کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت

 دبير صفحه

 

 

 

 

اولين کاري که صبح پس از بيدار شدن انجام مي دهيد، چيست؟ گوشي خود را چک مي کنيد؟ مرتب کردن تخت و رخت خواب؟ شستن صورت و مسواک؟ صبحانه؟ شکرگزاري؟ خواندن يک بيت شعر؟ راستي در طول روز چند بيت شعر مي خوانيد؟ شعر خوب را از کجا پيدا مي کنيد؟ در کتاب؟ سايت؟ يا پيام هاي فضاي مجازي؟ عادت هاي شما چيست؟ تا حالا شده به اين فکر کنيد که کاري را به عنوان عادت در برنامه روزانه خود قرار دهيد؟ چطور است که تا سه هفته برنامه ريزي کنيد و انجام کاري مثلا خواندن شعر را جزء عادت زندگي خود قرار دهيد. و بعد ببينيد که عادت کردن به اين برنامه جديد چه تاثيري در روند ساير امور شما داشته و چقدر وقت و انرژي از شما مي گيرد؟ شايد هم گاهي شروع يک کار جديد موجب شود که بتوانيم به ساير برنامه هاي روزمره سرو سامان بيشتري بدهيم. تجربه هاي خود را با ما به اشتراک بگذاريد.

 

خيام بخوانيم

 

 

 

 

 

 

 

آزاده حسيني

نيکي و بدي که در نهاد بشر است

شادي و غمي که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است

اين هفته هم رباعي ديگري از خيام را با هم مي خوانيم. حکيم عمر خيام نيشابوري، فيلسوف و رياضيدان و منجم که رباعي هم مي رود. در اين رباعي هم مي بينيم که به گذر زمان و چرخ فلک يعني آسمان اشاره مي کند. شادي و غم جزوي از زندگي است. خوب و بد در نهاد انسان ها وجود دارد و گاهي بايد  از ديدگاه عقل و انديشه به زندگي نگاه کرد. گاهي براي درک بعضي شعرها زمان لازم است. مهم است که اينها را از همين سن پايين بخوانيم و با تکرار  بيت ها و مرور زمان پي به معاني آن ببريم.

 

خاطرات کودکي

 

 

 

 

 

 

 

آيلين اميري

 

يادش بخير سارا! يادت مي آيد که چگونه بازي ميکرديم؟ يا با دوستان خيالي مان صحبت ميکرديم؟ و يا بعضي اوقات از قوه تخيلمان استفاده ميکرديم و فضاي جديدي براي بازي هايمان مي ساختيم؟ همان موقع سارا شروع کرد به صحبت کردن: «بله! يادم هست، يادم مي آيد که در هواي گرم تابستان، که باد گرم مي وزيد و ميشد صداي حشرات را شنيد، من و تو بيرون مي رفتيم و با گربه ي همسايه روبه رويي، بازي مي کرديم. و يا بعضي اوقات کاغذي ميگرفتيم و قايق هاي کوچکي درست ميکرديم و توي حوض داخل حياط مي انداختيم». گفتم: «همان حوض صورتي که دورش پر از گل هاي شمعدوني بود! و بعضي اوقات شيطنت ميکرديم و کم کم شروع به خيس کردن همديگر ميکرديم». سارا گفت: «يادم مي آيد که يکبار گربه همسايه درون حوض افتاده بود و من ميترسيدم نجاتش دهم و تو در حوض پريدي و گربه را گرفتي! تهش هم متوجه شديم که گربه گنجشکي ديده بود و تا رفت شکارش کند، داخل آب افتاد».

«يا يکبار که رفته بوديم از لانه مرغ ها تخم مرغ برداريم متوجه شديم تخم مرغ ها نيستند و چند روز بعد فهميديم کلاغي مي آمد و تمام تخم مرغ ها را ميبرد». گفتم: «آره آره! يادم مي آيد ما آن موقع فکر مي کرديم دوست هاي خيالي مان آنها را ميبرند».

سارا گفت: «اگر اشتباه نکنم، اسمشان شونا و لالا بوده است».

گفتم: «آرهه! يادت است که باهم لِي لِي بازي ميکرديم»؟

سارا گفت: «البته! داخل حياط مي رفتيم و کمي آب مي ريختيم تا کف زمين تميز شود و هميشه يک گچ را کنار باغچه قايم ميکرديم و بعد گرفتن گچ، شروع ميکرديم به کشيدن خط هاي لي لي، آخر به سختي خط ها را پاک ميکرديم».  يادم مي آيد که دو تا دوچرخه داشتيم که يکيشان به رنگ قرمز بود و يک سبد مشکي روي آن قرار داشت و من و تو داخل سبد را پر از گل هاي رنگارنگ کرده بوديم و دوچرخه تو که رنگش صورتي با خط هاي سفيد بود، سوارشان ميشديم و از سوپرمارکت آقاي محمدي بستني ميخريديم. آخ که چقدر در گرماي تابستان خوب بود و بعد نگاهي به حياط انداختيم. ديگر لانه مرغ ها نبود و جايش يک استخر بزرگ گذاشتند. ديگر حوض صورتي و گل هاي شمعداني نبود و حالا حوض خراب شده و جايش انبار کوچکي آمده. ديگر باغچه اي نبود که گچ را قايم ميکرديم و به طور کامل برداشته شده. ديگر کف سيماني نبود و به جايش کف کاشي شده آمده. ديگر گربه اي نبود و ديگر. نگاهي به خودمان انداختيم که چقدر زود تغيير کرده ايم و آن موقع اصلا به فکر تغييرهاي الان نبوديم. ديگر حتي باورمان نميشود که روزي آن کارها را کرديم. بالاخره متوجه گذر زمان شده ايم و حالا مي بينيم که آن آدم قبل نيستيم.

 

 

 

 

 

 

 

 

مايسا محمدخاني

 

روزي روزگاري، ايمان و پوريا داشتند با هم بحث ميکردند که خداوند دو تا هست و يا يکيست. همينجور که داشتند بحث ميکردند، علي آمد و گفت: «بچهها! به خاطر چي بحث ميکنين»؟!  و پوريا گفت: «من ميگويم خداوند يکي است؛ ولي ايمان نميخواهد باور کند». چند دقيقه گذشت و علي گفت: «حرف پوريا درست است و اين به ما ثابت شده است». ايمان گفت: «چجوري»؟!  و علي جواب داد: «اگر خداوند دوتا بود هماهنگي در کار دنيا وجود نداشت و...». بحث به پايان رسيد. بچه ها دوباره با هم در آشتي و صلح رفتند توي کوچه فوتبال بازي کنند.

 

 

از زبان يک ظرف

 

 

 

 

 

 

 

يسري شهواري

 

سلام من پيش دستي هستم. خواهرها و برادرهايم کاسه و بشقاب هستند. بشقاب بزرگ مامان و ديس بابا. سوپخوري ها پدربزرگ و مادربزرگم، ظرف ميوه خوري هم عمه ام هست. نعلبکي ها هم دوقلوهاي همسان و ناهمسان هستند که دختر عمه و پسر عمه من هستند و فنجان ها هم خاله و دايي ام هستند. چنگال ها، قاشق و کارد هم بقيه مردم شهر. ما در شهر خط خطي زندگي مي کنيم. وقت شستن ما که گاهي که روزي ده بار بايد شسته شويم، زمان عذاب آوري است. من از انسان ها متنفرم، زيرا نقشها و خط هاي زيبايي که داشتيم، در اثر شست و شو از بين رفت و کم رنگ شد. ولي چهارده سال است که تاب آورديم و زيبايي مان را از دست نداديم. يک بار خواهر من حواسش نبود و کمي شکست. حالا هم حسابي تيز شده و گاهي دست انسان ها را موقع شستشو مي برد. کارد هم گاهي از کار زياد اين کار را مي کند. خيلي دوست داشتم من هم از خانواده هاي اشراف باشم. از همان هايي که در کمد نگهداري مي شوند و هرگز استفاده نمي شوند. فکر کنم نام ديگر اين خانواده اشراف «عتيقه» باشد و نام ديگرشان هم خانواده شاهي باشد که فقط گاهي موقع آمدن مهمان، آن هم بعضي مهمان ها استفاده مي شوند. اعضاي خانواده خيلي مواظب آن ها هستند که نشکند. الان تقريبا نزديک پنج سال است که خانواده شاهي وارد خانه انسان ها شده است و حتي يک تکه اش هم نشکسته. آيا شما مي توانيد حتي مقداري از اين درد کشيدن ما را تصور کنيد؟ فکر نمي کنم. خواستم به شما يادآوري کنم در هر حال در هر خانه اي هستيد، مواظب فاميل هاي من باشيد. خانواده ما که در اين خانه خيلي زجر کشيد.

 

گل سرخ و بلبل

 

 

 

 

 

 

 

 

سيده فاطيما عقيلي

 

در يک روز گرم و دل انگيز بهاري، نسيمي خنک گل ها را نوازش مي کرد و زنبورها مشغول پيدا کردن گل هاي مناسب براي توليد عسل بودند. در اين هنگام گل سرخ کوچک که تازه دل به دريا زده بود و از خاک سيه و تاريک در آمده بود، حالا داشت با گل ها و درختان زيادي آشنا مي شد. روزها مي گذشت و گل سرخ دوستان زيادي پيدا کرده بود. اما بلبل خوش آوا نزديک ترين دوست گل سرخ بود. بلبل ساعت ها براي گل سرخ آواز مي خواند و گل سرخ را شاد مي کرد. گل سرخ کوچک کم کم با اين نواها رشد مي يافت. روزي از روزهاي سرد و سفيد زمستاني، در حالي که برف همه جا را سفيدپوش کرده بود؛ گل سرخ کوچک خود را با خزه ها مي پوشاند و سعي مي کرد گرم بماند. گل سرخ منتظر بلبل ماند ولي خبري از آمدن بلبل نبود. گل سرخ هر دم جوياي حال بلبل بود که درخت بلوط بلند قامتي گفت: «بلبل خوش آوا به جاي ديگري مهاجرت کرده است و بهار برمي گردد». گل سرخ با اين حرف از نگراني در آمد و تا بهار منتظر ماند. وقتي بلبل آمد گل سرخ با غنچه هاي زيبايش از بلبل استقبال کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه زهرا صادقي نژاد

 

من اگر يک پاک کن مي بودم دروغ گفتن، خبرچيني کردن، اشتباه کردن را پاک ميکردم. اگر خدا مرا پاک کن ميکرد، دوباره شروع ميکردم. اينجوري تمام اشکالات و اشتباهات خودم و خانواده ام را پاک ميکردم و اگر مي توانستم در تمام دنيا قهر را پاک مي کردم. مهارت هاي اشتباه انسان ها را پاک ميکردم تا دوباره از نو شروع کنند. هر انساني در زندگي خود اشتباه ميکند و من آن اشتباه را پاک ميکردم تا آنها کار درست خودشان را شروع ميکردند. در صحبت کردن و کار کردن آدمي، اشتباه کردن پيش ميآيد اگر بتوان اشتباه انسان ها را پاک کرد، دوباره شروع مي کنيم؛ اينجوري خيلي بهتر است که از اشتباهات زندگي خود درس ميگيريم.

 

کوچه پشتي مغز

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه مزنگي

جاده اي از سنگ در کوچه ي خاطراتم بنا شده است. خانه هايي از نااميدي  و انسان هايي از جنس غم. آسمان در دود و غبار پنهان شده و چشمان مردم در پوششي از شيشه مه آلود هيچ چيزي را نميبيند. و شادي در دورترين مکان ها از شهر يافت مي شود. ميان اين همه دود و آلودگي و مه، تنها غم، اندوه و فغان يافت ميشود.

 

 

 

 

 

 

 

محبوبه تبيانيان

ياد باد آن روزگاران ياد باد

ديدنِ هر روز باران ياد باد

شادي و رقصيدنِ در زير بارانِ شديد

روزگاري بود بي نقص وفريب

ما وصحرا و زمين وآسمان

ديدن و بوييدنِ گلهاي زيباي عفيف

همرهِ باد و دويدن شادِ شاد

همرهي با وز وز نرم نسيمِ بي ثبات

 

 

 

 

 

فائزه رسولي

 

اين وقت اذان ميخوانمت اما تو نيستي

در تعبيه ي قرآن ميدانمت اما تو نيستي

گرفتار زلف و دعا و جدلم 

از کعبه خواستم ببينمت اما تو نيستي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مائده احمدي

کاش بميرم و در خوابت تو را مهمان يک رويا کنم

دست در دست تو من عشق را رسوا کنم

کاش قبل از رفتنت بيشتر مي ديدمت

شايد که در چشمان تو يک آشنا پيدا کنم

 

دخترک گل فروش

 

 

 

 

 

 

 

هستي عسگري

 

به يادم هست که يکبار يک دختر جوان به نام سارا، که يک گل فروش بود و همواره از صبح تا شب در خيابان فعاليت ميکرد، ناشنوا بود. او هميشه با لبخندي در لب، گل هاي زيبا را به مشتريان ميفروخت، اما به دليل مشکلات خانوادگي و زندگي سختش، تا حالا فرصتي براي حل مشکل ناشنوايي اش پيدا نکرده بود. سارا يک روز با دختري ديگر به نام آيدا آشنا شد. آيدا نيز مانند سارا، فرزند تلاشگر خانواده اي بسيار محروم بود که در بازار ميوه فعاليت ميکرد. آيدا نه تنها بسيار باهوش و دانشجوي برتري بود، بلکه از ديدن معضلات ديگران نيز غمگين ميشد و آرزو داشت به مردم کمک کند. آيدا با ديدن وضعيت سارا و تلاشهاي بي وقفه اش در خريد و فروش گل، تصميم گرفت به او کمک کند. آيدا به کمک دوستان خود موفق شد روزي را تنظيم کند که با يک مرکز تخصصي توانبخشي براي ناشنوايان ديدار داشته باشند. اين مرکز ضمن آموزش و تمرينات خاص، به سارا کمک ميکرد تا ياد بگيرد چگونه بهتر و دقيقتر بتواند با مشتريان ارتباط برقرار کند. با کمک آيدا و ديگران، سارا به تدريج قدرت شنوايي اش بهتر شد. با اينکه هنوز ناشنوا بود، اما موفقيت بيشتري در برقراري ارتباط با مشتريانش به دست آورد. در نهايت، دو دختر جوان، هر کدام با توانمندي ها و نقاط قوت خود، با پشتکار و صميميت به يکديگر کمک کرده و رابطه دوستي بسيار قوي بينشان شکل گرفت.

 

 

فهرست کوتاهي از آرزوهايم

 

 

 

 

 

 

 

سارا عابدي فر

سلام اسم من سارا است. دختري هستم که به تنهايي درس هاي خودم را خواندم. جمعيت خانواده ما زياد است و من بسيار خوشبخت هستم. آرزوي من اين است که بر بدن همه آدم هاي نيازمند چند لباس نو، و زيبا باشد و از خداي يکتا ميخواهم که ظهور امام زمان را زودتر کند. در همين چند ماه اخير يکي از آرزوهايم برآورده شد. آرزويم اين بود که بروم و از نزديک صحنه بين الحرمين امام حسين و حضرت ابوالفضل عليه السلام را ببينم و ديدم. من از هفت سالگي دوست داشتم که معلم شوم و کم کم برايم آرزو شده است. يکي از آرزوهاي ديگر من اين است که، روزي يک مادر بشوم و طعم مادر بودن را بچشم.

 

 

 

 

 

 

 

 

سحر حسن زاده نوري

 

از اينکه مجبور بودم در کنار درس خواندن، براي خرج خانه به مادرم کمک کنم، واقعا برايم سخت بود. اما چه مي شود کرد، من هم بايد کاري انجام مي دادم تا خرج و مخارج بيمارستان خواهرم را در بياوريم. هميشه غر ميزدم  و از اينکه کار ميکردم ناراحت بودم. امروز مثل هميشه گل ها را در دستم گرفتم و راهي چهار راه شدم تا گل فروشي کنم. ساعتي که گذشت ديدم دخترکي با يک دست در حال کار کردن است. نميدانم دليل نداشتن يک دستش چه بود. چهره اي مهربان و پر انگيزه داشت و با لبخند با ديگران بر خورد ميکرد. جلو رفتم و مشغول صحبت با او شدم و از او دليل اين خوشحالي اش را پرسيدم که چرا  با اينکه يک دست ندارد اينقدر خوشحال است و او گفت خدا را شکر که خدا با اينکه يکدست ندارم قدرت کار کردن را به من داده و ميتوانم از پس خرج و مخارج زندگي بر بيايم و دستم را جلوي کسي دراز نکنم و  من با همين دست خدا را شکر ميکنم. وقتي ديدم که آن دخترک با يک دست اينقدر اميدوار است، سعي کردم کار کنم و ديگر غر نزنم و خدا را شکر کنم.

 

قلم نقاشي

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه لاکتراش

 

توي اتاق نشسته بودم و با موبايلم به نقاشي هايي که توسط نقاشان معروف کشيده شده بود، نگاه ميکردم. با نگاه کردن اين نقاشي ها حسم و علاقه ام نسبت به نقاشي بيشتر شد. از سرجايم بلند شدم و رنگ هايم را روي پالت گذاشتم و چند تا رنگ ساختم و بدون اينکه به هيچ موضوع و يا طرحي فکر کنم، قلمو را روي بوم گذاشتم و شروع کردم به کشيدن؛ با گذاشتن قلم روي بوم، احساس خالي شدن را داشتم. انگار هر نقطه کشيده شده در پرتره، يک بخش از روح من است که از دل پنهاني ام خارج ميشود.

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرا رياحي

 

روزي روزگاري، مدرسه اي بود که چايي ها و قهوه ها، در آنجا درس مي آموختند. در کنار اين کلاس ها، کلاس کوچکي بود که شکرها و قندها و ادويه جات، در آنجا درس مي آموختند.

چايي ها، با انواع ادويه ها، دوست مي شدند. قهوه ها هم، همينطور؛ اما از شکرها، بدشان مي آمد. براي مثال، زنگ تفريح از آنها بدگويي ميکردند و زورگويي ميکردند و آنها را مسخره مي کردند. ولي قهوه اي بود که شکرها را دوست داشت و براي اينکه دوستانش او را دعوا نکنند، مخفيانه با آنها بازي مي کرد و هم سخنشان ميشد. يک روز، معلم قهوه ها که قهوه اي پير و کهنسال بود، گفت: «در آخرين سال تحصيلي تان، ميخواهم امتحاني از شما بگيرم»! همه ي قهوه ها و چايي ها، تعجب کردند و گفتند: «نه استاد! ما هيچ چيزي نخوانده ايم»!

استاد گفت: «نه اين امتحان، عملي است هر کس بتواند خود را تبديل به قهوه اي خوشمزه کند، برنده است». قهوه ها، هر کدام با يک ادويه، دوست شدند. مثلا، يکي با دارچين، يکي با کاکائو، ديگري با نبات و ...، دوست مي شدند و با دوستيشان، قهوه اي خوش رنگ و خوش طعم، درست مي شد. ولي شکرها، تنها مانده بودند و دنبال دوست مي گشتند تا قهوه اي خوش طعم درست کنند اما همه ي قهوه ها، از آنها متنفر بودند چون، ساده و مظلوم و کوچک بودند. قهوه ي داستان ما، سراغ شکرها رفت و با آنها دوست شد. روز نتيجه ي امتحان فرا رسيد؛ قهوه ي پير و کهنسال، مزه ي آنها را چشيد و تحسين کرد، اما تا به قهوه ي مهربان رسيد، دهانش از تعجب، باز ماند و براي او دست زد. تمام قهوه ها، تعجب کردند چون آنها با قيمتي ترين ادويه ها، دوست شدند و قهوه ساختند. معلم قهوه ها از قهوه ي مهربان دليل شيرين شدنش را پرسيد. او گفت: «من با همهي ادويه جات دوست هستم و با شکرها هم همينطور اما شما، به اين دليل با يکديگر دوست شديد که برنده ي مسابقه شويد. اما من و شکرها، خالصانه با هم دوست بوديم و دوست داشتيم برنده شويم تا هر دو شاد شويم اما شما، پس از برنده شدن، مغرور مي شديد و همچنين، شکرها را مسخره مي کرديد. دليل نمي شود چون که آنها از شما ضعيف و کوچک تر و مظلوم ترند، به آنها زور بگوييد و آنها را مسخره کنيد». تمام قهوه ها، از شکرها و ادويه ها، عذرخواهي کردند و تا الان، با يکديگر، دوست هستند.

 

 

فاطمه دل دار

 

گاهي وقت ها نياز نيست دلخور شويم از ديده نشدن هايمان. گاهي هم بايد خودت را محکم بغل کني و با

 

 

 

 

 

 

دستي برشانه ات بگويي ممنونم من عزيز! ممنون از اينکه بي وقفه تلاش ميکني و در پي آرزوهايم هستي. از رسيدن ها خوشحال و از نرسيدن ها جاني دوباره ستاندي و بيشتر خودت را تحويل گرفتي. هر روز چشم هايت را گشودي و باعث شدي بيشتر زيبايي هاي دنيا را ببينم و غذاهاي مادرم را که بوي زندگي ميدهد؛ بچشم. لب هايت را تکان دادي تا به ديدگان ديگران لبخند بزنم. ممنونم از تو براي اينکه مرا به جاهاي خوب زندگي همراهت مي کشاني و ممنون از تو براي زنده ماندن هاي با هدف. اگر تو نبودي معلوم نبود روح مان کجا مي رفت.

 

دلتنگي

 

 

 

 

 

 

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

اي دلبر زيبا روي من

اي گل خوش عطر و بوي من

زياد هستم برايت دلتنگ

نه نيست اين برايم مايه ي ننگ

قلبم برايت است بي قرار

ندارم دگر هيچ راه فرار

دلتنگم، دلتنگ صدايت

جان خود مي کنم فدايت

دلتنگم، دلتنگ آن چشم ها

چشم هاي زيبا و دلربا

دلم مي کند برايت بي قراري

زياد گشتم اما نبود راه فراري

 

 

 

مائده احمدي

 

کاش بميرم و در خوابت تو را مهمان يک رويا کنم

دست در دست تو من عشق را رسوا کنم

کاش قبل از رفتنت بيشتر مي ديدمت

شايد که در چشمان تو يک آشنا پيدا کنم