جبرگرايي تفکر حسيني نيست
تیتر اول |
عليرضا صدرايي - آن چنان که پيش از اين نوشته بوديم گلشن مهر سخنراني ها و خطابه هاي صاحب نظران و انديشمنداني که در ايام سوگواري امام حسين (ع) در جايگاه انتشار باشند را منتشر خواهد کرد، به اين خاطر از همه اين بزرگواران درخواست مي شود تا نسخه اي از متن سخنانشان را در اختيار روزنامه بگذارند، آيه اله سيد مجتبي نورمفيدي چند شب متوالي در مسجد گلشن درباره موانع رشد و تعالي انسان سخن گفتند، شبهاي چهارم و پنجم سخنان ايشان پيش از اين در گلشن مهر منتشر شده است، در اين شماره خطابه شب ششم ايشان که درباره مبحث پر اهميت جبر و اختيار بحث شده است و تاثيرات اين تفکر بر جامعه اسلامي سخن گفته است، متن سخنان ايشان را مي خوانيم.
قال الامام الحسين (ع)وَ إِنَّمَا أَدْعُوكُمْ إِلَى سَبِيلِ الرَّشَادِ فَمَنْ أَطَاعَنِي كَانَ مِنَ الْمُرْشَدِينَ وَ مَنْ عَصَانِي كَانَ مِنَ الْمُهْلَكِينَ.
هدف مهم قيام سيدالشهدا دعوت به رشد و رشاد و خير و صلاح و کمال بود. راه نجات هم در پيروي از سيدالشهدا است و راه هلاکت هم در تمرد و نافرماني از دستور او. هدفي که امام حسين بيان کرده، همان است که همه انبيا در طول تاريخ بر آن تأکيد کردهاند؛ اين هدف همان است که خداوند انسان را به خاطر آن خلق کرد؛ خلقت انسان بيهوده و عبث نبود. اين هدف مطابق با فطرت آدمي است؛ همه انسانها از هر رنگ و نژاد و قوم و قبيله و سليقه و مذهبي، در درون و در نهادشان ميل به خوبي، رشد، جلو رفتن، پيشرفت، خير، کمال و تعالي هست. منتهي مشکل در اين است که خير و صلاح و کمال را درست تشخيص نميدهند؛ رشد را در يک اموري ميبينند که يا اساساً رشد نيست يا يک رشد ناقص است و رشد بدلي است. کسي که فقط به دنبال اين است که در اين دنيا از نظر قدرت، از نظر ثروت، از نظر شهرت، به حدي برسد که از همه بالاتر باشد، اين يک اشتباه بزرگي کرده که فقط به يک جنبه و يک بُعد از وجود خودش توجه کرده و از بُعد ديگر که مهمتر است، غفلت کرده است. آدميت و انسانيت نه به پول است و نه به مقام است و نه به ثروت و نه به ديده شدن و شهرت؛ بلکه ممکن است کسي حتي از ديد من و شما يک آدم بيارزشِ کمخاصيت باشد، اما از نظر رشد در ارزشهاي انساني از اولياء خدا باشد. اينکه در برخي روايات داريم اولياء خدا در ميان مردم مخفي هستند، اولياء خدا يعني آن کساني که تا توانستهاند اين ارزشهاي انساني را در خودشان بالا بردهاند و جلو رفتهاند و پيشرفت کردهاند، آنها فهميدهاند که رشد چيست. من و شما فکر ميکنيم رشد به همين امور ظاهري است که همه ما را به همديگر نشان بدهند که اين فلاني است، او اين خانه را دارد، او اين ماشين را دارد، اينقدر پول دارد، قيافهاش خوب است، لباسش اين چنين است، ساعتش آنچنان است؛ خيلي از ما رشد را در اين چيزها ميبينيم؛ اينجاست که رشد حقيقي فراموش ميشود. رشد حقيقي مثل حق يا خود است که بر پايه محکمي استوار است، اما رشد بدلي يا به اصطلاح باطل، به تعبير قرآن کف روي آب است.
اين خيلي تعبير جالبي است! کف به مدد آب حيات دارد؛ ما ميگوييم کفِ روي آب؛ اگر آب نباشد، کفي در کار نيست. تا آب هست، کف هم هست؛ باطل به تعبير قرآن با قدرت حق زنده است؛ فقط با پوشش حق ميتواند جولان بدهد. اميرمؤمنان ميفرمايد: للحق دولة و للباطل جولة.
و در بيان ديگر ميفرمايد:
فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ.
اگر پوشش حق بر باطل نبود، باطل مورد استقبال مردم قرار نميگرفت. چرا حرفهاي باطل و حرفهاي بيخود مورد توجه قرار ميگيرد؟ حرفهايي که از اساس درست نيست؛ چرا عدهاي اين همه ادعاهاي جور واجور در جامعه مطرح ميکنند، يکي ادعاي نبوت ميکند، يکي ادعاي مهدويت ميکند، يکي ادعاي بردن مردم به ساحل آرامش ميکند و ميگويد به سمت من بياييد و من شما را از اضطرابها نجات ميدهم. پوشش همه اينها پوشش نبوت و پوشش مهدويت است، پوشش ساحل آرامش است؛ اينها باطلهايي هستند که در لباس حق مردم را ميفريبند. رشد هم همينطور است؛ بسياري از ما به حسب ميل فطريمان به دنبال رشد هستيم و ميخواهيم جلو برويم؛ مشکل اين است که ما به جاي اينکه به رشد حقيقي توجه کنيم، رشد بدلي و کف روي آب را نگاه ميکنيم.
فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ.
اين ميرود و ماندني نيست.
همه ميخواهيم رشد کنيم؛ به اين مجالس و محافل آمدهايم و امام حسين را به عنوان کسي که پرچم رشد و تعالي انسان را بلند کرده در طول تاريخ، ميخواهيم از او ياد بگيريم که رشد کنيم؛ اما چرا نميتوانيم؟ چه موانعي وجود دارد؟ واقع اين است که اين بحث يک بحث خيلي دامنهداري است؛ عوامل رشد چيست و چه چيزهايي ميتواند ما را بالا ببرد،.. يک چيزهايي مانع است؛من ميخواهم راجعبه اين موانع حرف بزنم.
اين موانع سرعتگرفتن انسان در شاهراه مستقيم که ما را به سوي خداوند و حق و خير و کامل هدايت ميکند، چه چيزهايي است؟ عرض کردم يک عده از اين موانع و ترمزها بيروني است و در درون ما نيست؛ محيط، جامعه، خانواده، مدرسه. يک عده هم در درون ماست؛ من ميخواهم اين موانع دروني را توضيح بدهم. موانع دروني هم دو دسته است: يک دسته موانع بينشي است که به بينش ما مربوط ميشود؛ يک دسته به منش ما مربوط ميشود. ميبينيم همه ما راه براي پرواز داريم؛ خوشا به حال آن کسي که اين پرواز کردن را بياموزد و از آن عمرش استفاده کند. يک دسته از موانع مربوط به نگاه ماست؛ عينکي که ما ميزنيم براي ديدن مسائل و ديدن دُور و اطرافمان؛ يک دسته به منش و خلقيات و خصلتهاي ما برميگردد. من گاهي ميبينم در اين کانالهايي که در شبکههاي اجتماعي الان الحمدلله همه جور هست، آدم بدترين مضامين را گاهي در اين کانالها ميبيند و بهترين مضامين را هم ميبيند؛ همه جور هست. خيلي اين بازار الان خريدار دارد؛ چلهنشينيها و ذکر گرفتنها و برخي کارهاي خاص. من آنها را نفي نميکنم؛ چلهنشيني و آن کارهايي که عرفا و اهل سير و سلوک پيشنهاد ميکنند، آنها به جاي خود. ولي الان هيچ کاري غير از اين چيزي که من دارم عرض ميکنم لازم نيست بکنيم؛ نگاههايمان را درست کنيم؛ منش و اخلاق و خصلتهايمان را کمي تغيير بدهيم. پس موانع رشد يا به نوع نگاه و عينک ما براي ديدن است، ما اولين کاري که ميکنيم براي اينکه رشد کنيم، اين البته فقط به رشد معنوي مربوط نميشود، رشد مادي هم همين است؛ شما در رشتهاي بخواهيد رشد کنيد، اين اولين شرط آن است؛ چه رشد مادي، چه رشد علمي، چه رشد معنوي، فرق نميکند. اين است که نگوييم تقدير ما همين است، سرنوشت ما همين است، حد ما در دنيا همين است و بيشتر از اين براي ما مقدور نيست؛ جبر و سرنوشت محتوم و غيرقابل تغيير، اين چيزي که در بين عوام مطرح است که در اين شعر به بهترين نحو بيان شده:
گليم بخت کسي را که بافتند سياه
به آب زمزم و کوثر سفيد نتوان کرد.
اين بدترين و خطرناکترين فکر و نگاهي است که ممکن است بر ما حاکم شود؛ آدم خيلي اين جمله را ميشنود که سرشت ما را با بدبختي و سياهي بافتهاند؛ سرشت ما را بر اين بافتهاند که تو سري خور باشيم؛ سرشت ما را بر اين قرار دادهاند که رعيت باشيم؛ به ما نميآيد که از اين که هستيم بالاتر برويم؛ اين خطرناکترين نگاه است. اين به بينش و به نگاه برميگردد. اين اعتقاد به جبر است، اين اعتقاد به اين است که همه امور از قبل معين شده و ما هيچ قدرتي براي تغيير آن نداريم؛ مخصوصاً اين روزها آدم خيلي ميبيند، فرق نميکند چه سرنوشت فردي و چه اجتماعي. خيليها بر اين عقيده هستند که از اول بر پيشاني ما نوشته فلان؛ يکي دو تا شکست و سه تا طلاق و چهارتا ورشکستگي هم به اينها ضميمه ميشود و ميگويد ديدي گفتم! ديدي گفتم ما از اول با اين بدبختي سرشت ما را قرار دادهاند. اين بسيار غلط است. هر کسي ميخواهد رشد کند، اين نگاه و اين عينک را بايد دور بريزد؛ يعني چه؟ هيچ کسي در اين عالم سرنوشت از پيش تعيين شده ندارد؛ اين با ادله عقلي و نقلي فراوان در جاي خودش اثبات شده است؛ اين فکر، فکر باطلي است؛ اين فکر، فکر بنياميه است؛ اين فکر، فکر يزيد است؛ اين فکر، فکر معاويه است؛ آنها بودند که اين فکر را در ذهن جامعه کاشتند، که من نمونههايش را عرض ميکنم. جبرگرايي را معاويه در جامعه اسلامي رواج داد که اي مسلمانها! شما هيچ اختياري نداريد، هر چه هست اين را خدا معين کرده است. حالا نمونههايش را عرض ميکنم.
مولوي در مثنوي دو سه تا بيت زيبا دارد براي رد اين نگاه؛
اينکه فردا اين کنم يا آن کنم
اين دليل اختيار است اي صنم.
بهتر از اين نميشود استدلال بياورد اين خودش بهترين دليل بر اين است که تو اختيار داري، که در جزئيترين امور خودت ترديد ميکني که اين کار را بکنم يا آن کار را بکنم؛ اين معنايش اين است که تو مختار هستي و هيچ کسي تو را مجبور به هيچ کاري نکرده است.و يا در بيتي ديگر:
در تردد ماندهايم اندر دو کار،
اين تردد کي بود بياختيار.
جمله قرآن امر و نهي است و وعيد؛ قرآن را نگاه کنيد، از اول تا آخر دستور داده اين کار را بکن و اين کار را نکن؛ وعده و وعيد داده، ميگويد به کسي که کار خوب کند پاداش ميدهيم، اما کسي که کار بد کند، گرفتار عذاب و جهنم ميشود. اين خودش بهترين دليل بر اختيار است. ما بايد اين نگاه را تغيير بدهيم؛ بايد ديدهها و چشمهايمان را شستشو بدهيم. من اين را مخصوصاً به جوانها ميگويم، البته فرق نميکند، جوان، ميانسال، کهنسال، هيچ کسي براي رشد کردن مانعي ندارد؛ اگر کسي فکر کند براي ما امکانش نيست و نميتوانيم و اين سرنوشت محتوم ماست، قطعاً دارد اشتباه ميکند؛ اين با آموزههاي حسيني سازگار نيست. اينکه من ميگويم با آموزههاي حسيني، امام حسين يکي از کارهايي که در آن دوران و در همين زماني که از او بيعت خواستند براي يزيد تا زماني که به شهادت رسيد، ببينيد چقدر با اين تفکر مقابله کرده و چقدر انسانها با اين نگاه از زير بار مسئوليت شانه خالي کردند و بهانه آوردند. باني اين تفکر، معاويه است؛ وقتي که بحث خلافت يزيد را مطرح کردند، يک عده در خود همان درباره معاويه مخالفت کردند. از جمله کساني که مخالفت کرد، عايشه بود؛ عايشه مخالفت کرد براي اينکه خيلي وضع يزيد خراب بود؛ اصلاً صلاحيت نداشت. آن کتابهايي که در مورد سرگذشت يزيد يک مطالبي نوشتهاند، آدم وقتي اينها را ميخواند تعجب ميکند که اين آدم با اين پيشينه و با اين چيز، چطور به عنوان خليفه مسلمين ميخواست مطرح شود. معاويه در برابر اين اعتراضات يک جملهاي دارد؛ ميگويد: «إنّ أمر يزيد قضاء من القضاء، و ليس للعباد الخيرة من أمرهم»، امر يزيد و کار يزيد و خلافت يزيد قضاي الهي است، مردم در اين زمينه حق ندارند حرف بزنند و دخالت کنند؛ اين تقدير الهي است. اسم کعب الاحبار را شنيدهايد، يهودي مسلماننما؛ اين از کساني است که يهودي بود اما ظاهر مسلمان داشت و يک سري رواياتي را جعل کرده بود و همين الان در کتابهاي روايي و در برخي جوامع روايي متأسفانه از اين چيزها هست. روايت درست کرده بود ... من يک نمونه را فقط ميگويم،... فاذا رأيت الهاشمي قد ملک فقد ذهب الزمان، ميگويد هر وقت ديديد يکي از بنيهاشم به حکومت رسيد، بدانيد که دنيا به آخر رسيده است. آن وقت سالها اين نگاه را در فکر مردم و تار و پود ذهن جامعه وارد کردند که اين سرنوشت محتوم شماست. معلوم است اگر اين جامعه با اين نگاه زندگي کند و خو بگيرد، اصلاً به فکر اين نميافتد که بايد رشد کند و بايد به کمال برسد و بايد به خير و صلاح برسد. اين تبديل شد به يک فرقهاي در عالم اسلام به نام مرجعه که خيلي خسارتهاي زيادي داشتند؛ ائمه(ع) با اين نگاه مقابله کردند. مخصوصاً در دوران امام صادق به بعد، خيلي با اين تفکر مقابله کردند. مثلاً اينکه سرنوشت محتوم است، اين را ميخواستند به جامعه القا کنند، حديث از قول پيامبر درست کرده بودند که پيامبر فرمود: بعد از من کساني بر شما حاکم ميشوند که به روش من عمل نميکنند و با شما بدرفتاري ميکنند. اين را به اشکال ديگري بعضي جاهاي ديگر هم نقل شده است. بعد ميگويد از پيامبر پرسيدند که ما در آن شرايط چه کار کنيم؟ حضرت فرمود حرف امامتان را گوش بدهيد، و هر چه او گفت گوش بدهيد. بعد با همين منطق ميگفتند که پيامبر که اين را پيشبيني کرده بود، نميشود برخلاف نظر پيامبر رفتار کرد پس شما بايد گوش بدهيد و هيچ حقي نداريد. اين تفکر جبرگرايي، اين سرنوشت و قضا و قدر شماست و هيچ اختياري نداريد، باعث ايستايي جامعه ديني، باعث رکود تکتک افراد جامعه شده بود و اينها تسليم شده بودند و پذيرفته بودند و يواشيواش از ارزشهاي انساني فاصله گرفته بودند. همين نگاه بود که بعد از قصه کربلا به عمرسعد گفتند که اين چه کاري بود که تو کردي؟ خجالت نکشيدي که اين همه مصيبت را بر خاندان پيامبر وارد کردي؟ عمرسعد گفت اين تقدير الهي بود، خواست خدا بود که اين کار به دست انجام شود. مردک طمعکار دنياپرست براي اينکه به گندم ري برسد و حاکم آنجا شود، اينطور توجيه ميکند و ميگويد اين سرنوشت بوده است. اينها مانع رشد است. بنابراين اولين مشکل براي هر کسي که ميخواهد پرواز کند و حرکت کند و رو به جلو برود، اين است که به خودش القا کند و تلقين کند که من هيچ سرنوشت محتوم و قطعي براي اينکه اين چنين باشم ندارم؛ اخلاق من بد است، بگويد خدا من را اينطور خلق کرده؛ نخير بايد خودمان را تغيير بدهيم. من توان ندارم، من بيش از اين ... اينطور نيست. اوج شکوفايي هر انساني رسيدن به مقام قرب الهي است که آن هم خودش مراتب دارد. ممکن است ما در امور دنيايي يک محدوديتهايي داشته باشيم. بله، يک کسي امکانات ندارد که رشد مادي آنچناني کند ولي ضعيفترين آدم از نظر مادي و پايينترين آدم از نظر مرتبه اجتماعي ظاهري ميتواند به بالاترين ارزشهاي انساني خودش را آراسته کند. ابن زياد در مجلسي که حضرت زينب(س) حاضر بود، در مجلسي که امام سجاد حاضر بود، رو کرد به زينب کبري و گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَحَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ وَ أَكْذَبَ أُحْدُوثَتَكُمْ»؛ ابن زياد بعد از قصه کربلا و بعد از اينکه اينها را به عنوان اسير به مجلس آوردند در کوفه، گفت: حمد خدايي که شما را رسوا کرد و کشت و سخنگويان شما را تکذيب کرد. يعني چه؟ يعني خدا خواست؛ اين حادثه کربلا و کشته شدن حسين و اين اسارت شما خواست خدا بوده است. ببينيد زينب چه هوشمندانه ... ما تمام سخنان زينب کبري(س) سخنان امام سجاد و قبل از آن سيدالشهدا، درست نقطه مقابل اين فکر که اينها هيچ کدام قضا و قدر الهي نيست؛ فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَكْرَمَنَا بِنَبِيِّهِ مُحَمَّدٍوَ طَهَّرَنَا مِنَ الرِّجْسِ تَطْهِيراً وَ إِنَّمَا يَفْتَضِحُ الْفَاسِقُ وَ يَكْذِبُ الْفَاجِرُ وَ هُوَ غَيْرُنَا»، خدا را سپاس که ما را کرامت بخشيد به پيامبرش و ما را از آلودگيها پاک گردانيد و اوست که فاسق را رسوا ميکند و فاجر را آشکار ميکند دروغ و فسقش را، و او غير از ماست. ميگويد خدا فسق و دروغ دروغگو و فاسق و فاجر را آشکار ميکند؛ تقدير کجا بود؟ سرنوشت کجا بود؟
براي نمونه قاسم بن الحسن فرزند امام مجتبي را ببينيد يک جوان 14 ـ 15 ساله به کجا رسيده است. از آن طرف عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس، که يک عمري همراه پيامبر بودند و پيامبر را درک کردند، همراه اميرالمؤمنين بودند، پيشانيهايشان پينه بسته بودند، اما به اينجا که ميرسد پايشان ميلغزد و زبانشان بند ميآيد. اينجا ميفهميم که حقيقت اين رشد چيست. يک نوجوان 14 ـ 15 ساله به کجا ميرسد و يک پيرمرد 70 ـ 80 ساله چگونه درجا ميزند يا حتي ساقط ميشود. ارزشها اينهاست. شب عاشورا به عموي بزرگوارش عرض کرد: عمو جان! آيا من هم جزء کشته شدگان هستم يا نه. عظمت روح را ببينيد. امام گمان کرد که او از روي احساسات يا ... به هرحال تصميم گرفت او را بيازمايد. پرسيد: کيف الموت عندک؟ تو که سؤال ميکني که آيا من جزء کشته شدگان هستم، مرگ را چگونه ميبيني؟ عرض کرد: احلي من العسل، شيرينتر از عسل. اين چه معرفت و چه نگاهي بر اين نوجوان حاکم است که ميگويد مرگ براي من شيرينتر از عسل است؛ وقتي سيدالشهدا اين جمله را شنيد، چهرهاش باز شد و فرمود: آري، اما بعد از ابتلا به بلاء عظيم، با يک گرفتاري سخت تو هم کشته خواهي شد.