ادبیات


شعر و ادب |

شعر ايران

محمدحسين مهدوي  (م.مويد)

 

در هفتم تير ماه 1322 در نجف در خانواده‌اي اهل شعر و ادبيات، از پدري لاهيجي و مادري رودسري به دنيا آمد. از پدرش (آيت الله حاج شيخ محمد مهدوي لاهيجي) ديوان شعري به يادگار مانده است. (م. مويد) ادبيات فارسي را با حضور در مدرسه ايرانيان عراق فرا گرفت و از چهارده سالگي به سرودن شعر پرداخت. وي نخستين بار شعر خود را در انجمن ادبي «خوشه» چاپ کرد و بعد، آثار بيشتري از او در جزوه شعر و همچنين مجله فردوسي در طول سال‌هاي دهه چهل انتشار يافت. (م. مويد) آن گونه که در کتاب «صور و اسباب شعر» نوشته اسماعيل نوري علا، دسته‌بندي شده، به لحاظ سبک شعر به جريان شعري موج نو و شعر حجم تعلق دارد. او همچنين عضو نخستين کانون نويسندگان ايران بود که به همت جلال آل احمد تأسيس شد و در آن شاعران و نويسندگان ديگري چون محمد علي سپانلو، سيمين دانشور، رضا براهني و... حضور داشتند. به تصويب شوراي شهر تهران، در 27 آبان 99 خيابان نيلوفر در محدوده خيابان کلاهدوز، خيابان شهيد نعمتي، بنام م.مويد تغيير نام يافت.

 

آثار:

کتاب‌هاي شعر: به سپيدي تاج محل، دستاس هنوز مي‌چرخد، مگر با لبخنده ماه، پروانه بي‌خويشي من، گلي اما آفتاب گردان، پندار آبي، نرگس هنوز، سيماب‌هاي سيمين، درخش شبانه سيب سياه، غزلواره هاي هزار، بي‌‌‌خوانش پرندگان، تو کجاست؟، سه بار ميگويم گل سرخ، کارهاي شعري(دوجلد)، زير درخت آفتاب، ساعت هنوز گل سرخ است، ب، آوند، دوزخ پشت‌کردن توست، مثل سرسبزي ايتاکا، چقدر نمي‌ميري تو

کتاب‌هاي ادبي پژوهشي: حسين علي، همانِ هميان، دستينه

«وگرنه»

وگرنه پايانِ عاشقانه خاکستري نبود

من پير شده بودم

تو کاموا مي‌بافتي

مي‌دانم کسي باور نمي‌کند

در رويا قدم مي‌زدم

هواي خوبي بود، آفتاب

به خانه که برگشتم خيس شده بودم

باور کردنش چتر مي‌خواهد.

19/مرداد/1403

 

 

 

داستان کوتاه

غروبِ باغ ملي

عايشهبيبي نازقليزاده، گنبد کاووس

 

برج آجري گنبد روي تپه‌اي قرار داشت. غروب که مي شد اين باغ‌ملي با درخت‌هاي زيبا و آرايش شده با گل‌هاي رنگارنگ دل عابران را مي‌ربود و آنها را وادار مي‌کرد، دقايقي روي نيمکت ها بنشينند و به موسيقي ملايمي که از راديو آوا پخش مي‌شد، گوش کنند. صداي شادي بچه‌ها که در پارک بازي مي‌کردند، لحظه‌اي قطع نمي‌شد. قايق بزرگي تاب مي‌خورد. قطار و قصر بادي صف طولاني داشت. چند آلاچيق، کنار در ورودي بنا کرده بودند. مسافران در اين آلاچيق‌ها با لباس‌هاي سنتي ترکمني، عکس يادگاري مي‌گرفتند و عشقشان اين بود که پشت سرشان برج قابوس، در کادر عکس بيفتد تا يادگاري از سفرشان داشته باشند. در اين هنگام، ماشيني کنار در ورودي پارک توقف کرد و نوجواني 12 ساله از در جلوي ماشين پياده شد. راننده که معلوم بود با پسرک نسبتي دارد، صندوق عقب ماشين را باز کرد و ماشين شارژي قرمزرنگي را بيرون آورد. چون سنگين بود تا کنار در برد. دايي‌محمود، اين ماشين را براي خواهرزاده‌اش رضا خريده بود تا با آن کاسبي کند. رضا، هر بچه‌اي را که يک دور مي‌گرداند، دو هزار تومان کاسب مي‌شد و اين براي او که پدرش را از دست داده بود، پول کمي نبود. البته کم‌کم بايد پس‌انداز مي‌کرد و از کنارش پول دايي را هم مي‌داد. دايي در حالي که سوار ماشين شده بود و شيشه را پايين مي‌داد، گفت:

چند ساعت ديگه مغازه را که بستم ميام دنبالت.

مراقب خودت باش و خوب کاسبي کن!

رضا بعد از رفتن دايي، وارد پارک شد. هنوز زياد از آلاچيق‌ها دور نشده بود که صداي گريه کودکي را شنيد. دختري دوساله با لباس محلي که شايد هنگام عکس گرفتن گم شده بود، يکسره گريه مي‌کرد. انگار آن‌همه عابر که از کنارش مي‌گذشتند او را نمي‌ديدند. رضا کودک را بغل کرد و داخل ماشين شارژي گذاشت. زبانش را نمي‌فهميد، فقط اين را مي‌دانست که گم شده و بايد والدينش را پيدا کند. چند زن ترکمن روي پيک‌نيک، «بورگ» درست مي‌کردند. براي‌اين‌که باد شعله را خاموش نکند، پيک‌نيک را درون حلبي خالي روغن گذاشته بودند. اين نان روغني که محتواي آن گوشت چرخ‌کرده و پياز و سيب‌زميني بود از خوشمزگي، طرفداران زيادي داشت. کودک با دست اشاره کرد و از آن نان‌روغني ها خواست. رضا که هنوز کار نکرده بود و پولي نداشت از خانمي خواست تا يک بورگ قرضي به او بدهد. زن که اشک هاي بچه را ديد، فهميد که گرسنه است، يکي از نان‌ها را به طرف رضا دراز کرد. بوي خوش نان، تمام فضاي پارک را پر کرده بود. رضا، نگاه مهرباني به کودک انداخت که با اشتياق بورگ را مي‌خورد. غروب زيبايي بود. در اين هنگام آب فلکه را باز کردند. هواي پارک خنک‌تر شد. بچه از داخل ماشين پايين نمي‌آمد و رضا هنوز پولي کاسب نشده بود. اگر دايي‌محمود مي‌آمد،  بايد چه جوابي مي داد؟ تازه پول خانم بورگ‌فروش را هم بايد مي داد. در اين فکر بود که کودک از داخل ماشين پايين آمد و به طرف زن و مردي دويد. زن شتابان او را در آغوش گرفت و بوسيد:

- آي‌گُل ... آي‌گُلِ من! .... عزيزم! .... از نگراني مُردم!

خانم ترکمن لباس بلند با چارقد رنگي پوشيده بود. طلاهاي زيادي روي مچ دستش ديده مي‌شد. آنها بدون توجه به رضا در ميان جمعيت گم شدند. انگار‌ نه‌انگار کسي چند ساعت مراقب کودکشان بود. اما رضا از پيدا شدن والدين بچه خوشحال بود. ستاره‌ها در آسمان چشمک مي‌زدند. قرص کامل ماه در آسمان مي‌درخشيد. پارک، کم‌کم داشت خلوت مي‌شد. رضا هنوز جوابي براي دايي پيدا نکرده بود. در افکار خود غرق بود. حتي متوجه زن و مردي که روبه رويش ايستاده بودند، نشد. پدر و مادر آي‌گُل بازگشته بودند. مرد با همان لهجة قشنگ ترکمني گفت:

پسرم! ما را ببخش، آنقدر از پيدا شدن آي‌گُل خوشحال بوديم، يادمان رفت از شما تشکر کنيم. اين پول هم بابت زحماتي که کشيدي؟

رضا اسکناس‌ها را گرفت. بعد از رفتن آنها پول‌ها را شمرد. سي‌هزار تومان بود. پول خانم بورگ فروش را داد و کنار خيابان به انتظار دايي نشست. از کاسبي امروزش خوشحال بود. خانم بورگ‌فروش در حالي که وسايلش را جمع مي‌کرد، آخرين نان‌روغني را به رضا داد و گفت: «اين هم قسمت شما!» رضا نصف نان را براي دايي گذاشت. دايي آن‌طرف خيابان برايش دست تکان داد. همان‌جا ايستاد تا دور بزند؛ بعد هر دو خوش‌حال به طرف خانه رفتند. برج گنبد انتظار فردا را مي‌کشيد تا غروبي زيبا دوباره از راه برسد و دور و برش شلوغ شود.

 

 

داستانک

بيراهه

احمد سوسرائي/ آزادشهر

 

قريب به ده نفر بوديم. قرار بود جمعه روزي برويم «نشاء کوه»؛ کوهستاني بکر اما ترسناک و هول‌آور. راه بلد مان، پيرمردي بود خوش سيما با بدني ورزيده. او،کوهستان را مثل کف دست مي شناخت. قبل از حرکت، حجت را با همه مان تمام کرد. گفت کوهستان يک مسير بيش ندارد و آن هم پر از صخره و پرتگاه است. اگر مي‌خواهيد به قله برسيد و سالم برگرديد، از گروه جدا نشويد. من و ارژنگ به يک ديگر نگاه کرديم و زيرجلکي خنديديم. خودمان را خبره ي کوهنوري مي دانستيم و سفارشات پيرمرد براي مان خنده آور بود. گروه در يک رديف منظم پيش مي رفت. معلوم بود که همه به راه بلدي پيرمرد ايمان داشتند. قدم‌هايشان را درست جاي پاي او مي‌گذاشتند. پير مرد هراز چندي به گروه استراحت مي‌داد و باز به راهشان مي انداخت. بعد از گذشت يک ساعت، من و ارژنگ ديديم اگر بخواهيم همين‌طور پا به پاي آنها برويم تا پنج ساعت ديگر هم به قله نمي‌رسيم. در فرصتي مناسب و دور از چشم راه بلد، خودمان را انداختيم توي فرعي. گفتيم از ميان بُر مي رويم و زودتر از آنها به قله مي‌رسيم. الان قريب به پنج روز است که من و ارژنگ لابلاي اين صخره‌ها و خار و خاشاک سرگردانيم. از هر مسير که رفته‌ايم به بيراهه برخورده‌ايم. از جيره‌مان چيز زيادي نمانده است. اگر تا چند روز ديگر پيدايمان نکند، حتم داريم اين جا تلف مي‌شويم.

 

 

 

 شعري از علي جهانگيري

خشک مثل شهريور، مثل صداي گلنگدن

در هوا سرخ انباشته مي‌شود

روي رف

قرابه‌هاي گل

سبابه‌ام را مي‌کشم به شيشه‌هاي هوا

دري باز نمي‌شود به ديگر سو

شهريور پرتاب مي‌شود به  کوچه‌ها

پرتاب مي‌شود

مسافري در بال‌هاي سنجاقک

گلاب مي‌چکد از خطابه

عقيق مادران شهر مي‌بارد از هوا

رکاب بر مي‌گردد

بي اسب و بي سوار

 

 *   *   *   *

شهريور را به سينه‌ام سنجاق مي‌کنم 

دعاي مادرم را به خشاب

سبابه‌ام قد مي‌کشد به قامت مرگ

همان انگشت که تمشک مي‌چيد

و  گونه‌هايت را شعر مي‌کرد

دعاي مادران فرات را

خشک مي‌خواست!

خشک مثل شهريور

مثل صداي گلنگدن

مثل ترکيدن گلوله در کاسه‌ي سر

چه تفاوت مي‌کرد

در سرش آشوب زني داغ

يا پنجره‌اي باز در کوچه‌هاي سامرا

چه فرق مي‌کرد

از نجف يا بغداد

کوچه‌اش را به کربلا مي‌رساندم

و زني براي تمام عمر 

رختخوابش سرد مي‌شد

قدرت لامسه‌ام در اندامش

و تمام تنم، سبابه‌ام

مسافري در گوشه‌ي چشم مادر

و دعايي که به آسمان نمي‌رسيد

شهريور مي‌گذشت و مردي،

- بي سبابه‌اش باز مي‌گشت

 

 

4 شعربراي جنگ

 از سيد مهدي جليلي

 

1

درخت‌ها همگي دسته ي تبر شده‌اند

پرنده‌ها چه بگويم؟ غريب تر شده‌اند!

شبي که دهکده مي‌خواست مرد ميداني

شما پدر شده! يک عده بي‌پدر شده‌اند!

که دست مهر کسي روي شانه‌شان نخورد

ستاره‌هاي شما بيش و بيشتر شده‌اند!

 

بهشتيان جهنم‌فروز ميدان‌ها،

چه رفته است که کبريت بي‌خطر شده‌اند!

چرا چرا سخني از پدر نمي‌گويند؟

چرا چنين همگي لال و کور و کر شده‌اند!

به مسجد دل من، يادواره‌تان برپاست

و دوستان قديمي، همه خبر شده‌اند

به روي منبر غم يادتان غزلخوان است

و واژه‌واژه‌ي اين نوحه خون‌جگر شده‌اند

 

 

 2

حلزون چه تعبيري خواهد داشت

 اگر کاکتوسي

  به خوابش بيايد؟!

و احساس تکه‌اي فلز،

  در کارخانه‌ي مهمات‌سازي

از ديدن پاهاي کودکي در خواب؟!

نگرانم،

براي ابرهايي

که خواب مرا مي‌بينند.

 

 

3

 دشمن عزيز!

اجازه نداري

به فکرم خطور کني

کمي دورتر بايست.

من شاعرم

مي‌ترسم

نگاهت کنم

دوستت بدارم.

شليک به چهره اي که مي‌بيني سخت است

من شاعرم

نشانه گيري ام ناچار

به خوبي غزل گفتن شماست!

 

اگر شهيد شدم، هيچ

وگر نه

خواهم نوشت:

دوست عزيز من،

 دلير بود.

 

 

 4

 سراغ تورا که گرفتم

 انگشت هاي اشاره

 گريستند!

 

 

 

3 شعر

از اسماعيل مزيدي، عليآباد کتول

آفتاب تازهاي

باز در من پا گرفته التهاب تازه‌اي

از برايم ديده‌اي انگار خواب تازه‌اي

تا پريشان‌تر کني اين عاشق شوريده را

مي‌دهي بر گيسوانت پيچ و تاب تازه‌اي

تشنه يک جرعه از جام نگاهت گشته‌ام

از سبوي خود بنوشانم شراب تازه‌اي

عاشقي گر هست نزد تو گناه، از چه مرا

مي‌کشاني باز سوي ارتکاب تازه‌اي

گر به ما داري سر ياري بگو از چه عزيز

 مي‌دهي هر لحظه‌اي من را عذاب تازه‌اي

با همه خانه خرابان جهان گو اين سخن

شد فزون بر جمعشان خانه خراب تازه‌اي

 خوانده‌اند از عشق گرچه داستان‌هاي کهن

 مي‌کنم عشق تو را بي‌شک کتاب تازه‌اي

گر به يک لبخند سبز خويش مهمانم کني

مي‌سرايم از برايت شعر ناب تازه‌اي

  خسته‌ام زين آسمان تيره و خواهم کنون

 سرزمين ديگري و آفتاب تازه‌اي

 

مادرم

از خطه‌ي نجيب «شمالي‌»ست مادرم

يک شيرزن به چشم اهالي‌ست مادرم

وقتي سخن ز کار و تلاش است در ميان

داراي عزم و همت عالي‌ست مادرم

سرشار از محبت و سرچشمه‌ي صفاست

باور کنيد صاف و زلالي‌ست مادرم

بر اين شبان تيره و يلدايي دلم

خورشيد پرشکوه و جلالي‌ست مادرم

اين واقعيتي‌ست که در ذهن باورم

بانوي قصرهاي خيالي‌ست مادرم

آن‌دم که رو به قبله دعا مي‌کند مرا

گل‌نغمه‌هاش سبز و سفالي‌ست مادرم

ياد و خيال و خاطره‌هايش هنوز هم

در ذهن کوچه‌هاي حوالي‌ست مادرم

مصداق صاف روشن و هم کامل زني

زحمت کش و صبور «شمالي‌»ست مادرم

 

 مثنوي عشق

هاي دلا! خسته و غمگين مباش

زخمي و افسرده و چرکين مباش

اين همه انديشه‌ي باطل مکن

بر سرم اندوه، تو نازل مکن

شکوه و بي‌حوصله‌گي تا به کي؟

 اين همه از خود گله‌گي تا به کي؟

 اينقدر انديشه‌ي واهي مکن

خويش گرفتار تباهي مکن

 تا که خزان تو شود چون بهار

دست به دستان محبت گذار

سعي بکن تا شوي آيينه وش

پاک و زلال و تهي از غل و غش

دل بسپار آه به دنياي عشق

تا که شوي مست ز صهباي عشق

عشق که جان مايه‌ي  شيدايي است

 سبزترين فصل شکوفايي است

عشق به قلب تو دهد شور و حال

مي‌بردت باز به قاف کمال

دل بده اي دل تو به آيين عشق

روي مگردان دگر از دين عشق

دل تهي از عشق که شد، مرده است

چون گلي افسرده و پژمرده است

با نفس عشق نفس تازه کن

خويش‌در اين عرصه پر آوازه کن

تا به دلم عشق تو مأوا گرفت

حس قشنگي به دلم پا گرفت

عشق دلم را به تو پيوند داد

بر لب من غنچه‌ي لبخند داد

زندگي عشق چه رويايي است

ناب‌ترين جلوه‌ي زيبايي است

چشم سياهت چه غزل ريز بود

عشق از آغاز جنون خيز بود

تا که به عشق تو شدم همنشين

گشتم از آن روز من عاشق‌ترين

موهبت عشق که والا بود

هديه‌اي از عالم بالا بود

زندگي از عشق بگيرد قوام

نيست مرا حرف دگر، والسلام

 

 

2 شعر

از عليرضا ابري

 

1

زني که دريا شد

در من موج گرفت

آبي پوشيد

که آسمانم شد

حالا

سال‌هاست

من و باد

دخيل بسته‌ايم

به موهايش

 

2

زمين

چه اخباري از بهار شنيده

که اين همه نگران است

همين الان دير است

مي خواهم

عکس هاي زيادي با تو بگيرم

مي‌ترسم

فردايي نباشد

وقتي اين همه

تبر

دندان تيز کردند

براي درختان

 

 

 

شعري از مهدي اورسجي

 

آبشخور مهتاب /حوضچه خانه ما بود

پدرم عشق مي‌کاشت/باران را  نقاشي مي‌کرد

ديم‌زاري پر از گل مريم/گاه‌گاهي آفتاب را  مي‌بوسيد

حوضچه خانه ما

مهتابي مي‌شد

وقتي پدرم

سکوت را

باران را

پشت بام همسايه‌مان خشک مي‌کرد ...