براي جناب سيد حسين ميرکاظمي --- خردمندي هميشه فرهيخته


یادداشت |

احسان مکتبي

 

اشاره: علي بايزيدي روزنامه نگار و پژوهشگر گرگاني و سردبير استارباد براي ويژه نامه استاد ميرکاظمي از من که افتخار شاگردي ايشان را داشته ام مطلب خواست، اينک پس از انتشار در استارباد براي مخاطبان گلشن مهر منتشر مي شود. 

 

 

زمان -سال تحصيلي63 /1362 

سه شنبه ساعت 12و نيم

مکان :دبيرستان شهداي گرگان

درس: آيين نگارش

 

سال تحصيلي 1362 /1363  تازه شروع شده بود، روزهاي اول هم کلاسها تق و لق بود، هم کتابها نرسيده بود و هم.... اما بعضي کلاسها از اول جدي شروع شد، مثل درس آيين نگارش که به آن انشا مي گفتيم.  اولين جلسه درس آيين نگارش اول دبيرستان رشته  علوم انساني و ما در انتظار  معلم نشسته بوديم، قبل از آمدن معلم طبق معمول بچه ها در حال گپ و گفت درباره معلم ها و گمانه زني هاي  خاص آن سن و سال بوديم.  اين سوي من حسين لوايي مي نشست که تازه در همان دبيرستان با هم آشنا شده بوديم و بعدها در شلمچه به شهادت رسيد و سوي ديگر من، عبدالصمد مازندراني  مي نشست، هر چه حسين لوايي آرام و بي سروصدا بود اما  مازندراني بذله گو و شوخ طبع، يک تنه  همه کلاس را به وجد مي آورد و کلاس را مي چرخاند با بگو بخند ها، لطيفه ها و شيرين کاري هايش، جالب آنکه هنوز روزهاي اول مدرسه بود و ما هنوز نه همديگر را خوب مي شناختيم نه مدرسه را نه ... يکي از هم کلاسيها، گفت الان انشا داريم و يکي ديگر مي گفت انشا که درس نيست وقت گذرانيه ...... واقعا هم انشا درس نبود، معمولا زنگ انشا زنگ رفع کسالت بود با شوخي ها و وقت کشي هاي  بچه ها در کلاس و يا آن چنان که بعدها ديديم زنگ تصحيح ورقه کلاسهاي ديگر براي معلمان و...

در همين حال و هوا در کلاس 36 نفره، در صدا کرد و معلم وارد شد، آقاي  معلم کيفي زير بغل داشت، با سبيل هايي که به سمت بالا تابانده شده بود و شکمي اندکي بر آمده و سني که حدود چهل ساله نشان مي داد وارد شد، همه برپا شدند. معلم جدي بود و همه کلاس ساکت شدند. ميز تحرير و صندلي را کمي جابجا کرد و کيفش را روي ميز گذاشت و بدون آنکه بنشيند، دستي به سبيل تابدارش کشيد و شروع به قدم زدن کرد، کلاس ساکت و آرام بود، صداي هيچکس در نمي آمد،  عجيب بود کلاس انشا و آرامش و سکوت، بعد از کمي اين سو و آن سو رفتن در کلاس و برانداز دانش آموزان معلم بعد از احوالپرسي عمومي گفت: من سيد حسين ميرکاظمي هستم، معلم آيين نگارش شما وکمي از آيين نگارش گفت .... يکي در ميانه پرسيد  آيين نگارش همان انشاست ؟ آقاي مير کاظمي چند دقيقه درباره آيين نگارش و چگونه نوشتن و چگونه خواندن و اينکه چه بخوانيم و چگونه بايد بنويسيم سخن گفت، کلاس محو سخن و غرق ابهت معلم بود و صداي کسي در نمي آمد ........و اما براي ادامه کلاسها در هفته بعد براي درس آيين نگارش بايد برخي لوازم را با خود بياوريد، مداد ، مداد پاک کن، دفتري چهل برگ يا شصت برگ.

- آقا خودکار لازم نيست؟

اگر خودتان دوست داريد بياوريد اما براي آيين نگارش فقط با مداد بنويسيد تا بتوانيد اشتباهاتتان را پاک کنيد. براي ما جالب بود معلمي از ما بخواهد با مداد بنويسيم نه خودکار. آقاي ميرکاظمي از روي جزوه اي که داشت در همان جلسه شروع به طرح بحث کرد و سجاوندي به تعبير امروزي يا نقطه گذاري به کلام همان زمان را شروع کرد و ما پيش خودمان گفتيم اي بابا، حالا باز بايد ويرگول و نقطه و سرخط ... را ياد بگيريم. کي حوصله داره واقعا و.....

 جلسه اول کلاس تمام شد. وقتي زنگ خورد همه متوجه شده بوديم که گويا اين کلاس با کلاسها و اين معلم با معلم هاي ديگر متفاوت است. جلسات بعد کم کم آقاي ميرکاظمي به ما چيزهاي جديد مي گفت. يک روز گفت بچه ها  تکليفي که بايد انجام دهيد اين است که بايد با مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاتان بنشينيد و از قصه ها و لالاي هايي که براي بچه ها مي گفتند، بنويسيد و بياريد، من آن قصه ها را به نام خودتان در کتاب چاپ مي کنم تا يادگاري بماند. باز هم آقاي ميرکاظمي برگ جديدي رو کرده بود، خاطرم هست من پيش ننه جان خدا بيامرزم رفتم و گفتم معلم ما اينجور گفته، او هم يک قصه برايم تعريف کرد و من گوش دادم اما يک مشکل وجود داشت در آن قصه چند تا فحش ناجور  هم بود و من خجالت مي کشيدم بنويسم و بخوانم. به ناچار از آقاي مير کاظمي پرسيدم بعضي کلمات ناجور و زشت تو قصه ها هست آنها را چه کنيم ؟ آقاي مير کاظمي گفت هر کلمه را دقيقا همانطور که ننه جانت گفته است با اعراب خودش بنويس بدون کم و کاست. گفتم: حتي فحش ها را ؟گفت:حتي فحش ها را.  باز با تاکيد پرسيدم: دقيقا فحش ها را بنويسم و ادامه دادم لابد بياورم براي شما هم بخوانم ؟ آقاي ميرکاظمي گفت: مکتبي، متن را بدون کم و کاست بايد روايت کرد، اگر قرار باشد هر کس هر جور خواست متن را تغيير دهد و هر شکل خواست بنويسد و هر جور خواست بخواند، چيزي براي نسل هاي بعدي نمي ماند، پس دقيقا همانجور که ننه جانت مي گويد حتي اگر غلط مي گويد همونجور بنويس و بياور حتي اگر حرف زشت و رکيکي باشد. هفته ها گذشت و ما احساس مي کرديم کلاسهاي آقاي ميرکاظمي حس و حال ديگري دارد. يک بار يکي از بچه هاي نه چندان درس خوان کلاس گفت: خودمانيم ها، آدم بعد کلاسهاي آقاي مير کاظمي دلش مي خواهد برود فقط کتاب بخواند و چيز ياد بگيرد. به هر حال بعد يکي دو ماه آقاي ميرکاظمي کم کم به ما نوشتن را ياد داد و ما سعي مي کرديم دست و پايي بزنيم. مثلا يک تکليفش اين بود: بيست و چهار ساعت از زندگي خود را بنويسيد. من هم مثل بقيه مي خواستم بيست و چهار ساعت از زندگيم را بنويسم اما هر چه با خودم کلنجار رفتم ديدم بيست و چهار ساعت خيلي زياد است و متنش طولاني مي شود و .... براي همين فقط ماجراي رفتن به مطب دندانپزشکي را نوشتم، در آن متن هم فضاسازي داشتم و هم چارچوب خوبي ارائه کرده بودم، در ميان نوشته، جايي آورده بودم که منشي مطب چشم غره اي به من رفت و گفت ......وقتي به عبارت چشم غره رسيدم، آقاي مير کاظمي گويا کشف جديدي کرده است و شروع به تعريف از نوشته من کرد و اين شد آغاز من در نوشتن و فهميدن. آن سال تمام شد و گاهي آقاي ميرکاظمي را با همان هيبت مي ديديم تا سال سوم دبيرستان که خوشبختانه دوباره جناب ميرکاظمي معلم ادبيات ما شد و دوباره سوال و درس و.... خاطرم هست يک بار آقاي مير کاظمي بسيار جدي گفت بچه ها يک خبر خوب مي خواهم به شما بدهم، همه فکر کرديم که حتما مي خواهد تخفيفي در امتحان بدهد يا نمره اي اضافه کند اما آقاي معلم گفت: مي خواستم بگويم شما همه، ابوعلي سينا هستيد، زکرياي رازي هستيد. قدر خودتان را بدانيد، پرسيديم آقا ما واقعا ابوعلي سيناييم ؟ آقاي مير کاظمي گفت بله حتما ابو علي سينا هستيد اما بايد بکوشيد ابوعلي سيناي روزگار خودتان باشيد. تازه فهميديم که اي بابا ابو علي سيناي زمان خودمان که ....

آن  سالها گذشت و عجيب بود نه آقاي ميرکاظمي در کلاسش صحبتي از تاليفات و نوشته هايش و مجلاتي که سردبير بوده و .... کرد و نه ما فهميديم که اين معلم عزيز ما آدم حسابي است، اهل قلم است، اهل نوشتن است ، صاحب تاليف است و .... اينها را ما جسته و گريخته بعدها فهميديم. روزگار گذشت و يک شب از آن شبهايي که عضو  پايگاه بسيج بودم  و سر هر چهار راهي چند تا جوان مي ايستادند براي ايست و بازرسي  تا وضع ظاهر شهروندان را در ماشين ها کنترل کنند و اگر نوار ترانه اي داشته باشند  جمع آوري کنند .... من هم سر چهار راه گرگان جديد با بچه هاي بسيج مسجد قائم ايستاده بودم، يک ماشين سواري آمد، چند آقا سرنشين آن بودند، سرم را که تو بردم تا مثلا سوال و جواب کنم، شوکه شدم. آقاي سپهر دبير جامعه شناسي، آقاي اسفنديار مقصودلو دبير عربي و آقاي ميرکاظمي، با خجالت سلام کردم و آقاي ميرکاظمي تا مرا ديد با لبخند  گفت: مکتبي تو اينجا چکار مي کني آخه، برو سر درس و مشقت پسر.  با شوخي و خنده و خجالت  مساله را گذراندم و گذشت. هر روز که مي گذشت و از آقاي مير کاظمي دور مي شديم  قامت درخت تناور فرهنگي شهرمان  براي ما بيشتر جلوه گري مي کرد. امروز مي فهمم  بعضي ها  را بايد از دورتر ديد، وقتي خيلي به آنها نزديکي بزرگيشان را درک نمي کني و آقاي ميرکاظمي از آن دسته آدم هاست و ما اين روزها هنوز مفتخريم به جناب سيد حسين ميرکاظمي اهل قلم، اهل نوشتن و اهل دانايي به همين خاطر هميشه  به ياد داريم که همواره معلمان نيک انديشي داشته ايم که به ما خواندن و نوشتن را آموختند، من و هم کلاسيهايم  افتخار شاگردي معلمان خوب ديگري هم داشتيم که هر يک بهتر از ديگري بودند و اين  نشان از اقبال بلند ما دارد. آقايان سيد يحيي شيرنگي، هوشنگ غفاري، ابراهيم آسيابان، اسفنديار مقصودلو، اورج علي محمد زاده، آقاي سپهر و  ديلمي معلمان تاريخ و جامعه شناسي و....خداوند به جناب ميرکاظمي معلم بزرگ ما  طول عمر با عزت عنايت نمايد که زحمت تربيت يک نسل را بر دوش کشيده است. اينک از آن سالها چند دهه گذشته است و هم چنان جناب مير کاظمي معلم و استاد ماست و ما هم چنان شاگرد ايشانيم و به اين دانش آموزي افتخار مي کنيم.            

 

 

صاحب امتياز روزنامه