به مثابه نوشابه


سینما |

علي درزي

 

سينما و تلوزيون را نمي توان به دو يار قديمي و يا حتي تازه متحد شده تعبير کرد بلکه به لحاظ صنعتي و تکنولوژي مي توان گفت تا حدود بسيار زيادي قاب ارائه شان يکي شده. اصل سينما به پرده نقره ايي جادويي اش و تلوزيون به قاب کوچکش معروف بوده و هر يک محصول مخصوص به خودش را ارائه مي کرده، سينما قاب پخش هنر هفتم و تلوزيون مدخل ورود رسانه به خانه هاي مردم شد. تا اين که همان تکنولوژي اين مرز را بر هم زد و شبکه هاي پخش نمايش خانگي به واسطه تلوزيون هاي غول پيکر، سينما را به خانه هايمان آورد. اگر از خود شما بپرسند که ده فيلم سينمايي آخري را که ديده ايد، کجا ديده ايد؟ يعني منظورم اين است که در سينما ديده ايد يا قاب تلوزيون؟ بدون شک اگر هر ده تايش نباشد، نه تايش را از تلوزيون ديده ايد. (البته اگر خدا رحم کرده باشد و چنتايي اش را از موبايل و لپ تاپ نديده باشيد. ) شايد بپرسيد ايرادش چيست؟ همان طور که مرحوم فروغ بر اين باور بود که شعر کهنه و نو ندارد، به نظر من، انسان هم کهنه و مدرن ندارد. فقط سرعت پيشرفت تکنولوژي، لذت را به کامش تلخ مي کند. بحث سينما يا تلوزيون از خيلي منظرها قابل بررسي است، چه به لحاظ آسيب شناسي رفتار اجتماعي، آسيب شناسي به کنه هنر و يا حتي تاثيرات اجتماعي اش. انسان مدرن ايراني کم کم دارد جادوي سينما و آن سحر پرده نقره اي را به فراموشي مي سپارد. تا جايي که فجايعي چون پخش فوتبال از سينماها را مشاهده مي کنيم. به نظر شخصي، هيچ چيز در دنيا مترادف يا نماد کلمه قداست نيست، سينما هم همينطور است ولي، آيا حواسمان هست که چه بلايي بر سر سينما آورده ايم؟ بحث وضعيت فيزيکي سينماها، کمبود تعداد سالن ها، بي کيفيتي صندلي و سيستم هاي صوتي و تهويه و از همه مهمتر، فيلم هاي بدِ سينما نيست. بحث اصلي خود کلمه سينماست. سينما براي هر کسي که يک بار مرعوب درخشش ابدي و نقره فام آن پرده شده، کاملا واضح و مبرهن است که خود سينما به خودي خود، جذابيت هاي شگفت انگيز خودش را دارد. اما آيا سرعت سرسام آور اين تکنولوژي اجازه مي دهد که اين تجربه کهنه (که ديگر کم کم دارد تبديل به تجربه آرکي تايپي انسان مدرن مي شود) کماکان به حياط خودش در خاطره سازي ما حضور داشته باشد؟

يکي از رقيب هاي ديرينه که در سال هاي اخير تبديل به دشمن خوني سينما شده، چيزي نيست جز مفهوم سريال.

چرا مي گويم مفهوم سريال؟ چون احساس مي کنم در زندگي پرسرعت مان مفهوم ها را به باد فراموشي سپرده ايم. سريال را مي شود با کلمه "تعليق" مترادف کرد. تعليقي که با به وجود آمدن صنعت چاپ ابتدا به ساکن از طريق کتاب ها و بعدها توسط روزنامه ها وارد منزل انسان ها شد. نظر دوستان مسن تر را به داستان هايي که قديم در مجله ها و روزنامه ها که به صورت پاورقي چاپ مي شد جلب مي کنم. بسياري از کتاب هاي دنيا اول در روزنامه به صورت هفتگي چاپ مي شد. سريال از همينجا متولد شد. داستاني دنباله دار در اندازه اي کوتاه تر از حد معمولش به صورت پاورقي در صفحات روزنامه طوري چاپ مي شد که خواننده علاوه بر سرگرمي مخاطب مي بايست حس انتظار تا هفته بعدي را هم در او به قلقلک درآورد. شما اين مفهوم از سريال را در ذهنتان تصور کنيد که با اختراع تلوزيون به چه شکوفايي رسيد. اما پخش سريال در زمان ثابت چيزي بود که تا حدود بسيار زيادي حوزه سرگرمي اش را جدا از سينما مطرح مي کرد. به خاطر همين مثلا در ايران سريال هايي به اصطلاح: خيابان خلوت کن داشتيم. چون زمان پخش مشخصي داشت و احيانا تکرارش هم در ساعت مناسبي پخش نمي شد، مخاطب مجبور بود سر ساعت بنشيند و سريالش را تماشا کند و يا دسته جمعي و خانوادگي در شب نشيني ها، سريال ديدن يکي از شب چره ها بود. اما سرعت بي امان تکنولوژي به فرياد انسان مدرن و بي وقت رسيد و چاره اي ديگر انديشيد. فيلم و سريال هاي شانه تخم مرغي يادتان است؟ بهترين مثال آن در ايران قهوه تلخ است. امکان نداشت در آن سال ها کسي براي خريد به سوپر مارکت نرود و سي دي ها يا دي وي دي هاي قهوه تلخ را روي شانه هاي تخم مرغ فروشنده ها نبيند. در حال حاضر بحث من حق کپي رايت و عرضه کالاي فرهنگي در سوپرمارکت ها نيست بلکه، در دسترس واقع شدن وقتِ تعليق است. اين دسترسي، رنسانسي در عادت افراد جامعه به وجود آورد. ما کم کم با موجودات شب زي مواجه شديم که سريال ها را جمع آوري مي کردند و در يک شبانه روز کل تعليق چند ماهه را قورت مي دادند. حواستان هست چه اتفاقي افتاد؟ تکنولوژي آن چه را که هدفش چيز ديگري بوده، به شي ايي ديگر تبديل کرد تا جايي که مخاطبش را هم به شي شدگي رساند. اين شي شدگي کم کم با افزايش سرعت دانلود و دسترسي به سايت هاي دانلود سريال بغرنج تر هم شد، تا جايي که مخاطب لذت جو در هفته محصول يک ساله از سريال تعليقي را مشاهده مي کرد. اين موضوع من را به ياد نوشابه مي اندازد. مي گويند نوشابه اوايل به عنوان دارو وارد بازار شد. فرق دارو و غذا را همه مي دانيم، غذا چيزي است که به صورت متوسط، در هر شبانه روز سه وعده مي خوريم تا با آن انرژي براي زندگي روزمره را کسب کنيم و در صورت بيماري، مقدار خيلي کم از يک دارو مصرف مي کنيم تا خوب شويم و بعد از بهبود حالمان ديگر از آن استفاده نمي کنيم. نوشابه ولي جاي خودش را از عنوان دارو به عنوان نوشيدني پايه ثابت سفره ها باز کرد. دو لبه تيز و برّان لذت و ضرر نوشابه بر کسي پوشيده نيست. سريال هم همين گونه نوشابه وار وارد زندگي انسان هاي شب زي شد و فيلم بين ها شد. اين موجودات در عصر خودشان يا پشت کنکوري بودند و يا دانشجو، يا نگهبان شب بودند و يا کساني که از شب زنده داري لذت مي بردند. مدتي بر همين منوال گذشت و آن پشت کنکوري ها و دانشجوهاي شب زي ديروز تبديل شدند به پدران و مادران، دکترها و مهندس ها، کارمندها و نگهبانان و صد البته تعدادي هم "بيکاره هاي" امروز. کساني که در مزاجشان خرق عادتي شگرف به وجود آوردند، تغيير خواسته اي که کم کم با حضور پخش نمايش خانگي با محصولات وطني آشنا شدند. به لحاظ تاريخي، اولين سريالي که به صورت همان شانه تخم مرغي عرضه مي شد "قلب يخي" بود. اولين مشکل اين پديده در ايران پايان نداشتن سريال ها بود، يعني نه اينکه پايان خوبي نداشته باشند، خير، سريال ها هيچکدام به سر انجام نمي رسيد و نصفه و نيمه رها مي شدند. و بعدها با سريال شهرزاد انقلاب تازه اي رخ داد، آن سريال به قدري مورد استقبال واقع شد که پايانش را عوض کردند تا بتوانند دو فصل ديگر هم ادامه دهند و سريال ها رفته رفته بر همين منوال پيش رفت تا به پخش نمايش خانگي رسيديم که مانند پلتفرم هاي خارجي مدام سريال هاي گوناگون هر هفته پخش مي شود.

بهتر است برگرديم به سر خط نقدمان يعني همان سينما با آن قاب جادويي نقره فامش.

کاش مي شد در اين گذرها و گذارهاي برق آساي پيشرفت تکنولوژي کمي حواسمان به جايگزين ها باشد. کاش بدانيم هر رفاه و آسايشي معناي درست و بهترين بودن ندارد. به لحاظ کيفيت فيلم ها عرض نمي کنم، کاش به خاطر خود سينما به سينما برويم، بلکه بشود براي ساعتي از هياهوي زندگي مان بکاهيم حتي به قيمت ديدن فيلمي بد. و اما سريال، در اين مسير هم مانند همه مسيرها کودکي نوپا هستيم که اين روزها نمي دانيم چطور هر آنچه که در تلوزيون زير شديد ترين تيغ هاي سانسور قرار دارد ولي اين پلتفرم ها همان محدوديت ها را از حد گذرانده اند. اين سياست هاي يک بام و دو هوايي که ريشه در پول دارد هر مخاطب و منتقدي را دچار سرگيجه مي کند. با اين مقدمه در شماره هاي بعدي به پيشواز نقد چند سريال درخور شان خواهيم رفت.

 

 

 

 

ده فرمان

محمدصالح فصيحي

کريستف کيشلوفسکي در ميانه ي زندگي هنريش به خلق سريالي پرداخت به نام ده فرمان. ده فرمان موسي و يا دکالوگ. کيشلوفسکي فيلمنامه ي اين سريال را به همراه کشيشتف پيسيويچ نوشت. خودش ميگويد که نوشتن اين سريالِ ده قسمتي، چيزي حدود يک سال طول کشيد. يکسال همراهي و مصاحبت با پيسيويچ و شب بيداري با او در اتاقي که دود سيگار مه ي غليظ در آن پراکنده است. يکسال نوشتن اين مجموعه طول کشيد و يکسال و يکي-دو ماه، ساختنِ اين مجموعه. اما برخلاف تصوري که خود کيشلوفسکي داشت، اين مجموعه محبوبيت و معروفيتِ دور از باوري را بين مردم کسب کرد. محبوبيتي که کيشلوفسکي، شايد به کنايه يا طنز ميگويد که علتش را نميدانم. سريال ده فرمان، به طبق ده فرمانِ خداوند به موسي ساخته شده است. در تورات، در سفر خروج داستان موسي و بني اسرائيل آمده است که از مصر به سوي سرزمين موعود حرکت ميکنند. در اين کتاب آمده است که: خدا اينگونه سخن گفت: 1- من خداوند، خداي تو هستم. همان خدايي که تو را از اسارت در مصر آزاد کرد.

قسمت اول، ده فرمان: پسر ميپرسد:«خدا کيست؟»

عمه ش ميگويد:«چه حسي داري الآن؟»

پسر ميگويد:«دوستت دارم!»

عمه نگاهش ميکند:«دقيقاً: خدا همين دوست داشتن است.»

شايد خدا همين دوستداشتن باشد، خدا عشق باشد، خدا محبت باشد، و زمانه هم که طرح محبت نه اين زمان انداخت: عشق ازلي و ابديست: و اگر عشق و خداوند يکي باشند، آنگاه: شناسنده ي حق تعالي آنگاه باشي که ناشناس شوي... در آفريدگار انديشه مکن که بيراه تر کسي آن بود، که جايي کي راه نبود، راه جويد؛ چنانکه رسول گفت عليه السلام: تفکرو في آلاء الله و لاتفکرو في ذاته: به جاي ذات، در موهبتهاي خدا بينديشيد.(قابوسنامه؛ عنصرالمعالي؛ نفيسي)

يکي از اين موهبتهاي خدا که رسيده بهت پسرت است. پسر کوچک و دبستانيت که باهم زندگي ميکنيد. در يک آپارتمان خاکستري و سرد. اين آپارتمانها با آن فضايشان در ورشو قرار داد. در پايتخت لهستان. در جايي که بعد از جنگ جهاني دوم، آسيبهاي زيادي را به خودش ديد. حالا در جايي ديگر که نزديک است تقريباً به اين ساختمانها، رودي-درياچه اي وجود دارد که يخ بسته است در اين زمستان سطحش. پدر و پسر با هم حساب ميکنند که ميشود روي اين يخ راه رفت يا خير. پدر محاسباتش خوبست و در آن زمان چيزي حدود سي و چند سال پيش شغلش برنامه نويس است. سروکارش با کامپيوتر است و به خدا و آن دنيا و ماوراء هم اعتقادي ندارد، ارتباطي هم. اما خواهرش و پسرش اينگونه نيستند. پسرش که به تازگي دارد شکل ميگيرد و با زندگي آشنا ميشود. حتي آنقدر تازه، که در مدرسه شان از يک دختربچه يِ ديگر خوشش ميآيد. انگار که دوستش بدارد. انگار که تازه ورود کند به اين فهميدن و دوستداشتن و عشق، و عشق نيز خداست، و شايد اين تصميم-اتفاقي که پسر از سر ميگذراند، و آن روحيه ي کنجکاوانه اي که از عمه ش نيز درباره ي خداوند سوال ميکند شايد به خاطر فضايِ دور يا نامرتبط با خدايي که پيشِ پدرش دارد و اينکه از هرچه منع شوي بهش حريص ميشوي باعث ميشود که مانند يک واسطه عمل کند اين پسر، ميان خداوند و پدرش. ميان يک تلنگر و يک احساس که قرارست در پدرش رخ دهد. ميان شنيدن اين جمله که: من خداوند، خداي تو هستم. هماني که محاسبات حجم و سطح يخت را اشتباه دانست و دست تقديرش قويتر از علم و پيشبينيه ايِ شماست و پسرت را در آبِ يخ، غرق کرد... همين؟

سريال ده قسمتي ده فرمان، بيش از آنکه رنگ و بوي ديني داشته باشد، از هنر آغشته است و به انسانيت پيونده خورده است. کيشلوفسکي اصلاً کسي نيست و حتي شايد آخرين کسيست که بخواهد موعظه و نصيحت مذهبي بکند، کسي نيست که نگاهت کند و سريالي بسازد پر از بکن-نکن؛ پر از افعال امري، پر از فرايندهايي که داستان را به سوي نتيجه گيريِ محتوم سوق ميدهد. نه، اينگونه نيست. چه هنگامي که دارد از وجود خداوند صحبت ميکند(قسمت اول) يا هيچگونه بتي برايِ خودت درست نکن و جلوي ديگران-آدميان خموراست نشو و تعظيم مکن(قسمت دوم) که توصيه-فراميني معنويست؛ و چه هنگامي که از اعمال ماديتر و ملموستري سخن ميگويد، مانند قتل مکن(قسمت شش)، زنا مکن(قسمت هفت)، دزدي مکن(قسمت هشت) يا بر ضد همسايهت شهادت دروغ مده( قسمت نهم)، همچنان در هر دو گونهي اين دستورات، کيشلوفسکي ميگويد و رد ميشود. کاري به کارت ندارد که حرفش را گوش ميدهي يا نه، ميبينيش يا نه، او دقيق است رو هر حرکت بزرگ و کوچک شخصيتهايش: مثلاً دوروتا گلر، زنيست که همسرش مريض است و در بيمارستان بستريست. در هنگامي که جواب دقيق و درستي از سمت دکترِ شوهرش نميشنود دکتر همسايه يِ طبقه پايينيِ آنهاست ميآيد لب پنجره و به گل و گلداني که دارند دست ميکشد. شايد خيلي طول کشيده تا گل به همچين روزي برسد، شاخه ها بلند، رسيده، سبز، با برگهاي قشنگ... اما شوهرم چه؟... چه گفت دکتر؟... باز جوابي نداد... ندارم هم سيگار... دست ميکشد به برگهاي گل و دانه، دانه، دانه، ميکنَد آنها را. تا زماني که هيچ برگ سبزي نمي ماند رويش. يک تنه ي نحيف ميماند رويش. درين حيني که او داشت برگها را ميکَند، موسيقي به گوش ميرسد و ما نيز فقط دستهايِ زن را ميبينيم و گل و گلدان را: زن عصبيست و ناراحت اما همزمان بروز نميدهد اين خشم و دردش را به شکل ظاهري شايد براي همين است که درين صحنه ما صورت زن را نميبينيم و دوربين رو دستها و پنجره و گلدان است. سريالي که کيشلوفسکي ميسازد همان خصوصيتي را دارد که فيلمهايش دارند و يا مستندهايش. در آنها گرچه که طبق اصلي هاليوودي، تکرار/تقابل/تغيير، رخ ميدهد، اما اولاً داستان خيلي زياد هم در محور طولي جلو نميرود، اين تکرار و تقابل و تغيير، در محور عرضي شخصيتهاست، در افکار و احساس شخصيتهاست و از پيِ آنها در افکار و احساس مخاطبانِ سريال؛ دوماً اينکه تاکيد کيشلوفسکي در ده فرمان بيشتر بر اخلاقياتِ معاصرست با تکيه بر اتفاقهاي به شدت تکراري و نادر: اتفاقاتي که آنقدر اتفاق ميافتند که هيچ جذابيتي ندارند و تکرارياند و از آنسو آنقدر کم اتفاق ميافتند که نادرند و ديرياب. مرزي عجيب است اين. مرزي که ميگذارد کيشلوفسکي از وقايعي خاص وقايعي عام را استنتاج کند، يا از حوادثي عادم، احساساتي خاص را پيگيري کند، و يا از اخلاقيات و انسانيتي عام، فرمانهايي را بازگو کند تماماً عام: ده فرمان کيشلوفسکي و موسي!