقدر بلند است که فرشتگان در مقابلش کوچکند.

 

 

 

مائده احمدي

کاش بميرم و در خوابت تو را مهمان يک رويا کنم

دست در دست تو من عشق را رسوا کنم

کاش قبل از رفتنت بيشتر مي ديدمت

شايد که در چشمان تو يک آشنا پيدا کنم