چند شعر تازه از سيد ابوالفضل فخار
شعر و ادب |
سيد ابوالفضل فخار متولد 1348 دانشجوي دکتراي ادبيات فارغ التحصيل کارشناسي (بازيگري)از دانشگاه هنر تهران و کارشناسي ارشد (کارگرداني )از دانشکده هنر ومعماري تهران مرکز داراي نمايشنامه هاي« مخواه خطوط موازي ضربدر شوند
شرکاي سنديکاي مرگ/بي پاياننامه اپيزوديک/سرخي بپاي سرو/اعترافات ساده يک دربان» و.../مجموعه شعرهاي منتشرشده« سنگ مزار مجنون»/«اراني رو به آسمان» و«مصاريع مرصع» در دست انتشار«آن مستمر/نفر برتر جشنواره بين المللي شعر فجر قزوين 87 و جشنواره ملي شعر طبيعت و کبوتران ناگهان...
بيش از چهار دهه فعال در عرصه هاي تئاتر(نمايشنامه نويس کارگردان بازيگر) سينما(مستند و داستاني کارگردان تهيه کننده نويسنده) تلويزيون مطبوعات, نقد(عضو کانون ملي منتقدان تئاتر ايران) ادبيات داستاني ( مجموعه داستان هيدخ و ...)کاريکلماتور(5جلد)آماده چاپ چند شعر از فخار را مي خوانيم.
غزل اول
شکسته محتسب با چوبدست ابريق ملها را
چنين به آب داده دسته دسته، دسته گلها را
به خل وضعي گرفتارندجمعي لاابالي کاش
سرعقل آورد وعظي در اين بحبوحه خلها را
تو که مي خواستي برگردي از راهت،چرا آخر
شکستي پشت هم،پشت سرت پاهاي پلها را
به جادوي محبت بود،پشت تلخکامي ها
اگر که مولوي مي ديد هرآيينه ملها را
هوايي کردن يک مشت خاک وخل که کاري نيست
خوشا جاليز کشت و کار کردن خاک و خلها را
نمي بخشد وطن هرگز به واقع خائنانش را !
اگر بخشيده باشد يک زمان -حتي- مغولها را
بشر جز مرده ريگ و جزئي از کل نيست
به کلي برده از ياد اين صغيرآيين کلها را
مگر دروازه ي قزوين تهران است قلب تو
چگونه مي کني جبران خطاها را و گلها را
دو دستي سفت چسبيدي به پايي شل
خدا محکم بفرمايد! مگر ايمان شلها را
تو خورشيدي مبادا چشم بد بر دامنت افتد
بخوان اي نور و زيبايي بخوان هرصبح قلها را
بخوان تا وا شود شايد درغار فلاطوني
و بگشايد مگر از دست و پا زنجير وغلها را
در اين هل دادن بسيار هول انگيز حاجي وار
خدايا جمع فرما! دست و پاي جمع هلها را!
غزل دوم
به آنگونه که تن درگورها باصور مي لرزد
تن دار از اناالحق گويي منصور مي لرزد
حقيقت مثل بودايي درون سند عريان است
و يا مضمون مضمر در دل تاگور*مي لرزد
کمر تا کرده کوه از کوله بار سالها اندوه
و مثل دست پيري بي عصاو کور مي لرزد
نزن بر مويرگها ضربدر با ضربه شلاق
که با احساس يک مضراب اين سنتور مي لرزد
شکسته شيشه را- خون دل عشاق در آن بود
دلم از دست غم چون خوشه انگور مي لرزد
تو نزديک کدامين نسخه پيچيدي غزلها را
که پلک خانلري زين انتخاب از دور مي لرزد
سر زلف سخنهاي نسخ کرده پريشانت
غزل مي خواني و حافظ تنش در گور مي لرزد!
بياور قايق و دستي به امدادي و اي منجي!
که اين غواص افتاده به چنگ تور مي لرزد!
غزل سوم
سال بي برکت به چشم خلق ماهي بيش نيست
کوه ذرت هاي سمي دسته کاهي بيش نيست
ساربان در پشت دارد کاروان نه رهزني
پادشاه بي رعايا بي پناهي بيش نيست
اينکه شخصي بر سرش تاجي گذاردپيش ما
ما که درويشيم - يکسر جز کلاهي بيش نيست
نيست مجنون هرکه محو پيچش مويي شود
نام ليلي هم به هرزن اشتباهي بيش نيست
روسپي کي روسپيد صحنه هاي زندگي است؟
چون ذغال در زمستان رو سياهي بيش نيست
واي از دست برادرهاي پيغمبر ستيز
زندگي در پايشان عمر تباهي بيش نيست
اين به روي هم شده سنگ و گل منزل نما
در نگاه يوسف يعقوب چاهي بيش نيست
قبر يعني يک ندامتگاه و نه آرامگاه
با نکير و منکرش جز دادگاهي بيش نيست
سرزمين مادري خورشيد زاييد و فرنگ
پيش مام ميهن اما پا به ماهي بيش نيست!
کوه با آن هيبت و انبوه آتش در درون
نزد مولانا وشمسش مشت کاهي بيش نيست
شعر بايد شعله ور سازد اجاق عشق را
ورنه بر لبها بخار سرد وآهي بيش نيست
رابيندرانات تاگور شاعر و نمايشنامه نويس
نوبل گرفته هندوستان
غزل4
مراست در همه عالم خصيصه اي بارز
که در برابر عشقت عليلم و عاجز
حديث عشق تو مبسوط و ليک وقت اندک
غمت فراخ و دل من حکايتي موجز
توبال و پر زده اي رو به دور دست فراق
قفس نصيبم وکردم کناروکنجي کز
توباغي از گل سرخي شگفت وشاد سرشت
ولي بدان که به سيلي ست صورتم قرمز
کجا جلزو ولز مي کني چو ماهي ها
منم که تابه ي داغت درآرد از من جز
تو مثل سنگ شنيدي ترانه هايم را
ولي ببين که درآورده شعرم اشک فلز
چرا هميشه قشنگم درين هزاره ي هرز
جواب خواهش من شد هزار ويک هرگز؟!
وخون هرچه فدايي فقط به گردن توست،
چراست جرم و جنايت به کيش تو جايز؟!
غزل5
اين شهر به نفرين کساني ست گرفتار
به آه دل در قفساني ست گرفتار
درگوش همه قول وغزل گوش من و تو
به وز وزه ي خرمگساني ست گرفتار
اين شهر غريقي است که منجيش غريق است
يعني که به بي همنفساني ست گرفتار
انگار کسي مزرعه اي کشت و رها کرد
کين گونه به خاران و خساني ست گرفتار
کس نيست نگهبان و اگر هست عسس نيست
آري به چنين ناعسساني ست گرفتار
آن اهل واهالي همه رفتند و کنون شهر
به اهل هوا و هوساني ست گرفتار
اين ارزش عشق است که هي در نوسان است
کي ارز چنين در نوساني ست گرفتار؟!
6
اي کوه معاني که در آفاق بياني
چون قاف فرو رفته به اعماق زباني
باچه، چه زباني بستايم هنرت را
تا هديه ناقابل مارا بستاني ؟
زيبا تر از آني که بگويم به چه ماني
زيبا به تو ماند که تو زيباتر از آني!
چون سعدي شيراز گرت ماه بخوانم
ترسم که مرا شاعر ديروز بخواني
درقلب مني، قلب مني، قلب من، اي عشق!
يعني ضربان، در ضربان، درضرباني
در ياد تو، در ياد تو، در يادتوام، من
در ياد من،اي دل!چه بماني چه نماني!
درعشق تو من پيرشدم،پيرشدم،پير
درچشم من اي عشق وليکن،تو،جواني!
اي روشني چشم ودل چشم به راهان!
اي آنکه "شما"روشني چشم جهاني!
يخ زد رگ و پي هاي زمان بي نفس تو
باز آي که خون در رگ و پي ها بدواني
مستور شدن تا به کي اي کوکبهء ناز!
وقت است که بازآيي و جامه بدراني
بازآي -به مانند صبا وقت بهاران!
تا گرد تغافل ز دل و جان بتکاني
شبهاي زياديست که در چاه اسيرم
ايکاش بيايي و دلم را برهاني
رودي شو و يک رود پراز شور...وشيرين!
بايد که خودت را به صحاري بچشاني
ايکاش مرا نيز- من اين قطرهء ناچيز
برداري و بر شانهء امواج نشاني
اين من که کشاندم دل خود را به کنارت
جاري کني و تا به کران ها بکشاني
آنگاه بغري و بغراني و روزي
آغوش مرا نيز به دريا برساني!
7
به- مارسل- مارسو
با اينکه بارها
شنيده بودي
هرگز به بيشه، با دم شيري
بازي نکن، پسر!
اماتو خيره سر
سر در دهان شير فروبرده اي، و باز
در سيرکهاي دور جهان
برصحنه رفته اي
تنهاودرقفس شده با شير همنفس!
حالا، هنوز هم
شلاق مي زني
تا بلکه بي امان
از حلقه شعله ها
با سرپرند باز به سکوي روبه رو
اين جمله در درون تو هي شعله مي کشد:
"هرگز مباد کاخگري از آتش آن زمان
بريالهاي وحشي شيري
اثر کند"
ازياد برده اي
چشم انتظارتوست
دستان دختري
چشمان همسري
آغوش ناز بار و نياز آور پسر
هرگز مباد روزي
خاکستري ز غم بنشيند به مويشان
اما بيا ببين
وقتي که دخترت
هنگام بازي اش
چشمش به يک عروسک بي سر شود
کليد
ترسي درون سينه ي او چنگ مي کشد،
نجواکند چنين:
"باباي من کجاست
آيد چه بر سرش
وقتي که سر فرو بکند در دهان شير!
باباي من کجاست؟
حالا بگو کجاي جهان در کدام شهر؟
حالا بگو کجاي جهان در کدام سيرک؟
حالا بگو، به کدامين قفس بگو!
سر در دهان باز کدامين درنده شير
باري نهاده است؟!"
انگار همسرت نيز
پرسيده باشد از تو!
اما توباغرور
سردر دهان شير
همچون نداي پنهان
فرياد مي کشي، هان!
سردر دهان شير، من از دست روزگار
باري نهاده ام
شايد که سر زتن من جدا کند
راحت شوم مگرمن از اين روزگار هار
باري
من خود زحلقه شعله ي مردم پريده ام
من خود پريده به سکوي رو به رو
تا سايه بان کنم اين دست خسته را
شايد ز راه دور
در بين اهل تماشا
ياري رسيده و دارد به کارمن
باچشم يک حکيم
باري نگاه از سر انصاف مي کند!
8
دوبيتي
1
تو دنبال که اي؟من در پي کي؟!
نهادي لب به لب يا بر ني کي؟!
بخوان چوپان زار بيشه زاران !
که بي تو دل دهم بر هي هي کي؟
2
فراموشيدمت يارا! فراموش!
فرورفتم دراين گل تا بناگوش
کمي پا پيش بگذار و دوباره
درآغوشم بکش اکنون درآغوش!
3
من آن سرکندهء زار و نزارم
صداي هق هق مرغ هزارم
چنان که قيس بر ليلي بگريد
هزار نوحه خوان برمزارم !
4
منم آن بوسه هاي استعاري
هويدا مي شوم وقتي بباري
به شاخه شاخه ام معني نهفته ست
به تاويلم نشين ابر بهاري
5
تو آن سنگين دلي در چرخ دوار
من و آواي لرزان زير آوار
تو و گوشي به آهنگ رقيبان
من و همصحبتي با سنگ ديوار
6
دلم از دست تو چشم تر آورد
شبي را با شب زلفت سرآورد
مرا به درد سر انداخت مويت
مرا اين درد سر از پا درآورد
7
اگر چه مثل چوپان ني نداري
ويا در کوزه ء خود مي نداري
ولي اي عشق!مستم کن چوسقا!
که تو دست کمي از وي نداري!
8
خزان شايد بهارم گردد، اي دل!
غم دوري قرارم گردد، اي دل!
کسي سنگ صبورم نيست اينجا
مگر سنگ مزارم گردد، اي دل!
9
چه باک از اين و از آن هم چه بيمي
به ترکستانم و فرغانه نيمي
دلم برگ خزان ديده ست وچندي
که افتاده به دستان نسيمي!
10
دچارم باز به چه حال و روزي
همينجوري که مي سوزم بسوزي
توکه پاپوش مي دوزي ،الهي
کفن بهر عزيزانت بدوزي
11
به چاک زخم من بايد بخندي!
به من القاب بد بايد ببندي!
چرا که دل پر مرغي به شاخه ست
به دست باد افتاده ست ،چندي!
12
شبم را ساز چون آيينه بندان
لبم را بوسه ده! اي خوب خندان!
اگر سر روي زانويت گذارم
سري گردم،سري، از سر بلندان!