4شعر از صوفیا جمالی صوفی


شعر و ادب |

1

 جز سکوت

چیزی نبود

در نبودت

ساعت ها ایستاده می میرند

واژه ها

بادام تلخی ست

غروب منتطر نشسته بر پله ها

ببین فصلها را

چگونه گم کرده ام...

 

2

 (سکوت)

در دل ظلمت

ستاره ام چشمک نمیزند

با من حرف نمیزند

نمی دانم

شاید

ستاره ام زبان ندارد

شاید هم

اتاق من آسمانی ندارد…

 

3

نشسته در شب

میان بادها وسکوت

درخت ها و فریاد

سایه ها وباران ها

من پروانه ی پر از پروازم

پرواز...

با بال های مچاله

با یادهای خیس وخالی

اما

میدانم

حتی در عمق ها و تاریکی

و توفان ها

باید امیدوار بمانم

امیدوار...

 

4

نبودت

خاطرات را به بند بند وجودم

زنجیر میکند

زمان میگذرد

بی آنکه بگذرد

عشق میگذرد

و غم جاودانه میماند

قلب را زخم میزند

و به آرامی

وجودم را می کَنَد

زمان میگذرد

بی آنکه بگذرد

عشق میگذرد

و غم جاودانه میماند…