شعر و ادب
شعر و ادب |
اسرا سقائی
وقتی مدال طلا را دور گردنم دیدم، خیلی خوشحال بودم. اشک شوق از چشمام روانه شد. به گذشته رفتم. به روزهایی که تازه شروع کرده بودم به ورزش کردن، هر روز به باشگاه میرفتم و تمرین میکردم. بعضی روزها واقعا خسته میشدم. گاهی اوقات آسیب میدیدم، گاهی اوقات از شدت خستگی گریه میکردم و با خودم میگفتم، دیگه ادامه نمیدم. هر روز صبح زود بیدارشدم، به باشگاه رفتم تا بعدازظهر تمرین تمرین تمرین . این مسیر موفقیت بود. گاهی خستگی، گاهی درد، گاهی گریه و نخوابیدن داشتم. فشرده تمرین کردن، درس خوندن و کلاس زبان و کلاس حافظ خوانی، کلاس موسیقی، مدرسه رفتن، همه ی این ها کنار هم برنامه ریزی دقیق و پشتکار و تلاش فراوان و امید داشتن به هدف، فکر کردن و در مسیر موفقیت قدم گذاشتن و با تلاش و پشتکار ادامه دادن تا رسیدن به چیزی که میخواهی. الان که در این جایگاه هستم و به این مدال طلا رسیدم، میبینم نتیجه زحمات خودم و استاد عزیزم را دیدم. برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کرد. تلاش تلاش و امید.
پرستو علاءالدین
تا حالا به ستاره ها دقت کردهای؟ شاید پاسخ شما منفی باشد. خب راستش من هم دقت نکردم. با کنجکاوی صفحات کتاب کهکشان را که از کتابخانه به امانت گرفته بودم، ورق میزدم و میخواندم. چیزهای جالبی داشت. یکی از نکات جالبی که نظرم را جلب کرد، این بود: میگفت ستارگانی هستند که با کنار هم قرار گرفتنشون شبیه به یک وسیله یا جاندار میشوند. مثلا یک مجموعه که متشکل از هفت تا ستاره هست که به شکل یک ملاقه تو آسمان دیده میشوند. این مجموعه چندتا اسم دارد: دب اکبر یعنی خرس بزرگ، هفت برادران و ملاقهای. به نظر من ملاقه ای بیشتر به این مجموعه ستاره ها میخورد. با صدای باد که پنجره را باز کرده بود از حال و هوای کتاب بیرون آمدم. به طرف پنجره رفتم تا آن را ببندم. ناگهان متوجه شدم که هوا تاریک شده. آنقدر غرق کتاب بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به آسمان پر ستاره خیره شدم و سعی کردم ترتیب منظمی پیدا کنم یا به معنای دیگر یک صورت فلکی برای خودم پیدا کنم. در میان آن همه ستاره، توجهم به یک ستاره که پرنورتر از بقیه بود، جلب شد. طبق چیزی که در کتاب خوانده بودم، آن ستاره باید ستاره قطبی باشد. آنقدر زیبا بود که محوش شده بودم و پیدا کردن صورت فلکی از یادم رفته بود.
سارا فغانی
مورچه خوار تو دردسر بزرگی افتاده بود. دوستش به او گفته بود: دیوارهای این خانه کوتاهند، اما خبری از دیوارهای کوتاه نبود. همه ی دیوارها بلند بودند. مورچه خوار یک چیزی را کاملا فراموش کرده بود. دوستش بعضی اوقات کلمات را جابجا می گوید. دوست مورچه خوار به جای گفتن دیوار کوتاه، از کلمه ی دیوار بلند استفاده کرده بود. مورچه خوار تا به خودش آمد در دست آن دختر بچه گوشت کوب دید. مورچه خوار چطور می توانست از آن خانه فرار کند؟ او از در پشتی تراس آمده بود و الان هم در کاملا بسته شده بود. اگر هم می خواست از دیوارهای بلند آن خانه بالا برود، سقف مانع فرار کردنش می شد. دخترک به مورچه خوار نزدیک و نزدیک تر می شد. مورچه خوار خواست سرعتش را زیاد کند؛ اما دیگر دیر شده بود و فایده ای نداشت. آن دختر با گوشت کوب، محکم بر سر مورچه خوار زد و آن را بی هوش کرد. دخترک فورا به طرف آشپزخانه رفت. گاز را روشن کرد و ماهی تابه را روی گاز گذاشت. سپس در ماهی تابه روغن ریخت و مورچه خوار را درونش گذاشت. مورچه خوار از شدت گرما به هوش آمد. وقتی هوش آمد، خود را در ماهی تابه دید. در همان لحظه پدر و مادر آن دختر، به خانه آمدند. مادرش وقتی مورچه خوار را دید، جیغ بلندی زد و پدر دختر هم مورچه خوار را از تراس به بیرون پرتاب کرد. مورچه خوار تصمیم گرفت که دیگر برای پیدا کردن مورچه، به خانه کسی نرود. مادر دختر کوچولو هم تصمیم گرفت دخترش را تنها در خانه نگذارد و به او یاد بدهد که هر چیزی را نمیخورند و مهم ترین تصمیمش، این بود که ماهی تابه را دور بیندازد.
فاطمه قره قاشی
دلت به بودن چه کسی در زندگی خوش است؟ دلت به بودن مادر مهربانت که شب ها تا صبح پای گهواره و رخت بیماری ات بود، خوش است؟ یا به بودن پدر با همان کلیشه ی همیشگی دستان پینه بسته اش؟ یا به چهره خسته اش که پشت ریش ها و لبخند دلگرم کننده اش جا خوش کرده بود؟ به بودن خواهرت که همدم و همراه و هم آغوشت در شادی و غم و آه بود؟ یا طنازی های گاه گاهش که هوش از سر آدم می برد؟ یا دیدن برادری که مانند کوه پشتیبان و تکیه گاه شب و روزهای بی قراری ات بود؟ مادربزرگ و پدربزرگ با همان شیرینی های دلچسب همیشگی؟ دوستان مهربان و بی کینه ات؟ اینها گلچین های زندگی اند! همان ناب های دست نیافتنی، بی آلایش و صادق! ولی رفیق از من میشنوی همه این ها را دوست بدار از عمق جانت! اما کارت، شادی ات و زندگی ات را به بودن و نبودن هیچکدامشان گره نزن! همه مهمانیم. یک روزی آمدیم و یک روزی هم می رویم. دیر و زود دارد، سوخت و سوز نه! برای زود رفتن کسی اشک به چشمت، غم به دلت و اخم به ابرویت نده! گاهی رفتن بهتر و محترم تر از ماندن است! دلت را، زندگی ات را فقط به بودن خودت گره بزن! همان کسی که در آیینه میبینی، همانی که در تمام احوالت خوب و بد کنارت بود! همان کسی که تمام حرف های ناگفته ی خواهر و مادر و پدر و رفیق را در گوشت می خواند! گره تو با خودت ابدی و ازلی است، آن را هیچوقت از خودت باز نکن!
فاطمه کیاء
سخت ترین زندان آنجاست که حشره ای با حسرت از پشت پنجره به فضای بیرون نگاه می کند. چرخش باد در آن فضای بیرونی و آنگونه که باد خودش را کش و قوس میدهد و از لابلای شاخ و برگ های درختان غلت می خورد و می لغزد، ولی در همان زمان آن حشره در جهنمی به اسم خانه گیر افتاده است. داستانی کوتاه که از قاب دو دوربین بشریت تماشا میشود و بدون هیچ اهمیتی از آن می گذرند. داستانش کوتاه بود اما یک عمر گذشت.
مهدی اخلی
پیرمردی یک الاغ پیری داشت که با او بارهایش را جا به جا میکرد و شب ها او را آزاد میگذاشت تا برای خودش بگردد. او هم بیرون میرفت و به باغ های همسایه سرک میکشید و دنبال غذا میگشت. یک شب به باغی رفت که پر از خیار بود و هر چقدر که دوست داشت، خورد. کار هر شبشان همین بود. به تازگی یک شغال هم همراه او بود. یک شب که به باغ رفتند الاغ به آسمان نگاه کرد، دلش میخواست یک آواز بخواند. شغال به او گفت این کار را نکن دردسر میشود، اما الاغ گوش نکرد. الاغ شروع به عرعر کرد و شغال پا به فرار گذاشت و از باغ خارج شد. صدای الاغ را صاحب باغ شنید و خودش را به الاغ رساند که مزرعه اش را نابود کرده بود؛ تصمیم گرفت او را تنبیه کند. وزنه ی سنگینی به گردنش انداخت و او را از باغ بیرون کرد. الاغ ناراحت بود که چرا به باغ همسایه رفته و حالا چرا به حرف شغال گوش نکرده، مجبور بود تا صبح این وزنه سنگین را با خود حمل کند.
نگین نورمحمدی
از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شده بودم، متوجه کلاغی شدم که روی درخت سرسبزی نشسته بود و بال هایش را باز میکرد، طوری که احساس کردم به خودش میبالد. پنجره را باز کردم. با تعجب از او پرسیدم: ای کلاغ سیاه، آخر تو چه داری که اینگونه به خود مغرور شده ای؟ کلاغ بال هایش را تکانی داد و گفت: درست است که من یک کلاغ سیاه و زشت هستم، اما همیشه یکرنگم، همیشه سیاهم و خود را جور دیگری جلوه نمیدهم. آن روز من از کلاغ یاد گرفتم حتی اگر بد، سیاه یا زشت باشم، خود واقعی خودم باشم. آن روز من درس یکرنگی را یاد گرفتم.
ویانا روح افزایی
این راه چقدر زیباست /چقدر دوست دارم با تو
در این جاده خالی /دست در دست تو
از رویاهای خودم /برایت بگویم
و تو گوش کنی با لبخند مهربانت /بگویی آفرین زیبای من
مادرم! من جاده های زیبا و/دوست داشتنی را
دوست دارم با تو قدم بزنم
ترانه محمدی
پدرم خانه نبود، من و مادر تنها
ناگهان پیدا شد، سوسک در خانه ی ما
مادرم می ترسید، ذَرّه ای داشت امید
زنگ زد، گفت: بیا، زن ِ همسایه رسید
سوسک، قایم شده را، گشت و پیدایش کرد
با مگس کُش آن را، گیج و رسوایش کرد
سوسک ِ وارونه شده، دست و پا زد: به تو چه؟
نشنید و آن را، پَرت کرد در کوچه
یک نصیحت کنم ات، که نشو سَر به هوا
هیچوقت خانه ی ما، سوسک ِ بیچاره نیا
یا پدر می کُشدَت، یا که مادر زیرا
هست بسیار شجاع، زن ِ همسایه ی ما
سید امیرعلی عقیلی
آفتاب سوزان میزند در باغ!
درخت شکوفه میدهد در باغ!
وقتی می تابد به آب رودخانه آفتاب
رنگ آفتاب داغ مثل رنگین کمان
آفتاب رفت و ماهتاب برگشت
بیست و چهار ساعت روز هم گذشت
رکساناسادات حسینی. 18 ساله. خانم رکسانا سادات از نویسنده های خوب بخش نوجوانان گلشن مهر است که تا همین چندوقت پیش، داستان های بسیاری از ایشان در همین صفحه به چاپ می رسید. مدتی مشغول خواندن برای کنکور بوده و حالا مانند چند تا از دوستان هجده ساله گلشن مهری آماده رفتن به دانشگاه می شود. این متن هفته گذشته به دست ما رسیده بود و حالا که شما در حال خواندنش هستید، نتیجه کنکور آمده است و رکسانا جان و همسن و سالانش برای ورود به دانشگاه آماده می شوند. تبریک به همه دانشجویان گلشن مهری! همچنان همراه شما دانشجویان گرامی هستیم. با هم متنی از رکساناجان را می خوانیم:
دلیل درگیری های ذهنی این روزهایم بی شک میتواند عبور از مرحله ی کودکی و نوجوانی زندگی و وارد شدن به مرحله ی جوانی باشد. زمانی که خردسال بودم، فکر می کردم بزرگ شدن آسان است و هر موقع که بزرگ بشوم، میتوانم بهترین زندگی را داشته باشم، اما هرچه که زمان بیشتر گذشت، متوجه شدم باید تلاش کرد تا زندگی را ساخت، باید بی خوابی ها کشید و رنج ها برد، اذیت شد تا زندگی، زندگی شود. تازه چند ماهی هست که از هجده سالگی ام گذشته است، مدام فکرم این است که این خیال های خوش که از کودکی با من بود تا چه حد باقی می ماند؟ و تا چه حد میتواند آینده مرا بسازد؟ گاهی روزها حسرت نوزادان و کودکان اطرافم را میخورم که چه بی پروا و رها هستند از هر آنچه هست و نیست در این دنیا و این جهان. روزهای پر از التهاب که چه میشود کنکور و دانشگاه و آینده من؟! بگذرد این روزها قطعا خنده هایی خواهم از ته دل تا بشوند جهان و مردمش.
خانم فایزه رسولی شاعر و نویسنده نوجوان شهرستان بندرگز؛ پایه دهم انسانی؛ از فعالان خوب گلشن مهر است و شعرها و متن هایش هربار بهتر می شود و در تمرین ها و نوشتن های همیشگی اش نشان داده که مشتاق نوشتن است و این کار را به طور جدی پیگیری می کند. شعرهایش همسن و سال خودش هستند و تجربه ها و احساساتش را با ما به اشتراک می گذارد. مطالعه می کند و چشم های تیزبین و جستجوگرش اسرار دنیای کلمات را با ما در میان می گذارد. گاه با وزن و قافیه می نویسد و سعی می کند نسبت به ریتم و موسیقی در شعر شناخت پیدا کند و گاهی نیز انواع دیگر شعرها را تجربه می کند تا به زودی مسیر توانمندی هایش را بیابد. شعری تازه از فایزه جان را با هم بخوانیم:
دختر شادی بود
دریا را دوست داشت
بوی بد پیراهنم را دوست داشت
غرهای بی موردم را دوست داشت
دختر شادی بود
طرح روی پیشانی ام را دوست داشت
بوسه ی آخر مهمانی ام را دوست داشت
دختر شادی بود
تارهای سفیدم را دوست داشت
نگاه های تلخم را دوست داشت
دختر شادی بود
گه گاهی غصه هایم را دوست داشت.
حالا با هم نگاهی به شعر فایزه جان بیاندازیم. در این شعر دو فعل به کار رفته است: «بود(فعل ربطی)/ دوست داشت» هر دو زمان گذشته هستند و شعر روایتی است از تجربه ای حسی در گذشته؛ کاری انجام نمی شود، در شعر با دختر شادی روبه رو می شویم که نکاتی را در مورد شخصی دوست داشت. در بعضی سطرها تکرار «دوست داشت» اضافی است و نیازی به اینهمه تکرار حتی برای تاکید هم نیست. شاعر می تواند با به کارگیری آرایه ی حذف به قرینه، آنها را حذف کند. این نوع حذف نه تنها صدمه ای به شعر نمی زند، بلکه زیباترش می کند که در این صورت می شود شعری کوتاه و زیبا با کمترین فعل؛ شعری روایتی که از ویژگی فرم هم برخوردار است؛ یعنی می شود آنرا از انتها به سمت بالا خواند، بدون اینکه آسیبی به ساختمان شعر وارد شود؛ یا از وسط به سمت بالا و پایین بخوانیم. از هر طرف که بخوانیم فرم خود را حفظ می کند. تبریک به فایزه جان و قلم توانمندش که همیشه پرتلاش پیگیری می کند. منتظر آثار جدیدتان هستیم.
یسرا شهواری ۹ ساله کلاس سوم. شهرستان کردکوی. یسرا جان از کودکان نویسنده گلشن مهر است که تخیل و اندیشه خوبی برای نوشتن دارد. او می داند چگونه واقعیت های محیط اطرافش را با دقت نگاه کند و با اندیشه های هوشمندانه اش یک داستان کوتاه خوب بسازد. البته از نوشتن ایده هایی که در ذهن ماست تا داستان شدن، کمی فاصله وجود دارد. ولی مهم این است که تا می توانیم ایده های خود را در دفتر بنویسم و تمرین کنیم. هر چه بیشتر بنویسیم، در نوشتن و ایده پردازی، قوی تر می شویم. خواندن داستان های خوب هم کمک می کند که در داستان نوشتن توانمندتر شویم. با آرزوی بهترین ها برای یسراجان! حالا با هم یکی از آثار ایشان را بخوانیم.
کتاب های قدیمی
من دو کتاب قدیمی دارم به نام (حکایتها و لطیفههای تربیتی) این کتابها مال مادرم بوده. مادرم این کتاب ها را خیلی دوست دارد و آنها را به من هدیه کرده. من میخواهم وقتی بزرگ شدم اینها را نگه دارم؛ و بعد در زمان مناسب آنها را به فرزندان خود هدیه بدهم و دوست دارم فرزندانم آنها را به نوه هایم هدیه کنند و نوه هایم به فرزندهایشان و بچههای نوه هایم به فرزندانشان و نوه بچه نوه ام به فرزندش هدیه کند. باز نوه نوه بچه نوه ام هم آن را به فرزند خود هدیه کند. تا اینکه برسد به نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه نوه بچه نوهام. امیدوارم نسلهای بعد آنها را به فرزندان خود هدیه کنند و آدمهای خوب و مهربان باشند. خیلی دوست دارم روزی آنها را در قلههای پیروزی ببینم؛ چه در این دنیا باشم چه روحم نظاره گر آنها باشد.
سعدی بخوانیم
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم
«هفتاد» در اینجا به معنی بسیار است و لزوما شمارش و تعداد زلت نیست. «زلت» یعنی خطا و لغزش و گناه. «طاعت» به معنی فرمانبرداری، عبادت و نیایش. از دیدگاه سعدی اگر پوشیده و پنهان از دیگران اشتباه و لغزشی از انسان سر بزند؛ بهتر از نیایش و اطاعتی است که از روی تزویر و دورویی برای فریب مردم انجام شود. یعنی اگر کار ناشایستی را یواشکی انجام دهد؛ بهتر از نیایش و عبادتی است که در حضور دیگران و به قصد فریب انجام شود و نیت و حس واقعی نباشد. در جایی دیگر نیز در مورد «دورویی» می گوید: «منه آبروی ریا را محل/ که این آب در زیر دارد وَحَل». «وَحَل» به معنای گل و لای و لجن. آبرویی که با ریاکاری به دست آید، ارزشی ندارد، زیرا اساسا بر پایه های درستی استوار نیست.