داستان گلستان -- با يه لباس پير زن مي‌شي


داستان |

اشاره:از اين پس، دوشنبههاي گلشن مهر، ميزبان نگاه گرم شماست در ميهماني رنگين شعر و داستان، و نقد اين دو و معرفي کتابهاي ادبي و ...

دست خود را بهسوي شما اهالي قلم، دراز ميکنيم به اميد آنکه گرم بفشاريد و آغوشمان را از شعر و ترانه و داستان و نقد و پژوهشهاي ادبي خود پُر کنيد.آثار تازه خود را با معرفي مختصر و تصويري از خود همراه کنيد.

و نيز ما را از راهنماييها و پيشنهادهاي خود بيبهره نگذاريد!

با احترام

 سيد مهدي جليلي

 

 

فرزاد خدنگ

مادربزرگي که همراه پدربزرگ قصه بگويد و تمام سعيش را کند تا طوري داستان را ادامه دهد که آخرش شيرين تمام شود، آن هم در اين اوضاع از نعمت هاي بزرگ دنياست. البته گاهي اوقات هم که نه، چون تا به حال واقعيت خوشي را تجربه نکرده ايم هميشه با اين مساله روبرو مي شويم که گذشته مان تازه مي شود و در قصههاي مادربزرگ تغيير مي کند. حتي گاهي اوقات از پسرش مي گويد، عموي بزرگم را مي گويم، که مي آيد خانه، چاي مي خورد و ادامه ميدهد به حرف زدن دربارهي چيزهايي که توي جنگ ديده. چيزهايي که هيچ کجا نخوانده ايم و نشنيده ايم. مثلا راجع به اتفاقاتي که وقتي اسير بود، توي اتاق هاي مثلثي مي افتاد. راستش را بخواهيد من مي دانم او همه، حتي کساني که نيستند و رفته اند را کاملا به ياد دارد. حتي مليحه دختر حاجيگلاتون را که سرطان گرفت و رفت. با اينکه ده سال از مرگش مي گذرد مادربزرگ چهره ي او را يک زن 32 ساله تعريف مي کند اما همهي ما مي دانيم که مليحه سر زاي آيدا دخترش وقتي 22 سال داشت، مرد. من بزرگ شدن آيدا را ديده ام چون او هميشه قبل از اينکه برود قبرستاني مي آيد پيش مادربزرگم تا شايد او موهايش را ببافد يا بگويد: «مامان مليحه امروز نيومده پيشم، اما ديروز که اومده بود حالش خوب بود. راستي دستاشو حنا گذاشته بود. به من گفت به تو هم بگم که حنا بذاري». درست نمي دانم قدم به قدم قبرستاني را مي شناسد يا نه. سال هاست آنجا نرفته ولي همه چيز را مي داند، تعداد شکوفه هايي که درخت ها درآورده اند، تعداد شکوفه هايي که ميوه مي بندند، تعداد برگ هايي که درآمدهاند و تعداد برگ هايي که مي ريزند. البته خب اين مي تواند متفاوت باشد دقيقا جايي که براي جمع کردن ميوه ها منظورم آلوچه هاي جنگلي يا انگورهاي سياه تابستاني است، چند شاخه مي شکند و کلا آنروز مادربزرگ حرفي نمي زند و پدربزرگ براي اينکه دلداري-اش بدهد، وقت ندارد که برايمان قصه بخواند. اين يعني کمرنگ شدن چيزي به اسم خانواده وقتي يک نفر  چيزي که بايد را نميگويد. البته اين را من بيشتر از مابقي نوه ها درک کرده ام، هرسال روز تولدم کمرنگ مي-شود، مثلا امسال کلا خانه نبود تا هديهاي بدهد. ولي من کمرنگ شدنش را اينطور نوشتم: «با يه لباس پير زن ميشي، گلاي لباست زنده ميشن، اصلا خود لباست باغچه ميشه. پيرزنتر که بشي باغ ميشي، از همون باغايي که جوونا که شايد اشارهاي به نوه هات اصلا نداشته باشم هفته اي يه بار يا ماهي يه بار ميان پيشت. بد بودنه بزرگ بودن رو وقتي فهميدم که تو سنت خيلي بالاتر از بالا ميره، يادته يهبار پرسيدم :«خدا کجاست؟»، گفتي:«بالاتر از بالا؟» تو هميشه مي گفتي، منم اصلا اشارهاي به نفهميدن اون موقع خودم نمي کنم. عينک نداشتي مثل بقيه مادربزرگا که از گردنت آويزون باشه، به جاش دستاي من دور گردنت حلقه مي شد و من آويزون يا شايدم مثلا يه نفر ديگه که اصلا اشارهاي به نوهي خاصيت ندارم. خلاصه تو يه مادربزرگ قصه اي نيستي، يه پيرزن روتين و عادي نيستي، از دستبندت ميشه اينو فهميد. دستبندت که دکمه داره، همين که ميگه من چندتا لباس بيشتر از تو پاره کردم يا شايدم دوختم براي بابا، مامان، عمو، عمه، خاله، دايي بدون خان که خودموني تر بشه. اونقدر خودموني تر که بياد براي عيد بهت سر بزنه و از جنگ چيزي نگه. همه بهم سربزنيم، اونقدر سرامونو به هم بزنيم که مخمون جابجا بشه، شايد اگه مخمون جابجا شد خونههامونم جابهجا کنيم، اونقدر جابهجا که نزديک هم بشيم، بعد توي يه شبنشيني به اين نتيجه برسيم که مثل همون دختربچه-اي که 13بدر اومده بودن جنگل، بايد خوب نگاه کرد و رو به من نگاه کنيد و بگيد که پايان داستان رو اينجوري بنويس: «با يه لباس که نه با چندتا لباس هم پيرزن نميشي.»

پيوست :

اينو اونا نميدونن ولي تو اشاره ميکني و ميخندي. منم مينويسم بستگي داره لباسش چي باشه، مثل لباس تو گل گلي، آره ميشه.»