کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

تا حالا بر سر دو راهي قرار گرفته ايد؟ به ويژه از آن دو راهي ها که عقل و منطق در مقابل دل و آرزو قرار ميگيرند. کدام را انتخاب کرده ايد؟ از آنجايي که شاعر و نويسنده هستيد، حتي اگر تاکنون اين مساله را تجربه نکرده باشيد، احتمالا گاهي به آن فکر کرده ايد. يا ممکن است خود را به جاي شخصيت داستان يا فيلمي بر سر دوراهي تصور کرده باشيد. گاهي چيزي را در مسير زندگي خود انتخاب مي کنيد و يا در مسيري مشخص پيش مي رويد و انتخاب ها به ترتيب پيش رويتان قرار مي گيرند. اما مسير زندگي هميشه هموار نيست و ناگهان در نقطه اي مشخص مي بينيم که دو راه پيش روي ماست. در جا ماندن و انتظار و يا راه بازگشت هم مي تواند جزو انتخاب باشد که چندان شايسته به نظر نمي رسد. در دو راهي ها بايد سکوت محض باشد تا ذهن و دل در کشمکش هاي خود ما را هدايت کنند و از ميان هياهوي زمان، گوش بسپاريم به صدايي که در امتداد راه ما را به سوي خود مي کشاند.

 

 

 

خيام

 بخوانيم

آزاده حسيني

پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است

گردنده فلک نيز به کاري بوده است

هر جا که قدم نهي تو بر روي زمين

آن مردمک چشم نگاري بوده است.

پيش از من و تو، قبل از اين که من و تو در اين دنيا به وجود بياييم، شب و روز وجود داشته اند و آسمان

گردنده همچنان در حرکت و به کاري مشغول بود. آدم هايي که پيش از من و تو سال ها پيش زندگي مي

کردند، خاک شدند و زمين امروز از خاک آنهاست. گويي هر جا که پا مي گذاريم، چشم يار و نگاري است که

حالا جزوي از خاک شده. حاصل سخن اينکه قدر اين لحظه را بدانيم و آينده ما شبيه اين گذشتگان

خواهد بود.

 

 

 

قرمزي

در يک روز کهکشاني اژدهايي به رنگ قرمز و با خال هايي مشکي در محله شان به خوبي و خوشي زندگي ميکرد. اما يه مشکل کوچولو داشت و نميتوانست از دهانش آتش بدهد به خاطر همين همه مسخره اش ميکردند و با او دوست نميشدند. روزها گذشت و مادرش فکري کرد. با خود گفت بايد قرمزي را ببرم پيش اژدهاي بالاي تپه، او ميداند که بايد چه کار کند. به خاطر همين بقچه شان را برداشتند و به راه افتادند. در راه اژدها کوچولو گل هايي به رنگ هاي قرمز، آبي، سبز، زرد و نارنجي را ديد. يک دفعه پروانه اي هفت رنگ با شاخک هاي طلايي روي گل نشست. قرمزي دنبال آن رفت رفت و رفت و رفت تا به جايي رسيد. جايي پر از پروانه، کم کم داشت با پروانهها بازي ميکرد که مادرش با تندي و عجله آمد پيش قرمزي و گفت: «چرا از من دور شدي بچه! مگر نميداني که دور شدن از مادر ميتواند بسيار بسيار دردسرساز باشد»؟! -«حالا بيا بريم خدا را شکر بخير گذشت». آنها رفتند و رفتند مسيرهاي طولاني را رد کردند مثل مسيرهاي آتشفشاني، برفي، يا کوهستاني تا بالاخره به سختي تا بالاي تپه رسيدند. اژدها کوچولو وقتي به روستاي بالاي تپه نگاه کرد همه خستگي اش را فراموش کرد. آنجا روستايي رنگارنگ بود، بازي ميکردند. پرندهها پرواز ميکردند. همه شاد بودند. اژدها کوچولو تو حال خودش بود که يک دفعه مادرش دستش را گذاشت روي شونه اش و گفت: «مواظب باش بچه اينجا روستاي شلوغي هست نبايد دست من را ول کني چشم رو هم بذاري رسيدي اونجا برگشتيم». رفتند و رفتند تا رسيدند به يک کلبه شگفت انگيز. آن کلبه بسيار رنگارنگ و جذاب بود که اژدها کوچولو بدو بدو وارد کلبه شد. مادرش گفت: «وايسا بچه مگه نگفتم که از من دور نشو»! آنها روي صندلي نشستند. اژدها کوچولو گفت: «مامان مامان اين همون اژدهاي بالاي تپه است»! مادرش زمزمه کرد ساکت باش بچه زشته حتماً اين آقاي محترم اسمي دارد. اژدهاي بالاي تپه خنديد و گفت: «اشکالي ندارد؛ ميتوانيد من را دکتر اژدها صدا کنيد». و به قرمزي يک شکلات قرمز خوشگل داد. دکتر اژدها گفت: «حالا چه شده که آمديد به اينجا»؟ مادر قرمزي با ناله گفت: «آقا دکتر اين قرمزي ما نميتواند از دهانش آتيش بيرون بياورد». دکتر اژدها گفت: «خوب اينکه چيز بدي نيست»! «نه ميدانم ولي بچه هاي محله ما به خاطر اين تفاوت قرمزي، او را مسخره ميکنند. به خاطر همين آمديم پيش شما تا بدانيم آيا شما مي توانيد مشکل ما را حل کنيد»؟

بعد از اين حرف دکتر اژدها سرش را به معناي بله تکان داد و دنبال دارويي گشت. ناگهان چند تا چشم را از پشت پنجره ديد. متوجه شد که آنها دوستان قرمزي هستند، تا آمدهاند از اين ماجرا سر در بياورند. دکتر اژدها وقتي ديد که دوست هاي اژدها کوچولو در حال تماشا هستند به قرمزي و مادرش گفت: «گونه قرمزي بسيار بسيار کمياب هست بايد مواظب اينگونه باشيم من ميتوانم خوبش کنم ولي اين گونه بسيار منحصر به فرد است و شما بايد مواظبش باشيد. آنها با خوبي و خوشي به سمت خانه به راه افتادند.

 

 

آرنيکا روح افزائي

فائزه رسولي

آدميزادي تو يا زاده ي شير ژيان

رفته اي اما تو هستي در ميان

بوسه را تکرار کن اي ماه صلح

قهر را در چاه کن در راه صلح

ناله کن بر طبل آتش تو بزن

رسم مردان را بياور تو به تن

چون سياوش سر به آتش کن دوان

تا نباشي  بند در بند زبان

 

 

فاطمه مزنگي

دل از اين سنگر بي رحم کجا سنگ زده

دل از اين جامه ي بي رنگ کجا رنگ زده

دل از اين واژه ي بيگانه مرا دوست نخوان

به خدا خانه و کاشانه ما سنگ زده

کز بر اين شانه ي چوبي

 به کجا مي روي؟

درد اين چوب سياه از نگاهت

به دل تنگ زده

 

 

 

سوگند خبلي

 

آدم است ديگر!

گاهي هزار دليلِ عقل را نقض مي کند

تا به غم  فرصت جولان بدهد

بها به هواي دل غم زده خود بدهد

تا به چشم فرصت باران بدهد

 

 

 

مرضيه ملکيان

شکر خدا

من يک درخت سيبم

تو يک چنار هستي

من اين طرف نشستم

تو آن طرف نشستي

من قدّ شاخههايم

مثل تو نيست امّا

تو ميروي هميشه

سمت خدا، به بالا

بد نيست اينکه قدّت

خيلي بلند باشد

لطف خداست حتماً

رويت گُلي نپاشد

من را ببين که با اين

قدّ و قواره شادم !

شکر خدا، دلم را

دست غمي ندادم

من ميوه دارم و تو

صدها هزار بازو

هر شاخهي تو دارد

صد کفهي ترازو!

تقديم به قهرمان صبور کربلا

حضرت زينب

 

 

 

معصومه (سارا) رضائي کردمحله

صبر هم از صبر تو بي تاب گشت

قامتش پيش تو اندر خاک گشت

صبر تو صبر تمام انبيا

حافظ دين خدا و نهضت کرببلا

صبر ايوب شمه اي از صبر توست

خالق يکتا مات صبر توست

صبر تو دين را دوباره زنده کرد

کربلا را تا ابد پاينده کرد

صبر تو دشمنان را خوار کرد

نقشه هاشان را همه ناکار کرد

دشمنت با صبر تو در هم شکست

پايه هاي دولتش از هم گسست

با صبوري در جواب دشمنان

گفته بودي غير زيبايي نديدي تو نشان

 

 

 

محبوبه تبيانيان

امسال دوباره دلم پُر اميد مي شود

ديباچه هاي شعرم سپيد مي شود

در هر طلوع و غروب آفتاب به مهر

عشق تو در قلبم، نويد ميشود

در روزگار علم و حلم و معرفت

از جان گذشته براي تو

شهيد مي شود

 

 

 

مائده احمدي

نگاهت نور راهم،

روح تو آرام جانم

ما ملت امام حسينيم ،

 شعار اين جهانم

دختري ايراني ام، مهم است در وطن نظرم

 با افتخار امروز، يک راي اولي نوجوانم

 

 

 

آرنيکا روح افزائي

قرمزي

در يک روز کهکشاني اژدهايي به رنگ قرمز و با خال هايي مشکي در محله شان به خوبي و خوشي زندگي ميکرد. اما يه مشکل کوچولو داشت و نميتوانست از دهانش آتش بدهد به خاطر همين همه مسخره اش ميکردند و با او دوست نميشدند. روزها گذشت و مادرش فکري کرد. با خود گفت بايد قرمزي را ببرم پيش اژدهاي بالاي تپه، او ميداند که بايد چه کار کند. به خاطر همين بقچه شان را برداشتند و به راه افتادند. در راه اژدها کوچولو گل هايي به رنگ هاي قرمز، آبي، سبز، زرد و نارنجي را ديد. يک دفعه پروانه اي هفت رنگ با شاخک هاي طلايي روي گل نشست. قرمزي دنبال آن رفت رفت و رفت و رفت تا به جايي رسيد. جايي پر از پروانه، کم کم داشت با پروانهها بازي ميکرد که مادرش با تندي و عجله آمد پيش قرمزي و گفت: «چرا از من دور شدي بچه! مگر نميداني که دور شدن از مادر ميتواند بسيار بسيار دردسرساز باشد»؟! -«حالا بيا بريم خدا را شکر بخير گذشت». آنها رفتند و رفتند مسيرهاي طولاني را رد کردند مثل مسيرهاي آتشفشاني، برفي، يا کوهستاني تا بالاخره به سختي تا بالاي تپه رسيدند. اژدها کوچولو وقتي به روستاي بالاي تپه نگاه کرد همه خستگي اش را فراموش کرد. آنجا روستايي رنگارنگ بود، بازي ميکردند. پرندهها پرواز ميکردند. همه شاد بودند. اژدها کوچولو تو حال خودش بود که يک دفعه مادرش دستش را گذاشت روي شونه اش و گفت: «مواظب باش بچه اينجا روستاي شلوغي هست نبايد دست من را ول کني چشم رو هم بذاري رسيدي اونجا برگشتيم». رفتند و رفتند تا رسيدند به يک کلبه شگفت انگيز. آن کلبه بسيار رنگارنگ و جذاب بود که اژدها کوچولو بدو بدو وارد کلبه شد. مادرش گفت: «وايسا بچه مگه نگفتم که از من دور نشو»! آنها روي صندلي نشستند. اژدها کوچولو گفت: «مامان مامان اين همون اژدهاي بالاي تپه است»! مادرش زمزمه کرد ساکت باش بچه زشته حتماً اين آقاي محترم اسمي دارد. اژدهاي بالاي تپه خنديد و گفت: «اشکالي ندارد؛ ميتوانيد من را دکتر اژدها صدا کنيد». و به قرمزي يک شکلات قرمز خوشگل داد. دکتر اژدها گفت: «حالا چه شده که آمديد به اينجا»؟ مادر قرمزي با ناله گفت: «آقا دکتر اين قرمزي ما نميتواند از دهانش آتيش بيرون بياورد». دکتر اژدها گفت: «خوب اينکه چيز بدي نيست»! «نه ميدانم ولي بچه هاي محله ما به خاطر اين تفاوت قرمزي، او را مسخره ميکنند. به خاطر همين آمديم پيش شما تا بدانيم آيا شما مي توانيد مشکل ما را حل کنيد»؟

بعد از اين حرف دکتر اژدها سرش را به معناي بله تکان داد و دنبال دارويي گشت. ناگهان چند تا چشم را از پشت پنجره ديد. متوجه شد که آنها دوستان قرمزي هستند، تا آمدهاند از اين ماجرا سر در بياورند. دکتر اژدها وقتي ديد که دوست هاي اژدها کوچولو در حال تماشا هستند به قرمزي و مادرش گفت: «گونه قرمزي بسيار بسيار کمياب هست بايد مواظب اينگونه باشيم من ميتوانم خوبش کنم ولي اين گونه بسيار منحصر به فرد است و شما بايد مواظبش باشيد. آنها با خوبي و خوشي به سمت خانه به راه افتادند.

 

 

عمه اي که باعث بهترين لحظات عمرم شد

سارا عابدي فر

عمه ام از کربلا آمده بود؛ در مسجد بوديم. پدرم در قسمت مردانه، من و مادرم قسمت زنانه. هميشه رسم است که اول به آقايان شام بدهند بعد به خانم ها. شام را آوردند. خورديم و به احترام سفره چند دقيقه نشستيم و کمي بعد رفتيم در خيابان تا آقايان بيشتر از اين خسته نشوند. در مسجد پدرم کنار سرکاروان کربلا نشسته بود و با او کمي صحبت کرد. پدرم: «سلام! شما سرکاروان کربلا هستيد»؟! سرکاروان کربلا که من بعد از آشنايي به او عمو سيد مي گويم، پاسخ داد: «بله». پدرم: «نفري چند ميليون تومان»؟! عمو سيد: «نفري شش ميليون و پانصد». پدرم رو به عمو سيد گفت: «اگر خدا بخواد ما ميايم کربلا، سه نفر هستيم. عمو سيد: «شما چه نسبتي با محمد باقر داريد»؟! پدرم:«داماد ما هستند». عمو سيد: «پس فاميل هم شديم». هر دو خنديدند. بيرون مسجد در خيابان منتظر بوديم. پدرم ماشين ندارد و خيلي دردسر است که وقتي جايي مي رويم بايد منت کشي کنيم تا کسي ما را به خانه برساند. خدا را شکر اينبار برادرم بود و ما را رساند. در ماشين روي صندلي عقب، مادرم، و دو تا زنداداش هايم نشسته بودند. در صندلي جلو من روي پاي پدرم نشسته و تقريبا له شده بودم. رسيديم و خداحافظي کرديم. پدرم موضوع گفتگو با عمو سيد را براي ما تعريف کرد و من کلي ذوووووووق کردم. گفتم: «کي»؟ پدرم: «معلوم نيست. بيست روز بعد در مدرسه بودم که مادرم آمد دنبالم که برويم گذرنامه بگيريم. چندين ساعت طول کشيد. مادرم دوباره مرا به مدرسه برد. يک هفته بعد: مادرم گفت: «سارا! گذرنامه آمده است». من: «هووووووورااااا». به عمو سيد گفتيم و او بايد تاريخ حرکت را اعلام مي کرد. عمو سيد هي نظرش عوض مي شد. اول گفته بود بيست و دوم آذر. بعد از چند روز گفت اين آخرين تصميم من است: هجده دي. حالا نگو که امروز دوازده دي است. وسايلمان را جمع کرديم و مامان دوستم آمد آش پشت پايي پخت.  خورديم و به به عجب آشي. هجده دي ساعت هفت صبح بود. عمو سيد گفت ده دقيقه ديگه. ده دقيقه شد نيم ساعت. نيم ساعت شد يک ساعت و يک ساعت شد دو ساعت. عمو سيد گفت: «سريع بياين دور ميدون» گفتيم چشم و راهي شديم. رسيديم به اتوبوس. اشک دور چشمانم را گرفته بود. بخاطر اينکه کسي نيامده بود خداحافظي ما. چهار روز بعد در بين الحرمين بودم. اصلا نفهميدم که کي آمدم اينجا هنوز در شک بودم. نه خنده اي. نه گريه اي. حالا شش ماه از بازگشتم مي گذرد.  از اينجا براي امام حسينم گريه مي کنم. اميدوارم امام حسين دوباره مرا بطلبد.

 

 

 

 

آيدا منوچهري

دلم تنگ است. تنگ روزهاي خوشم. روزهايي که با فکر به بلند پروازي ام صبحش را شب مي کردم. روز هايي قبل از آن اتفاق شوم. دلتنگ زيبايي هايم، خنده هايم، دلتنگ تعريف هاي ديگران از نوشته هايم. نوشته هايي که ذره اي درونش از نااميدي، سختي و دلتنگي نبود. افسوس و صد افسوس که ديگر هرگز آن آدم قبلي نخواهم شد. دلم نگاه هاي ماتم زده اطرافيانم را نميخواهد. آن چشمان هميشه خيس، چشماني که هر زماني سنگيني نگاهش را بر روي صورتم حس ميکنم، دلم پر پر مي شود. مي بينم، مي فهمم اما سوخته ام. تمام روح و شالوده ام مانند صورت بي نوايم سوخته است. دلتنگ خواب هاي بدون کابوسم هستم. خواب هايي که با فشار دادنش آرامش از آنها سرازير مي شود. فکر ميکنم.  نه! خسته شده ام، از فکر کردن هاي بي ثمر خسته شدم. بدنم بي حس است. صورتم مي سوزد، ذهنم در حال خالي شدن است. فکر ميکنم و به هيچ چيزي نميرسم جز يک کلمه، چرا من؟! چرا بايد کسي که نميشناسم به من آسيب بزند؟ کاري کردم؟ به فرد بي گناهي آسيب رسانده ام؟ سرم سنگين است، درد مي کند. تير مي کشد و قرار نبود فکر و خيال کنم. اما نمي توانم! با فکر به اين که چرا کسي بايد به صورتم اسيد بپاشد، خود را ديوانه کرده ام. دلتنگ خانواده ام شده ام. اما روي ديدنشان رو ندارم. بله براستي من ديگر واقعا روي ديدنشان را ندارم. مي خواهم قوي باشم، اميد داشته باشم. اما حالا نه، حالا که ديگر توان باز نگه داشتن چشمانم را ندارم نه! شايد بعدا. شايد وقتي از خواب بيدار شدم.

 

 

 

سفر دلپذير

سيده فاطيما عقيلي

کوله پشتي ام را برداشتم و وسايل سفر را درونش جاي دادم. رو به آيماه کردم. با حسرت به من نگاه مي کرد و با افسوس گفت: «اي کاش من هم با تو مي آمدم». لبخندي به او زدم و دستم را روي شانه اش انداختم، گفتم: «ان شاءالله قسمت مي شود با هم ميرويم». آيماه نگاهي به من انداخت. لبخند کوتاهي بر صورتش نمايان شد و زير لب زمزمه کرد: «ان شاءالله». صداي مادر مي آيد: «آيدا ! وسايلت رو جمع کردي»؟! مي گويم: «آره. جمع کردم. مادر وارد اتاق مي شود. نگاهي به کوله پشتي ام مي کند و مي گويد: «خوب دقت کن چيزي جا نذاري»! زير لب «چشم» مي گويم. وقت شام مي شود. آرام از پله ها پايين مي روم بوي خوش غذا به مشامم مي رسد. ظرف ها را با کمک آيماه روي ميز ميچينم. مادرم غذا را به روي سفره مي آورد. همه ي خانواده دور ميز مي نشينند. مادر رو به پدر مي گويد: «فردا بايد صبح زود حرکت کنيد تا آيدا زودتر برسد». پدرم مي گويد: «حتما»!

پس از خوردن غذا در جمع کردن سفره به مادر کمک کرديم. شب، با ذوق چشمانم را روي هم گذاشتم. با طلوع خورشيد چشمان من هم گشوده شد. سراغ کوله پشتي ام رفتم و فهرست وسايلم را بررسي کردم. همه را برداشته بودم. لباسم را پوشيدم و وسايلم را برداشتم. به پايين رفتم و سر سفره ي صبحانه نشستم. با اشتياق صبحانه ام را خوردم و در جمع کردن سفره به مادر و آيماه کمک کردم. تقريبا تا پانزده دقيقه ديگر بايد راه مي افتاديم. وسايلم را در صندوق عقب ماشين گذاشتم و به سمت مادر و آيماه رفتم. مادر گل بوسه اي بر پيشاني ام نهاد و آيماه مرا در آغوش گرمش رها کرد. با نام و ياد خدا سفر را شروع کرديم. به محل مورد نظر رسيديم از خانواده خداحافظي کردم و راه افتادم. سفر پر تجربه اي را پشت سر گذاشتم. بالاخره پس از چندين ساعت پياده روي به کربلا رسيدم. به هتل رفتم و خود را روي تخت انداختم. با مادر تماس گرفتم و گزارش سفرم را با آنها به اشتراک گذاشتم. پس از آن همه خستگي به خواب عميقي فرو رفتم. با آلارم موبايل بيدار شدم. لباس هايم را پوشيدم و از هتل بيرون رفتم. با اشتياق فراوان به سمت حرم حرکت کردم. در بين الحرمين ايستاده بودم. اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود. در دل مي گفتم: «امام مهربانم! پس از سال ها با برنده شدن در يک مسابقه ي علمي مرا به کربلا آوردي! آن هم پياده! چقدر دلم لک زده بود براي زيارتتان»! چند ساعتي را در حرم گذراندم. روزها برايم مثل نسيم خنک بهاري مي گذشت. پس از دو هفته به خانه برگشتم. سفرم را براي خانواده ام تعريف کردم و سوغاتي ها را به خانواده دادم. چه سفر دلپذيري!