گفت و گو با نويسنده گرگاني ابراهيم حسن بيگي -- نوشتن در اقليم هاي متفاوت
تیتر اول |
ابراهيم حسن بيگي يکي از نويسندگان صاحب نام گلستان، زاده بندرترکمن است و آنقدر رمان و داستان نوشته است که بيش از صدو پنجاه جايزه داخلي و خارجي را از آن خود کرده است، گفت و گوي گلشن مهر با اين نويسنده گلستاني را بخوانيد.
با سلام خدمت شما و تشکر از حضور در اين گفت و گو، شما يکي از نويسندگان شناخته شده گلستان هستيد و شايد به علت مهاجرت به تهران و قطع ارتباط تان با استان ممکن است بسياري شما را نشناسند. مي دانيم که بسيار کثير السفر هم هستيد. به ما بگوييد چه شد که از گرگان رفتيد و قريب 40 سال بعد برگشتيد؟
درود بر شما و خوانندگان گلشن مهر، مي دانيد که من در روستاي خواجه نفس از توابع بندرترکمن به دنيا آمدم. اين خودش داستاني دارد مفصل که مجبورم خيلي مختصر بگويم. پدرم گرگاني بود و مادرم بسطامي که در بدو ازدواج در دهه بيست، مختصر کوله بار زندگي و چرخ خياطي اش را به دوش مي کشد و روستا به روستا در ترکمن صحرا اقامت مي کند و خياطي. در روستاي خواجه نفس بيست سالي مي ماند و من و برادر و خواهرهايم در آنجا به دنيا مي آييم و بعد، پس از سيل مهيب سال 1345 مجبور به نقل مکان به بندرترکمن مي شويم. من آن روزها 9 سالم بود و کلاس سوم دبستان. تا پايان دوره اول دبيرستان در بندر درس خواندم و بعد در دبيرستان استرآبادي گرگان در رشته رياضي ديپلم گرفتم. بعد از انقلاب به استخدام آموزش و پرورش بندر در آمدم و چون به عنوان شاعر و نويسنده و فعال فرهنگي شناخته مي شدم، در پست معاونت پرورشي شروع به کار کردم. در سال شصت و يک به دليل دخالت هاي برخي نهادها و درخواست هاي نابجاي آنها به راديو گرگان رفتم و شدم مدير توليد راديو که مصادف شده بود با راه اندازي برنامه هاي برون مرزي ترکمني و توليد برنامه هاي فارسي. در اين دوره بيش از سي نيروي فارس و ترکمن به استخدام راديو در آمدند و تحول خوبي در توليد برنامه ها به وجود آمد. و در عين حال از بسياري هنرمندان گرگان بخصوص بازيگران نمايش در راديو استفاده مي کرديم. سال شصت و چهار مامور شدم به کردستان. در اوج جنگ و نا امني. فقط به اين دليل که درباره حوادث کردستان داستان بنويسم. داستان هاي اقليمي که قبلا درباره اقليم ترکمن صحرا چيزهايي نوشته بودم. اين مهاجرت در واقع نقطه عطفي بود در داستان نويسي ام. مجموعه داستان "چته ها" و " کوه و گودال " را همانجا نوشتم و بعدها رمان نشانه هاي صبح را با الهام از حوادث کردستان چاپ کردم. تا تابستان سال شصت و هفت که جنگ تمام شد و قصد داشتم به گرگان برگردم که به اصرار حاج آقاي زم، مدير حوزه هنري مرکز، به تهران منتقل شدم. صبح ها آموزش و پرورش بودم و عصرها در حوزه هنري و گاهي هم شب ها در روزنامه هاي ايران و جام جم و راديو و....کار مي کردم. با اين همه کار، اما حرفه اصلي ام نوشتن بود. نوشتن رمان بزرگسال و نوجوان و داستان کودکان و تدريس در کلاس هاي داستان نويسي و برگزاري سمينارها و جشنوارهاي ادبي و.... سال هشتاد به عنوان وابسته فرهنگي ايران به کشور ترکمنستان رفتم.
دوسالي آنجا بودم با کوله باري از تجربه زندگي و نوشتن.
بعد از بازنشستگي در سال هشتاد و هفت قرار بود به گرگان برگردم و جاي دنجي بسازم براي نوشتن با فراخ بال. اما ناخواسته سر از مالزي در آوردم که داستان چرايي اش بماند براي وقتي ديگر. سال نود و دو برگشتيم ايران. اما اين سه سال زندگي ام در مالزي، يک جوري اسارت بود در کنج خانه و هي نوشتن و نوشتن. اهل تفريح و گشت وگذار نبودم. نياز به نوشتن داشت فوران مي زد. لذا فقط نوشتم. رمان قديس و رمان نشانه و رمان هاي نوجوانان اميرحسين و چراغ جادو محصول اين زمان است با مجموعه داستان ده جلدي کودکان يک کلاغ چهل کلاغ و مجموعه ده جلدي ديگري به نام داستان هاي اشکان و اشکانه. در مالزي به اصرار يکي از دوستان ايراني ام، تصميم گرفتم يک کتابفروشي بزنم. کاري عبث. وقتي مردم ما در ايران چندان اهل مطالعه نيستند، در مالزي چرا بايد کتاب بخوانند؟ من بدون توجه به اين زيرساخت ها فقط به اين دليل که در پايتخت مالزي چند هزار ايراني زندگي مي کنند و بايد نيازهاي فرهنگي شان هم تامين شود، کتابفروشي حافظ را زدم و با هزار مکافات و هزينه، صدها جلد کتاب را از تهران خريدم و توي قفسه ها چيدم تا زنگ تفريح ام موقع نوشتن کتابفروشي باشد. اما دريغ از فروش کتاب. ايراني ها دوست داشتند به کافه ها بروند و رستوران ها و مراکز تفريحي تا کتاب بخوانند. البته چند باري هم سفير و پرسنل سفارت افغانستان آمدند و کتاب هايي خريدند. اما از سفارت ما هرگز. کسي حتي نيامد تا اولين کتابفروشي ايران را در مالزي ببيند. سال شصت و دو که دولت احمدي نژاد دلار هزار توماني را کرد چهار هزار تومان، مجبور شديم برگرديم ايران. خواستم کتاب هاي کتابفروشي ام را با پنجاه درصد تخفيف بفروشم به سفارت که بدهند به مدرسه ايراني ها. اما گفتند پول نداريم. کلش شده بود حدود هزار دلار. قبول نکردند. همان روزها يک پرسنل اعزامي وزارت خارجه در سفارت ما چهار هزار دلار ماهانه حقوق مي گرفت. در نهايت کل کتاب ها را و قفسه ها را رايگان دادم به مدرسه ايراني ها براي نفله شدن. بعدها پشيمان شدم که چرا آنها را نداده ام به سفارت افغانستان براي خوانده شدن. بگذريم. سال نود و دو برگشتيم ايران. اما جاي دنج نوشتن، اين بار به نام جزيره کيش رقم خورد. رفتيم کيش. مدتي مستاجر بوديم و بعد آپارتمان تهران را فروختيم به قصد اقامت دائم در کيش. اما با پذيرش دخترم در دانشگاه گرگان به صورت موقت برگشتيم گرگان. امسال بايد بر مي گشتيم کيش. اما انگار جاذبه خاک و بستگان و دوستان و طبيعت و هواي گرگان ما را زمينگير کرده و قرار است براي هميشه در گرگان بمانيم تا سفر آخرت.
عمرتان دراز باد. آيا اين مقدار جابجايي محل سکونت، در نوشتن داستان و رمان تاثيري هم داشته؟
ببينيد! تجربه زيستي هر نويسنده اي يکي از عوامل اصلي نوشتن رمان و داستان است. نويسنده مگر چه را مي نويسد؟ نويسنده چيزي را نمي خواند تا بنويسد. هر نويسنده اي آن چيزي را مي نويسد که آن را زندگي کرده است. اغلب نويسنده ها از تجربياتشان در زندگي مي نويسند. نه اين که عين آن را بنويسند، با کمک تخيل و تجربه و ساختار، چيزي را مي نويسند که ديده اند و يا آن را لمس کرده اند. من نويسنده ي اقليمي نويسي هستم. از اقاليم ترکمن صحرا و کردستان و بلوچستان رمان ها نوشته ام. نه تنها فقط با سفر، بلکه اغلب با زندگي در بين آنها. من نخست، داستان هايي درباره ترکمن ها نوشتم. بدون هيچ قصد اوليه اي. من بين ترکمن ها به دنيا آمده و زيسته بودم. اغلب خودم را يک ترکمن مي دانستم. گاهي که با ترکمني، به زبان ترکمني صحبت مي کنم، نمي داند که فارس هستم. مي پرسند از کدام طايفه اي. مي گويم من ترکمنم. اما پدر و مادرم فارس اند. گفتم که نويسنده چيزي را راحت تر و بهتر مي نويسد که آن را زيسته باشد. بعدها به کردستان رفتم، نه براي جنگيدن. براي نوشتن داستان. پنج سال با کردها زندگي کردم. دائم در همانجا به سفرها رفتم و با مردم مراوده داشتم. اينطوري بود که چندين مجموعه داستان و رمان درباره آنها نوشتم. داستان هايي با مختصات کاملا بومي و اقليمي. رماني دارم به نام ريشه در اعماق. درباره جواني بلوچ است در روستاي بمپور ار توابع ايرانشهر. اين کتاب با اينکه محصول زندگي ام در بين بلوچ ها نبود، اما چندين سفر و مطالعه و پژوهش در باره آنها اين توانايي را به من داد تا يک داستان اقليمي از بلوچستان بنويسم. داستاني که به زعم استاد ابوالحسن نجفي و رضا سيد حسيني زبان فاخري دارد و محتوايي تلخ. به تلخي زندگي در آن خطه ي محروم. يک روز براي شرکت در جلسه نقد اين رمان به مشهد دعوت شدم. جواني بلوچ، پس از تعريف و تمجيد از داستان، از من پرسيد از کدام طايفه در بلوچستان هستم؟ قبل از اينکه من جوابش را بدهم يکي از حاضرين گفت: آقاي حسن بيگي کرد هستند نه بلوچ. داشت خنده ام مي گرفت که مجري برنامه گفتند استاد ترکمن هستند. از استان گلستان. اين بار نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم. بعد برايشان توضيح دادم که که من نه کردم و نه بلوچ و نه ترکمن. گفتم اين توانايي در نوشتن داستان هاي اقليمي متفاوت، محصول زيستن هاي متفاوت است و خارج شدن از پوسته راکد زندگي خشک و بي تحرک. بايد از زندگي يک نواخت دوري جست. بايد که سفر رفت تا پخته شود خامي. و بايد از دل اين پختگي دست به نوشتن زد. به همين دليل من به نويسندگان ترکمن هميشه توصيه کرده ام که سعي کنند داستان هاي اقليمي از ترکمن صحرا بنويسند. اتفاقا نويسنده هاي ترکمني که از زندگي مردم صحرا نوشته اند، بيشتر ديده شده اند.
در مجموع سطح نويسندگي د راستان را چگونه مي بينيد؟
بي اغراق و بي تعصب بايد بگويم سطح داستان نويسي در استان فوق العاده بالاست. گلستان از نادر استان هايي است که بعد از استان هاي فارس و اصفهان، داستان نويس هاي خوبي دارد. هم از لحاظ کيفيت و هم کميت. و جالب اينکه تعداد داستان نويسان در بين ترکمن ها بسيار بيشتر از ساير گلستاني ها هستند. البته هر استاني نويسندگاني دارند که کمتر در سطح ملي شناخته مي شوند. اما تعداد نويسندگان گلستاني، بخصوص ترکمن، در سطح ملي بسيار زياد هستند. جوائز زيادي از جشنواره هاي ملي را گرفته اند. حتي جايزه کتاب سال را. گلستان بيشتر از اينکه شعر خيز باشد داستان خيز است. بزرگ اين طايفه استاد ميرکاظمي است. پيشتاز همه در داستان نويسي. چهره اي ملي و شناخته شده در سطح کشور. آقاي داريوش عابدي و ميرموسوي هرکدام چندين کتاب داستان و رمان چاپ کرده اند. اما در بين ترکمن ها اين تعداد بسيار بيشتر است. يوسف قوجق و عبدالرحمان ديجي و عبدالرحمان اونق بسيار نوشته اند و بسيار جوائز ملي را به دست آورده اند. عبدالصالح پاک و مسعود ديه جي و مرحوم يوسف سقلي هم کتاب هاي چاپ کرده اند. نمي توانم از همه نام ببرم، زيادند. اين چند نفر را از نزديک مي شناسم و مي دانم فعال بوده و هستند. همين الان جمع هايي هستند از داستان نويسان جوان در گرگان و آق قلا و بندر و حتي روستاي عطا آباد که برخي از آن ها را مي شناسم و کارهايشان را خوانده ام. اين جوان ها را اگر حمايت کنيم تعداد کلماتي که نوشته اند، کم از تعداد خوشه هاي گندم و جو نخواهد بود. اما متاسفانه متوليان فرهنگي استان گاهي يادشان مي رود براي چه اين پست ها را به آن ها داده اند و بايد چه کنند. بالندگي هنر و ادبيات در استان بستگي به فهم و دانش و تعهد مديران فرهنگي اش دارد. مدير فرهنگي بايد آمار نويسندگان و شعرا و هنرمندان استان را داشته باشند و بايد بدانند که وظيفه شان براي شکوفايي و بالندگي آنها چه هست. بعد از پيروزي انقلاب، در اوايل 58 بود گمانم که کانون نويسندگان و شاعران در گرگان تاسيس شد. به همت استادم ميرکاظمي. اين اولين کانون نويسندگان در ايران بود بعد از تهران که خيلي زود درش را بستند. خود من کار نويسندگي را با حضور در اين کانون شروع کردم. اين را هم بستند. کانوني که توانسته باشد در عمر کوتاه يکي دوساله اش چندين شاعر و نويسنده تحويل کشور بدهد، معلوم است که موفق بوده. چرا بايد بسته مي شد؟ من به آينده فرهنگ و هنر در استان اميدوارم. مديران خوب هم البته خواهند آمد. مهم اين است که زمين علم و هنر در اين استان مستعد و بارور است. بذرها وجود دارند. کافي است مقدمات کشت انجام شود تا برداشت رونق گيرد.
داستان نويس شدن شما به چه عواملي بستگي داشت؟ آن روزها، يعني حدود 50 سال پيش زمين براي کشت مناسب بود؟
من بعد از انقلاب داستان نويس شدم. آن هم به صورت اتفاقي. با تاسيس کانون نويسندگان و شاعران گرگان من يکي از اعضاي جلسات شعر بودم. آن روزها شعر مي گفتم. محمد قاري استاد جلسات شعر بود. من هر هفته از بندرترکمن به گرگان مي آمدم. يک بار آقاي قاري نيامد و جلسه برگزار نشد. اين نيامدن آقاي قاري بزرگترين اتفاق زندگي مرا رقم زد. من که هزينه کرده بودم و خودم را به گرگان رسانده بودم، دلم شکست. حالا بايد دست از پا درازتر برمي گشتم بندر. چشمم خورد به تابلو سر در اتاقي که کلاس داستان نويسي بود. وارد کلاس شدم. آقاي ميرکاظمي داشت درباره داستان صحبت مي کرد. اين کلاس و کلام استاد چنان گرم بود که از هفته آينده به کلاس شعر نرفتم و شدم نوآموز داستان نويسي. به همين راحتي. من بايد منت دار آقاي قاري باشم که با يک جلسه غيبت، سرنوشت مرا تغيير داد. اين بايد تاثير گذارترين غيبت تاريخ باشد. سال شصت کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان بندرترکمن افتتاح شد. اولين کلاس داستان نويسي ام را کانون بندر شروع کردم. چند کودک و نوجوان ترکمن و فارس آمده بودند تا داستان نويس شوند. عبدالرحمان ديه جي يکي از آنها بود. کودکي لاغر و سياه چرده که بعدها شد يکي از داستان نويسان نسبتا خوب کشور و الان شده دکتر ديه جي و استاد يکي از دانشگاه هاي ترکيه. وجود مراکزي اين چنيني يعني خلق زمين مساعد براي کشت. استاد يعني کشاورز. دانش آموز يعني بذري که استاد آب و کودش مي دهد تا بارور شود. همه بذرها بارور نمي شوند. براي ما يک يا دو بذر محصول بدهد يعني موفق بوده ايم. الان هم لازم است اين زيرساخت و بسترها به وجود بيايد. البته به وجود آمده است. زيادتر از قبل هم مراکز فرهنگي و هنري داريم. اما کشاورزش کم است. کشت و زرع وقتي تکليف اداري مي شود. نتيجه اش اين است که شما محصولي درو نمي کنيد. ده سال پيش که به کيش رفتم کلاسهاي داستان نويسي داشتم. مداوم و مستمر اين کلاس ها ادامه داشت. تا قبل از شورش کرونا. از دل اين کلاس ها چند نويسنده بيرون آمدند. چهار نفر از آن ها بين يک تا سه کتاب داستان چاپ کردند و شدند نويسنده. اما فقط نوشتن کافي نيست. اين نوشته ها را بايد چه کرد؟ بله. بايد چاپ کرد. چه در نشريات و چه به صورت کتاب. اگر جواني داستاني بنويسد و نتواند چاپش کند، کار را رها مي کند. يعني مرگ زود هنگام يک نويسنده. دوره ما کسي به فکر چاپ زود هنگام کتاب داستانش نبود. آن روزها اغلب نشريات و مجله ها که تعدادشان هم زياد بود، صفحات ادبي داشتند. شعر و داستان نو قلم ها را چاپ مي کردند. داستان هاي چاپ شده را نقد مي کردند. کاري مي کردند که صاحب قلم ديده شود. اين يعني بستر. يعني بسته بندي کردن محصول و فرستادنش به بازار. الان اما کمتر روزنامه و هفته نامه و مجله اي داستان چاپ مي کند. حالا ديگر از آن شور و نشاط صفحات ادبي نشريات خبري نيست. خود من به عشق خواندن صفحات ادبي نشريات را مي خريدم. من هر داستاني را که مي نوشتم در نشريات چاپ مي کردم. تا پنج سال ده ها داستان نوشتم و تا حدودي به عنوان نويسنده شناخته شدم. بعد از آن بود که در سال 66 اولين مجموعه داستانم را چاپ کردم.
البته الان فضاي مجازي تا حدودي اين معضل را حل کرده. اين طور نيست؟
بله. فضاي مجازي به داد خيلي ها رسيده. در فضاي مجازي کلاس هاي داستان نويسي زيادي راه افتاده. نويسنده ها داستان هايشان را به اشتراک مي گذارند و ديگران آن را نقد و بررسي مي کنند. اين کار خوب است. اما آفت خودش را هم دارد. يکي از آفت ها نبود استادي مسلم در راس اين دورهمي هاست. اگر همه در يک سطح باشند يا از کارهاي هم تعريف مي کنند و اين آفت است و باعث توقف رشد مي شود. يا از داستان ها بد مي گويند که باعث کدورت و دوري از هم و نااميدي در نوشتن مي شود. من برخي نوقلم ها را ديده ام که امر بر آنها مشتبه شده. خود را علامه دهر مي بينند و هيچ خدايي را بنده نيستند. در حالي که اين ها حتي يک جلد کتاب هم چاپ نکرده اند و در معرض قضاوت مردم و اساتيد قرار نگرفته اند. غرور و خودباروي محض مي شود آفتي براي آنها. هيچ وقت هم به هيچ جايي نمي رسند. تواضع و انتقاد پذيري و خاکسپاري، يکي از عوامل توفيق در نوشتن و نويسنده شدن است. نويسنده جوان بايد انتقاد پذير باشد. از ايراداتي که به داستانش مي گيرند، دلخور نشوند. فکر نکنند طرف به او و نوشته اش حسودي مي کند و يا اصلا نمي فهمد داستان يعني چي. غرور باعث افت مي شود. همانطور که نااميدي باعث ضعف و در نهايت ننوشتن مي شود. نويسنده نوقلم هر چه مي نويسد بايد فکر کند کارش اشکالات زيادي دارد. داستانش را با داستان نويسان با تجربه مقايسه نکند و خودش را همسطح آن ها نداند. تواضع در نقد پذيري و حلم و بردباري در نوشتن و خواندن دو عامل موثر موفقيت نويسندگان و شاعران ما هستند. به نويسندگان نوقلم مي گويم: فکر کنيد هر آنچه مي نويسيد سياه قلم است. تصور کنيد در اول راهيد و کارتان پر از اشکال و نقص. فکر نکنيد شاهکار نوشته ايد و همه بايد از آن تعريف و تمجيد کنند. براي همين است نويسنده اي چون گابريل گارسيا مارکز مي گويد من هر وقت داستاني مي نويسم آن را در کشوي ميزم مي گذارم و مدت ها به سراغش نمي روم. بعد از چند ماه وقتي مي خوانمش کلي ايراد در کارم مي بينم. اما الان نويسندگان ما تا داستاني مي نويسند بلافاصله در فضاي مجازي به اشتراکش مي گذارند. حتي فرصت نمي کنند داستانشان را دو سه باري بخوانند و يا در کشوي ميزشان بگذارند که کمي بيات شود. داستان هايي که از توليد به مصرف شان يک يا دو روز باشد، کم ايراد و کم اشکال نخواهند بود.
در ايران نويسندگي شغل نيست و هيچ نويسنده اي نمي تواند از طريق نوشتن امرار معاش کند. آيا اين مساله مي تواند مانع رشد و باروري ادبيات شود؟ بلاخره وقتي نويسندگي شغل محسوب نشود و نويسنده درآمدي براي معاش نداشته باشد، او مجبور است دست به کارهايي غير از نوشتن بزند. شما نويسنده ها چقدر با اين مشکل کنار مي آييد؟
در هر شغلي کالايي توليد و يا خدماتي انجام مي شود که باعث کسب درآمد مي گردد. هرکالاي توليدي بايد مصرف کننده اي داشته باشد. اگر خودرو مصرف کننده اي نداشته باشد، کارخانه هاي توليد خودرو از بين مي روند. کشاورز وقتي سيب زميني مي کارد که خريداري در بازار داشته باشد. هرچه تعداد مصرف کننده يک کالا بيشتر باشد، توليد آن کالا بالاتر رفته و درآمد توليد کننده افزايش مي يابد. اگر فرض کنيم کتاب يک کالا باشد که هست، کالاي فرهنگي است. مطالعه اش نياز روحي انسان است. وقتي اين کالا مصرف کننده چنداني نداشته باشد، خط توليد پايين مي آيد. درآمد توليد کننده با دخلش نمي خواند. لذا بايد برود کار ديگري هم انجام دهد. کاري که بتواند اموراتش را بگذراند. مثلا برود و اسنپ کار کند. نويسنده ها کالايي توليد مي کنند که خريدارش کم است. او نمي تواند از راه نوشتن زندگي اش را اداره کند، لذا مجبور است يک شغل اصلي پيدا کند براي زندگي اش و در کنارش داستانش را هم بنويسد که شايد چاپ شود و حق التاليف بسيار ناچيزي هم گيرش بيايد. اگر ما مردم کتاب خواني داشتيم و مطالعه کتاب را به اندازه مصرف تخم مرغ و مرغ و گوشت، نياز خود مي دانستند، الان نويسنده ها در حد توليد کنندگان خودرو و کارخانه دارهاي بزرگ وضع مالي خوبي داشتند و لازم نبود از صبح تا شام کارهايي انجام بدهند که ربطي به نوشتن ندارد. اين اتفاق در بسياري از کشورهاي پيشرفته رخ داده. يعني اين کشورها مردمان کتاب خواني دارند. لذا نويسندگان در طبقه مرفه و ثروتمند جامعه قرار مي گيرند. اجازه بدهيد خاطره اي بگويم: مدتي که در مالزي زندگي مي کردم، نشستي برگزار شد از مديران فرهنگي و نويسندگان و ناشران مالزي. من هم دعوت شدم و به اتفاق دوستي رفتيم به اين نشست. بعد از صرف شام، دورهمي بود وآشنايي و گپ و گفت هاي خودماني. دوستم مرا معرفي کرد و گفت يکي از نويسندگان بزرگ ايران هستم بيش از 120 عنوان کتاب چاپ کرده ام. تا اين جمله را گفت همه با تعجبي آميخته با حسرت به من نگاه کردند و چيزهايي به دوستم گفتند. دوستم گفت صدايش را در نياور. اينها فکر مي کنند تو با اين تعداد کتاب از سوپر ميلياردرهاي ايراني هستي. حتي يکي پرسيد با هواپيماي شخصي اش آمده است مالزي؟ اين نوع نگاه و انتظار از يک نويسنده در برخي کشورها امري طبيعي است. چون يک رمان خوب گاهي تا چند ميليون نسخه به چاپ مي رسد. يک نويسنده در ايران اگر صد عنوان کتاب هم چاپ کند تيراژ کل کتاب هايش به يک ميليون هم نمي رسد. يک بار هم رفته بوديم نمايشگاه کتاب فرانکفورت آلمان. در برخي غرفه ها نويسنده اي مي نشست و کتاب هايش را امضا مي کرد. هميشه هم صف هاي بلندي ايجاد مي شد. يک بار ديديم مرد جواني پشت ميزي نشسته است و جلويش هم صفي طولاني بسته اند براي خريد کتابش با امضا. فکر کرديم اين بابا بايد نويسنده مشهوري باشد که براي خريد کتابش چنين صفي بسته اند. از آقايي که توي صف بود پرسيديم نام اين نويسنده چيست؟ گفت نمي داند. گفتيم اگر نمي داني چرا مي خواهي کتابش را بخري. با تعجب به ما نگاه کرد و گفت نويسنده است ديگر. مي خواهم امضايش را داشته باشم. اين يعني جايگاه و مقام نويسنده در برخي کشورها چقدر مهم است. داشتن امضاي يک نويسنده بدون اينکه بشناسيش و يا کتابش را خوانده باشي چنين اهميتي دارد. اگر ما هم مردماني کتاب خوان داشتيم، شايد چنين سرنوشتي نصيب نويسندگان ايراني هم مي شد.
داستان نويسي امروز ايران را چگونه مي بينيد؟
با توجه به نکاتي که در پاسخ به سئوالات قبلي تان گفتم به نظر نمي رسد که داستان نويسي ما تعريفي داشته باشد. قطعا حالش خوب نيست. اين را از رنگ و روي پريده نويسنده هايش مي شود فهميد. از بي رونقي کتابفروشي ها و آه و ناله ناشرانش هم. علتش هم اين است که مردم ما کتابخوان نيستند. چرا مردم کتابخوان نيستند؟ چرا مردمي که اين همه وقت مي گذارند براي تفريح و خوش گذراني و مهماني و مسافرت رفتن، کتاب نمي خواند؟ در همين گرگان ببينيد جمعه اي و يا تعطيلاتي نيست که مردم به سمت جنگل ها هجوم نبرند. کار خوبي هم مي کنند البته. تفريح و گردش چيز خوبي است و مردم ما به اهميت آن واقف اند. اما چرا نبايد همين مردم به اهميت مطالعه و تاثير آن در روح و روان و زندگي فردي و اجتماعي شان پي ببرند و ندانند که بخش بزرگي از فقر و نداري و مصيبت هاي کوچک و بزرگ زندگي مان همين کتاب نخواندن هاست. مگر جز اين است که کتاب فهم و شعور و علم و دانش ما را بالا مي برد؟ جز اين است که فهم و شعور و علم و دانش، زندگي ما و در نهايت سطح روابط در جامعه ما را ارتقا مي دهد؟ زندگي مان بهبود پيدا مي کند. وقتي کتاب مي خوانيم و فهم و درک مان بالا مي رود، باعث مي شود در زندگي تصميمات درست بگيريم و کمتر خطا کنيم و بد و خوب مسير زندگي مان را بهتر بشناسيم؟ مطالعه، هم فهم و درک و دانش مان را بالا مي برد، هم شعور و انسانيت و فرهنگ مان را افزايش مي دهد. ما از اين فرهنگ افزايي غافليم و نتيجه اش مي شود اين. اين جامعه عجول و شتابزده و منفعل و نق نقو و متاسفانه عقب مانده. لذا ما به جاي اينکه با مطالعه اين عقب ماندگي را جبران کنيم، به مهاجرت فکر مي کنيم و رفتن به جوامعي به اصلاح پيشرفته و مرفع.
چطور مي شود مردم را به مطالعه علاقه مند کرد؟ حاکميت بايد چه نقشي بازي و چه گام هايي بردارد؟
وظيفه اصلي به عهده حاکميت است. نقش حاکميت براي ارتقا فرهنگي جاي ترديد ندارد. وقتي حاکميت براي اقتصاد و سياست و رشد علمي برنامه دارد و خود را موظف به قانون گذاري و اجراي آن مي داند و پول هم خرج مي کند، يعني حاکميت مي داند که بايد شرايطي فراهم کند تا شکم مردم سير شود. رفاه ايجاد کند. براي امنيت جامعه برنامه داشته باشد. حاکميت مي داند که يکي از وظايفش پيشبرد مسائل جامعه و فقرزدايي و تزريق شادي و نشاط به جامعه است. وقتي حاکميت براي کوچکترين مسائل زندگي برنامه دارد، چرا اين حاکميت نبايد براي رشد فرهنگي جامعه برنامه اي داشته باشد؟ افزايش سرانه مطالعه بايد يک برنامه جامع و فراگير باشد. نمي شود چنين وظيفه اي را فقط به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي واگذار کرد و از ديگر وزارتخانه ها انتظاري نداشت. اتفاقا اين مهم، در وحله اول به عهده وزارت آموزش و پرورش است. اسم اين وزارتخانه از دو بخش آموزش و پرورش تشکيل شده. اما همه برنامه هايش معطوف به امر آموزش است. يک دانش آموز در طول دوازده سال تحصيل مجبور است ده ها جلد کتاب آموزشي را بخواند. جوري هم با دقت بخواند که پاسخگو هم باشد. رفتن به کلاس بالاتر و گرفتن ديپلمش هم منوط به اين دقت و ميزان خواندش است. و اين خوب است. کار درستي است و آموزش بچه هاي ما به خوبي پيش خواهد رفت. اما اين وزارتخانه فقط وزارت آموزش است؟ پرورشش چه مي شود و چه برنامه اي دارد؟ نگوييد معاونت پرورشي داريم. اين حرف شبيه يک جوک است. من سالها معاون پرورشي بودم و مي دانم اين معاونت فورماليته و باري به هرجهت ايجاد شده و برنامه اي براي تربيت بچه ها ندارد. چون وقتش را ندارد. آنقدر براي بچه ها کتاب درسي تعريف شده که کسي فرصت سرخاراندن ندارد. کتاب ها پر از محفوظات است و دانش آموزان ما حتي در خانه هم فرصت سر خاراندن ندارند. دانش آموزي که در مدرسه و منزل بايد تکاليف درسي را انجام دهد، اگر بخواهد هم، فرصت مطالعات کتاب هاي غير درسي را نخواهد داشت. درست برعکس برخي کشورهاي پيشرفته اي مثل ژاپن که مدرسه هايش کارخانه هاي آدم سازي است نه ماشين سازي. بچه هايي که در دوران مهدکودک و پيش دبستاني انگيزه اي براي مطالعه در آنها تعبيه نشده و در دبستان و دبيرستان هم همين وضع ادامه داشته، طبيعي است که در دانشگاه هم با کتاب بيگانه باشد. ببينيد! کل سيستم آموزشي و تربيتي ما فشل است. کسي فکر نکرده و برنامه اي نريخته تا بچه هايمان کتابخوان بار بيايند. صدا و سيما هم که بيشترين نقش تربيتي و تهيجي و فرهنگي را به عهده دارد، کاري براي رفع اين مشکل نمي کند. ده ها نهاد و ارگان فرهنگي ديگر هم که رديف بودجه اي در دولت دارند، معلوم نيست کارشان در حوزه کتاب چيست و يا اگر کاري هم مي کنند خروجي اش کجاست؟ وقتي مردم يک جامعه ضرورت داشتن يک خودرو را حس مي کنند، خود را به آب و آتش مي زنند تا خودرو بخرند. حق هم دارند. مردم حاضرند بهترين و گرانترين پوشاک و کفش را براي بچه هايشان بخرند. اما حاضر نيستند 50 تا تک توماني بدهند براي کتاب. چرا؟ چون ضرورتش را حس نمي کنند. چون کسي نمي داند اين همه جنايت و قتل و خشونت و بداخلاقي در جامعه معلول سطح پايين سواد فرهنگي جامعه است.
حالا که بعد از چهل سال به گرگان برگشتيد و انشالله ماندگار خواهيد بود، آيا برنامه اي هم براي ارتقا سطع ادبيات داستاني گرگان يا استان داريد؟
من برنامه اي خاص ندارم. کار من هم نيست که برنامه ريزي کنم. با دوستان نويسنده ام در استان ارتباط دارم و گاهي هم در دورهمي هايشان شرکت مي کنم.
منظورم حضور در کارهاي آموزشي و نقد داستان است.
کارهاي آموزشي و کلاس داري را بايد به جوانترها سپرد. خوشبختانه داستان نويساني در استان داريم که به خوبي مي توانند کارهاي آموزشي و يا کارگاه هاي نقد داستان را اداره کنند. در اين زمينه به نظرم کمبود و مشکلي نداريم. ادارات ارشاد و حوزه هنري بايد از اين کلاس ها و جلسات حمايت کنند. ارشاد بايد آماري از تعداد نويسندگان نوقلم و تعداد کلاس ها و جلسات داستان نويسي در استان را داشته باشد. نه براي دخالت و مديريت اين جلسات کاملا خصوصي، بلکه براي قرار دادن امکانات و حمايت هاي لجستيکي. براي حمايت در چاپ آثار نوقلم هاي استان. براي برپايي همايش ها و جشنواره هاي استاني و ملي و.... من هم ترجيح مي دهم دوران بازنشستگي را به خلوتي بروم. بخوانم و بنويسم. هنوز نانوشته هاي زيادي روي دستم مانده و گرگان جاي خوبي است براي نوشتن. در عين حال از انتقال تجربياتم به ديگران ابايي ندارم.
محمد جواد مکتبي