قهرمان کيست؟
سینما |
علي درزي- دبير صفحه
قهرمان ميتواند مرد باشد يا زن، ايدئولوژي يا باور؛ رودخانه باشد يا طوفان، جامعه يا خانواده. قهرمان ميتواند حيوان باشد يا کودک، خرافه يا اعتقاد؛ از حجرالاسود بگيريد تا شمشير فرو رفتهاي در سنگ. قهرمانان صرفا با يک قالب مشخص و کليشه همواره يک شخصيت طغيانگر عليه ظلم و فساد و نابرابري نيستند، قهرمان ميتواند از خود تا خدا، از ترس تا بت قد علم کند. قهرمان ميتواند مفهوم اشتباهي چون شيطان باشد، نه اينکه شيطان اشتباه نباشد بلکه، شيطان اشتباه پندار شود. (شخصيت شيطان در مرشد و مارگاريتا يا فاوستِ سوکوروف) قهرمانان به ازاي عمر نمايشنامههاي سوفوکل و اوريپيد تا ادبيات امروز دگرديسيهاي زيادي کردهاند، از تغيير سياه و سفيد شخصيتها به خاکستري شدنشان گرفته تا قهرماني ضدقهرمانها.
در سينماي و ادبيات ما هم قهرمانان بسيار، و متنوعاند.
از قيصر تا گاو
اگرچه اين دو فيلم براي کارگردانان موج نوي سينماي ما محسوب ميشوند و به لحاظ زماني شايد اختلاف چنداني با هم نداشته باشند. اما به لحاظ طيفي هر کدام در دو سرِ طيف قرار ميگيرند. از يک انتقام جويي در بستر فيلمفارسي تا استحاله و مسخ شدگي يک واحدِ نفر انسان به يک راس گاو!
براي درک دنياي يک فيلمساز مولف،( مولف به معناي، معناي خاص کلمه در سينما نيست، همينکه يک کارگردان چند فيلم معقول ساخته باشد و در گيشه هم مورد استقبال واقع شده باشد کافي است.) بهتر است قهرمانان فيلمها را تحليل کنيم.
کيميايي
چاقو، رفيق، لات، اخلاقيات.
شخصيت فيلمهاي کيميايي بر اساس همين فاکتورها هستند، درست است که قيصر به خاطر يک قضيهي تجاوز به خواهر يک شهر را به آشوب ميکشد و فروزنده در حکم با يک ديالوگ خيلي ساده از حاملگياش ميگويد. مسير فيلمهاي کارگردانان در طول زمان يقينا دستخوش تغييراتي خواهد شد اما دغدغه قهرمانان فيلمها، يقينا مخرج مشترکهايي از خط مشي فکري کارگردانش خواهد داشت. از سيد رسول، معتادِ مفنگيِ بيغيرت شدهي فيلم گوزنها تا قيصرِ ناموس پرست. از معما و پايانبندي فرهاديگونه محاکمه در خيابان (فيلمنامه با همکاري اصغر فرهادي نوشته شده.) تا رفيق بازي و سياست و تحريف تاريخ در جرم. حتي تا همين آخري (فاجعه) خائن کشي. قهرمانان دنياي کيميايي پرچمدار معناي کلماتي چون رفاقت، قول، ناموس، لاتي (لوطي)، خيانت، چاقو و ... هستند. اين قهرمانان در طول عمر هنري و زيستي کارگردان، تغييرات خودش را کرده ولي، هيچگاه معناي قهرمان بودن خودش را از دست نداده، حتي اگر جامعهي امروز ديگر براي آن معاني تره هم خورد نکند. از قضا يکي از دلايل اصلي قطعي سيم ارتباطي کارگردان و مخاطب همين تهي شدن معاني کلمات در زندگي روزمره مردم است. زماني که جامعه در زندگي روزمره به آرايهي متناقضنما دچار ميشود، ممکن است از قيصر تا حکم؛ از ناموس پرستي تا ارتباط جنسي، معاني تقليل يا ارتقا پيدا کنند، ممکن است از اعتراض تا جرم، سياستِ انتزاعي کارگردان دچار تغييرات اساسي شود ولي، اگر مفاهيمي چون رفيق و ناموس و لات و اخلاق در جامعه تهي از معنا شده باشند، ديگر آن گذارِ قيصر تا حکم پاسخگو نيست! براي روشنتر شدن اين مساله، مثال کلمهي ناموس را ميزنم. در زماني که فشارها کمتر بود، در تابستان گرم خدا هم برق داشتيم، سکه و دلار هم کمي ارزانتر بود (ولي فيلتر هنوز بود.) خبر بريده شدن سر يک دختر توسط پدرش در فضاهاي مجازي خبر ساز شد. پرداختن به جنبههاي حقوقي، اخلاقي، اجتماعي و خانوادگي در حيطه تحليل و سواد من نيست. ولي چيزي که به خاطر دارم، بحث در مورد مفهوم کلمهي ناموس خيلي برجسته شده بود. تا حدودي ميتوان گفت کلمهي ناموس از آن معنا و بار مثبتش به سمت يک معناي از حد گذرانده شده و منفي سوق پيدا کرد. يا مثلا اگر مصاحبهي اخير آقاي بيضايي را ديده باشيد، برايتان از مفتخوري و نون به نرخ روز خوري تاريخ لوتيان ميگويد. يعني با دليل تاريخي، لات هم به سمت معناي منفي سوق پيدا کرده. اگر کارگردان کماکان به اين مفاهيم پايبند باشد يقينا محکوم به شکست خواهد بود. رابطهي مرغ و تخممرغي مسائل اجتماعي و هنر همواره تاثير دوسويهاش را دارد. همين تغيير و تناقض معنايي مفاهيم اجتماعي در مسير آقاي کيميايي را در نظر بگيريد. پيري يا زيست ايزوله؟ در ادبياتِ خصوصي ما پير با خرفت ترکيب ميشود اما، اين خرفت چه چيزي ميتواند باشد؟ آيا خود پيري ذاتا خرفتي به بار ميآورد و يا بايد طبق ادبيات اخلاقي، صفت دانا را به جايش جايگزين کنيم؟ فرق خرفت و دانا از اتصال سيم مولف با جامعه ميآيد. آيا معيار کيميايي با معيار کف اجتماع امروز همخواني دارد؟ آيا اصلا موضوع رفيق و ناموس و چاقو هست يا خير؟ انتظاري نداريم که کيميايي کافکا گونه يا برگمان گونه دغدغههاي بنيادين بي مکان-زمان داشته باشد ولي ديگر نبايد قهرمانانش به قهرمانان بيمصرف تبديل کند. کمکم همين بيمصرفها فرصتي در اختيار قهرمانان فيلمهايي چون، هفت دقيقه تا پاييز، سعادت آباد، شوکران و آبوآتش؛ قرار دادند. يا مثلا گزندگي طنز مهران مديري را به خاطر آوريد، قهوه تلخ، شبهاي برره، پاورچين، مرد هزار چهره ... اما الان چه شده؟ الآن شده يک مايهداري که حيوان خانگياش مار است و شبزي است، دست مزد کار ده سال پيشاش اندازه دستمزد يک اتوبوس کارگر در امروز است، بلکه خيلي خيلي بيشتر! البته شايد بگويد که در نوجواني حمالي کرده، اما الآن به لحاظ زيستي طوري فيلم ميسازد که از فقر و بدبختي فقط ميتواند بگويد، استخر ويلاي همسايهي ما يا قالپاق پورش عمه خانم ما فقير است. اين نگاه به آثار مديري، دليلي براي صحهگذاري بر سريالهايي رضا عطاراني (طنزِ چرک) نيست. درک مولفان از ما، در شکاف طبقاتيايي که به وجود آمده، آن بالا مالاها جا مانده و مايي که زير شکاف ماندهايم، شبيه مهاجران بياهميت براي صاحبان کشور شدهايم. اتفاقا اينجاست که رسانههاي مردمي (توهم مردمي و از خود بودن است البته!) مثل اينستاگرام کيلو کيلو فالوئر به کيسهي بلاگرها ميريزد. يقينا مني که ساکن پايين شکاف هستم، با دادن دندهي شيش يا شصت و شيش، بيشتر جذب خواهم شد تا مزخرفاتي چون قهوه پدري، اثري از مهران مديري! (فکرش را بکن، مهران مديري در تيزر تبليغاتي سريال خودش با صداي خودش ميگويد: قهوه پدري، اثري از مهران مديري)
داريوش مهرجويي
خدايش بيامرزد ولي ...
ولي نميشود به اضمحلال فيلسوف سينماي ايران اشاره نکرد. مهرجويي با گاو و آقاي هالو خودش را به عنوان چهرهاي نوظهور موج نوي سينماي ايران معرفي کرد، کمکم در مسير فيلمسازي به پختگيايي رسيد که در اقتباسهايش امضاي مهرجويي را زير آثارش حک کرد. ميهمان مامان، اجاره نشينها، پري، ليلا، درخت گلابي و هامون. هامون يکي از فلسفي-مردميترين نقشهاي تاريخ سينماي ماست. در تشييع جنازهي مردمي خسرو شکيبايي بيشتر از اينکه نام خودش برده شود، از حميد هامون ياد ميشد. مهرجويي دغدغهي هويت داشت، ضد جنگ بود و انسان دوستي او با وجود تنوع ژانري آثارش، همواره تبديل به يک آنارشي و خود ويرانگري ميشد. اين روند ادامه داشت تا سنتوري! مهرجويي هم با شيب تندِ تند، سقوطي آزاد کرد، مهرجوييِ کارگردان، خيلي قبلتر از کشته شدنش (آخر نفهميديم اين پرونده کارش به کجا رسيد!) مرده بود. خداوند همسر بيگناهشان را هم قرين رحمت کند اما، ردّ عوامل ايجاد اين زاويهي تندِ منجر به سقوط آزاد مهرجويي را ميتوانيد در فيلمنامهنويسِ کارهاي آخرش هم ببينيد. و باز هم بحث شکاف است، روي نقشهي جغرافياييِ مخاطبان، پايين قرار گرفتنِ قشري از مردم که هامون و سارا و پري و علي سنتوري را بزرگ کردند، نتيجهاي را رقم زد به نام لامينور. همين لامينور ميتواند پرتاب صفت ادبي دانا به صفتِ بيتعارفِ خرفت باشد. از آخر معلوم نيست که جبرِ زيستي با آدم چه ميکند، ممکن است يکي را به آغوش امن همسرش ببرد و يکي را مطرودي مطلقه کند، اين اصلا مهم نيست. مهم سيم ارتباطي زيستِ اکنونشان با مخاطب است که متاسفانه مدت هاست که قطع شده! ما به لحاظ روحي احتياج به يک سينماي وسترن اسپاگتي داريم، قهرماني هفتتير به دست اما مطيع، تند خو اما مهار، عبوس اما خوش قلب، قهرماني که يک روز صبح از خواب بيدار ميشود و ميبيند که خانه و زمين و گاو و زن و بچهاش فداي لجاجتش با رئيس شرکت راه آهن شده. قطار توسعه از وسط زندگياش ميگذرد و اما اينجاست که قهرمان قصهي ما از وسط توسعهي راه آهن ميگذرد و خون به پا ميکند!
حالا نميدانم نميگذارند يا نذاشتند، هر چه که شد، قهرمان ما از جمشيد آرياي کماندوي کاراتهکارِ سر تراشيده يا بهروز وثوقِ پاشنه ورکشيده يا سعيد رادِ چشم گربهاي يا حتي فردين خوش لحن و رقاص (به معناي بلديِ يک هنر از هنرهاي هفتگانه) رسيديم به ... به چي رسيديم؟ رقص تنابنده و محمدزاده؟ رقص بنفشهخواه و گوشوارهي هوتن شکيبا؟ رسيديم به قهرمان نگهبان شب که سقوط را برميگزيند؟ به چي رسيديم؟ من حتي يک شمايل از قهرمان هم از سينماي اکنون به ذهنم نميرسد، جز لودگي! رقص يقينا ابتذال نيست، ولي همان هم ببينيد که با پوشاندنش بر بدن استارهاي مَردِمان چه هيبت زشتي به آن دادند. مردم در قبول ابتذال بيگناه و مجبورند، حکومت هم ريل گذار همين ابتذال؛ سينماگر هم يه جرم غم نان، مجبورترين.
حالا منِ منتقد جوش چه را ميزنم؟! الله اعلم
صبحانه با زرافهها
محمدصالح فصيحي
يک: شب و شام و شروع.
عروسيست: دست و جيغ و شادي! اما خانوادگيستها! فيتيله را بکشيد پايين. ترجيحاً واکنيد کراواتها را، پاپيونها را، گوشواره ها و گردنبندها را. موقر باشيد و مودب. باشد؟ باشد. يک دقيقه برويم بيرون؟ برويم مهندس!
اولين شوخي: مهندس-مهندس کردن. دو دوست - هوتن شکيبا و بيژن بنفشه خواه - دوستِ داماد هستند، و معتاد هم. معتاد به مواد. غالباً از راه دماغ ميدهند بالا. يک اسنيفِ تميز. بيسوزن و تزريق. بيبو و بيدود. يک دوست ديگر هم دارند - با بازي بهرام رادان - که پسرعمويِ دامادست. داماد کيست؟ پژمان جمشيدي. فيلمِ صبحانه با زرافه ها از شبِ عروسي شروع ميشود. ازينکه چون عروسي خيلي جو بسته يي دارد و حتي خود داماد هم زيرِ فشار برادرزنش است - که اين را نخور و اين را بخور، که اينطور بنشين و آنطور نکنيها - و دوستانِ داماد هم تنشان به تن داماد خورده و اخلاق و رفتارهاشان يکجورست، پس وضعيت عجيب ميشود. چگونه؟ همه معذب، همه درخود، همه در سختي نشسته اند شق و رق، که دوستت صدات ميکند: يه سر بريم بيرون مهندس؟
و تو ميگويي: بريم.
ميروند در موتورخانه و انبارِ تالار. يک جايِ خلوت و ساکت. جايي راحت، برايِ مواد. اول هوتن و بيژن ميروند، بعد بهرام هم ميآيد، بعدش هم داماد. همه دورِ هم، همه دارند عوض ميشوند، کمي ميروند بالا، کمي سرخوش، کمي حساس و ريز و دقيق. حرف ميزنند با هم. از چه؟ ازينکه وقتي مواد بزني، وقتي يک چيز درست و حسابي بزني به بدن، چه حسي پيدا ميکني. در آن نئشگي کجاها ميروي؟ تا حالا بهش فکر کرده يي؟
به جايي شبيه بهشت. به جايي خوش و خرم و سرسبز. با آسمانِ آبيِ يکدست. نسيمي خوشبو و زني در آنسو. زن يا زنت يا عروست؟ نميدانيم. جاييست قشنگ. کمي هم عجيب است. ميتواني هرکاري خواستي بکني. هر ميوه يي که خواستي بخوري، هر غذايي که خواستي، هر کاري: صبحانه را با زرافه ها بخوري. بعله! اينطوريهاست آنجا. يک نئشگيِ محشر. پس بزنيم مهندسها؟
بزنيم!
...
بدبخت شديم!
داماد ميفتد و بيجان ولو ميشود: بيهوش.
حالا چه کار کنيم؟
...
دو: صبح و صبحانه و صحبت.
از شب تا صبح در تب و تابيد، مدام حرف ميزنيد و مدام شوخيهايِ لفظي بينتان رد و بدل ميشود. سينماي سروش صحت فرقي ندارد با سريالهايش. سريالهايش بيشتر با کمدي موقعيت جلو ميروند و مثلِ سيتکام هستند. هر قسمت يک داستانک. با شخصيتهايِ ساده و معمولي. با شوخيهايي که در خود اثر ساخته ميشود. اما در صبحانه با زرافه ها، اولاً که شوخيهاي جنسي زيادست، دوماً شباهتِ گاهگاهيِ شوخيها به شوخيهايِ اينستاگرامي معلوم ميشود درش، سوماً شوخيهايِ عملي کم است و بيشتر در حرفهاست که شوخي جريان دارد، و چهارماً شوخيهايي که جديد آمده وسط و تازه است، واقعاً تازه است و خوب نشسته اند به تنِ اثر. من نميگويم که فلان شوخي بدست يا خوبست؛ صرفاً ميگويم؛ اين خودتان هستيد که ميتوانيد تصميم بگيريد که به چه بخنديد و به چه نه و يا در ذهنتان چه صفتهايي را نسبت بدهيد به اثر يا خالق اثر. اينها يک بحث هستند. بحث دوم اما اينست که آيا کارگردان و نويسنده - يعني سروش صحت - از خودش کپي هم ميکند؟ من ميگويم که هم بله و هم نه. يعني چه؟ يعني سروش صحت از يکسو واقعاً هنرمندي خلاق است. ميکوشد در همين محدوده ي ِ بسته يِ گيوتينوارِ سانسور، باز ميدان بدهد به خلاقيتش، و سيرِ آزادي و آزادگيِ يک ذهنِ پويا و فعال را به نمايش بگذارد. اينکه در آخرين سريالش - به نامِ مگه تموم عمر چندتا بهاره؟ - ميآيد و در يک صحنه يکهو صداي موسيقي ميزند بالا و علي مصفا و دوستش به دنبال صدا ميروند و از کوچه ها رد ميشوند و وقتي به منبع صدا ميرسند، ميبينند که عده يي يک گوشه يِ خيابان-بازار نشسته اند و ساز ميزنند و برايِ خودشان خوشند و ميزنند و ميخوانند و... اين صحنه ي ِ جديدي نيست در فيلم و سريالهايِ ايراني؟ اينکه با يک حادثه يِ محرک و اتفاقِ مهم - که من هم نميگويمش تا اسپويل نشود فيلم - يک ساعت و نيم را پيش ميبرد و نميگذارد که تنِ فيلم از شوخي خالي شود، خودش نشانه يي از خلاقيت است. نيست؟ اين يک.
دو اينکه کمديِ صحت، چه در تلويزيون و چه در نمايش خانگي و چه در سينما، به هيچ وجه، يک کمدي مبتذل نيست. به هيچ وجه. ممکن است ساده باشد، ممکن است گاهي لوس باشد، ولي هميشه سعي ميکند هواي خنده ي مخاطب را داشته باشد و هوايِ شعور مخاطب را هم. نميآيد مثلِ فيلمهايي چون گشت ارشاد يا ديناميت مسخره بازي راه بيندازد و مخاطب را احمق فرض کند و با دوگانه سازيِ ابلهانه، يک ناداستان را به بدترين شکل ممکن ناروايت کند. نه خير. صحت هم ساختمان پزشکان را دارد، هم پژمان را، هم ليسانسه ها و فوق ليسانسه ها را. که هرکدام در نوعِ خودشان، از غالبِ آثار تلويزيوني بهترند - حتي از کمديهايِ تلويزيونيِ رضا عطاران هم، بهترند. اين دو.
سه اينکه اگر شما هم ليسانسه ها يا فوق ليسانسه ها را ديده باشيد، روند ديالوگها و چگونگيِ شوخيها دستتان ميآيد. سپس وقتي صبحانه با زرافه ها را ببينيد، ميبينيد که جايِ شخصيتهايِ ليسانسه ها و اين فيلم با هم عوض ميشود و يکهو اينها شبيه هم حرف ميزنند و نوعِ حرف و محتوا و نتيجه يِ برآمده از سخن، در هر دو، يکسان ميشود. اينست که از کپي ميگويم.(البته ميتوان با وجود دو بازيگر يکسان در اين فيلم و سريال، اين ديالوگها را ارجاعِ شخصي دانست؛ و نيز اين حرفِ من از کپي، سوايِ از قاب بنديهايِ گاهاً يکسانش است، که شبيه ميشود به فيلمِ قبلش؛ به فيلمِ جهان با من برقص. اينها را ميتوان در محدودهيِ سبک شخصيِ هنرمند دسته بندي کرد.)
سه: ظهر و زهرِ ظهور.
کمدي انواع مختلفي دارد. يکيش کمديِ سياهست. کمدي يي که با خشم و خشونت ترکيب ميشود و ميکوشد با اموري جدي، شما را بخنداند. امورِ جدي، غم و غصه نيست. اين نيست که شما بنشينيد و روشناييِ شهرِ چاپلين يا جويندگانِ طلايش را ببينيد و بگوييد اينها درش گشنگي و بدبختي نشان داده شده است، پس سياهست. اولاً که کمدي بستگي دارد به جهانبينيِ سازندهش، دوماً به رويکردي که برميآيد ازين جهانبيني و جهانبينيِ ذهني را، عيني ميکند. خب؟ در کمديِ سياه اما، خشونت، به معني واقعي کلمه رخ ميدهد. واقعاً دوتا دوست با هم دعواشان ميشود. حتي وسط فيلم خندهدار يکي ميافتد و ميميرد - اصلاً هم اسپويل نميکنم! - ولي باز جنبهيِ خوشباشانهيِ فيلم درش هست. زهرِ ظاهرشدني که ميماسد به فيلم و شتک ميزند خونش بر کمديِ فيلم، ولي همچنان قدرتِ شوخيها و کمديها بيشترست و فيلم، کمدي ميماند. اين يک مسئلهيِ ديگر.
مسئلهيِ آخر اينست که فيلمهايِ صحت با وجودِ شباهتشان به سيتکام -يا ترکيبِ سينما و سيتکام: سينکامبودنشان- باز خيلي ريز و جزيي، خطي از مضمون و نگاه را ارائه ميکنند. اين خط گم شده است در پشت شوخيها، منتهي هست. خيلي محو و خيلي کم. اين عاملِ خوبيست؛ عاملِ خوبيست و ربطي هم به واقعگرايي يا غيرواقعگراييِ صحت ندارد. من نظرم اينست که صحت، حتي با وجود صحنه هايِ ذهني درين دو فيلمش، حتي با آن پايانِ قشنگِ صبحانه با زرافه ها، همچنان يک هنرمندِ واقعگراست. صرفاً در واقعيت، تخيل را پرورانده و نمايش داده و باز بهش برگردانده. شايد در متون بعدي فرصت پيش بيايد که مرزهايِ رئاليسم و سوررئاليسم را مثلاً درين دو فيلم بررسي کنيم. و اينکه هرچيزي که ذهني شد، الزاماً سوررئال نميشود و نخواهد شد.