یک سفر تا هزار جریب
یادداشت |
برای نادعلی تیموری و مجتبی بیژنگی که یادگاری شدند!
سیدمحمد میرموسوی
سفر بی مقدمه آغاز شده بود. آن هم به لطف آقای تیموری که همکارم بود، در مدرسۀ حیات طیبه واقع در شهرک زیتون گرگان. گفت اهل هزارجریب است و روستای عبدالهی. با هیجان گفتم چه جای زیبایی! کاش یک سفر برویم آنجا. البته چند سال پیش با گروهی از دوستان کلاجان رفته بودم. از آنجا تا چشمهعلی و شهر دیباج که نام قدیمش چهارده بود، و دامغان. آقای تیموری با خوشرویی پذیرفت و گفت ولی الان (یعنی آخر آذرماه1401) هوا سرد است. با هیجان گفتم چه بهتر. همان سرمایش آرزوست. و همان روز با دیگر همکارمان، آقای بیژنگی که اهل همدان بود
و آموزگار مامور در گرگان، قرار گذاشتیم که پنجشنبه آینده یعنی ساعت یک بعدازظهر حرکت کنیم به طرف
هزارجریب رویایی. با خودروی او که سمندی بود به رنگ بِژ. مواد و وسایل مورد نیاز اندک بود و ساده. من مسئول خرید برخی لوازم شدم. تعدادی نان لواش، و مرغی که برای کباب قطعه قطعه شده بود. سه تا نوشابه خانواده، مقداری گوجه و خیار و یک بسته دستمال کاغذی. آقای بیژنگی هم مقداری سیب و پرتقال خرید. آقای تیموری هم در شهر گلوگاه مقداری تخمه سمشکه. فاصلۀ گرگان تا آنجا حدود دو ساعت و نیم طول کشید. بزرگراه گرگان، گلوگاه با چشم اندازهای بدیع در محاصره جلگه و کوه می چرخید و ماحصل زراعتها جمع آوری شده بود اما دامن برخی باغات مرکبات هنوز پر بود. غرق تماشای این همه زیبایی های سخاوتمند بودم که به شهر گلوگاه رسیدیم. شهر کوچک بود اما پاکیزه و زیبا. با یک خیابان اصلی که به دهانۀ کوهستان ختم می شد. از آنجا چشم انداز کوه ها ظاهر شد. چون اشترانی نشسته پشت سرهم. اولین روستای ییلاقی نیالا بود، با خانه های زیبا و معماری امروزی. نشان می داد که محل سکونت خوش نشینان اطراف است. اما این وقت سال اندکی خلوت و کم تردد بود. و دیدنی ترین نقطه بین راه قبرستان سفیدچاه است با قبرهای فراوان، و با سنگ های عمودی که نمایشگر تاریخ کهن این منطقه است. قبور بی شمار که شانه در شانۀ هم فرو رفته بودند؟ مگر این منطقه در گذشته چقدر جمعیت داشته است؟! به نظر می رسد بیشتر ساکنان امروزۀ دشت و جلگه، در منطقه هزارجریب زندگی می کردند. روی سنگ ها نشانه های مختلفی حک شده بود. نام و نشان مردگان. سرداران و عیاران. آینه و شانه. هر کس با نشانه ای از حرفۀ خویش. نشانه جوان، پیر، مرد یا زن. چه کسانی در این خاک مدفون شدند؟
ادامۀ راه باریک بود و اندکی پر پیچ وخم. راهی سالخورده که بسیار روزگاران دیده بود و هنوز هیاهوی آن از کرانه های تاریخ طنینانداز بود. طنین امرونهی کاروانسالارها، شیهه فروخفته اسبان و قاطران. آمدوشد تجار، زوار، ماموران حکومتی، قشون اسواران و تفنگچی ها و گاهی حملۀ راهزنها و... به گواهی تاریخ، قبرستانی سفیدچاه از نخستین قبرستان های مسلمانان است و قدمت آن به دورۀ تیموریان می رسد. چون خاک آن آهکی است، اجساد دیرتر تجزیه می شوند. علت نامگذاری به این نام به خاطر سفیدی خاک و مقداری زیاد آهک آن است. در این قبرستان از تخته سنگها برای سنگ لحد استفاده میشد که این هم در دوام اجساد موثر است. در باقی قبرستانها بهجای سنگ از تخته چوبی استفاده میشود که زودتر از سنگ تجزیه می شود. شاید به همین دلایل افراد مهم و سرشناس را در این قبرستان دفن میکردند. قبر ملک بادله، حاکم شمال، در این قبرستان واقع است. ابراهیم، منصور و عبدالرحمن، فرزندان امام موسی ابن جعفر(ع) و چندین تن از سادات مرعشی نیز در آنجا مدفون شدهاند. ضریح چوبی امامزاده با گنبد نقرهگونش بنا بر نوشته کندهکاری شده روی آن ۸۴۰ سال قدمت دارد. برای اینکه قبل از غروب به مقصدمان روستای عبدالهی برسیم، زود حرکت کردیم. راه باریک بود و دوطرفه. با شیب، انحنا و اریب های ملایم. گاهی چون کمربند دور کوه می خزید. سربالایی چنان نفس گیر نبود که ماشین ناله کند. در جایی دیوارۀ سنگی شگفت انگیز و مرتفعی شکافته و اجازه عبور داده بود. با خود فکر می کنم این دیواره به صورت طبیعی شکافته شده، یا دست بشر چگونه بر فرق آن کوبیده شد؟ در دو سوی کوه دره های پهناور و با چشم انداز زیبایی گستره بود، با مزارع بی شمار که به شکل نامنظم
قطعه بندی شده بود و هر قطعه مرز و سامانی داشت و مالک یا مالکانی. شاید به همین خاطر است که با اغراق به
این منطقه گفته می شود هزارجریب. هزار قطعه زمین، مزرعه. جریب مساحتی است حدود چهار هزار متر مربع.
بیشتر زمین ها در این فصل سال بایر بودند. خلاشه های زراعت گذشته هنوز مانده و سیاه شده بود. بیشتر گندمزار بود و صیفی جات. عدس زار فراوان بود. گفته شده درآمد مردم در درجه اول از راه دامداری است و بعد جمع آوری گیاهان دارویی کوهستان. تک و توکی گله در دامنۀ کوه ها پراکنده بود. به نظر می رسید که حرفۀ دامداری اندک شده و یا صرفۀ اقتصادی ندارد. زمین ها کم کم به گردوستان تبدیل می شوند. گردو در آنجا حاصل خوب و مرغوبی دارد و قیمت مناسب. با خود می گویم این منطقه روزگاری انباشته از درختان تنومند و انبوه جنگلی بود. پس کجاست این همه درخت؟ کجا رفته است این زیبایی های بی بدیل؟! چه کسانی آن را نابود کرده اند؟! آیا متولیانی هم وجود دارد؟! به یاد شعری از مولوی می افتم اول ای جان در جمع گندم کوش کنیم وانگه اندر دفع موش کوش کنیم وندر موشی در انبار ما نیست پس گندم چهل ساله اعمال کجاست؟ اگر در مملکت نگهبانی به نام سازمان جنگل ها و مراتع وجود دارد پس این جنگل و مرتع کجا رفته است؟ مفقود شده؟! دیده ام به کوه دوخته شد و به بلندای دست نیافتنی قله اش. کوه ها زنجیر وار بر هم سوار شده اند. به دورتر به قله ای بلند و دست نیافتنی خیره می شوم. آن کوه پر برف سپید یال به خیالم دماوند است و راهگاه آرش. در نگاه ام غرور و سرافرازی انباشته است. در خیالم آرش با بازوان ستبر و گام های استوار از کوه بالا می رود و همۀ وجودش را در کمان می نهد. در خیال دیگر دشت پر از هیاهوی سواران است و شیهۀ اسبان. صدای چکاچک شمشیر کوهستان را پر کرده است. و خیالاتی دیگر که تاریخ را ورق می زند. کمی جلوتر مسیر با پلی فلزی دو چله می شود. سمت راست به طرف پابند و اندرات و روستاهای دیگر، و سمت چپ به سوی یانه سر، ارضت، عبدالهی و... و در انتها به دامغان. سر راه چشمه ای دیدیم که با لولۀ فلزی از زیر خاک بیرون زده بود. شرشر مسحورکننده و نغمۀ دل انگیزی داشت. قلپی آب خوردیم که سرد و گوارا بود. یک قلپ دیگر به یاد دوستان. دیدنی تر از همه، قطعۀ شمشیر بُران است. نقطۀ شگفت انگیز زمین. جایی که زمین صخره ای انگار با شمشیر بران چاک خورده و در انتهای عمق آن باریکه آبی جاری است و به این سو می خزد. جایی که نسق شالیزار است. مردم منطقه معتقدند زمین با شمشیر بران امام علی(ع) دو نیمه شده است! معلوم نیست این باور از کجا سرچشمه گرفته است. چون امام اول شیعیان هیچگاه به ایران نیامده بود، البته با حضور فیزیکی. رفتن به لبۀ عمیق آن اندکی خطرناک است و با اندکی بی احتیاطی پاها لیز می خورند و سقوط! پیشنهاد می شود بر روی شکاف، پل باریک فلزی نصب شود تا گردشگران بتوانند به راحتی عمق این دره را ببینند. با بازسازی کم هزینه می توان همین نقطۀ کوچک را سیاحتگاه نمود! در کنار آن سنگ های بزرگی ردیف شده و شکل مار را به نمایش گذاشته بودند. دوستم گفت، جایی که شکل مار طراحی شده باشد در اطراف آن گنجی نهفته است. و کمی آن طرفتر بخشی از زمین سوراخ شده بود و نشان می داد که گنججویان بی کار نبوده اند. روستای کوچک و زیبای عبدالهی با فاصلۀ اندک در سمت راست راه اصلی قرار داشت. بیشتر خانه ها به سبک قدیم بود، با چوب و کاهگل. روستا خلوت بود و در این وقت سال مردم برای کار و تحصیل فرزندان در دشت سکونت داشتند. در بهشهر، گلوگاه، کردکوی و گرگان. منزل نوساز آقای تیموری در دامنۀ تلی کم شیب واقع بود. پشت آن باغچه کوچکی قرار داشت با درختانی از آلبالو، گیلاس، گل محمدی که از آن گلاب تهیه کرده بود. اتاق خیلی سرد بود. با خودم گفتم امشب یخ می زنیم! اما وجود بخاری هیزمی مایۀ دلگرمی شد. آقای تیموری دوسه کُندۀ کوچک آورد و بخاری را گیراند. در لحظۀ کوتاهی شعله زبانه کشید و بخاری گوی آتش شد و گرمایش پر طنین شد و روح افزا. و تلالوی زبانه های آتش، رویایی بود و خیال انگیز. دل دادیم به گرمای آن. آبی که در کتری می جوشید، اتاق را با زمزمه نرم و شیرینی پر کرده بود. چای آماده شد. چای خوش رنگ و طعم با آب چشمه. سرما گریخت. پس از صرف چای آقای تیموری با چابکی منقل را پر آتش کرد و آقای بیژنگی پاره های مرغ را به سیخ کشید. همۀ این کارها با تلاش این دو نفر انجام شد و بنده را عزیز داشتند و احترام. من کنار بخاری نشستم و مشغول خوردن چای شدم. و خواندن تعدادی مجله نوجوان که روی میز افتاده بود. هوا تاریک شده بود و آسمان پر ستاره. سقف آسمان به زمین نزدیکتر بود. و ستاره ها نزدیکتر. و چون خوشه های انگور بر آن آویزان بودند. ستاره ای از همه روشن تر است. همانی که شب ها از روی سکو می بینمش. اینجا هم همراه ماست. چه همراهان خوبی اند ماه و ستارگان شب! آقای تیموری توتداری چند ساله ای را نشان داد و گفت مزاحم است و باید به جای دیگری منتقل شود. صبح زود به سراغش رفت. تا ما بیدار شویم و دست و صورتمان را بشوییم درخت را از ریشه کشاند بیرون. و پس از خوردن صبحانه کنده را در فرغون گذاشت و جلوتر از همه در مزرعه ای که در پائین دست آبادی قرار داشت، غرس نمود. من هم با ریختن چند بیل خاک در کاشت این درخت انباز شدم. بعد با لبخند گفتم نویسنده ای به نام گارسیا مارکز می گوید، زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه خاطرههایی است که به یاد میآوریم تا روایت کنیم. سفر کوتاه و خوبی بود.