ويژه حافظ


ویژه نامه |

ويژه

حافظ

 

يادداشت

دبير صفحه

آزاده حسيني

 

*بزرگداشت حافظ بيست مهر

از سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج؛ بيستم ماه مهر با نام روز ملي بزرگداشت حافظ ثبت شد. کوروش کمالي سروستاني، نويسنده، زبان شناس و پژوهشگري است که اين روز را به ثبت رسانده و دليل انتخاب اين روز را اينطور بيان مي دارد که: «شأن حافظ بين شاعران بالاست و نمره اش بيست است. مهر هم با معاني مختلف در ديوان حافظ به کار رفته است».

 

*ما گلشن مهري ها

روز بيستم مهرماه، احوال کودکان و نوجوانان حافظ خوان روزنامه گلشن مهر خوش است. ما گلشن مهري هاي واقعي و اصيل، يک برنامه مخصوص به خود داريم. اينکه روزي يک بيت از حافظ مي خوانيم. حداقل سه غزل حافظ را به طور کامل حفظيم و روانخواني پنجاه غزل حافظ را مسلطيم. و تلاش مي کنيم که غزل هاي حافظ را بخوانيم و معاني اش را مطالعه کنيم.

 

*فرشته مهر

از آنجايي که نويسنده ها قدرت تخيل بالايي دارند، مي توانيد تصور کنيد که فرشته اي همواره با شماست و به شما در جستجوي مسير زندگي کمک مي کنيد. او به شما مي آموزد که چگونه از ديگران حمايت کنيد و از مهرباني پشيمان نشويد. فرشته اي که آهسته در گوش شما مي گويد: به خود وفادار باش و هر چه که شد عاقلانه بيانديش! خوشبين باش و به استقبال فرصت هاي جديد برو! «نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني»

 

*گنج در کتاب مدرسه نيست

شعر حافظ گنج گرانبهايي است که در کتاب هاي مدرسه ها کمتر از آن نشان مي يابي. حافظ شيرازي از استان فارس که حافظ زبان فارسي است. پس اگر فردي نتواند بيت هاي حافظ را درست بخواند و بفهمد؛ شايد معني اش اين است که هنوز به زبان پارسي به اندازه کافي مسلط نيست.

 

*عهد+نامه

پنجاه و چهار اثر با موضوع حافظ، از نويسنده هاي صفحه کودک و نوجوان گلشن مهر به دست ما رسيد. «نامه اي به حافظ»؛ «نامه اي به باد صبا» و يا «داستاني بر اساس شخصيت هاي شعري حافظ» محتواي اين آثار را در بر مي گيرد. مجموعه اين آثار در دو ويژه نامه به چاپ مي رسد. همين جا يکبار ديگر عهد مي بنديم که روزي يک بيت يا حداقل ماهي دو غزل حافظ بخوانيم.

 

 

مهرگان، صبا و دخترک

سيده فاطيما عقيلي

سالهاست وارد بحث و جدال با او شده بودم. دليل نمي شد هميشه همه از او سخن بگويند، پس من چه ميشوم؟! چرا با عبور من، دشت ها پريشان حال و بي  رنگ و رو مي شدند؟ چرا با عبور من، درختان خود را براي خواب زمستانه آماده مي کنند؟ مگر او چه قدرتي به جز «باد» بودن دارد؟! من هم مانند او باد هستم و فرمان ميدهم. هيچ وقت کسي از من سخن نگفت. اما آن باد صباي مزاحم هميشه در حال خبر بردن و خبر آوردن و پيامبر شعر است.

شخصيت دوم:

در حال تماشاي تلاطم آب رودخانه و رقص ماهي ها بودم که بادها پريشان تر از هميشه در ميان آسمان ها ميوزيدند. گويي، ميان بادها دوئل برپا شده! از جايم برخاستم و به مرغزارهاي دور دست خيره شدم. بوي گل و شعر مي آمد، بوي حيات! بوي اميد، بوي دل انگيز بهار. با اينکه چند روز ديگر بهار به سراغ خانه هايمان مي آمد، ولي اين بو، بوي «نو» بود. کم کم بادها سر و سامان گرفتند و آرام شدند. لبخندي زدم و نشستم. باد مهرگان: «به به! بالاخره آمد»! -«سلام اي مهرگان»! همراه با چشم غره اي به سبک بادها گفتم: «اي کاش مي گذاشتي خورشيد برود بعد مي آمدي، دوست بد قول» با آرامش و صبر هميشگي اش و وزش موزوني گفت: «اين بار تا به سبزه زارهاي اين ديار رفتم و زود برگشتم، فکر نمي کردم آنقدر صحبتم با آن گلها به طول انجامد». زير لب غر ميزنم: «حتما اصلا قصد نداشتي مرا معطل خود کني.. اصلا» -«منتظر چه چيزي هستي؟ نمي رويم به باغ ها»؟! -«دوست چندين هزارساله ي من! کسي که بايد برود تويي، چرا مرا اينور و آنور ميکشاني»؟!  -«بشود روزي بياييم و مهرگان غر نزند»! بعد همراه لبخندي وزيد به سوي چنارها و صنوبرها. آه کشان همراهش رفتم. چه مي کردم در هر صورت «دوست چندين ساله» بوديم. اواسط راه که بوديم، «صبا» خواند: «روز وصل دوستداران ياد باد/ ياد باد آن روزگاران ياد باد». واقعا ياد باد...ياد باد آن روزگاران که هنوز با شعرا آشنا نشده بودي... ياد باد آن روزگاران که بر کوه، دشت و دمن فرمان نمي دادي .. ياد باد. -«لحظه اي اينجا بمان تا برگردم، قول مي دهم طول نکشد» +«اوه بله، از قول هاي شما مشخص است». و سپس با لحن خاصي مي گويد: -«مهرگان از چه زماني اينقدر مورد تحول قرار گرفته اي»؟! +«از زماني که شما به فکر شعر و شاعري افتادي» -«هنوز هم اين بحث را به اتمام نرساندي؟ اي باد پاييزي؟ مانند برگ هاي پاييزي اينقدر خشک و شکننده نباش»! +«خب برو! ديرمان مي شود. از الان بگويم، تو بايد پاسخ مهتاب و مهر را دهي»! لبخندي مي زند و به سمت باغ مي رود. از آن زماني که آن حس زيبا را با جان و وجودم چشيده بودم. دنبال بادها راه افتاده ام. پدربزرگم هميشه مي گفت: «باد صبا اين حس زيبا را پخش مي کند». واقعا هم درست مي گفت. آنقدر دنبال آن باد دويدم که ديگر براي پايم زوري نمانده. زير درخت سرو مي نشينم به تماشاي بادي عجول. فکر نکنم او باد صبا باشد. فکر کنم باد «مهرگان» است، يا به معنايي باد پاييزي که ميخواهد زودتر از اينجا برود. به پشت درخت سرو نگريستم. چيزي باور نکردني ديدم. گل هاي سرخ شکوفا مي شدند و يک صدا آواز آمدن بهار را مي خواندند و باد صبا ميانشان مي رقصيد. دفترم را برداشتم و هرچه ديدم را کشيدم درون دفترم. چرا دارد وقت تلف مي کند، بيا برويم. بايد همين فردا به سمت مکان ديگري بروم. آخر تو که هميشه فصل توست مرا درک مي کني؟! خب معلوم است، نه!  -«ببخشيد مهرگان، کمي دير کردم». +«کمي»؟! +«عذرخواهي که کردم». -«باشد بيا زودتر برويم تا ديرمان نشده»! کمي من من کرد و گفت: «راستش، هنوز...»  «هنوز چه؟! نگو که جاي ديگري هم مانده» «راستش مي خواهم تو را با شعر آشنا کنم. شايد ديدگاهت عوض شد». +«خودت که ميداني»! نگذاشت حرفم را کامل کنم و ادامه داد: «اين بار را با من بيا»! من هم ناگزير قبول کردم. تمام راه تا مقصد برايم از شعر مي گفت. داشتم کم کم به شعر علاقه مند مي شدم. در آخر متوجه شدم، نبايد آنقدر بي تفاوت از کنار «شعر» رد مي شدم.

 

 

مژده اي دل!

حلما رسولي

تازه داشتم سواد خوندن و نوشتن ياد ميگرفتم که با کلاس حافظ خواني آشنا شدم. برام جالب و هيجان انگيز بود، شعرها رو مي شنيدم و حفظ ميکردم و با خودم زمزمه ميکردم. درسته درکي از معني و کاربردش نداشتم. چه شعرهاي قشنگي، چه خوب که يه همچين کلاسي وجود داره. هميشه از تنها بودن توي خونه حوصله ام سر مي رفت. مجبور بودم خودمو سرگرم کنم. اما وقتي به کلاس شعر حافظ رفتم حالم بهتر شد. اولين اجرام بهترين خاطره شد برام. اگه الان جلوي من نشسته بودي به من ميگفتي که شعرها تو دوست دارم يا نه؟ ميگفتم که: بهترين شعرهاي جهان، شعرها و غزلهاي توست. روزي شاعر يا نويسنده شدم حتما در مورد شما مينويسم. درسته نديدمتون ولي روح بزرگتون رو توي شعرها و غزلهاتون ميشه حس کرد. برام جالبه چطور اين غزلها به ذهنتون ميومد؟! اين همه مهارتي که در شعر و ادبيات داريد. خيلي قشنگ همه چيز رو توصيف ميکنيد يا نکات رو با مهارت توي غزلهاتون ميگيد. مثلا يه جايي ميگيد: «مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد» چقدر زيبا در مورد خبر خوش صحبت ميکنيد، يا توصيف هاي ديگرتون در مورد مي، ساقي، عشق و... من چه با غم چه با شادي هميشه به کلاسهام ميرم و با علاقه و حس واقعي خودم غزلهاتونو ميخونم.

 

 

 

نازنين زهرا همتي نيا

از راه دور سلام به شما اي حضرت حافظ

سلام اي حافظ شيرين سخن

اولش که با شما آشنا شدم خيلي خوشحال شدم و با مادرم درباره شما تحقيق کرديم و متوجه شدم که آرامگاه شما در شيراز قرار دارد و از بابا خواستم مرا به زيارت شما بياورد و بابا قبول کرد و ما خانوادگي به پا بوس شما آمديم. من از اينکه يکي از دوستانم مرا با يک استاد شاهنامه خواني و حافظ خواني بسيار مهرباني آشنا کرد خيلي خوشحالم چون ميتوانم بيشتر با شما و ادبيات ايران آشنا شوم. ولي اي کاش ميشد که شما زنده باشيد و در کنار ما بوديد چون دلم ميخواست در کنارتان بودم و شعرهايتان را حضوري ميشنيدم. حافظ جان شما در دل و جان ما هستيد. حافظ جان برايم دعا کنيد تا بتوانم مثل شما شاعري بلند مرتبه و آدمي بزرگ شوم.

سلامي به گرمي آفتاب

 به حافظ

 

 

 

زهرا حسينقلي ارباب

نامه اي به دوستي در قرن هشتم. من وقتي حافظ را ميخوانم يه عشقي در وجودم ميپيچد، من علاقه ي زيادي به شما دارم. من خيلي خوشحالم که بهترين همدم و دوستي مثل شما دارم. کاش ميتوانستم شما را ملاقات کنم و از شما به خاطر شعرهاي زيبايتان سپاسگزاري کنم. آرزو دارم مانند شما محبوب باشم. داستان حافظ خوان شدن من اينطور شروع شد که وقتي اول دبستان بودم، مدرسه از من دعوت کرد در يک مسابقه شرکت کنم و من در آن مسابقه شعر شما را خواندم و رتبه اول را کسب کردم و از آن موقع يک حافظ خوان شدم و توانستم براي دوستداران ادبيات، شعر شما را روي صحنه اجرا کنم. تمام اين تجربيات زيبا را مديون استاد عزيزم هستم.

 

 

استعداد

سامينا سلطاني

 عرض ادب خدمت استاد بزرگوارحافظ شيرازي! واقعا که اين کلمه استاد برازنده شماست. اگر هيچوقت به اين کلاس نمي آمدم، اصلا از غزل هاي شما بهره مند نميشدم. آمدنم به اين کلاس از آنجايي شروع شد که من به کلاس نويسندگي رفتم؛ وقتي دوستانم را ديدم از ميان صحبت هايشان متوجه شدم که استاد عزيز خانم حسيني کلاس حافظ خواني هم تدريس ميکنند و من با مادرم صحبت کردم و تصميم گرفتم در کنار بچه ها به حافظ خواني هم ادامه بدهم. استاد عزيز کاش ميتوانستم شما را از نزديک ببينم ولي صد حيف که برايم مقدور نيست. از خواندن غزل هاي شما لذت ميبرم چون هرکدام معنا و مفهوم خاصي دارند که به دل مي نشينند. وقتي به عمق غزل هاي شما فکر ميکنم به خودم ميگويم که اين هنر و استعداد را هيچ کس جز حافظ نداشت. دوست دارم روزي بشود که آنقدر از غزل هاي شما بخوانم که همه از شنيدن آن لذت ببرند.

به اميد آن روز.

 

 

 

مردي بزرگ

ويانا روح افزايي

سلامي چو بوي خوش آشنايي

بدان مردم ديده ي روشنايي

درود و عرض ادب خدمت استاد بزرگ! من ويانا روح افزايي هستم. بنده خيلي خوشحال هستم که دارم براي شما يعني استاد بزرگوار نامه مي نويسم. بنده تا الان هشتاد و هفت غزل از کتاب با ارزش شما را ياد گرفتم و البته شما نه استاد بزرگ بلکه يک اسطوره بزرگ براي بنده هستيد. از شما تشکر ميکنم که يک کتاب پر معني و با ارزشي به ما هديه داده ايد. اميدوارم روزي برسد که من و دوستان حافظ خوانم بياييم به آرامگاه شما و اجرايي زيبا از کتاب با ارزش شما يعني کتاب خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي بخوانيم به اميد روزهاي خوش.

 

 

 خاطرات جديد

آرنوش يوسفي

«سلامي چو بوي خوش آشنايي/ بدان مردم ديده ي روشنايي» آقاي حافظ اميدوارم حالتان خوب باشه. من آرنوش يوسفي هستم. يک مدت است که در کلاس حافظ خواني شرکت مي کنم. و در کلي از مناسبت ها، شعرهاي زيباي تو را مي خوانم و جايزه مي گيرم. مثال «گل بي رخ يار خوش نباشد»؛/ «يارم چو قدح به دست گيرد». من يازده سالمه و دوستم از سه سالگي حافظ خواني را شروع کرد و الان دوازده سالش است. من در کلاس حافظ خواني خانم حسيني شرکت مي کنم. من دوست دارم که به شيراز براي بار دوم بروم. و دوباره آن خاطرات را طي کنم و خاطرات جديدي براي خود بسازم.

 

 

در صحن شما

شهزاد نامني

سلام جناب حافظ! من شهزاد نامني هستم. قراره بيست مهر که سالروز بزرگداشت شما است؛ مناسبتهايي در کلاس حافظ خواني خودمون داشته باشيم. من در کلاس استاد عزيزم خانم حسيني شرکت مي کنم. من و پدرم به شعر خيلي علاقه داريم چون من از دوران کودکيم شعرهاي حماسي و بيشتر شاهنامه مي خوانم و سال پيش آذرماه در کلاس حافظ خواني خانم حسيني شرکت کردم و وقتي شعرهاي شما را به من ياد مي داد خيلي علاقه ام بيشتر شد. مثلا شعر: «يارم چو قدح به دست گيرد/ بازار بُتان شکست گيرد». خيلي دوست دارم به شيراز بيايم و در صحن شما شعر شما را بخوانم تا تمام مردم براي من بايستند و تشويقم کنند. از استاد عزيزم کمال تشکر را دارم که شعرهاي زيباي شما را به ما آموزش مي دهند. سالروز بزرگداشتتون گرامي باد.

 

 

مثل تو شاعر

ماهک ميرزايي

سلام حافظ. من ماهکم کلاس دوم ابتدايي هستم. من از وقتي به کلاس خانوم حسيني رفتم با شعرهايت آشنا شدم. شعرهايت خيلي زيباست. نکته هايي که در شعرهايت هست براي من جالب هست. دوست دارم همه شعرهايت را حفظ شوم و روزي مثل تو شاعر بشوم. دستت درد نکنه.

 

 

 

وجود نازکت

زهرا مازندراني

آقاي حافظ من از شعرهاي شما بسيار خوشم ميآيد. خيلي دوست داشتم که شما را ميديدم. «تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد/ وجود نازکت آزرده گزند مباد». من هميشه هنگام آرزو کردن، براي سلامتي ديگران از اين شعر استفاده ميکنم. من خيلي دوست دارم به شيراز بروم و آرامگاه شما را از نزديک ببينم و از زيبايي آن لذت ببرم.

 

 

 

 گوش جان

آتريسا فغاني

سلام و درود بر جناب حافظ! از زماني که با اشعار شما در کلاس حافظ خواني آشنا شدم يک سالي ميگذرد. کاش مي شد که به ديدارتان بيايم و به غزلهايتان گوش جان بسپارم. خيلي دلم ميخواست همانند شما شعري بسرايم تا ديگران هم بخوانند و لذت ببرند. ولي صد حيف که چنين استعدادي ندارم. تمام تلاشم را به کار ميگيرم تا اشعار بي مانند شما را به خوبي فرا بگيرم و قدمي کوچک در حفظ ادبيات ايران زمين بردارم و با اينکه خيلي به آنها علاقه دارم اما گاهي اوقات بعضي کلمات را متوجه نميشوم به همين دليل از استاد عزيزم کمک ميگيرم. از اينکه ميتوانم غزلها را به همانگونه اي که شما سروده ايد بخوانم به خودم ميبالم و برايم بسيار ارزشمند است.

 

 

صداي ما

فاطمه سادات سيد النگي

 

سلام به حافظ شيرازي که الان شما صداي ما را نميشنوي! اي کاش بودي و حالا خودت شعرهايت را مي خواندي و باز شعر مي سرودي! اي کاش اي کاش..! اي کاش هاي زيادي وجود دارند که ما را در زندگي ناراحت مي کنند. سلام مرا به همه ي شاعران ايراني برسان! نام نميبرم به خاطر اينکه اگر کسي را جا بگذارم ناراحت مي شوند. آنقدر هم ماشاالله زياد هستند ديگه آدم يادش ميره. تا بزرگداشت هاي بعدي جشن ها و اجراهاي بعدي خداحافظ.

 

 

شوق ديدار

مهرانا يوسفي

آغاز هر کلامي نام خداي يکتا را همواره ميبرم. سلام به استاد حافظ بزرگوار. از وقتي غزلهاي شيرين شما را شنيدم، علاقه مند شدم در کلاس حافظ خواني شرکت کنم. و اين باعت شده بود که خواهر کوچک تر از خودم به کلاس حافظ خواني انگيزه پيدا کند و در کلاس شرکت کند و بعد چند روز کوچک ترين فرد حافظ خوان شهرمون شد.

 هميشه با ما

 

 

 

ماتيسا  حسيني

سلام حافظ اي شاعري که در دنياي ديگه اي زندگي ميکني، اما يادت و شعرهايت هميشه با ما هست. شب هاي يلدا با شعرها و غزل هاي تو فال مي گيريم تا ببينيم نظرتو در مورد تموم شدن زمستون و شروع روزهاي روشن چيه؟! حافظ جان من ماتيسا هستم و از کودکي تا جايي که يادمه حرف زدن رو با شعرهاي تو شروع کردم. من در سه سالگي کوچکترين حافظ خوان شهرمون بودم، حتي به يک برنامه راديويي دعوت شدم تا از غزل هاي تو بخونم. راستي حافظ مي دوني راديو چيه؟! در زمان تو اين چيزها نبود، ميدونم؛ اما حالا دنياي ما خيلي فرق کرده. يادمه يبار با پدر و مادرم به شهر نيشابور رفتيم و به خانه ابدي عطار و خيام سر زديم، آنها هم مثل تو شاعر بودند اما خيلي قبل تر از تو زندگي مي کردند. استاد ما هميشه ميگه در روز حتي پنج دقيقه هم که شده شعرهاي تو رو بخونيم و وظيفه هر ايراني ميدونه که شعرها و غزلهات رو درست بخونه و آنها رو حفظ کنه. با اينکه مدرسه ميرم (همون مکتب قديم) و درس و مشقمون زياده اما به حرفهاي استادم گوش ميدم و شعرهاتو ميخونم، تازه چند تا از غزل هاتو حفظ کردم. خيلي دوست دارم به شهر شيراز بيام و برات شعرهايي که حفظ کردم رو بخونم. کسي که به تو و غزل هات علاقمنده: ماتيسا حسيني

 

 

خاطره ها

سحر حسن زاده نوري

سلامي چو بوي خوش آشنايي! سلام به حافظ عزيز! در مراسم هايي که در برنامه گلشن مهر حضور داشتم تماشاگر بچه هايي بودم که چقدر زيبا شعرهايت را اجرا ميکردند و تماشاگران را به وجد مي آوردند. از ديدن اجراي آنها خيلي لذت ميبردم و من هم دلم ميخواست مانند آنها توانايي خواندن و اجراي شعرهايت را داشته باشم. در صفحه گلشن مهر تماشاگر بيت هايي از شعرهاي تو شدم و من عاشق شعر گفتن و خواندن هستم. چندماهي هست که در کلاس حافظ خواني شرکت ميکنم و خيلي از خواندن شعرهايت لذت مي برم و وقتي خودم ميخواهم براي استادم ويس بفرستم و از روي شعرهايت بخوانم حس بسيار خوبي به من دست مي دهد. اولين شعري که در کلاس خواندم: «گل بي رخ يار خوش نباشد / بي باده بهار خوش نباشد». شعر بسيار زيبا و خوبي است. وقتي استادم ويس مي دهد، آنقدر گوش ميکنم که بتوانم به بهترين نحو شعرهايت را بخوانم. از بس که گوش ميکنم بعضي از شعرهايت را حفظ هستم و اين باعث افتخارم است. دلم ميخواهد يک روزي برسد که تمام شعرهايت را بتوانم بخوانم و حس آرامش بگيرم. من به غزل «الا يا ايها الساقي ادرکاسا ونا ولها/ که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل ها» علاقه بسياري پيدا کردم. اصلا شما حرف دل را مي زنيد و من خودم چهار سال است که نويسندگي ميکنم و در صفحه گلشن مهر آثارم چاپ ميشود. به اميدي روزي که از غزل هاي شما الگو بگيرم و من هم بتوانم شعرهاي زيبا مانند شما بسرايم. شعرهايت فوق العاده زيبا، دلنشين، جذاب و آرامش بخشند. من که با خواندن آثارت حس بسيار خوب ميگيرم، ديگران را نمي دانم.

 

 

 

 پيامي از باد صبا

پرستو علاءالدين

بيحوصله بطري آبي از يخچال برداشتم و همانطور که مينوشيدم، به حياط رفتم. کنار بوته گل سرخ نشستم. کمي از

آب بطري را پاي گل ريختم و همانطور که به گلبرگ هايش دست ميکشيدم، شروع به حرف زدن کردم: «خوبي سرخک جونم؟ چرا باز نميشي تو؟ مثل من دلت گرفته؟ بميرم برات. آهي از سر افسوس کشيدم و ادامه دادم: «من اصلا حوصله ندارم، کتاب ديوان حافظم رو نميدونم گم کردم، چيکارش کردم، چند روزه نتونستم چند بيت حافظ بخونم، انگار حافظ خون افتاده». حرفم که تمام شد، با ناراحتي بيتي از حافظ زمزمه کردم: «اي نسيمِ سحر آرامگَهِ يار کجاست؟/ منزلِ آن مَهِ عاشق کُشِ عَيّار کجاست»؟! بلافاصله بعد پايان بيت، بادي وزيد که ملايمتش مرا درخود غرق کرد. آنقدر حس خوبي اين باد در من تزريق کرد که ميتوانم بگويم مصداق باد صبا بود. وقتي اين نسيم به گل برخورد کرد، جلوي چشمان متحير من غنچه گل سرخي که مدتها باز نشده بود، شکفت و در کمال ناباوري صدايي آمد:

مژده اي دل که دگر بادِ صبا بازآمد

هدهد خوشخبر از طَرفِ سبا بازآمد

برکش اي مرغِ سحر نغمه ي داوودي باز

که سليمانِ گل از بادِ هوا بازآمد.

نميدانم در ميان هياهوي ذهن من بود يا واقعيت، اما انگار گل سرخ زبان باز کرده بود و خبر خوش باد صبا را به من ميداد. درست همان لحظه، دروازه حياط باز شد و پدرم داخل آمد. با ديدن من، کتابي را که دستش بود جلو رويم گرفت و گفت: «دخترم، کتاب حافظت رو توي ماشين جا گذاشته بودي!

 

 

 تصميم

آندريا کيا

سلام جناب حافظ عزيز شاعر بزرگ ايران زمين!

خب اگر راستش را بخواهي من شما را خيلي نميشناسم. شنيدم که يکي از شاعران بزرگ سرزمينم ايران هستي. خيلي متاسفم که تا الان با شما آشنا نشدهام، فکر ميکنم به اين دليل بوده که تا الان در کتاب هاي درسي ما شعري از اشعار شما نبوده. تصميم گرفته ام شعرهاي شما را بخوانم تا بتوانم شما را بيشتر بشناسم. از مادرم درباره ات پرسيدم، ميگويد که با کتاب شما ميتوان فال گرفت و هميشه نصيحت هاي خيلي خوبي از لابه لاي کتاب شما بيرون ميآيد و دل خواننده هاي اشعارتان را شاد ميکند. اميدوارم امسال به بهانه يک مسافرت خانوادگي به شهر شما شيراز بيايم و از نزديک شما را در حافظيه ملاقات کنم؛ تا آن زمان شعري از شما را ياد خواهم گرفت و در کنار مزارتان خواهم خواند تا روحتان را با اين کار شاد کنم. اميدوارم از ديدن من در حال خواندن شعرهايت خوشحال شوي.  دوستدار شما آندريا کياء

 

 

کمک حافظ و باد صبا

به درخت فرسوده

معصومه مازندراني

در بيابان بي آب و علف درختي به نام بادام روييده بود. اين درخت ارزشمند بود چون خاصيت دارويي و درماني بسياري داشت: ضدعفوني کننده قوي، درمان سرفه و تنگي نفس، درمان شوره سر و مسکن و... . پايداري اين درخت هر دو هفته يک بار نياز به آبياري است. اما در اين بيابان خبري از باران و آب نبود و اين درخت فرسوده و پژمرده مي شد و اين درخت از شاعر بزرگ و ارزشمند حافظ خواست مشکل فرسودگي اش را حل کند و حافظ باد صبا را فرستاد. باد صبا در يکي از صبح ها سلامي به درخت فرسوده کرد. درخت گفت: اي باد صبا من مدت هاست از شدت بي آبي دارم خشک مي شوم، آرزويم را به شاعر بزرگ بگو که باراني ببارد و من دوباره شکوفا شوم. باد صبا رفت به حافظ گفت: درخت دارد خشک ميشود و من بايد به آن کمک کنم تا آن روحي دوباره بگيرد و نااميدي اش تبديل به اميد شود. حافظ در درگاه ايزدمنان خواست تا باراني ببارد که درخت خوشحال و پر طراوت شد و باران رحمت باريد و اين شعر را سرود: «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پير دگرباره جوان خواهد شد». درخت پير و فرسوده با بارش باران دوباره جوان، شکوفا و سرزنده شد.

به نام خدايي که سوگند ياد کرد به قلم

 

 

 

سوگند خبلي

سلام به تعداد ابياتي که نگاشتي و در قلب ايران به جاي گذاشتي! گرچه از شيراز دوريم وليکن بوي بهار نارنج از ميان ديوان به ايوان دل مي رسد. حافظِ واژگان ايران، کلمات چه خوشبختند که از قرن هشتم آن ها را در اشعارت جا داده اي و محفوظ داشته اي! مفتخريم به شما. شمايي که نامت چون ابياتت بلند آوازه شد، حتي به دور از وطن. از ترجمه به زبان هاي اروپايي تا به آن دانشمند آلماني «گوته» که ديوان شرقي اش را نام و افکار شما جان بخشيد. ولي چرا راه دور برويم؟ ديگر گذشته آن زمان که فقط بزرگ ترها حافظ مي خواندند. راستش کودک و نوجوان و جوانِ کشور ما، چنان حافظ را از حفظ مي خوانند که انگار در شيراز نشسته ايم و بلبل مي خواند و بساط شعر هم با شما برقرار است. به گمانم ما اولين شاعري که نامش را شنيديم شما بوديد. آن هم به لطف بلندترين شب سال که در دورهمي ها فال حافظ مي گرفتيم. تا چشممان به بيت «دورِ گردون گر دو روزي بر مرادِ ما نرفت/ دائماً يکسان نباشد حالِ دوران غم مخور»؛ روشن شود تا هر چه غم بود برود و خنده هايمان بپيچد ميان دانه هاي انار. حافظِ قرآن، لسان الغيبِ خوش سخن! چه خوش واژگان فارسي و عربي را در کنار هم چيدي همانگونه که عشق و عرفان را!

به گمانم اين همه محبوبيت از همين جا سر چشمه مي گيرد. از آن جايي که در روزگارِ حال که تعادلي ميان عشق و عرفان نيست و عاشقي درست معنا نشده است و آنکه و آنچه لايق نيست ستايش مي شود. اشعاري وجود دارد که  در آن ابيات، شما عشق و عرفان را در کنار هم سروديد و چه زيباست که  معبود، همان معشوق باشد و ستايش مخصوص او. اين چيزيست که زمان حال، تهي از آن است و اشعار شما اين خلأ را پر مي کند و اين حس خوشايند است. گويي که باد صبا از جهاني که دوست داريم در قالب شعر فارسي، از آيه هاي خدا که آن ها را از حفظ و از بَريد، به ما خبرهاي خوش رسانده. حالي شبيه به اين بيت: «نسيمِ بادِ صبا دوشم آگهي آورد/ که روزِ محنت و غم رو به کوتهي آورد»؛ وقتي کسي حافظ مي خواند، يعني هنوز صداي شما در صفحه روزگار ميپيچد که مي گفتيد: «هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم». و در آخرِ اين سياهه اي که نگاشتم آرزو دارم کاش  هميشه چراغ بيت ها روشن باشد. خانه ادبيات پر رونق از ادب دوستان. و خداوند حافظِ ايرانيان و شاعران!

 

 

تمدن حافظ شيرازي

فاطمه دل دار

به نام وجودي که وجودم ز وجودش گشت موجود. سراي خانه ام ايران با چنين مرداني شما روي تمدن را به خود گرفت و دريچه ادبيات ايران و ايراني جان گرفت. با مدح نامداران کشورت و با غزل هاي عاشقانه عارفانه ات، عاشقان را عاشق تر کردي و به خود کشاندي. بلبلان چمنزار پا به پايت شعرها را براي صنم «شاخه نبات» زمزمه ميکنند و ديوارهاي خانه ات با آن فراق و غم آشناست همان غم و عشقي که در افسانه ها آمده برايش چهل شبانه روز در آرامگاه بابا کوي شب زنده داري کردي و با دعا نزد پروردگارت بالاخره به وصال يار رسيدي و بيانت چه زيبا ميکند غم عشقت را: «صنما باغم عشق تو چه تدبير کنم/ تا به کي در غم تو ناله و شبگير کنم». قرن ها گذشت ليکن هنوز هم نسل هاي جديد خواهان اينند که لِسانُالْعُرَفا و لِسان الغيب هاي  بيشتري در اين سرزمين متولد شوند کساني که مانند تو شکوه و جلال به شهر و ديارشان ببخشند. کساني که قلب و کلام قرآن را درک کرده و بفهمند و در سينه خود بپرورانند.

 

 

 نامه اي به باد صبا

سارا عابدي فر

اي صبا جان! لطفا پيامم را ببر براي کسي که بند بند اشعارش را درک مي کنم. «نديدم خوشتر از شعر تو حافظ/ به قرآني که اندر سينه داري». حافظ از اسمش معلوم است که‌ حافظ تمام جانمان و‌ سرشار از اشعار است. راستش را بخواهي اين اولين نامه اي است که من براي شما مي نويسم و زياد مقدمه براي شما را بلد نيستم. ميروم سر اصلِ مطلب: اي تو که با اشعارت حرف دلمان را بيان مي کني، «صلاح کارتو کجا و من خراب کجا»؟ اي تو که بند بند وجودمان را در يک بند شعرهايت بيان ميکني! من اولين باري که شعرهاي شما را خواندم ديروز بود. راستش اصلا من به شعر علاقه اي ندارم. ولي وقتي شعرهاي شما را ديدم، فهميدم پس آنقدر که از شما تعريف مي کنند بِجاست. در کتابمان اندکي از شعرهاي شما را داشتيم، اما زياد مفهوم شعرهايتان را متوجه نمي شديم. الان که بزرگ تر شده ام، بهتر مفهوم شعرهاي دلنشينتان را متوجه مي شوم. به فرض مثال: «گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب». من شعر بالا را با تک تکِ سلول هاي مغزم درک ميکنم. چندين سن و سالي ندارم ولي مفهوم شعرهايتان جوري است که براي درک کردنش به سن و سال کاري ندارد.

 

 

 اميد عاطفتي

 از جناب دوست

شميم شاه دادي

درودي چو نور دل پارسايان حافظ جان! اوضاع و احوالمان را ميبيني؟! اميدي برايمان نمانده! هر روز زنگي کمتر از روز قبل روي خوشش را نمايان ميکند. گويي دلخوشي برايمان نمانده؛ همگي صرفا زمان را سپري کرده و انگيزه اي براي زندگي ندارند. آخر ميداني ما در سخت ترين دوره به دنيا آمديم، رشد کرديم، گاهي حتي چندين برابر نسلهاي گذشته تلاش کرديم؛ اما يک صدم نتيجه آنان هم نصيبمان نشد. ما براي خوشبختي لحظه لحظه ميجنگيم، سعي در بهتر شدن داريم و حتي در خيال «اميد عاطفتي از جناب دوست» غرق شدهايم؛ اما نتيجه اي حاصل نميشود. حافظ جان، آن خبر رسان قديمي، باد صبا را نديدهاي؟ راستش در انتظار خبري از جانب دوست پير شده ايم و از باد صبا هم خبري نيست. به راستي کجاست آن پيک صبا گر همي کند کرمي؟ کجاست که در انتظار گپ و گفتي با آن چشم به آسمان داريم! کجاست آن پيک خوش خبر؟ شايد که اينبار اميد برايمان آورده باشد. او زمان زيادي است که به ديدارمان نيامده؛ اگر ميآمد حتما به شما ميگفتم که از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح چه گذشته است. هر چه باشد او شاهد ديرينه شماست. خلاصه بگويم، اوضاع آنقدرها هم تعريفي ندارد؛ اما چه کنيم که بايد زيست، به راستي ما در خرابات مغان نور خدا ميبينيم و اين عجيب است که چه نوري را در چه جايي ميبينيم. اميدمان به اين است که خدا در هرحال با ماست و ياريمان ميکند، حتي در خرابات مغان! حافظ جان ما در آرزوي جوانه اميد در قلب هايمان زندگي ميکنيم. براي حال خوبمان دعا کن!

 

 سخن خشدار من براي

 حضرت سخن او بازگرد

فاطمه زهرا ترابي

شب بيا!/سلام من را با خود ببر!

امروز فردا و ديروز دارد./زودتر بيا

نه پشيمان شدم./سلام هاي شب آخر و عاقبت ندارد.

اندوه را نمي خواهم پست کنم.همان دم دم هاي صبح که ميايي خوب است.

طلوع را ببين و راه بيفت./از رشته رشته هاي البرز تا رشته رشته هاي حافظيه چند نفس است؟!

آرام تر بران!/ميخواهم سلام من را به هر ايراني که ميبيني برساني!

گرد و غبارت را بگير!

خالص ترين درود من تقديم ساقي و جام و خداوند سخن حافظ.

پاک شو!

دست و رويت را در هر طاق سي و سه پل که ميخواهي آب بزن!

آشفته نشو اگر آب نداشت.

پيش مي آيد ديگر.

راهت را بکش.

اگر توانستي يک بوسه لطيف تقديم عالي قاپو کن!

راهت را سريع تر بکش!

اگر چه زنده رود آب حيات است

ولي شيراز ما از اصفهان به

شب نشده؛ پيک سحر نامه ام را سخنم را روح لطيف احساسم را ميخواهم حافظ بخواند. آخ اگر زودتر از زود بتواني ساقي شعر و سخن را در آغوش بگيري. يادم را، سخنم را، غزل هاي ناقص و قصيده هاي آغشته به لطفم را، درودم را، خودم را، من را زودتر برسان!

 اي پيک مشتاقان بده پيغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فداي نام دوست

نامه هاي از جان گرفته من را برسان و نامه هاي از دل سريده در پاسخ لطف حضرت غزل برايم برگردان! باشد که در دياري روزگاري و زماني دگر مشتاقانه با قدم هاي خود حافظيه را لمس کنم.