سینما
سینما |
هاليوود جانش فداي آمريکا !
علي درزي
مهران مديري در يکي از اپيزودهاي طنزش يک منتقد سينما را که فکر ميکنم اميد روحاني نقشش را بازي ميکرد، مقابلش نشاند و از او پرسيده بود شما منتقديد؟ يعني چي؟ يعني پول ميگيريد که فيلم ببينيد؟منتقد بودن در کشور ما به همين اندازه طنز تلخ و آشنايي زدايانهست! در ايران به عنوان نويسنده نميشود پول در بياوري چه برسد به منتقد بودن! البته اين امر يک سري خوبيهايي هم دارد، مثلا مجبور نيستي هر فيلمي را بر حسب وظيفهي حرفهاي ببيني! البته آدمهايي چون مسعود فراستي هم داريم که نديده فيلم نقد ميکنند، همانطور که شاهنامه نخوانده در برنامه سروش صحت با ادعايي مثال زدني شاهنامه را غلط ميخوانند. خداروشکر به درجهاي از سفاهت نرسيديم که همچين کلاشي را انجام بدهيم، در واقع پول قدرت اهلي کردن منتقدين در ايران را ندارد، چون پولي نيست که اهلياش بشويم و بخواهيم مجيز فيلم يا کارگرداني را بگوييم اگر هم باشد براي همان عده معلوم الحال قليليست که تکليفشان به وضوح معلوم است. براي آنکه انگ سياهنمايي و غريبه نوازي و تهاجم فرهنگي به ما نخورد در بعضي از شمارهها فيلمهاي روز سينماي جهان (هاليوود) را هم به نقد و تفسير ميگذاريم تا يک سري روندها مشخص شود و ببينيد که سينماي بدنه همواره بوي گند سياست ميدهد و ايران يا اندونزي، فرانسه يا هاليوود هم ندارد، هرکس به اندازه امکاناتش ميتواند يک تفکر متعفن و قبيح را معطر و زيبا جلوه بدهد! در اين شماره سه فيلم باربي و تلماسه و اوپن هايمر توسط دوست عزيزم آقاي فصيحي به نقد گذاشته شده است (البته با استقلال و نظر شخصي) فيلمهايي که من نديدم، باربي را با تيزر تبليغاتياش، فراستيوار قيد ديدنش را زدم، تلماسه را با ديدن قسمت اول و هجمههايي که دوستان نزديکم به قسمت دومش روا دانستند از ليست مشاهده خارج کردم و اوپن هايمر را هم بعد از بيست دقيقه ديگر حوصله نکردم. براي همهشان دلايلي دارم که در شمارههاي آتي يا در قالب نقد فيلمهاي ديگر بيان خواهم کرد مثلا بحث فمنيست در دو فيلم بيچارگان و آناتومي يک سقوط يکي از نقدها خواهد بود! علي اي حال براي اين سه فيلم بخواهيم يک مخرج مشترک در نظر بگيريم، آمريکاست، نميخواهم بحث ناسيوناليستي انجام بدهم و قدمت تاريخي را به رخ بکشم، ولي خب! تاريخ هم کم چيزي نيست که بتوان ناديدهاش گرفت!
فيلم باربي مربوط به يک عروسک از يک کمپاني امريکايي است (همين هم با کپي از روي يک عروسک آلماني به وجود آمد) که ريشه در همين فرهنگ نوپا دارد، تلماسه يک اقتباس از رماني است که يکي از پرفروش ترين کتابهاي علمي تخيليشان محسوب ميشود، کتابي که سالها قبل طي يک پروژه عظيم با سرمايه گذاري سنگين، قرار بود که کارگردان سورئاليست مکزيکي الاصل سينما يعني خودروفسکي آن را بسازد، سرمايه گذاران با اينکه هزينه پيش توليد را پرداخته بودند، ناگهان منصرف ميشوند و پروژه را به لينچ که کارگردان مشهورتري بوده محول ميکنند و خوشبختانه (خوشبختانه به لفظ خودروفسکي) پروژه با شکست مواجه ميشود، چون اين کتاب بخشي از تاريخ ادبي فانتزي آنها محسوب ميشود، کوتاه نميآيند و در تلاشي مجدد اين پروژه را به کارگردان کانادايي الاصل تازه اهلي شده شان يعني ويلنوو ميسپارند که بتواند از پس کار بربيايد! اوپن هايمر هم که معلوم است، افتخار شخصيت خاکستري در دنياي علم و جنگ که باز نام آمريکا را بر سر زبانها بياندازد. جالب است بدانيد بعد از اکران فيلم، شخصيتي که بيشترين جستجو در گوگل را داشته، اسم همين بزرگوار بود.
البته، دليلي به اعتراف بنده نيست که بگويم:
همه اين سرمايه گذاريها و پيروزيها و شکستها در گيشه ملاک و معيار نيست، خيلي از اهداف سياسي پشت همين پروژهها تامين ميشود و همواره يک بازي برد-برد است. اميدوارم از اين بخش که در آينده هر چند شماره يک بار چاپ خواهد شد استقبال کنيد و از قبل، فيلمهايي که معرفي ميشود را ببينيد تا لذت بيشتري ببريد.
به اميد پرورش مخاطبي حرفهاي
فيلمهاي باربي،تلماسه، اوپن هايمر
سه نقدِ بي پرده
محمدصالح فصيحي
در اين چند ماه اخير، فيلمهاي گوناگوني سروصدا کردند. هرکدام به نوعي. يکي براي موضوعش و يکي براي بازيگرش و يکي براي کارگردانش و يکي براي حاشيه اش. ازين بين، سه فيلمِ دون(تلماسه)، اوپن هايمر و باربي، شايد از فيلمهاي ديگر، مطرح تر باشند. من هم از همين اول کار تکليف خودم و خودتان را يکسره ميکنم. اوپنهايمر عالي است! دون و باربي نه. باربي که اصلاً. همانقدر که متن و فرامتن هاي آخرالزمانيِ دون مضحک است، به همان اندازه و حتي بدتر از آن هم، مزبزبات فمينيستي باربي تو ذوق ميزند و مثل استخوان تو گلو گير ميکند. باربي را همه ديده ايد عروسکش را. قبلاً انيميشن هم داشته است. حالا زني که پيش از اين فيلمهاي کوچک و به نسبه خوبي داشته – مثل ليدي برد يا زنان کوچک – ميآيد و دست ميگذارد رو شخصيتي مثل باربي. که بياييم و اين را فيلم کنيم. شايد همانطور که نويسنده اي مثل فرانک هربرت با خودش فکر ميکند که بياييم و الگوي ناجي را از مسيح و مهدي ترکيب کنيم و باهاش دون را بنويسيم. و اين بنويسيم براي خودماني شدنِ متن نيست. متن کتاب پس از هربرت نيز به دست کسان ديگر ادامه پيدا کرد و نوشته شد. تا اينکه يکبار ديويد لينچ ازش اقتباسي کرد در يک تکفيلم و سپس همين اخيراً دنيس ويلنوو نيز اقتباس ديگري کرد و دون يا تلماسه را ساخت. در دو قسمت. البته اول قسمت اولش را ساختند. گفتند ميسازيم تا اگر ديده شد يا فروش خوبي داشت، سپس برويم سراغ قسمت بعدي. حالا کسي نبود بگويد اگر ديده نشد و فروش خوبي نداشت، مخاطب هميشه در صحنه اي که چشم به راه ادامه ي داستان و اين ناجيِ جوان است که حالا در عمق صحرا گير کرده است، چه کار کند. اما زد و داشت. فروش خوبي داشت. همانطور که باربي داشت و اوپنهايمر. البته اوپنهامير گويا در ژاپن فروش نداشته يا درگير مسائلي شده است که من نميدانم و درباره اش حرف نميزنم. اگر با کله هم در ژاپن ميخورد زمين، باز طبيعي بود. بالاخره مرد مومن، زدي هيروشيما و ناکازاکي را درب و داغان کرده اي. نبايد توقع داشت که با گل و شيريني ازت استقبال کنند که. بد پررو-پررو رفته اي و داده اي آنجا اکران هم بشود؟ بابا دستخوش. رو که نيست، سنگ پاي قزوين است. اما در جاهاي ديگر فروش خوبي داشت. جاهاي ديگري که گويا درد ژاپن را متحمل نشدند. درد چه بود؟ درد اين بود ژاپن تسليم نشده بود و نميشد و همچنان خطر اندکش حس ميشد. حالا حرفهاي مختلفي ميآيد وسط. که ما دانشمندي را داريم به نام اوپنهامير. اوپنهامير در لس آلاموس، چندسال و چند ميليارد پول صرف کرده است تا بتواند بمب اتم را درست کند. با خدم و حشم و کلي آدم و تيم. بعد ازين که بمب را ميندازند رو سر ژاپني ها، گوينده ي راديو ميگويد که اين کار، بزرگترين قمار علمي تاريخ است. يک جورهايي هم راست ميگويد. البته اگر نديده بگيريم که تاريخ را فاتحان مينويسند. بالاخره يکي بود و يکي نبود. پسري بود به اسم اوپي. همان اوپنهامير خودمان. اين آقاپسر در زمينه ي تئوري کسي بود براي خودش. يک جوان کوشا و باهوش و فرشته ي روي زمين. با نسب يهودي. اصلا همين يهودي بودن هم بي تاثير نبود در ساختن بمب اتم توسط اوپي. همانطور که يک موضوع فمينيستي را ساختن، بيشتر از يک زن برميآيد تا يک مرد. اما خب زن داريم تا زن. يکي ميشود گرتا گرويگ و باربي را ميسازد و يکي ميشود شانتال آکرمن و اگنس واردا. تفاوت از زمين است تا آسمان. از آسمان هنر تا زمينِ هاليوود. زميني که مثل عشقه دورت ميپيچد و تو را از هنر خالي ميکند. نمونه اش؟ نمونه اش همين دنيس ويلنوو. کيست که فيلم هاي اوليه اش را نديده باشد؟ فيلمي ساخته بود مثل زندانيان، مثل دشمن، حتي مثل سيکاريو. يا خانم گرويگ را که گفتم؟ ليدي بردش فيلم کوچک و خوبي بود، زنان کوچکش هم. اما باربي؟ واقعاً باربي؟ شايد ندانيد يا يادتان رفته باشد يا شايد چيزي که دارم ميگويم بالکل و از پايه شايعه و دروغ است، اما خب يکي از مواردي که پيش از اکران باربي، باربي را باز سر زبان ها مينداخت، کمبود رنگ صورتي بود. يا چيزي که چه قبلش چه حينش عامل جذبش بود، مثلاً اندام ورزيده ي کِن بود و يا اندام باربي. تازه لازم است ازين بگوييم که باربي اثرش را چقدر از همان دنياي بيرون از خودش ميگرفت و عروسک ها و اسباب بازي هايش؟ که وقتي درين سطح جهاني همچين عروسکي روانه ي بازار ميشود و اين همه سال هم پخش ميشود، طبيعي است که افراد زيادي و حتي نسل هاي زيادي اين عروسک را ديده باشند و خاطره اي ازش در پس ذهنشان مانده باشد يا شايد خودشان دختري-بچه اي داشته باشند و او اين عروسک را داشته باشد و يا خودشان شايد باربي را داشته اند و حالا شنيده اند که فيلمي قرارست بيايد به اسم باربي. باربي؟ واقعاً باربي؟ چه جالب. من خودم يکيش را داشتم. هنوز هم فکر کنم باشد. تو خانه ي مامان. احتمالاً تو انباري است. آره تو انباري. چون مامان که اينها را دور نميندازد. نگه اش داشته به حتم. نگه اش داشته تا بماند. حالا قرارست اين بماندِ خاطره از خاطره ها محو شود زير گرد و غبار انباري، اما خب هست و در ذهن ها هست. شنيده ايد که ميشه يه مرد رو کشت اما ايده هاش رو نه؟(اون ماييم، فرشاد.) يا کجا بود که ديده يا خوانده بودم که... آهان... در فيلم وي فور وندتا بود که واچوفسکي هاي قبلاً برادر و فعلاً خواهر متنش را نوشته بودند. در آن فيلم وي همچه حرفي ميزند که شماها ميتوانيد ما را بکشيد ولي فکر و ايده ي ما را نه. اين دستآويز خوبي است براي ايده ها يا تفکراتي که ساليان سال است که مانده اند و حالا ميتوان از آن ها به عنوان کهنالگو استفاده کرد. مثل همين ناجي. مثل همين لسان الغيب و مسيح و مهدي. بالاخره اينهمه سال است که هر کيش و آييني – احتمالاً – ملتش را به چيزي حواله داده است در آينده تا مثلِ کودکان دلشان خوش باشد به چيزي و از ماديت بروند به هپروت آسمانِ آينده. اين بالاخره جالب است. اما چقدر؟ تحملش براي حدود شش ساعت کمي زيادست. نيست؟ از اول قسمت اول هي بگويند آقايِ پاول، شما نشانه هاي داريد از فلاني، از بهماني، از بيسار معلوم است که اولاً گوش مخاطب را کر کرده اي و بعدش هم جناب پاول هوا برش ميدارد که اسپايس و آراکيس هم واسه خودشان جايياندها، برويم به جنگ. مادر مقدسش هم در حالي که قربان دست و پاي بلورين پسرش ميرود زير لب جنگ مقدس را تکرار ميکند. چه شد؟ تمام شد؟ نه عزيزجان. انگار قرارست قسمت سومش هم ساخته شود. اميدتان به منجي و ناجي را نگه داريد تا کارخانه ي روياسازي(روياسازي يا رويابافي؟) ادامه ش را توليد کند. ادامه اي که دقيقاً همين روند را تکرار ميکند. مشکل دون چيست؟ مشکلش کجاست؟ دون همان مشکلي را دارد که ديگر فيلمهاي اکشن دارند. شايد فکر کنيد که دون يک فيلم علمي-تخيلي يا به تعبير جمال ميرصادقي در عناصر داستان، علمي-خيالي است. اما بگذاريد يک مثال بزنم. مجموعه فيلم سريع و خشن را احتمالاً ديده ايد. سريع و خشن پر است از بزنبزن. خيلي خودماني اش اينست. دائم مشغول جنگ و جدالند و عينهو کساني هستند که سرشان براي دعوا درد ميکند. گيرم دليلي هم بيايد تويش، چه بهتر. يا فيلم-سريالي مثل مامور انتقال. دون اين شکلي است؟ اگر دون را از بالا نگاه کنيد بله. مدام دارند از جنگ و جنگ حرف ميزنند يا واقعاً ميجنگند يا در تمرين براي جنگند و آمادگي براي جنگ يا از آثار و تبعات جنگ حرف ميزنند و... از آن ابتدا همه تو هول و ولا هستند. همه دارند ميدوند بي آن که برسند. خب شايد بگوييد اين هم که مشکلي ندارد. يک فيلم جنگي طبعاً درباره ي جنگ است ديگر. درست؟ درست است و درست نيست هم. در ساختار هاليوودي – اين هم حرف من نيست حرف کساني است چون فيلد يا مک کي – ما از پسِ هر حادثه اي که رخ ميدهد، نياز داريم به يک حادثه با ميزان بالاتري نسبت به حادثه ي قبل. يک مثال ساده را در نظر بگيريد. اينکه در فيلمي مثل جوکر، اول تحقير و توهين ها هستش، بعد فهميدن مسئله ي پدرش، ناکامي در رابطه با آن زن همسايه، بعد کشتن آدم در مترو، و بعد از اينهاست که قتل در تلويزيون رخ ميدهد و شهر به هم ميريزد. اگر داستان قرار بود خطي باشد و اول شهر به هم بريزد و بعد تازه جوکر کتک بخورد تو کوچه، مخاطب احساس خاصي بهش دست نميداد. چون آن لحظه ي – با اغماض – احساسي را در ابتدا ديده بود. ديگر جذابيتي نداشت برايش باقي اش. براي همين ميزان تاثير فکري-مادي-حسي روي افراد، پله پله ميرود بالا تا مخاطب و داستان باهم به اوج برسند. ولي وقتي موسيقي هانس زيمر با آن همه شدت و ضرب زياد و ماشينها و مکانهاي غول آسا و جنگ و قتل هاي بي شمار و زمزمه ي دائم خيانت و جنگ و منجي از همان باي بسم الله در سرتان فرو شود و هي زنگ بزند و زنگ بزند و زنگ بزند، ديگر هيچ پله اي براي اوج و فرود وجود ندارد و همه ي داستان يک سطح صاف است(1) و نيز اينکه به لحاظ محتوايي و موضوعي نيز داستان در يکدستي فرو ميرود(2). يکدستي چيست؟ آيا يکدستي همان وحدت موضوع است؟ خير. دقيقاً خير. وحدت موضوع يعني موضوعي مثل مرگ يا عشق يا وفاداري يا هرچيز ديگري به عنوان محور اصلي داستان انتخاب ميشود و داستان تماماً حول اين محور ميگردد و ميچرخد. مثل سرگيجه ي هيچکاک. مثل چشمان باز بسته ي کوبريک. مثل ميانستاره اي نولان. در سرگيجه ممکن است يک عشق بيايد، در چشمان باز بسته، يک انجمن مخفي بيايد، در ميان ستاره اي خيانت بيايد، اما همه ي اينها از آبشخور موضوع واحد خودشان نشات گرفته اند و از همان منبعث شده اند(حقيقت مانندي و عليت) و نيز با دامن زدن به خلاقيت، همان يک بذرِ موضوع را رشد داده اند و داستان پر و بال گرفته(با منطق البته) و اينها داستان را از يکدستي دور ميکند و در عين حال وحدت موضوع داستان را تثبيت ميکند. همين است که وقتي مينشينيد داستان يا فيلمي را ميبينيد و بعدش ازتان ميپرسند درباره چه بوده، ميتوانيد گاهي در يک جمله يا کلمه هم بگوييدش. اما مگر ميشود عامه پسند تارانتينو را تعريف کرد؟ مگر ميشود پيه رو خله ي گدار را تعريف کرد؟ هرچقدر از فرم کلاسيک دور شويم، تعريف داستان سختتر ميشود. نه داستان به ما هو داستان، بلکه تعريف کردن داستاني که ديده يا خوانده ايم براي ديگران. يکدستي اما براي وقتي است که داستان مثل يک مار هي تکرار ميشود و به خودش ميپيچد بدون آنکه قدمي جلو يا عقب برود يا بالا يا پايين يا روبرو يا... ايستاده است. دون همين است. ايستاده است با اينکه پر از هياهوست. شلوغ است، اما چه بي صداست. نمونه ي شلوغ دون است و نمونه ي خالي اش باربي است. باربي قرارست يک حرف بزند و برود. که زن ها شده اند مظلوم ترين خلق روي زمين و واانسانا و وامصيبتا که زنان در پارادوکس خلقت مردسالارانه اسيرند و هيهات من الذله! باربي کمدي است؟ قبول. کلاً دو ساعت است؟ قبول! اما غلط ميکند گنده تر از دهانش حرف ميزند و هزارساعت حرف و بحث را ميگنجاند در دو ساعت. هنر آنست که بيشترين مفاهيم در کمترين کلمات گنجانده شود؟ نه نه اين راهکار نولان است در فيلمنامه نويسي. و نيز تعريف ايجازست در هنر. و اصلاً بيشترين مفهوم در کمترين کلمات؟ درست. درست. فيلمنامه ي کلاسيک بر مبناي ساختار سه پرده اي است و نمايشي بودن. پس کمترين کلمات بايد نمايش دهند نه اينکه بيان کنند. من از بيان شده خوشم نميآيد که. من از بيان کننده و عملِ بيان است که در فيلم خوشم ميآيد. نشان بده اين ظلم به زنان را آن هم در باربي لند زنانه اي که ساخته اي براي خودت. خب؟ مثلاً در اوپنهايمرِ هاليوودي طبعاً چهره ي مثبتي از چپ ها و کمونيست ها قرار نيست نشان داده شود. و نيز در زمان اتحاد روسيه و امريکا و بحبوحه ي بمب اتم و گزارشات و شکياتِ چپ بودنِ خود اوپنهايمر در ميان داستان قرار گرفته است. امريکاي سرمايه داري و ليبرال، در زمان اتحاد با روسيه نيز همچنان روسيه را دشمن ميداند. صرفاً الآن دشمن دشمن من است و پس دوستم محسوبم ميشود. دشمن چيز خوبي است. اگر نداشتيد براي خودتان درست کنيد(دموکراسي يا دموقراضه، سيدمهدي شجاعي، نيستان.) دشمن خطرناک است و ترسناک است. فضا فضاي هول و ترس است. درست؟ حالا اين را به من نشان بده. نتيجه؟ محاکمه ي اوپنهايمر، فرستادن رابط اوپنهايمر به سربازي حين ساخت بمب، انگ جاسوسي زدن به او سر دوست دختر سابقش – جين تتلاک - ، پس همين يک موردِ فضايِ مک کارتي و نيز جنگ سرد، هم در نمودهاي مختلف(رابطه ي اوپي با برادرش، با کارش، با زنش، با دوستش(شواليه) با دوست دختر سابقش(جين) با تاييده ي امنيتي ش) نمايش داده ميشود و از يکدستي جلوگيري ميکند در مقام اول و در مقام دوم ببينيد چقدر همين کمونيست پر و بال ميگيرد به عنوان يکي از موضوع هاي واحدِ داستان. موضوع فيلم اوپنهايمر، نه بمب اتم، که خود شخصيت اوپنهايمر است. اگر قرار بود اوپنهايمر خطيِ خطي روايت شود شايد فرمي شبيه فرم جوکر ازش درميآمد. منتهي اين روايت غيرخطي خودش اولاً بر جذابيت داستان اضافه ميکند – چيزي که تمام دبدبه و کبکبه ي دون نتوانسته برايش بياورد به قدر تعدد بازيگران و موسيقي زيمر و همچه کارگرداني و همچه موضوعي(بالاخره توقع است ديگر، ميرود بالا، ميره بالا ميره بالاتر(بالاترِ يک، قاف، زير و بم زيرزمين.) – دوماً با مچ کات هاي خوبش توانسته به راحتي دوتا شخصيت اصلي يعني فرمانده يا دريابُد استراس را با رابرت جي اوپنهامير باهم پيش ببرد برايِ خودِ موضوعِ اصلي که اوپنهايمر باشد. اما موضوع باربي چيست؟ ظلم به زنان؟ ظلم به زنان کجا نمايش داده شده و کجا درست و حسابي سرش صحبت شده؟ من با ديالوگمحوري مشکلي ندارم، مشکل اينست که يکهو زني را برقِ کليشه-محتوا بگيرد و بلند شود و عينهو بهترين سخنرانان انگيزشي، صحبت کند با آن همه شور و شوق. و جلوي دخترش. اصلاً آن دخترش کيست و چيست؟ خسته نشديد ازين کليشه هاي تغيير در يکي-دو ساعت؟ از کساني که بي دليل دگماند و بعد يکهو متحول ميشوند؟ اين دهنمکيبازيها چيست ديگر؟ راستش را بخواهيد اين پيوستارهاي تغيير شخصيت و سفر قهرمان زيادي داستان را داستاني ميکند و از واقعيت خيلي دور ميکند. نهايت اوپنهايمر و سفرش همينست که نگاه مشککش نسبت به جهان به مخاطب عرضه شود. و الا او هم جين را ميخواهد و هم زن فعلي اش را و هم تلر را ميخواهد و هم نميخواهد و هم بمب را ميخواهد و هم نميخواهد و هم... ديگر قطعيتهاي بي در و پيکري که باربي را ميکند يک انسان عادي و پاول را ميکند يک منجي، نه تنها براي زمان ما و مخاطب-بيننده ي حرفه اي، که حتي براي غالب مردم جذابيتي ندارد. باد آورده ها را باد ميبرد. اصل همان واقعيت خاکستري-رنگي زندگي است و تمام کثافت کاري ها و خوبي هاي آن، که تو را ميکند محور خودش و خودت و تو را پيش ميبرد. و تويي و تصميم هاي درست و غلطت. تويي و کارهاي کرده و نکرده ات. شايد جذاب نباشد. اما ميشود جذاب نشانش داد. مثل زندگي يک دانشمند. زندگي پدر بمب اتم: رابرت جي اوپنهايمر! و نيز به عنوان موخره اين را بپذيريد، که منتقدي ميگفت که نبايد گول اين ظواهر زيباي اوپنهايمر را خورد و اصل اينست که آن ها از يک فاجعه، هنر و زيبايي و منبع درآمدزايي درآورده اند... تمام اينها درست. ميشود به لحاظ نظري و تاريخي روي اين موارد در دنياي واقعي صحبت کرد. ولي فعلاً بحث ما براي اوپنهايمر علي الخصوص و دون و باربي در مقام هاي بعدي، فرم فيلم است. و نه محتوا و فرامحتواي آن. و نيز اگر هنرمندي-کسي بتواند از موضوعات يا مسائل زشت يا کريه يا اصلاً ناپسند نيز هنر و جذابيت بيافريند، پس تازه به او ميتوان گفت هنرمند. مثلِ نولان و اوپنهايمر - با تمام بحث ها درباره بمب اتم - و يا آرگو و فراري دادن ماموران سفارت از ايران، و يا گروه ساباتون و آهنگ بيسمارک آنها.
هنرست. اول بايد رو اين توافق کنيم. تا ببينيم بعد چه ميشود.