کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

روز ملي ادبيات کودک و نوجوان

 

 

 

 

 

 

حالا  چهار سال  است که کودکان و نوجوانان شاعر و نويسنده استان گلستان، خانه اي براي نوشته هاي خود دارند. دوستان خوبي که با هم اين صفحه را پربار مي دارند و همواره از شهرستان هاي استان گلستان و گاهي ساير نقاط ايران نوشته هاي زيباي نوجوانان و کودکان به دست ما مي رسد. روز هجدهم تيرماه با ياد مهدي آذريزدي، روز ملي ادبيات کودک و نوجوان نام گرفته است. ما نيز با نوشتن و خواندن و احترام به قلم، قدر اين روز را بيشتر مي دانيم و گرامي مي داريم.

 

 

 

 

خيام بخوانيم

 

آزاده حسيني

 

اين کهنه رباط را که عالم نام است

وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمي ست که وامانده ي صد جمشيد است

قصري ست که تکيه گاه صد بهرام است

رباط در اينجا به معني خانقاه، خوان و کاروانسرا است. اين کاروانسراي قديمي که نامش عالَم، يعني «دنيا» و «جهان» است.  دنيا به کاروانسرايي که محل رفت و آمد موقت بوده، تشبيه شده است. ابلق يعني سياه و سفيد، مانند شب و روز که سياه و سفيد هستند. دنيا شب و روز بسيار به خود ديده است. البته ابلق گاهي به اسب و سياه و سفيد هم مي گويند، يعني اسب سياه و سفيد شب و روز که مدام در حرکت است، آرامگاهش در اين کاروانسراي کهنه است که قدمت بسيار دارد.  جمشيد پادشاه بزرگ ايران که خوشي ها و تکاپوي بسيار داشت. اين جهان  شادي و جشن و مهماني و بزمي است که از آدم هاي بسياري  مانند جمشيد به ما رسيده و مانند قصر و کاخي ست که روزي تکيه گاه پادشاهاني چون بهرام بوده که حالا ديگر نيستند. با توجه به اينکه خيام ستاره شناس بوده و به علم نجوم تسلط داشته پس معني ديگر بهرام، يعني سياره مريخ هم مورد توجهش بود.  خلاصه اينکه قدر اين لحظه را بدانيم. اين جهان، کاروانسرايي بسيار قديمي است و افراد زيادي مانند جمشيد و بهرام به آن آمده و رفته اند و جشن ها و سرورها داشته اند و شب و روز بسيار گذشته است.

 

 

 

عروس دريايي

ششصد و پنجاه ميليون ساله!

 

سيده فاطيما عقيلي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عروس دريايي ششصد و پنجاه ميليون ساله!

همه ي عروس دريايي هاي اقيانوس کنار هم جمع شده بودند. درحالي که جاي سوزن انداختن نبود! پيرترين عضو عروس هاي دريايي، قرار بود به مناسبت «روز بزرگداشت فرار از دست انسان ها» خاطره اي را بيان کند.

همانطور که مي دانيد هيچ محدوده سني شامل حال عروس هاي دريايي نمي شود. و آن عروس دريايي پير، 650 ميليون ساله بود. هياهو در جمعيت آنها برقرار بود که ناگه عروس دريايي پير شروع کرد به تعريف از خاطره اش. سکوت بر اقيانوس حکم فرما شده بود:

از آن زمان که کودک بودم خيلي سالها يا شايد ميليون ها سال گذشته! اما هنوز چيزهايي را به ياد دارم. بله، شکار شدن عروس دريايي ها توسط انسان!

زماني که کودکي خردسال بودم همراه دوستانم در حال بازي بوديم که ناگهان تور بزرگي درون اقيانوس افتاد. من و دوستانم شروع کرديم به بررسي کردن تور. خيلي برايمان جالب بود. زيرا تا به حال همچين چيزي نديده بوديم و فکر مي کرديم حتما يک ماهي تازه وارد و يا يک خوراکي خوشمزه دريايي است. وارد تور شديم. کم کم تور به سمت بالا مي رفت و ما هم در تلاش بوديم که به آب برگرديم. فقط چند سانتي متر با خشکي فاصله داشتيم که تصميم گرفتيم از نيش هايمان استفاده کنيم. اين هم به عنوان نکته بگويم گونه اي از عروس دريايي در آب شيرين زندگي مي کند و نيش ندارد. اما ما در اقيانوس آب شور هستيم و از آن گونه نيستيم. به همين خاطر با نيشمان مي توانيم از خودمان دفاع کنيم. خلاصه، آنقدر آن انسان ها را نيش زديم که خودشان تصميم گرفتند ما را رها کنند. خب حالا هر سوالي داريد، بپرسيد!

يک عروس دريايي خردسال پرسيد: «آيا اين درست است که عروس دريايي به عنوان يک غذاي لذيذ، پايدار و با پروتئين زياد تلقي مي شود»؟ عروس دريايي پير گفت: «بله درسته! البته در کنارش به گفته ي انسان ها از انرژي نسبتا کمي برخوردار است».

يک عروس دريايي نوجوان از ميان جمعيت جدا شد و پرسيد: «آيا عروس هاي دريايي از قديمي ترين موجودات زنده دريايي هستند»؟

عروس دريايي پير در پاسخ به پرسش گفت: «بله درسته»! پس از پرسش و پاسخ ها عروس هاي دريايي شروع کردند به جشن گرفتن و خوردن کلي ميگو، ماهي و گياهان ريز دريايي.

 

 

عروس دريايي و ماجراهايش

و شهر گمشده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عروس دريايي زيبايي وجود داشت به نام نيلا که بسيار ناز و خوشگل و عاشق گردشگري بود. دوست داشت کاشف و گردشگر شود و  آتلانتيس و شهرهاي گمشده دريا را پيدا کند. ولي مادرش مي گفت: «خطرناکه! ممکنه صدمه ببيني! من خيلي نگران  اين موضوع هستم». روزي که مامان و بابا سرکار بودند، نيلا تصميم گرفت بدون اطلاع دادن به آن ها از خانه اش برود. چون مامانش هميشه به خاطر تنها بيرون رفتن و انجام کارهاي تنهايي، دعوايش مي کرد و خيلي نگران او بود. و نيلا از آنجا رفت. در راه با يک نهنگ دوست شد. نيلا که خيلي زود به همه اعتماد مي کرد به نهنگ اعتماد کرد و گفت: «من مي خوام هر جايي که کشف نشده رو کشف کنم مثل آتلانتيس».  نهنگ خيلي دنبال مال و ثروت بود و مي دانست اگر آتلانتيس را پيدا کند پول خوبي از باستان شناس ها مي گيرد بخاطر همين به نيلا گفت من هم مانند تو عاشق گردشگري هستم و دوست دارم کاشف بشوم من هم همراه تو مي آيم. نيلا دو روز خانه نهنگ بود و بعد از دو روز حرکت کردند. سه هفته در راه بودند.  از آن طرف، مادر نيلا به پليس اطلاع داده و گفته: «بچه ي من دزديده شده است». پليس همه جا را گشت اما نيلا را پيدا نکرد. به خاطر همين عکس نيلا را به ديوارهاي شهر چسباند. نيلا و نهنگ بعد از  چهار هفته آتلانتيس را پيدا کردند. تا نيلا مي خواست به باستان شناس ها زنگ بزند، نهنگ نيلا را زنداني کرد. نهنگ غرق تخيل خود بود و فکر مي کرد ديگر معروف مي شود مانند بازيگران و صاحب کلي اموال مي شود. ولي فراموش کرده بود کليد جايي که نيلا در آنجا زنداني است را جا گذاشته است. نهنگ رفت تا به باستان شناس ها زنگ بزند. در همان لحظه نيلا داد مي زد و مي گفت: «کمک! کمک! کمک»!

 بعد يک دلفين ناز صداي عروس دريايي را شنيد و رفت او را آزاد کرد. نيلا از دلفين تشکر کرد و رفت به پليس زنگ زد و گفت من نيلا هستم و در يک شهري هستم که اسم آنجا را نمي دانم ولي لوکيشن را براي شما مي فرستم. پليس ها خيلي زود رفتند پيش نيلا. نيلا همه چيز را براي آنها تعريف کرد و پليس نهنگ را دستگير کرد و نيلا باستان شناس ها را به آنجا برد. آتلانتيس به محل گردشگري تبديل شد. در آنجا تابلويي زدند که بر آن نوشته بود: «کشف کننده ي اينجا نيلا عروس دريايي». و نيلا پيش مادرش رفت و به او قول داد که ديگر بدون اجازه اش جايي نرود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يک عروس دريايي کوچک در آبشار نياگارا، در مرز آمريکا و کانادا در استان انتاريو زندگي مي کرد. خانواده ي او هميشه خوشحال بودند و او هميشه سرحال بود. يک روز ساعت شش و سي صبح بيدار شد و به مدرسه رفت. در مدرسه دوست کودکي اش را ديد. آنها کنار هم نشستند. زنگ تفريح با هم مي رفتند. آن روز هوا باراني بود. به آن دو خيلي خوش گذشت. کم کم فهميدند که خانه هايشان کنار هم است. روز بعد که از  مدرسه برگشتند تونلي را ديدند. ساعت هفت و بيست و شش دقيقه به داخل آن رفتند. هفته بعد شنبه ساعت  چهار و پنجاه و شش دقيقه خارج شدند. وقتي به خانه رفتند مادر و پدرشان به آنها گفتند: «يک هفته کجا بوديد؟ خيلي نگران شديم. کل شهر را گشتيم». آن دو گفتند: «ببخشيد! رفته بوديم به سفر». خانواده هايشان گفتند کار اشتباهي کرديد نبايد بدون بزرگترها برويد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روزي در جنگلي يک دارکوب زندگي مي کرد که تمام درخت ها را سوراخ مي کرد تا براي خود لانه اي بسازد. هم خيلي سر و صدا مي کرد و هم به تمام درخت ها صدمه مي زد. همه ي حيوانات از دست صداهاي دارکوب خسته شده بودند و آرامش نداشتند. وقتي حيوانات به او مي گفتند که سرو صداي تو خيلي زياد است، دارکوب ميگفت: «اگر خيلي خسته شده ايد، مي توانيد از اين جنگل برويد». حيوانات از کارش خيلي ناراحت و کلافه شدند و آنها هم براي اينکه به دارکوب بفهمانند که کارش بد است، دسته جمعي سرو صدا کردند. دارکوب متوجه اشتباهش شد و از کارش پشيمان شد و از حيوانات جنگل عذرخواهي کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام بچه ها آيا تا به حال براتون سوال نشده که چرا ميگن قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد. خب الان داستانشو براتون تعريف ميکنم. کلاغه، کلاغ بسيار فضولي بود، اون هر وقت ميخواست که خونه اش رو پيدا کنه، تو راه به کار مردم سرک ميکشيد، فضولي ميکرد، يک کلاغ چهل کلاغ ميکرد. خلاصه هيچ کسي نمي توانست اين مشکل کلاغ رو از بين ببره. کلاغ يک روز خودش تصميم گرفت اين اخلاق هاي بدش رو ترک کنه و دنبال خونه اش بگرده. کلاغ رفت و کلي آذوقه جمع کرد و راه افتاد. روزها گذشت. تمام آذوقه هاي کلاغ تمام شد و کلاغه خيلي گشنه اش بود. تو راه يک نون خوشمزه و ترد ديد نون تو منقارش گرفت تا بخوره همون لحظه گربه چاقالو نون تو منقار کلاغ رو ديد و گفت کلاغه تو که پرهاي سياهي مانند جوهر خودکار داري، منقار زيبا داري نونتو به من ميدي، کلاغه تا دهنشو باز کرد که بگه نه من دوباره گول نميخورم نون از دهنش افتاد پايين. کلاغه بيخيال نون ترد شد و راه افتاد. توي راه به خونه اي خيره شد. اون خونه، خونه ي خانم گنجشکه بود. خانم گنجشک کرم سوخاري براي شام درست کرده بود. خانم گنجشکه ديد کلاغه داره از بيرون نگاهشون ميکنه و دهنش آب افتاده رفت بيرون به کلاغه گفت: «کلاغه گشنته»؟ کلاغه گفت: «آره يه کم». گفت: «بيا، بيا که يک غذاي خوشمزه درست کردم». کلاغه پرسيد: «چي»؟ گفت: «کرم سوخاري»  کلاغه رفت غذاشو خورد از خانم گنجشک تشکر کرد و راه افتاد. بالاخره شب شد، کلاغه توي هواي سرد روي يک شاخه اي هر لحظه چرت ميزد و صداي خش خش برگ ها رو که ميشنيد، بيدار ميشد. کبوتر که ديد کلاغ توي سرما روي شاخه چرت ميزنه گفت: «کلاغه بيا خونه ي من بخواب»! کلاغه گفت: «نه من خوابم نمياد. مرسي»!

گفت: «کلاغه خودم ديدم تو داري روي شاخه چرت ميزني بيا تازه هوا خيلي سرده». کلاغه رفت و خوابيد. صبح شد. کلاغه بيدار شد. راه افتاد. غروب شد. آنقدر بارون شديد بود که نگم. مه آنقدر زياد بود که کلاغ نميتوانست جلوشو ببينه.  کلاغ با هدهدي آشنا شد. هدهد گفت: «کلاغ بيا خونه ي من تا بارون قطع بشه». کلاغ گفت: «آخه، آخه من ميخوام خونه ام رو پيدا کنم. هدهد گفت: «الان وقت خونه پيدا کردن نيست. بارونه. مگه نمي بيني»؟! کلاغ گفت: «پس خونه ام چي»؟! هدهد گفت: «همين که بارون تمام شد برو خونه ات رو پيدا کن! تازه حتي منم بهت کمک ميکنم». کلاغ قبول کرد. بالاخره بارون تمام شد. هدهد و کلاغ با هم دنبال خونه کلاغ گشتند. کمي که جلوتر رفتند يک در ديدند که روي در نوشته بود: اين خونه يک کلاغي که روزي به خونه اش ميرسه. کلاغ با ديدن خونه اش خوشحال شد و از هدهد تشکر کرد. هدهد به خونه اش برگشت. کلاغ با اين همه ماجراجويي ميخواست استراحت کنه. رفت رو تختش دراز کشيد. ولي وقتي رفت بخوابه نوکش ميخورد به ديوار. کلاغه نميتونست تو خونه اش بخوابه. بعد پيش خودش گفت: «اي کاش هيچ وقت خونه ام رو پيدا نمي کردم. اينجا خيلي سخته! من نمي خوام تو اين خونه باشم». و کلاغه از خونش رفت بيرون گفت: «چه بهتر که من کلاغي باشم که به خونه اش نميرسه. قصه ما به سر رسيد. کلاغه به خونه اش نرسيد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به آسمان پر ستاره ي شب که مينگريست در نظرش تبديل به حيوانات و اژدهايان آسماني ميشدند. گه گاهي هم ستارگان را به چشم همبرگر و خوراکي ميديد. و گاهي از شدت هيجان سعي ميکرد دستش را بالا ببرد تا شايد در روياهايش بتواند يکي از آن ستارگان را بدزدد و در دست هايش پنهان کند. زمين سفت و سخت زير سرش کمي او را آزار ميداد. ولي حس ديدن ستارگان و آسمان بالاي سرش او را در روياي تختي شاهانه از ابرهاي متراکم و چراغ هاي چشمک زن سرخ و سفيد فرو ميبرد. چشمانش را بست. دستش را باز کرد و به طرف ستاره بالا برد و بار ديگر سعي کرد يکي از ستارگان را تصور کند که در دستان او قرار دارد. دقايقي بعد که از خيال و روياي چشم هاي پشت مه سپري شد، نگاهش به ستاره اي افتاد که ميان دست هايش به دام افتاده بود. خوشحال از اينکه ستاره اي را از آسمان چيده با شعف و شور آن را نگاه کرد. سپس به ستاره ي درون دستش و به آسمان پر از ستاره ي بالاي سرش نگاهي انداخت. حسي از تنهايي ستاره در دلش رخنه کرد. اگر ستاره را پيش خودش نگه ميداشت خانواده اش نگرانش نمي شدند؟ يا او نزد من غمگين نميشد و گريه اش نميگرفت؟! تصميم گرفت ستاره را به آسمان پس بدهد. پس او را به آرامي به هوا پرتاب کرد. ستاره ي پرتقالي رنگ که از دست هاي او به آسمان رسيده بود با خوشحالي چرخيد و شروع به پرواز در آسمان کرد. تا زماني که تبديل به نقطه اي نارنجي رنگ در پهناي بي انتهاي آسمان شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

يکي بود يکي نبود. يک گربه کوچولويي بود که خيلي نارگيل دوست داشت، ولي بلد نبود که از درخت نارگيل بالا رود. او نمي دانست چه کار کند. از درخت نارگيل  بالا رفت ولي پايش سر خورد و افتاد و پايش شکست. او رفت پيش جغد دانا تا پايش را خوب کند. جغد دانا پايش را بست و بعد از مدتي خوب شد. از جغد دانا پرسيد که چه جوري ميتواند از درخت نارگيل بالا برود. جغد دانا پاسخ داد: «اول بايد تمرين کني تا بتواني از درخت نارگيل بالا بروي»! و ادامه داد: «فردا به مزرعه بيا تا يادت بدم». فردا شد. گربه کوچولو به مزرعه رفت. جغد به او گفت که: «بايد از ديوار خانه ي کشاورز بالا بروي»! و خيلي تلاش کرد تا بالاخره از خانه ي کشاورز بالا رفت. جغد به او گفت: «حالا ميتواني نارگيل بخوري و گربه کوچولو از جغد تشکر کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روزي بود و روزگاري بود. در جنگلي سرسبز و  پر از درختان وسيع، در کنار برکه اي زيبا، گرازي زندگي ميکرد. گراز قصه ي ما در بيشتر کارهايش تنبلي مي کرد و بي مسئوليت  بود. روزي از روزها، يک اتفاق وحشتناک افتاد. جنگل به دليل گرماي شديد دچار آتش سوزي شد. کلاغ خبرچين، خبر آتش سوزي را به اهالي جنگل و نگهبان جنگل، يعني جناب  ببر رساند. بعد همه ي حيوانات جنگل دور محل آتش سوزي جمع شدند تا راه حلي براي اين مشکل پيدا کنند. ببر به کلاغ خبر چين گفت که برود و به گراز بگويد تا از کنار برکه آب بياورد. کلاغ هم قبول کرد و رفت به خانه ي گراز تا به او بگويد. وقتي به خانه رسيد، در زد ولي کسي در را باز نکرد! بعد رفت از پنجره درون خانه را ديد. ناگهان چشمش به گراز افتاد که خوابيده بود. بعد آنقدر با نوکش به پنجره کوبيد تا گراز بيدار شد. کلاغ به او گفت که: «جنگل آتش گرفته، سريعا کمي آب به همراه خود بيار». و بعد با عجله به محل آتش سوزي برگشت. گراز هم خميازه اي کشيد و با خود گفت: «آتش که خيلي از من دور است، پس فعلا به من نمي رسد»! بعد با بي مسئوليتي رفت روي تختش دراز کشيد و خوابيد. وقتي بيدار شد ديد خانه اش آتش گرفته! او در لابه لاي آتش خودش را به در رساند و سريع رفت به طرف برکه تا با خود آب بياورد و آتش را خاموش کند. اما ديگر دير شده بود و خانه اش کاملا سوخته بود. گراز که به اشتباهش پي برده بود، تصميم گرفت که ديگر هر کاري را به نحو احسن انجام دهد و مسئوليت پذير باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سه گربه به نام برفي و برفک و سفيد برفي بودند. در يک روز آفتابي مادر آن ها به دنبال غذا رفت و گفت: «برفي! برفک! سفيد برفي! من به دنبال خوراک لازم مي روم و شما هم توي خانه ميمانيد، تا من به خانه برگردم». مادر گربه ها اين را گفت و از خانه بيرون رفت. برفي که خيلي حرف گوش کن بود، رفت توي اتاقش و به کار خودش مشغول شد. و اما برفک و سفيد برفي توي حياط خانه بازي مي کردند. يک دفعه گرگي که خود را آردي کرده بود، به طرف حياط خانه حرکت کرد که سفيد برفي و برفک را ديد و گفت: «من مادربزرگ هستم در را باز کنيد». سفيد برفي گفت: «اگر راست ميگي دست و پنجه هايت را نشان بده»؟ پنجه هايش را نشان داد و سفيد برفي در را به روي گرگ باز کرد و يکهو گرگ پريد تو و بچه ها رو توي گوني کرد و رفت. اما از شانس خوب بچه گربه ها، مادر بچه ها از راه رسيد و به طرف گرگ دويد و بچه گربه ها را گرفت و به طرف حياط خانه حرکت کرد.

 

 

 

 

 

فرشته زميني

 

نازنين زهرا خانقلي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بوي بهشت ميدهد

چهره اش بسيار زيبا

مهربان است

تنها پناه من

مانند فرشته اي که خدا تبديل به انسانش کرده

او کيست؟ مادرم

 

 

 

 

بهترين دوست

 

زهرا چيت سند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حوصله ام سر رفته بود. در اتاق نشسته بودم و به کتاب هاي کتابخانه نگاه مي کردم. ناگهان چشمم به کتاب داستاني افتاد. آن را برداشتم و کمي خواندم. داستان هايش آن قدر قشنگ بود که دلم مي خواست تمامش را بخوانم. آنجا بود که فهميدم کتاب بهترين دوست براي ماست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فائزه رسولي

 

روزي رها خواهم کرد

دفتر را، قصه هاي بي پايان را

و از تمام سردي ها دور خواهم شد

آنطرف کوه ها

با لبخندي بر فراز زندگي

روزي رها

آنگونه که هيچ نشاني از من نماند

روزي رها خواهم کرد

نميدانم کي ولي دور نيست

مي دانم