کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
آي دزد! دزد! بگيريدش!
کيفم... موبايلم.... وااااااي دزد! آي دزد!
از اين نوع دزدي ها شايد زياد شنيده باشيد. اما نوعي ديگر از دزدي وجود دارد به نام «سرقت ادبي» که امروزه بيشتر رواج يافته. و حتي افرادي که اهل ادبيات هستند هم ممکن است دست به چنين کارهايي بزنند. به ويژه زنگ انشا در مدرسه. چه از اين آسان تر که موضوع مورد نظر را در اينترنت پيدا کني و بعد از کپي، نام خود را زير يا بالاي آن بنويسي. صاحب اثر هم دور از ما و متن. ديگر کسي نيست دنبال ما فرياد بزند آي دزد! شايد وقتي معلم مدرسه کاري از دانش آموزي مي خواهد، بدون اينکه اساسا تفکر در آن زمينه را از قبل آموزش داده باشد؛ دانش آموز ناچار به قصد انجام تکليف، بدون تصور دزدي دست به کپي مي زند. معلمي که شناختي نسبت به نوع نوشتار و فکر دانش آموز ندارد؛ مطالعه و جستجويي هم در اينترنت ندارد؛ وقت کافي براي چنين مطالعه هايي هم ندارد؛ طبيعتا نمره بيست به دانش آموز مي دهد و مي رويم تا سال بعد و معلمي ديگر و موضوعي ديگر! شما چطور؟ شما گلشن مهري ها که کتاب مي خوانيد و حداقل هفته اي يکبار ورزش نوشتن داريد؛ نظرتان به اين نوع دزدي چيست؟
تقليد
سحر حسن زاده نوري
کلاس مجازي نگارش ما تا ساعت نه صبح طول کشيد و بعد معلم موضوعي داد که ما انشا بنويسيم و من هم بعد کلاس نگارش هر چي فکر کردم که چي بنويسم نتونستم يه انشاي خوب بنويسم. بعد اين فکر به ذهنم رسيد که از گوگل سرچ کنم و بنويسم و معلم که چيزي متوجه نميشه! و اين فکر را عملي کردم و از گوگل يه انشا برداشتم و کپي کردم و آماده گذاشتم تا جلسه بعد در فضاي آموزش مجازي کلاس، براي معلم بفرستم. هفته بعد، کلاس انشا شروع شد و معلم از بچه ها خواست که حاضري بزنند. بعد حضور و غياب معلم گفت: «اول درس ميدم بعد انشاها رو تو پي ويم بفرستين»! ما هم قبول کرديم. تدريس معلم تمام شد و گفت انشاها رو بفرستين و بعد مي تونيد از فضاي مجازي کلاس خارج بشين. من هم انشاهاي شما رو بررسي مي کنم». من هم انشا رو براي معلمم فرستادم و با خيال راحت که معلم چيزي متوجه نميشه که از جايي ديگر گرفتم. و بعد ازپي وي معلم اومدم بيرون و رفتم تا يکم بخوابم. آخه خيلي خوابم ميومد. تا چشمامو بستم خوابم برد و دوساعت خواب بودم و بعد خواب رفتم سر گوشي ببينم معلم چي گفته. معلم نوشته بود دخترم اين انشارو از کجا نوشتي؟ منم سريع جواب معلم را دادم خودم. نوشتم خانم هرچي معلم گفت من مقاومت کردم که خودم نوشتم بعد گفت آخه يکي ديگه از دوستات هم همينو نوشته فرستاده! آخه مگه ميشه دو تا دانش آموز يه انشا عين هم بنويسن من ديگه جوابي ندادم. خيلي اعصابم خورد شد که چه جوري گند کارم در اومد. يه دوساعتي گذشت. هرچي فکر کردم به اين نتيجه رسيدم که برم راستش رو بگم و از معلم معذرت خواهي کنم و بگم ديگه تکرار نميشه اين جوري بهتره. رفتم و فکرم رو عملي کردم و به معلم راستش رو گفتم و معذرت خواهي کردم و گفتم ديگه تکرار نميشه. معلم هم معذرت خواهي من رو قبول کرد. خوشحال شدم و به اين نتيجه رسيدم ديگر هيچ وقت چنين کاري نکنم. چون دير يا زود افشا ميشه و جز خجالت و بد نامي چيز ديگري ندارد.
سرقت ادبي و خواب فردوسي
زهرا رياحي
در يک روز شاد و بهاري، نقالان به مناسبت عيد شاهنامه ي فردوسي را نقالي و اجراء کردند و بيننده هاي زيادي در تلويزيون داشتند. اما چند سال بعد ديگر مردم علاقه اي به خواندن شاهنامه و شعر و متون هاي ادبي، نداشتند. آنها، سرشان در تلفن بود و حواسشان هم همينطور، در همين حين، مردي که چند سال پيش بيننده ي اجراي آن نقالان بود، تصميم گرفت تا از بي توجهي مردم به اشعار قديمي و شاهنامه، استفاده کند. او، شاهنامه اي خريد و بعضي از اشعار آنرا نوشت و به نام خود در مجلات ثبت کرد. کم کم، در اينترنت و تلويزيون و فضاي مجازي، غوغا به پا شد که مردي، اشعار بسيار زيبا و قديمي مي نويسد و مي خواند و آن مرد، از اين سرقت ادبي، درآمد زيادي کسب کرد. يک شب، کدخداي روستايي، خواب ديد که فردوسي، در گوشه ي درختي، تنها و غمگين نشسته است. از او سوال کرد: «اي فردوسي! شاعر بزرگ! چرا غمگين هستي؟ درد دلت را به من بگو»! فردوسي ماجرا را تعريف کرد و گفت: «من شاهنامه را نوشتم و غير از آن، کتاب ها نوشتم و همراه آن، مردم زحمت هاي من را نمي بينند؛ اما مردي، نوشته هاي من را زنده کرد و آنها را در بين مردم، پخش کرد. من از او راضي هستم چون که روح مردم را با اشعارم، تازه نمود و به من آرامش داد». کدخدا گفت: «پس علت غمگين بودنت چيست»؟ فردوسي گفت: «وقتي نقالان نوشته هاي مرا خوانده و اجرا مي کنند، آنها را مي بينم و براي آنها دست مي زنم اما اين مرد، نوشته هايم را دزديده و به نام خود ثبت کرده است». کدخدا از خواب بيدار شد و در دلش گفت: «متأسفم فردوسي اما اين مردک مغرور، حرف من و روستاييان را قبول نميکند». فردوسي که متوجه حرف کدخدا شده بود، به خواب آن مرد رفت و گفت: «تو نوشته هايم را مثل نقالان خواندي و من خوشحال هستم اما تو اشعاري که زحمت زيادي برايشان کشيده بودم را به نام خود ثبت کردي و سرقت ادبي کرده اي! اما بدان که اگر نويسنده هم راضي باشد و يا ندانسته باشد، باز هم حق خود را در روز قيامت، از تو خواهد گرفت»! مرد با ترس از خواب بلند شد و روز بعد اشتباه خود را به مردم گفت. آن شب، فردوسي در خوابش آمد و رضايت خود را اعلام کرد و آن مرد چند سال بعد، براي فرزندان و نوه هاي خود، اين ماجرا را تعريف کرد و به آنها تذکر داد. چونکه نسل و خانواده ي آن مرد سرقت و سرقت ادبي نکردند، در زندگيشان خير و خوشي و برکت و سلامتي بود. کدخدا هم در نوروز آن روستا را با اشعار فردوسي، زينت بخشيد و اشعار و متن هاي همه ي شاعران و نويسندگان تا ابد جاودانه ماند.
کلاغ بي صدا
آرنيکا روح افزائي
صبح آقا کلاغه و خانم کلاغه توي بيمارستان پرندگان بودند. جايي که تخم ها را نگه ميدارند تا به دنيا بيايند. ناگهان جوجه کلاغي از تخم درآمد. آن جوجه کلاغ سياه سياه بود. از آسمون شب هم سياه تر. ولي اين کلاغ کوچولو که آنقدر خوشگل و زيبا بود اصلاً آوازي که کلاغ ها ميخواندند را دوست نداشت. به جايش آوازهايي مثل آواز بلبل ها و آواز گنجشک ها را خيلي دوست داشت. ولي نميتوانست مثل آنها و به خوبي آنها آواز بخواند. به هر بلبلي يا گنجشکي يا حتي به عقاب ها مي گفت هم که لطفاً به من آواز ياد دهيد. آنها به کلاغ محلي نمي دادند و پر ميزدند و از آنجا ميرفتند. وقتي کلاغ کوچولو ديگه بزرگ شده بود و همه صدايش ميکردند سياهک؛ روزي تصميم گرفت که برود و آواز منحصر به فرد بلبل ها را بدزدد. و بعد از آن به جايي سفر کند که هيچ بلبلي نباشد و پرندگان آنجا آواز زيباي بلبلها را نشنيده باشند. در يک شب تاريک و مشکي رفت تا يک بلبل خوش آواز دزدي کند. وقتي که پايش را گذاشت توي لانه آنها ني ني کوچولوشون بيدار شد و وقتي خواست گريه کنه کلاغ گفت: «نترس من اومدم تا بهت آبنبات بدم»! کلاغ اينو که گفت گريه بلبل کوچولو قطع شد و گفت: «پس سريع آبنباتو بده و برو»! کلاغ گفت نه اول يه کار کوچولو دارم وقتي که بخوابي آبنباتو ميذارم کنارت و ميرم. بلبل کوچولو حرف کلاغ را باور کرد و رفت و خوابيد. سياهک که دلش نمي آمد به قولش عمل نکند يک آبنبات کوچولو گذاشت کنار بلبل کوچولو و صداي بلبلي ديگر را دزديد. و همون شب پا به فرار گذاشت و رفت به جايي که هيچ بلبلي وجود نداشت. چند ماهي با صداي بلبل در برنامه ها و اخبار مجري شد. ولي يکي از روزها با همه روزها فرق داشت. آن روز در برنامه اي که کلاغ مجري اش بود، يک طاووس پير آمد و گفت: «اين صداي واقعي کلاغ نيست و اين صداي بلبل است». کلاغه واقعاً نمي دانست چه کار کند. گفت: «از کجا ميداني که واقعاً اين صداي من نيست»؟ طاووس پير گفت: «من از بچگي با يکي از بلبلها دوست بودم و صداشونم شنيده بودم». کلاغ با شرمندگي گفت: «متاسفم و ديگه تکرارش نميکنم». که ناگهان آن پرنده پرهايش را کند و تبديل به يک بلبل شد. سياهک گفت: «چقدر قيافه ات برايم آشنا است». پرنده گفت: «من همان بلبلي هستم که خواستي از من دزدي کني ولي دلت نيامد و از همسايه مون دزدي کردي»! کلاغ با شرمندگي زياد معذرت خواست و صداي آن بلبلي که ازش دزديده بود را پس داد.
دوست دارم
نازنين زهرا خانقلي
روزي مدير مدرسم پويشي گذاشت به نام «دوست دارم» و گفت که با آن چند جمله بنويسيد. همه ي ما شروع کرديم به نوشتن من شروع کردم: دوست دارم مانند پروانه به دور مادرم بگردم. دوست دارم به عقب برگردم تا هر کار اشتباهي را که کردم ديگر نکنم. دوست دارم که هميشه باعث افتخار مادرم شوم. پايان
براي مديرم خواندم و گفت اگر به عقب برگردي واقعا اين کارها را ميکردي؟ گفتم بله ولي اي کاش ميشد و با ناراحتي رفتم.
دريچه خاطرات
سيده فاطيما عقيلي
در ذهنش دريچه اي مي بيند، پر از غبار و آلودگي. خاک را از روي دريچه کنار مي زند و با دقت به دريچه خيره مي شود. «دريچه خاطرات». چند سالي مي شود به آن دريچه ورودي نداشته است. بر اتاق آن دريچه قدم نهاد. آرام پرسه مي زند و فيلم ها را بار دگر مرور مي کند. ذوق رفتن به خانه ي پر نقش و نگار مادربزرگ، پشت بام خوابيدن هاي تابستان، درست کردن لواشک همراه مادر و شکل و شمايل دادن به لواشک ها، لبريز کردن گلدان ها با آب، انداختن هندوانه در آب حوض، شمردن اخترهاي بي نهايت، مزه مزه کردن آش، خنديدن هاي بي وقفه، تماشا کردن مادربزرگ در حال بافتن قالي، چيدن گل سرخ و دانه دادن به پرندگان! همه ي اينها شده بود دلخوشي تمام تابستان هايش! البته اين ها اندک خاطراتي از ميان آن همه زيبايي بودند. در دلش پرتو اميدي حس کرد. وجودش سبز شد، حس مي کرد هنوز هم وقت هست براي ساختن خاطرات شيرين.
دايي که باعث تفريح شد
سارا عابدي فر
شايد کمي برايتان مسخره باشد ولي راست مي گويم. البته او دايي من نيست و دايي مامانم هست. آنها وقتي از روستا به شهر ما آمدند، هيچ آشنايي با هم نداشتيم و هم را نمي شناختيم. البته مامانم و بابام داشتند. کم کم من با آنها آشنا شدم و من و دختر دايي ام دوست شديم. عيد بود. آنها به مادرم زنگ زدند و گفتند: «زهرا! ما ميخواهيم برويم خانه دايي ابراهيم (دايي ديگر مامانم) با ما ميايين»؟! زهرا: «کمي صبر کن زن دايي» کمي بعد مادرم حرف هايش را پشت تلفن ادامه داد و گفت: «آره زندايي مي آييم».
آمدند دنبالمان و رفتيم. يک ماه بعد: زندايي:«سلام زهرا خوبي»؟ مامانم پاسخ داد: «سلام زن دايي ممنون تو خوبي»؟ زن دايي: «آره جان من خوبم ميگم زهرا جان جمعه ميخوايم بريم جنگل شما با ما مياين»؟ مامانم: «چراکه نه»! آمدند دنبالمان و رفتيم. چند روز بعد: «سلام زهرا». «سلام زندايي» -«زهرا مياي با بچه ها بريم سَد». -«آره ميام». -«باشه پس ميايم دنبالتون». ممنونم زندايي جان. شايد براي شما اين تفريح ها کم باشد ولي براي من خيلي زياد بود چون هرسه زمان هايشان زياد بود.
آيدا منوچهري
سر دردم بهتر نشد. حتي ديگر خوردن آن همه قرص و آرام بخش ها با آن مزه هاي تلخ و طاقت فرسا هم اثري ندارد. تمام افراد خانواده در حال تدارک شب بلند سال هستند. تمام فرزندان و نوه ها در خانه ي بزرگ خانواده جمع شده اند. حتي من! مني که از جمع گريزانم، مني که آن خانه ي خالي از سکنه و اتاق هاي سردش را با حال بدم ترجيح ميدهم. اما حالا اينجا هستم. در کنار خانواده ام در حال کمک براي برپا کردن کرسي. با نگاهي به اطراف از وجود خودم در اين جمع متحير مي شوم. در سمت راستم بچه هاي کوچک خانواده در حال بازي و سرو صدا کردن و در کنار آنها پدربزرگم در حال خواندن ديوان حافظ و نمي دانم چرا به آن جغله هاي پر سر و صدا تشر نمي زند تا آرام بگيرند و با آرامش خاطر ديوان مورد علاقه اش را بخواند. حالا متوجه ميشوم براي چه مي تواند با آن همه سر و صدا هيچ نگويد. چرا؟ چون با نگاه هاي زير چشمي اش در حال نگاه کردن به صورت همراه هميشگي اش در روزهاي سخت و رنج آورش است. با صداي بلندي که مي شنوم سردرد وحشتناکم تشديد ميشود. با نگاه کردن متوجه ميشوم که در حال خطاب من بود. بي تربيت! و حال که نگاهش ميکنم هيچ نمي گويد و دهانش را بسته. من هم روزي آن چشم هاي پر از شور و شوق را داشته ام. اما حالا نه ديگر دارمش و نه حتي آن کساني که اينگونه خوشحال هستند را درک مي کنم. بي توجه به رو به رويم، به همان سمتي نگاه مي کنم که مادرم با خواهرهايش نشسته و سر درد و دل را باز کرده اند. خيلي دوست دارم من هم به جمعشان ملحق شوم اما حال و حوصله ي شنيدن نصيحت هايشان را ندارم و در عين حال مي دانم اگر جلو بروم حتما حرفي بار آن مرد ناداني ميکنم که صداي گوش خراش تلفن همراهش را بالا برده و در حال نگاه کردن به تلويزيون است. ولي در کنار او، دايي هميشه مهربان و خوش قلبم نشسته است که مي داند من حال خوشي ندارم و در حال تذکر دادن به بغل دستي اش است. با پر شدن بغلم نگاهم به پايين کشيده مي شود. و حالاست که شب يلدا به مزاجم خوش مي آيد.
با نگاه کردن به موهاي لختش و آن چشمان خوشحال و عرق هاي کوچک بر پشت گردن و پيشاني اش متوجه مي شوم که يکي يک دانه خانواده براي فرار از غول وحشتناک پشتش که برادر خطابش ميکند به من پناه آورده است. نفسم تنگ، قلبم گرم و وجودم به آرامش چشمان فرد کوچک خانواده مي رسد. خم مي شوم و در گوش کوچکش زمزمه ميکنم: ممنون که من را پناهت انتخاب کردي.
مورد اعتمادتر از آدم ها
پرستو علاءالدين
کتاب را بر ميدارد و به سمت انتهاي باغ حرکت ميکند. زير تک درخت بزرگ گردو، روي صندلي چوبي مينشيند و آرام کتاب را باز ميکند. آنقدر محو کتاب خواندن ميشود که گذر زمان از دستش مي رود. تا اينکه با برخورد نسيمي بر گونه اش، با لرزي به خود ميآيد. به آنچه خوانده بود ميانديشد، ناخودآگاه بلند فکر ميکند. طوري که اگر کسي نداند و او را ببيند، گمان ميکند که او ديوانه است. اما در اصل دختر داشت با درخت درد و دل ميکرد. بلند شد و دستي بر تنه ي زمخت درخت کشيد و شروع کرد به حرف زدن: «ميدوني، اين دنيا پر از آدم هاي مختلفه، آدم هاي مهربون، آدم هاي خلافکار و خيلي هاي ديگه. اما من از يه نوع آدم بيشتر از همه بدم مياد. آدم هايي که با نامردي تمام، از اعتمادت سوء استفاده ميکنند». دخترک اينبار روي برآمدگي ريشه ي بزرگ درخت نشست و خطاب به درخت ادامه داد: «اين آدم ها شمارشون زياده، حتي من خودم از يکيشون آسيب ديدم. واقعا وقتي کسي از اعتمادت سوء استفاده کنه، تو ديگه نسبت به هيچ چيزي نميتوني اعتماد داشته باشي، دقيقا ميوفتي تو باتلاقي از سردرگمي، هرچي هم دست و پا ميزني بدتر فرو ميري». دخترک، قطره اشک سمجي که گوشه چشمش بود را پس زد. همان لحظه برگي از درخت رها شد و درست روي دامن دخترک افتاد. گويي درخت عمدا اينکار را کرده بود. گويي درخت حرف هاي دخترک را درک ميکرد. دخترک لبخندي زد و سرش را بالا گرفت، زمزمه کرد: «ولي به تو ميتونم اعتماد کنم، ميدونم تو همه چي رو لابه لاي اين شاخه ها نگه ميداري و هيچکس از هيچي با خبر نميشه، آره، تو و گياهان ديگه، خيلي با درک تر و مورد اعتمادتر از اين جماعتين و درخت را در آغوش گرفت.
تلاش کردن براي هدفمان
نيلوفر خواجه -من آدمي هستم که اگر چيزي را بخواهم براي آن تلاش مي کنم. زحمت مي کشم. ما همه براي هدفمان بايد بجنگيم. تلاش کردن براي چيزي که مي خواهيم ما را قويتر مي کند و آدم موفق تري مي شويم. براي مثال کسي که به حافظ و شاهنامه و ادبيات علاقه داشته باشد مي رود کلاس؛ کتاب هاي فراوان مانند گلستان سعدي، ديوان حافظ، شاهنامه فردوسي و کلي کتاب در مورد ادبيات مطالعه مي کند. و آنقدر درس مي خواند تا انساني موفق مانند فردوسي، حافظ، و سعدي مي شود و اسم او تا ابد در تاريخ ادبيات ماندگار مي ماند. يا کسي که به نقاشي علاقه داشته باشد به کلاس مي رود و براي هدفش مي جنگد تا مانند نقاش ايراني محمود فرشچيان نقاش عصر عاشورا يا مانند لئوناردو داوينچي نقاش معروف جهان باشد که اثر او موناليزا محبوب ترين نقاشي اش محسوب مي شود. ما بايد از اين انسان ها که تلاش کردند و براي هدفشان جنگيدند، درس بگيريم تا انساني موفق بشويم.
کدکني بخوانيم
آزاده حسيني
به کجا چنين شتابان؟
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زين جا
هوس سفر نداري؟!
ز غبار اين بيابان
-همه آرزويم اما
چه کنم که بسته پايم
-به کجا چنين شتابان؟
-به هر آن کجا که باشد
به جز اين سرا سرايم
-سفرت بخير اما
تو و دوستي خدا را
چو ازين کوير وحشت
به سلامتي گذشتي به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را.
شعري زيبا و مشهور از استاد محمدرضا شفيعي کدکني، به ويژه بخش آخر آن که بعضي ها حفظند و گاهي در گفتگوي روزانه به کار مي رود. يا اگر کسي کاري را با عجله و بدون مشورت و تامل پيش مي برد؛ به او مي گويند: «به کجا چنين شتابان»؟ يعني اصطلاحا: «چه خبرته که اينقدر شتابزده عمل مي کني»؟
قالب اين شعر نيمايي است و شفيعي کدکني از شاعران وفادار به ديدگاه نيما يوشيج است. اين شعر مناظره يعني گفتگوي بين گون و نسيم است. گَوَن درختچه اي خاردار است که در نواحي کوهستاني و زمين هاي باير مي رويد.
در اين شعر، گون، نماد انسان گرفتاري است که قادر به حرکت نيست.
نسيم: نماد انسان آزاده و رهاست که در جستجوي حقيقت مانعي در برابر خود نمي بيند و همواره در تکاپو است.
گون که گياهي پايبند است از نسيم آزاد مي پرسد: با اين شتاب و عجله به کجا مي روي؟ نسيم مي گويد: ناراحتم و دلم از اين بيابان گرفته، تو آرزوي سفر نداري؟ بيابان و کوير وحشت، نماد جامعه ساکت و ماتم زده ي شاعر است. گون مي گويد: دوست دارم ولي نمي توانم. چون پايبند اينجا هستم و هنوز تعلق خاطري دارم. و از نسيم مي خواهد که سلام گون را به شکوفه ها و باران برساند که در فضاي آزاد و دور از اين بيابان هستند. اين شعر را بخوانيد و صداي خود را براي ما بفرستيد.