محرم در شعر شاعران گلستان


شعر و ادب |

شعر همواره جذابيتهاي خود را در زبان هنري داشته است به اين خاطر در مجموعه پيش رو تلاش شده است منتخبي از اشعار شاعران گلستاني در سوگ سرور شهيدان امام حسين (ع) پيش روي مخاطبان گلشن مهر قرار گيرد. با قدرداني از جناب سيد مهدي جليلي  آثار شاعران گلستاني را مي خوانيم.

 

1

از اين معامله ها صاحب چه سود شدند

که تيرها افق و نيزه ها عمود شدند

به روي دار شهادت زمانه بافت تو را

به نقش نيزه و تيري که تار و پود شدند

...و تن به تن همگي تن به تير مي دادند

...و رگ به رگ همه در ظهر مرگ رود شدند

سرت که پله به پله به نيزه ها مي رفت

ستارگان همه آماده ي فرود شدند

ستارگان همگي مثل دانه اي اسپند

که بر ذغال زمين ريختند دود شدند

نه کار اخترکان بود و آفتاب فقط

که ماه و زهره به عشق تو در سجود شدند

جز اين که سنگ به ساغر زدند و سنگ شکست

از اين معامله ها صاحب چه سود شدند

 

صادق حاجتمند

2

سپيدگويه

 

نه آنکه به

طمع خانه اي در بهشت

به ازاي هر بيت قصيده

مرا به ايستگاه صلواتي سرودن

رسانده نه...

نه ...نه ...

حاشا و کلا

مصيبت اهل بيت س

مرا به بکائ جانسوز کشانده

تازه من که هنوز بيت نگفتم

گريه امان نمي دهد

نمي گذارد

اين هقهق گلو سوز

نمي گذارد

نفس را به واک

و حرف و واژه بدل کنم

من جز صداي بي نوايي خود

چيزي ندارم که بدور کلمات بپيچم؛

اشک ريزان اگر صدا داشت

شعرمن هم دارد

آه

تنها آه

فرياد بلند من است

شايد

دستان آه

به دامان ماه برسد

و نجوايم را

در آسمان و زمين

منتشر کند

من اگر نطق شاعري ام

روزي باز شود

فقط مي خواهم نفرينامه بسرايم

و

تشر و نيشتر بزنم

به آن دستي که

تير سه شعبه برگلوي غنچه اي نشاند

به آن دستي که

دستان آب آور سقا را

بريده است

به آن دستي که گوشواره را

از گوش فرشته اي کنده است

به آن دستي که

خيمه را به آتش کشيده است

به آن دستي که

سر ثارالله را بريده است

و برآن دستي که

بند اسارت

بر دستان آل مصطفي بسته است

آه آه بکشم

يرمنبز

و عمامه اي اگر به سر بستم

باز کنم

و تکه تکه کنم و

با بچه هاي همسنگر شلمچه اي ام

تقسيم کنم

تا به حرم زينب بمالند

آنگاه به سوغات آورند

و من برلبان و سينه ام بمالم

تا شعله عشق محرمي در من

فرزان تر شود

و آتشکده شود

تا نور علي نور شود

ياري

من اين شعر را زاده ام

بله

اما چون مادري

که سر پسرش را

به ميدان بازگردانده

من نيز پرت مي کنم

به سوي کانال ماهي

اين سرنوشت شعرمن است

شعر من کجا و

سر و تن اسم اعظم خدا

حسين اسم اعظم خداست

و کلمات

توان حمل ثقل بار اسما حسنا را ندارند

تنها در انتها

با گلويي سوخته

مي توانم با مداحي سينه چاک

در تکيه ي محله اي دور

همنوايي کنم و

بلند بگويم:

«ياحسين»

سيدابوالفضل فخار

 

3

محرم

تکان داد

گهواره ي خالي

شش ماهه رباب

زمين و زمان را

راحيل پويان

 

4

السلام عليک يا مولا

يا غريب الشهيد عاشورا

ايهالنفس مطمين الرضا

به کجا ميبري مرا ؟ به کجا

کشتي ام غرق شد در اين دريا

منو قلبي شکسته و تنها

ناخداي تمام کشتي ها

به کجا ميبري مرا به کجا

لحظه در لحظه در نگاه مني

در تب و تاب و سوز و آه مني

اي مدد کار من پناه دلم

من گدايم تو پادشاه مني

نکند از دلم جدا ماني

از دل غافلم جدا ماني

نکند ول کني تو دست مرا

به کجا ميبري مرا ؟ به کجا

گوشه چشمي گره گشا داري

بوي ياران آشنا داري

از تو دورم ولي کنار مني

تو خدايي ... تو هم خدا داري ؟

گم شدم در مسير برگشتم

در شب و ازدحام گم گشتم

راه گنگِ منو صراط شما

به کجا ميبري مرا؟ به کجا

اين سر و حنجرم فداي شما

لحظه ي آخرم فداي شما

دست خالي به روضه آمده ام

پدر و مادرم فداي شما

من که جز تو کسي نميخواهم

من به حرف کسي نمي آيم

من که افتاده ام به راه شما

به کجا ميبري مرا ؟ به کجا

السلام عليک يا مولا

يا غريب الشهيد عاشورا

ايهالنفسُ مطمينُ رضا

به کجا ميبري مرا؟ به کجا

بهمن وليان

 

5

صل الله عليک يا اباعبدالله

 

هيچ کسي به قدر تو   محو خدا نمي شود

کشتي رستگاري و نور هدي نمي شود

دل به يگانه بسته اي از همه کس گسسته اي

سر برود، تن برود، دل که جدا نميشود

شوق وصال حق به دل، شيب، خضيب و  گونه گِل

وقت وصال شد ولي، خون که حنا نمي شود

سم ستور و سينه ها، خار مغيل و پينه ها

کهنه لباس پيکرت، ستر  و  ردا  نمي شود

سِرِ سَرَت چه بوده که منتقمت خدا شده

هرکه  که سر بريده شد، خون خدا نمي شود

کودک داغ ديده را مهر و محبتش بکن

چاره ي گريه هاي او تشت طلا نمي شود

زينت عابدان کند گريه و ذکرش اين بود

هيچ غمي براي من شام بلا نمي شود

با صنمت چه کرده اي پاک و عزيز گشته اي

خاک مزار غير تو، دار شفا  نمي شود

دفتر دل شده سيه، سينه شده  غرق گنه

جز به دم و ذکر غمت، سينه جلا نمي شود

با همه ي کنايه ها، طعنه ي شومِ سايه ها

هيچ تزلزلي در آن ماه عزا نمي شود

پرچم سرخ تو شده مرکز عشق و عاطفه

هيچ تفاوتي در آن شاه و گدا نمي شود

 

عبدالعلي دماوندي

 

6

از کجا ميشود رسيد به تو، در دل اين سياهي مبهم

به تو که آيهآيه اميدي، مثل يک کوه قرص و مستحکم

شعرها از تو وام ميگيرند، اين همه شور و بيقراري را

اجتماعِ تمام خوبيها، اي کمالِ شکوهِ يک آدم

چه کسي بر تمام اين تاريخ، ردي از عطر عشق پاشيده

غير اسمت که کل دنيا را، متحد کرده زير يک پرچم

داغ آن ظلم بر تو و قومت، مانده بر روي صورت تقويم

زخم اين درد آنقدر تازه است، که زمان هم نميشود مرهم

غافل از آنکه تو خودت آبي، تشنگي را نشانه ميرفتند

حيف انسان که نامشان باشد، ناکسان دوروي نامحرم

تو حسيني برادر زينب، آنکه بر هم زده جهاني را

رفتنت چنگ مي زند هرسال، بر دل هرکه هست در عالم

سرنوشتت به وسعت تاريخ، اين غزل قطرهاي از آن دريا

ميشود مثنوي نوشت اما، ذره اي کم نميشود از غم

 

7

پس از عمري تماشاي تو از دور و غمي جانکاه

رسيدم آخرش اينجا به اين ششگوشهي چون ماه

پياده آمدم شايد ثوابش بيشتر باشد

اگرچه دور بود اما خودش هموار ميشد راه

برايت حرفها دارم اگر اين بغض بگذارد

دو دستم خاليند اما دلم لبريز درد و آه

که گفته مرد بايد اشکهايش را نگه دارد

علي هم وقت تنهايي پناهش گريه بود و چاه

به جز اين آستان مهربان و اين ضريح امن

که آخر ميتواند شد پناه آدمي گمراه

به محض ديدن گلدستهات غمهاي من پر زد

برايم نوشدارو شد، همين يک لحظهي کوتاه

نگو دير آمدي تقدير بوده تا که در عشقت

هميشه صبر باشد قسمت اين مرد خاطرخواه

سر از اين خاک هرگز برنخواهم داشت باور کن

که از روز ازل بودهست مهرت با دلم همراه

 

معصومه قريشي

8

عالم هميشه تشنه نام تو مي شود

وقتي که عشق جرعه جام تو مي شود

بغض درون سينه و اين اشکهاي من

همچون شکوفه هاي پيام تو ميشود

بيچاره مشک کامروا از لبت نشد

آب فرات تشنه به کام تو ميشود

قرآن به روي نيزه دشمن خضاب شد

ياسين خطاب توست کلام تو ميشود

هر کس به زير بيرق تو قد علم کند

در خون تپيده محو و تمام تو ميشود

وقتي خدا به نام تو سوگند ميخورد

وقتي نماز پا به قيام تو ميشود

عالم به اقتداي تو بر سجده مي رود

آنجا که عرش زير خيام تو مي شود

 

سعيد مهدي زاده

 

 

9

نماز باران خواندم

خدا را چه ديدي

شايد عاشوراي امسال

مشک عباس پر آب شود

قلم هاي تشنه

در هواي کربلا

سيراب شده اند

از خون حسين(ع)

 

 

زينب  فيروزنيا

10

از خيمه بيرون زد که باران را بيابد

دشتِ فداکاري و احسان را بيابد

شهد وفاداري به کامش بود اما

از دور و بر هم خواست تا آن را بيابد

فکرش به سمت کربلا ميرفت و ميفت

تا کوفه هم، معناي ايمان را بيابد

عهدي نوشت و با علم برخاست از جا

تا جاي اهدا کردنِ جان را بيابد

وقتي قصاوت پيله شد بر دستهايش

در صحنه جاري شد که درمان را بيابد

محدودهي از خود گذشتن را کشيد و

تابيد تا اعجازِ انسان را بيابد

"حي علي خيرالعمل" را داد زد تا

در کارزار عشق، باران را بيابد

 

مرضيه  ملکيان

11

اعجاز ولايت

 

لب هاي پٌر ترک

چشمهايي خيس

خون شتک زده

درکنار فرات خسيس

خورشيد بيتابانه چنگ مينواخت

و علقمه از خجالت

بخار مي شد

دوباره مرور کرد از نظر گذراند

هل من معين پيامش

بازتابش را

معناي ياري و ميهمان کشي

قيامش را

نامه هاي پراز وعده هاي سبز

خطهاي کوفي و مهرخورده؛ تر

سرش بر فراز  نيزه بود

خدا ميگريست

ايات کهف و والرقيم خواند

به صحرانگاه کرد

هفتاد و دو ستاره ميدرخشيدند

اعجاز ولايتش نقش بسته بود

 

س. نژادمجني

 

12

چشم هاي مهربانش

 

با چشم خود ديدم که صحرا لالهگون شد

چشم فرات از ديدنش درياي خون شد

غم ميچکيد از آسمان با هر نگاهش

حالا زمين پيراهنش دشت جنون شد

ديدمکه گلها از عطش پژمرده ميشد

گهوارهاي بي کودکش افسرده ميشد

خون ميچکيد از گوش من تا گوشواره

با چشم گريانم به غارت برده ميشد          

روزي که هفتادو دو گل سيراب ميشد

با تير ماتم غنچهها در خواب ميشد

از اشک، پر ميشد تمام روسري ها

عمه ميان خيمهها بيتاب ميشد

ديدم عمويم مشک دارد در دهانش

اما ترک خورده کويري بر لبانش

تا تشنگي را از لبان من بگيرد

باران گرفته چشم هاي مهربانش

وقتي که بابايم به ميدان بلا رفت

ديدم حياي دشمنان را تا کجا رفت

ظلمت که روي دشتوصحرا سايه انداخت

خورشيد را ديدم که روي نيزهها رفت

ديدم که آتش شعلههايش درد دارد

افسانهام گلبوتههايي زرد دارد

دنيا گره زد گيسوانم را به اندوه

ديدم که دنيا، دستهايي سرد دارد!

 

طرحي از غروب

قطره قطره، رنج ميباريد از ديدارشان

شعله شعله، سوختم در آتش افکارشان

غير حسرت چيست در ويرانهي بازارشان؟

با گناه اين آل سرگردان تجارت ميکنند!

خيمه خيمه اشکِ ماتم ارمغان آوردهاند

لاله لاله، غم براي باغبان آوردهاند

در زمين طرح غروب آسمان آوردهاند

خنده را از کودکان قصه غارت ميکنند

جرعه جرعه، جام از خون جگر را ديدهام

لحظه لحظه، گريهي شب تا سحر را ديدهام

روي بالين پدر، نعش پسر را ديدهام

اينچنين آل پيمبر را زيارت ميکنند

آيه آيه، مهرباني را به يغما بردهاند

سايه سايه، ظلمت شب را به صحرا بردهاند

آبروي آب را، اين قوم، يک جا بردهاند

چشم شيطانند و پيوسته شرارت ميکنند

در دل کوه و بيابان، درد ما پيچيده بود

هم زمين، هم آسمان، اندوهِ ما را ديده بود

تشنه تشنه، تير دشمن غنچهها را چيده بود

پاي هر گهواره را، غرق مرارت ميکنند

واژه واژه، از دل آوارهام خون ميچکد

قصه قصه، از وجودم داغ مجنون ميچکد

اشک، از چشمان اين صحراي گلگون ميچکد

کاممان را، تلخ، با زهرِ اسارت ميکنند

سوختم گرچه، ولي بر زخمها مرهم شدم

خود حديثي از تمام لحظههاي غم شدم

چون کمان از تير نيرنگ و رياشان خم شدم

غرق در چاه غرورند و جسارت ميکنند!

 

 مهناز ايرواني

13

احساس ياران

 

آوازهي عدلت که پيچيد

يکباره غوغايي به پا شد

قلبت شکوه عشق را ديد

آن گاه، سهمش کربلا شد

تا باور سبز تو جاريست

دلها پر از عطر بهاريست

احساسمان لبريز ياريست

با مهرباني آشنا شد

وقتي که ظلمت رنج انباشت

موج نگاهت مهر ميکاشت

ايمان طلوع ديگري داشت

جان رهسپار نينوا شد

دشتي پر از گلهاي ايثار

دشتي سراسر جلوهي يار

شيرين، چنان که طعم ديدار

فرهاد جانش مبتلا شد

 

دشتي که هفتاد‌‌ و دو خورشيد

از آسمانش نور جوشيد

بس جرعهجرعه عشق نوشيد

پيراهنش عطر شفا شد

هر لحظه باران را سرودند

آواي ايمان را سرودند

احساس ياران را سرودند

تا سرزميني از دعا شد

صحرا به صحرا عشق باريد

دريا به دريا عشق باريد

همواره اين جا عشق باريد

تا خاک پاکش کيميا شد

سلام هر چي عاشقه

به تو حسين ابن علي

دوباره من منتظرم

جوابمو بدي ولي

وقت محرم تو دلم

هر ساله حسرت ميشينه

وقتي که با چشماي خيس

صحن و سراتو مي بينه

زائرا دور حرمت

يکي يکي حلقه زدن

يه عده هم کل مسير

پاي پياده اومدن

پر ميشه از هواي تو

عطر نفسهاي همه

ولي چرا تو زائرات

هميشه جاي من کمه

آقا ميشه منم يه بار

لايق اين کرم بشم

بگي طلب کردي منو

زائر اين حرم بشم

شبا به شوق ديدنت

چشاي من نره تو خواب

تا که بگي تو قافله

عقب نموني از رکاب

بار سفر ببندمو

از آدما جدا بشم

امضاي تو رو کفنم

راهيه کربلا بشم

به عشق تو تا حرمت

هر قدمي که بردارم

مثه کبوتر حرم

به شوق تو پر درآرم

تو کربلا منم يه روز

رخت سفر به تن کنم

گوشه ي بين الحرمين

بگي تورو کفن کنم

دلم ميگه منم يه روز

زائر مرتضي ميشم

واسه يه لحظه ديدنت

راهي کربلا ميشم

فهيمه يوسفي

 

14

رسم حسين،،،،،

 

تا رسم تو را زبيخ وبن بردارند

هرکارکه بود دشمنانت کردند

استادن تو صحه اين مطلب بود

کانها که جدا زتو همه نامردند

چون آب روان لطيف و چون کوهي سخت

درهرنفسي، جهاد اکبر کردي

آنجا که کسي جز زن و فرزند نبود

دادي و قلوب را مسخّر کردي

بشکسته تمام هيبت نامردان

آن پيکر صدچاک بخون غلطيده

برنيزه سرت چو چشمه روشن نور

ظلماتِ سياهِ فتنه را بدريده

هر چند به تيغ فتنه صدچاک شدي

تو زنده ترين شهيد تاريخ هستي

با قامت پرپر و سرِ بر سرِ ني

بتهاي قرون را همه جا بشکستي

هر جاکه چراغ عاشقي خاموش است

ياران تو چلچراغ شب افروزند

چون ظهر سراسر عطش عاشورا

درمسلخ سرخ عاشقي پيروزند

نامي بشود هرکه به مهرت جان داد

احياکند عشق تو بني آدم را

صبحي که بشر زخواب بيدار شود

با مهر تو زير و رو کند عالم را

 

قاسم شيخحسيني

 

15

به حضرت علي اصغر(ع)

 

بخوانم شير ميدان گر چه در قامت تناور نيست

به بزم رزم آمد آنکه چون سرو و صنوبر نيست

تو را گل گفته اند و از غمت افسانه مي خوانند

مرا اي پرپر از تيغ ستم اينگونه باور نيست

عطش نوشيدي و اسطوره گشتي در دل تاريخ

گواراتر از اين نوشيدني در هيچ ساغر نيست

به قطره قطره ي خون گلويت آسمان لرزيد

کماکان آسمان مي لرزد آري چارده قرنيست

که هر جاي زمين هر لحظه عطر يادتان جاريست

هواي سينه جز با عشقتان هرگز معطر نيست

شهيد کوچک دشت بلا هر کس تو را فهميد

شهادت مي دهد در عشق مردي مثل اصغر نيست

 

علي اصغر کياني

 

16

سبز شد سري بر ني، رو به روي چشمانش

جان گرفت شعري تر، در گلوي چشمانش

شيهه اي کشيد و تاخت، روي شانه هاي دشت

ذوالجناح خونين ِ،  جست و جوي چشمانش

تير خورد مشک چشم، غنچه غنچه جاري شد

توي دشت ها پيچيد، عطر و بوي چشمانش

آيه آيه مي خواني،  با لبان خونينت

خطبه خطبه مي گويد، قصه گوي چشمانش

ني ازعشق تو ديري ست، شروه خوان شيدايي ست

از شکفتنش آن روز رو به روي چشمانش

از بهار داغ توست، شعله ور _ گل خورشيد

رسم و راه درياهاست، خلق و خوي چشمانش

تا هميشه مي نوشند، با عطش زلالي را

چکه چکه درياها، از سبوي چشمانش

 

 

سيد مهدي جليلي

 

17

عشق آمد به آسمان برسد

کهکشاني به کهکشان برسد

عشق هفتاد و دو قدم برداشت

تا به لاکون لا مکان برسد

کينه هاي سقيفه خنجر بود

تا به لب هاي عشق جان برسد

بر سرش سايه هاي بي رحم

نيزه و تير بي امان برسد

تا در آن لحظه مادري گريان

پاي مقتل دوان دوان برسد

قبل رفتن شبيه باران شد

قطره هايش به تشنگان برسد

حين رفتن زکات داد و گذاشت

سر به اين و بدن به آن برسد

بعد ازآن قرن ها عزا برپاست

تا به ما سهم اشکمان برسد

اين محرم نشد ولي اي کاش

زودتر صاحب الزمان برسد

 

ندبه محمدي