شعر و ادب
شعر و ادب |
روز ملي شعر و ادب فارسي
27 شهريور، سالروز درگذشت محمدحسين شهريار، شاعر معاصر بهعنوان روز ملي شعر و ادب فارسي نامگذاري شده است. علي اصغر شعردوست، نماينده وقت تبريز، پيشنهاد دهنده اين روز و مناسبت بود که از سال 1380، اين روز در مناسبتهاي تقويم ايران وارد شد. البته اين انتخاب، واکنشهاي مثبت و منفي بسياري را برانگيخت. جالب اينجاست که يونسکو در سيامين اجلاس کنفرانس عمومي خود که در سال 1999 برگزار شد، به اتفاق آرا، روز 21 مارس، برابر با نوروز باستاني ايرانيان را به عنوان روز جهاني شعر اعلام کرد و هرسال اين روز را گرامي ميدارد! انتخاب يونسکو، خود نشاندهنده اين است که جهان ما را به شعر ميشناسد و بيراه نيست اگر بگوييم، هنر ملي ما شعر است. شعر در گلستان ايران هم سابقه و نمو بسيار دارد. بوسليک گرگاني ـ از نخستين سرايندگان شعر پارسيـ، لامعي گرگاني، فخرالدين اسعد گرگاني و ... در گذشته و بسياري جوانهها و شکوفههاي اين درخت کهنسال در گلستان ما رقصان و عطرافشان بوده و هست.
برگهايي سبز اين سبز در سبز را ميخوانيد.
غرقاب
محمد جانفشان
از لوله تفنگت
اگر راست ميگويي
دلت را شليک کن
سينهي من
فراخي قرن است
اخمت را
در فانوسقهات بگذار
براي هيچوقت
و چشمهايم را
به لبخندي
مهمان کن
بگو که
خبر هولناکي در راه نيست
و آسمان
هميشه آبي خواهد ماند
و باران
سينهاش پر از سبزه
نگاه کن
در تاب سرخ چشمهايم
در غرقاب
دو ستارهي سياه
مادر رباني دريا
حنيف خورشيدي
ماهيها
در هواي تو، معلق بودند
نامم را آرام
به ريشهها و پولکها گفتم
به احترامم برخاستند
وقتي اشک ميريختم و
با من که نامم نماندن است
ابوالقاسم مومني
در گريزِ دو ابرو
شبحِ ماندن بود
باافعيِ زخم
و پوکيِ پوست
در اين قرار و مدار
گياهي
اگر برويد
در سرگيجهي اين بازوان
در شطي مدام
شير و خطِ اين حوصله
آوارهايست سينهام
صبحها
از
ابريشم و خاک
شبنم و خاکستر
اينگونه ميميرم
از کلامي
که سايه در جذام دارد
گريه امانم نمي دهد
از اين تزوير
از اين جنونِ تا
تسليم
با من بمان
با من که نامم
نماندن است.
اشک
صادق حاجتمند، گرگان
تو با يک شاه دلسنگ آمدي من با سپاهي اشک
ترحم را غنيمت برده از آوردگاهي اشک
مرا مي بيني و چيزي به جز حسرت نميبيني
که با مظلوم همراه است گاهي آه، گاهي اشک
چه بايد گفت؟ از عشق از کلاهي که سرم رفته
تو قاضي کن کلاهت را که آوردم گواهي اشک
چه زنداني ست! چشمي اشک و چشم ديگرم خون است
در اين صورت ببين که بسته نقش راهراهي اشک
نه دارد بعد از اين جز گريه پي در پي سلاحي چشم
نه مي بيند دگر در ماندنش خير و صلاحي اشک
مگر آنکه تو در قرنيهام دلوي بيندازي
مگر بيرون بياري از دل اين چشم چاهي اشک
اگر حال مرا هرگز نفهميدي ملالي نيست
که ميفهمد اگر جاري شود از چشم ماهي اشک؟
قماري بود و پايانش از اول هم مشخص بود
تو تا يک شاه دلسنگ آمدي من تا سپاهي اشک
ناصرالدينشاهم
و در من اميري مرده است
محسن خسروي کتولي، عليآباد کتول
کشوري ويرانهام در من ببين آوار را
جاي ياران، ديدهام دور و برم اغيار را
روبهرويم دشمنان بيشماري بود و هست
ديدهام در پشت خود تيغ سپهسالار را
ناصرالدينشاهم و در من اميري مرده است
من سر چشم تو کردم ترک، آن دربار را
گرچه چشمت زندگيبخش است، من را ميکُشد
قدر يک فنجان بنوشان قهوهي قاجار را
مو، حَنا کردي و دادي هستيام را دست باد
کاش اين آتش نميسوزاند گندمزار را
از سرِ شب تا سحر اللهاکبر بافتي
ميبري با خود به زنداني طناب دار را
از زمان ديدنت ياد خدا افتادهام
بر زبان آوردهام هر با استغفار را
دف
وندا پرتوي
دف بود
و به ضربه ميتپيد
تکههايش را به خورد ماه ميداد
و نميگذاشت بميري
*
سردتر از غبار زمين روي شاخهي هوا
روي سرازيري
روي سرازيري
روي کثافتهايي بپر که ميپرستي
شرمت بيايد از آفتاب
وقتهايي که مشخص نيست
ساعتهايي که نه ابتداست نه انتها
آن لحظهها که بينام دروازهها را ميدود
اما صدايش در انعکاس ازل و ابد گم ميشود
آخ وسطهاي بينواي من
ميانههاي بياثر
شما که شکافها را پر کردهايد
ولي نادوستداشتنيتر زندگي را ميبلعيد
نادوستداشتني بلعيده ميشويد
حلقههاي قلاب دور اين دف را بلغزانيد
همخون! هم سرانجام! بيا
انگشتهايت را قلمه بزن
به پوستي که سرد سرد سرد سرد دوستت دارد
*
صداي کِشآمدن پنجه ميکشد به گوشتهايي که از خوابت جا مانده
تنخوابت را ميکشي
به اميد اعدام در ملاءعام
و انتظار به بخشش نداري
ولي ناديدهگرفتن، شکنجه منتخبت بشود
بعد ديوانه بشوي
به ديوانگيات بخندي
و به جرم خنده سنگ بخوري
به زور سنگهايي که خوردهاي سفت بشوي
مناسب به انگشت نشان دادن
انگشت زدن
و اثر همه انگشتهاي زرد روي تو باشد
از درهاي بسته با افتخار ردت بکنند
که نشانههاي جنونزدگي تو هنرشان باشد
*
قاب شدهاي به ديوار
قابي زشت از پراکندگي
تو يک جا
خيالهاي شيرازهدارت يک جا
و سلوک نمک در اندامت همهجا باشد
توتم توتم بگو و داخل بيا
منظره از نزديک خيانت بيشتري تزريق ميکند
لذتها بهصفنشسته منتظر کفن شدن درس ميخوانند
و تو همچنان که روي سخنرانت را به آنها نشان ميدهي
روي هوسناکت را به تخت خالي او ميکشي
سلولهايي که از بويش مانده بمکي
*
تو يک مردن به من بدهکاري
که نميخواهي برايت نفس بکشم
از همانجا که ايستادهاي تفاوت دارم
حتي وقتي پهلويم را آوردم
گرسنه نبودي
و غفلت شبيه شرف داشتم
يک بيماري کمتر نامدار شده
از خانوادهي بينيازي
و تو يک اسم به من بدهکاري
صدا بزن
شايد ...
فاطمه خاتمي، عليآباد کتول
شايد بهشتِ گمشده يک جاي ديگر است
دنياي ما جهنمِ دنياي ديگر است
انسان براي زندگياش بعدِ آن هبوط
مشغولِ خلق کردنِ معناي ديگر است
ما بينِ چرخههاي زمان گير کردهايم
امروزمان شبيه به فرداي ديگر است
هرکس براي نيمهي تنهايي خودش
در انتظارِ آدمِ تنهاي ديگر است
آدم در آزمايشِ اول شکست خورد
اين ماجراي آدم و حواي ديگر است
گشتم، نبود هيچ کجاي جهانِ ما
شايد اميد، سهمِ جهانهاي ديگر است
اي عشق
سيده محدثه حسيني، مينودشت
هرگز نشنيدهست کسي از تو نهانتر
يا از تو نديدهست به تاريخ عيانتر
يک روز، پرآوازهتر از هرکس و هرچيز
روزي به فراموشي و بينام و نشانتر
هم بر دل رنجور جهان مونس و غمخوار
هم بر جگر سوختهاي، زخم زبانتر
چون صخرهاي آرام و صبوري و زماني
از موج پريشانتري و پرهيجانتر
هشيار و از اندوه جهان غافل و فارغ
مدهوشي و از عالم و آدم نگرانتر
از کوه قديميتر و ساکنتري و گاه
از باد هم آواره و بيجا و مکانتر
يک لشکر آمادهي جنگي و پر از خشم
گاه از همه عاجزتر و بيتاب و توانتر
يک عمر چو يعقوبي و در کلبهي احزان
يا اينکه زليخايي و يکباره جوانتر
رسوايي و بيحرص و هراس از همه، يا نه
از عقل، منافقتر و از مکر، فلانتر
با اينهمه، اي عشق! جهان با تو قشنگ است
اي ملغمهي درهم و پر سود و زيانتر!
شانه ماه
رنگاني زهرا، گرگان
زني به شکل آه
زني به شکل افسوس
زني با صداي سربي کلمات
زني که هر شب در حافظه ي بالشم بغض ميکند
زني که نيمهي ديگر مرا به لمس ناممکن حيات ميبرد..
و صبح با سبدهاي ريحان و پونه
در من نفس ميکشد
*
زني که عصرها کنار باغچه
گيسوان سياه و نمناکش را
بر شانهي ماه ميآويزد
زني که پنجاه و يک پيکر اندوه را
از خلوت کوچههاي شهر
به عقربههاي ساعت وا ميگذارد
و شاخههاي انگشتانش
بر تن انگورها آوار ميشود
زني چسبيده به پوستم
ميان درگاه و پنجره
ميان ماه و افرا ميخوابد ...
تو زندگي را جمع
ميکردي و من منها
محمد زمان مطلوبطلب
بين من و تو اختلافي نيست غير از ما
من چاه را از آب دائم ميکشم بالا
لالايي ما چشمهايت را نميبندد
اين در از اول هم نميچرخيد با لولا
دارد تماشا ميکند اين منظره ما را
غرق مثلثهاي عشقي هست برمودا
وامق براي ما هزاران عذر آورده
مجنون که رفته توي کار دوست ليلا
يک عمر پشت سايهي خود راه ميرفتم
از ابتدا من جفت بودم با من تنها
تصوير روي جلدهامان را عوض کرده
تصميم ميگيرند هي از جانب کبري
ما حاصل يک عمر در هم ريختن هستيم
تو زندگي را جمع ميکردي و من منها
هر کار ميکرديم پاي کار ميلنگيد
ما مطمئناً راه ميرفتيم با اما
يادش بخير آن روزهايي که در اين کوچه
با بچهها بازي نميکردند بازيها
بيتو
علي اکبر رحيمي
وقتي که جانم از تنم عزم سفر کرد
احساس تنهايي من را بيشتر کرد
کوچيد از اين شهر و دل وابستگي هاش
دنياي بيداد تو را زيرو زبر کرد
هرجا رسيد از رنج و تنهايي خود گفت
کوچه به کوچه عالمي را باخبر کرد
با ياد آن آشفته موهاي پريشان
دنياي خود را بيش از اين آشفتهتر کرد
خورشيد هم اين گونه ويرانگر نباشد
چشمان تو از خانه او را دربهدر کرد
آن کس که با تو آسمان را زير پا داشت
دور از تو تنها ماند و احساس خطر کرد
زندان تاريک است بهرش زندگاني
بي تو اسير شب شد و ترک سحر کرد
حالا فقط من ماندم و يک جسم خالي
جسمي که تنهايي من را بيشتر کرد
من از خودم تا بينهايت دور هستم
بي تو چگونه ميتوان اين گونه سر کرد
ابر دلم بي وقفه روز و شب ببارد
باران اشکم گونههايم خيستر کرد
تنها رفيق و همدمم شد اشک چشمم
اين گريهها شايد که يک روزي اثر کرد
کاش ميشد ...
سيد جواد طباطبايي، گنبد کاووس
کاش ميشد بخاطر من و تو، تک تک لحظه ها عقب ميرفت
آرزو تا گذشته هايي دور، تا شبي آشنا عقب ميرفت
کاش مي شد که من فقط يکبار، مي رسيدم به بيست سالگيم
زندگي کوچه کوچه تا ديروز، تا حياط شما عقب مي رفت
آه اگر چرخش فلک امشب، بر مراد دلم رقم مي خورد
يا اگر کاش ها به گوش خدا مي رسيد اين صدا عقب مي رفت
بغض دلگير چند ساله ام را، مي شکستم که "دوستت دارم"
با همين جمله خوب مي دانم، قصه تا ابتدا عقب مي رفت
بعد از آن هر دقيقه، هر لحظه، مي نشستم کنار تو اينبار
از کنارت تکان نمي خوردم، مرد آن ماجرا عقب مي رفت
بعد از آن روزهء جدايي را، مي شکستيم با شب و بوسه
حسرت ديدن پل چوبي، از دل ما دوتا عقب مي رفت
کاش مي شد که آخر اين شعر، اگر و کاش ها غزل مي شد
ساعت خسته بر تن ديوار، ساکت و بيصدا عقب مي رفت
آرشي هستم که ميدانم کمانم خالي است
مينا سراواني، گنبد کاووس
خستهام اين روزها انگار جانم خالي است
از کمي احساس آرامش روانم خالي است
تا ميآيم با نوشتن رنج را کمتر کنم
باز ميبينم که از تسکين زبانم خالي است
هرچه اين پيرنگ را بنويسم از نو باز هم
بي وجودِ شخص اول داستانم خالي است
مثل يک ميخانهي بد مست از غمها پرم
پيک بعدي را بياور استکانم خالي است
وسعتِ دلتنگيام اينبار بياندازه است
آرشي هستم که ميدانم کمانم خالي است
آن پرندهم که خودش درب قفس را بسته است
وقتي از پروازِ جفتم آسمانم خالي است
دوريت صد سال پيرم کرده حتي آينه
بي تو از ديدارِ تصوير جوانم خالي است
خوبِ من تو زنده رودي بي تو من اين روزها
زنده هم باشم ولي نصف جهانم خالي است
آرش براي فتح
اگر ناتوان شده ست
محمد حسنزاده، گنبد کاووس
آرش براي فتح اگر ناتوان شده ست
پلکي اشاره کن که تمامم، کمان شدهست
قد خم نکرده ام به رقيبان و گُردهام
آرامگاه دشنهي نادوستان شدهست
سقراط چشمهاي پر از حسرت توام
جامم جنون گرفته پر از شوکران شدهست
در من قدم بزن که به سودات مغز من
ميدان پر تردد نقش جهان شدهست
بازار داغ عشوه گران را کساد کرد
داغي که در ازاي لبت رايگان شدهست
آنقدرها که زمزمه کردم تو را بلند
اين شهرِ لال مرکز زخم زبان شدهست
بيا به مقصد ويراني
سوده ممشلي، گنبد کاووس
به سايه ات...به قدَمهايت،
بگو که مقصدت اين جا نيست!
بگو مسيرِ تنِ تقويم
به سمتِ فصلِ «شدنها» نيست!
بگو به آتشِ تُندي که،
نشست تُند به خاکستر
که راه و رسمِ جنون اين است
که هست امشب و... فردا نيست...
به خشمِ نيم شبت بسپار
به يادِ نيمه شبي باشد
_ گذشته از شبِ هر کابوس _
«من» و «تو» هست...ولي «ما» نيست....
به رسمِ هر شبه ي رؤيا
به بسترم برسان خود را
که با تخيلِ موزونت
مرا خيالِ مدارا نيست
بيا به مقصد ويراني
نپرس آنچه که ميداني
به استخوان برسان تب را،
«که سوختن به تماشا نيست»
اگر هجومِ تو بگذارد
سرم هواي سکون دارد
چه تابِ وسوسه ي پنهان
به طاقتي که مهيا نيست
خوشا بدونِ «تو» سر کردن
و عُمر بي «تو» هدر کردن
که در اقامتِ نوميدي
مجالِ شايد و اما نيست....
نگويم!
محمد حسين نجفي، گنبد کاووس
از اين دل واماندهي کافر که نگويم
دربارهات اي عشق، چه بهتر که نگويم
دربارهي بالاي بلند تو همين بس-
ابرو به هم آورده صنوبر که نگويم
زان چشم که آورده مرا بر لب ايوان
با دست نشانم بده اختر که نگويم
آن چشم چه خون کرده مگر در دل آهو!؟
خون خوردم از اين مشک معنبر که نگويم
آن لب چه!؟ اگر ميخورد ايمان تو برهم
در دم بده يک بوسهي ديگر که نگويم
در وصف غمت اي دل اگر جان به لب آمد
پرپر شده يک دسته کبوتر که نگويم
هرچند «غم از دل برود چون تو بيايي»
يک باغ پر از گل شده پرپر که نگويم
دردا!! چه بگويم، چه بگويم، چه بگويم؟!
رد ميشود از چند برابر که نگويم
از اين همه صد مصحف زرکوب که گفتم
از آن همه يک آيه بياور که نگويم
اندوهِ دمِ رفتنِ تو چون غزلي بد
ماندهست در اين گوشهي دفتر که نگويم
گفتم گلهاي هست، مجازم به بيانش؟
گفتي به تکان دادن يک سر که ...
تقدير
فهيمه رجايي، گنبد کاووس
هر سايهي نحسي که به دنبال من افتاد،
تصوير گذشته است که بر حال ِ من افتاد
«سلطان ِ ازل گنج ِغمِ عشق به ما داد! »
تقدير، همين بود که در فالِ من افتاد!
يکبار بهار آمد و گل داد تنِ من
از قطرهي اشکِ تو که بر شال من افتاد!
«باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود»
تقويمِ زمستان زده در سال ِ من افتاد
نوروز ِمرا بردي و تکرار ّغمِ تو،
هر ثانيه در احسنُ الاحوال ِ من افتاد!
باد آمد و پيچيد در آن قامت ِسروت
از شاخه ولي دلخوشي ِکال من افتاد!
انگار که مرداب شده همنفس ِرود،
آرامش تو در دلِ جنجال ِ من افتاد!
تنگ بلور باور
نيلوفر موسيزائي
مويم زبانه ميكشد از كاسهي سرم
هر كس نگاه ميكندم رنج ميبرم
كارم رسيده است به جايي كه بعد تو
ديگر به ضرب هيچ نگاهي نميپرم
آنقدر سرد و گرم شد از وعدههاي دور
آخر شكست تنگ بلورين باورم
دريا به جز سراب نبوده ست و من هنوز
در خاك هم به طرز عجيبي شناورم
از بس كه لايه لايه فقط زخم خورده ام
كوهي رسوب كرده در اعماق پيكرم
يك نيمه ام اگرچه به پاي تو مانده است
چيزي عوض شده ست در آن نيم ديگرم
تا خواستم خلاص شوم از خودم، نشست
تصوير چشم هاي تو بر روي خنجرم
هرچند سنگ بودم و صبرم زياد بود
حالا كه گريه كرده ام انگار بهترم...
اسبها
وحيد پيامنور، گرگان
اسبهايي که در موهاي تو ميدوند،
تشنهاند!
براي گودال شانهات
چشمهايم را آوردهام
براي لبهايت
گرازم
خطونشان ميکشد.
طبيعت جنگجوي من، تو را
بهتنهايي
لشکري بيشمار ميبيند
سرانگشتهاي مخمليات روي سينهام
رژه که ميروند،
نوار قلبم را با رشتهکوههاي هيماليا
اشتباه ميگيرند
تمام پزشکان اين سرزمين
تو را برايم نسخه پيچيدهاند
تنها يا من اسمه دواء
يا من اسمت را مينويسم
پشت پلکم تا
همه نامت را از برشوند.
ماهيهاي موهايت را دوست دارم
گوشماهيهايت را دوست
صداي قلبت
امنترين ميخانه
گرازم براي لبهايت
خطونشان ميکشد
صداي قلبم
صداي قلبت
چهارنعل ميدوند
و ذکره شفاء
و اسبهاي موهايت ...
ماه
حميد گلچوبيفر، گرگان
ماه کندوي تو بود
اندوه زنبورهاي روشن و خاموش
با نيش هاي بي ثمر
که اين فانوس
دلداده به پلنگي
که بر خال هاي تنش
آهو نشانده است
....
مي گيرم از هوس
چتري از مهتاب
گل مي کند باران
زير اين عمود واژگون
....
ماه کندو
عسل تلخ
افتاده بر موم
آفتاب گلي که اثر نداشت
پلنگ هايي گردان
که افتادند بي ثمر.
بر بوم
مترسک
احمد قجري، عليآباد کتول
شب به شب از خيال او پرتر
آتش سرد زير خاکستر
مينويسم که داغهاي بزرگ
گر گرفته به پيکرِ دفتر
چاي بي رنگ و رو هميشه منم
سرد و ساکت شبيه پاييزم
آي مردم مترسکي تنها
وسط نالههاي جاليزم
چشمها را به راه مي دوزم
من غريب کلاغ بر دوشم
شال زرد نگار را در شب
توي سرما دوباره مي پوشم
خسته از سرخي زمين و زمان
زخمِ پا بر زمين نهاده منم
زير باران طعنه هاي کلاغ
هر که لبخند را نزاده منم
تازگيها شکسته قامت من
از نبود مترسکي ديگر
آي مردم مگر نميبينيد
رفته از روح مردهام باور
از دوامم چگونه ميخواند
مرغ تنها و خستهي جاليز
شايد از بخت بد دوباره شدم
پايهي چارمي به قامتِ ميز
جيک
مارال افشاري، گرگان
مسير پهلوي زني/بر ديوار، نوشته شد
گنجشگ ها جمع شدند
حالا جيک نزن و کي جيک بزن که روي سيم افتادهاند يا مسير پهلوي زن
دو پا معذب و توليد موسيقي
هر گنجشکي را آرام ميکند
منظرهي رو به رو ديوار است
منظرهي رو به رو زن است
منظرهي رو به رو پهلويش را در صداي گنجشک ها به سيخ ميکشد
جيک بزن تا جيکت را بردارم و ببرم سمت آينهي اتاق
و جيوه تکثير شود در صداي تو
اين خرده فروشي را براي رفع تيزي آينه ميکنم
بالاخره براي تراشيدن اين پهلو
نميتوانم گنجشک را بين دو انگشت بگيرم و
اين کاغذ الگو را براي تو خطاطي کنم
پهلوت بايد در آينه جا مانده باشد و شک کند به مذاکره سيمها
حتي سرت را بلند نکردي ببيني اين همه گنجشک کدام گوري رفتهاند