ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

 

يادداشت دبير صفحه

تبريک ماه مهر

يک شنبه يکم مهرماه اولين روز سال تحصيلي را با هم آغاز کرديم. اما شايد بسياري از همکلاسي هاي خود را روز اول در مدرسه نديديم. چرا؟ شايد هنوز از سفر برنگشته اند و بخشي از حس و حال وجودشان در تعطيلات باقي مانده. بعضي ها هم فکر مي کنند روز اول مدرسه هنوز چيزي نظم ندارد و تا برنامه ها روي روال بيفتد، کمي زمان مي برد؛ پس غيبت روز اول ما اهميت چنداني ندارد. آدم بزرگ ها هم گاهي در شروع کارها همينطورند. مثلا وقتي به جلسه اي راس ساعت چهار دعوت مي شوند، ممکن است چهار و ربع برسند و شروع جسله ممکن است چهار و سي باشد. تقريبا براي بيشتر ما عادي است که ساعت چهار يعني همان چهار و سي؛ شروع مدرسه، احتمالا يعني هفته دوم مدرسه. گاهي شروع را جدي نمي گيريم. يکم مهر تمام شد و رفت. هر روزي اهميت خاص خودش را دارد. خودمان را در آغازها جدي بگيريم.

 

 

 

حافظ  بخوانيم

آزاده حسيني

نامه اي خوش خبر از عالم اسرار بيار

حافظ از صبا که باد پيام آور است، مي خواهد بوي خوشي از راه و مسير يار بياورد و مي گويد: «اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار»! اين بوي خوش، اندوه دل را از بين مي برد و مژده دهنده است. پيش ترها اينجا در ستون «حافظ بخوانيم»، با هم غزل حافظ خوانديم و آموختيم. بعدتر به شاعران ديگر پرداختيم. حالا به احترام حافظ و روز بيستم مهرماه که بزرگداشت حافظ است، در اين ستون دوباره با هم «حافظ» مي خوانيم. شما حافظ خوان هاي گلشن مهري ايران که حالا چندسالي است با حافظ آشنايي ويژه داريد؛ لطفا دست به کار شويد و آستين ها را بالا بزنيد براي بزرگداشت روز حافظ. نامه اي به حافظ بنويسيد و ايده ها و نظر خود را با ايشان و يا حافظ خوانان جامعه در ميان بگذاريد و براي ما بفرستيد. کار ديگر اينکه در ديوان حافظ جستجو کنيد که چندبار و در چه بيت هايي کلمه «نامه» را به کار برده است؟!

 

 

 

گربه پر ماجرا

سحر حسن زاده نوري

با خوردن نور به چشمانم، بيدارشدم کمي خودم را کش و قوس دادم يکهو چشمم به کلاس رو به رويم افتاد. چند باري ديده بودم که بچه ها به آن کلاس وارد مي شوند، من هم هميشه دلم ميخواست به آن کلاس بروم اما از ترس اينکه بچه ها اذيتم کنند، نرفتم. هميشه از صداي خنده ها و جيغ بچه ها معلوم بود که خيلي به آنها خوش ميگذرد. من هم دل به دريا زدم و وارد کلاس شدم. کلاس بسيار زيبا به رنگ سفيد و با کلي ميز و صندلي زيبا. وارد شدم و سلام کردم. البته يک تخته سفيد زيبا با لبخند با من احوالپرسي کرد. چشمم به مدادرنگي ها افتاد، رفتم و يکي را برداشتم تا من هم کمي نقاشي کنم. از کاغذ که بر روي ميز بود اجازه گرفتم تا کمي آن را زيبا کنم کاغذ هم با خوشرويي موافقت کرد. مداد آبي اول راضي نمي شد. با کلي خواهش راضي اش کردم تا کمي ازش استفاده کنم. آبي رو از تمام رنگ ها بيشتر دوست داشتم. و البته از من قول گرفت که تراشش نکنم. من هم قول دادم. از دست بچه ها که هي تراشش ميکردند،  خيلي ناراحت بود. شروع کردم به نقاشي کشيدن، اينقدر با دوستان جديدم مشغول حرف شديم که نفهميدم چطور خوابم برد. صبح با سر و صداي بچه ها از خواب بيدار شدم. از ترس اينکه مبادا اذيتم کنند، داشتم پا به فرار مي گذاشتم که يکي آمد سمتم و نوازشم کرد، ترسم ريخت و به کاغذي که دستم بود، نگاه کرد و گفت: «آفرين گربه نقاش»! بقيه بچه ها هم دورو برم آمدند. از آن روز به بعد من هم هميشه به کلاس مي آمدم و به درس معلم گوش ميکردم.  اوايل فکر مي کردم آنجا کلاس نقاشي است؛ اما بعد متوجه شدم که کلاس نويسندگي است و  من هم تصميم گرفتم  اولين گربه نويسنده شوم و داستان زندگي گربه ها را بنويسم.

 

 

 

شيرين تر از عسل

زهرا رياحي

روزي بچه اي تنبل، به منزل کدخدا رفت و گفت: «اي کدخدا! چرا ما علم مي آموزيم؟ علم که سخت است. فايده اي ندارد! ما چرا بايد آن را بياموزيم و به کار گيريم»؟ کدخدا لبخندي زد و گفت: «علم مانند عسل، شيرين است». بچه ي تنبل لج کرد و گفت: «من که سر از اين موضوع، در نمي آورم»! و قهر کرد و رفت. فرداي آن روز، معلمشان، حديثي از پيامبر (ص)، نقل کرد: «در علم حسود باشيد و از ديگران پيشي گيريد». بچه ي تنبل، با خودش گفت: «اگر من تلاش کنم، شايد از ديگران پيشي بگيرم». و تلاش کرد و درس هاي سخت و کلافه کننده اش را با تلاش و کوشش و اميدواري و آموختن علم، براي خود، از عسل، شيرين تر کرد و از کدخدا بابت يادگيري اين موضوع، تشکر کرد و کتابي نوشت درباره ي علم که اسمش، شيرين تر از عسل بود.

 افکار نهان در زلف پريشان

 

 

 

 

سيده فاطيما عقيلي

کتاب را ميبندم و خود را روي صندلي ولو مي کنم. مداد را در دستم فشار مي دهم و پرفشار مي نويسم. ليوان آب را بر مي دارم جرعه اي مي نوشم. سرزنده به کارهاي تلنبار شده ام در اين هفته نگاه گذرايي مي اندازم و زير لب اوفي کشدار مي گويم. به پاک کن مي نگرم، که ديگر چيزي ازش نمانده است. باد خنکي موهاي مجعدم را نوازش مي کند. لحظه اي از نوشتن، درنگ مي کنم. سرم را به علامت تأييد افکارم تکان ميدهم و در دلم فکرم را بازگو مي کنم: «زندگي خوبي هايي هم دارد».

 

 

 

زندگي

نرگس کوهکن

کلمه زندگي در تلاطم ذهنم موجي به راه انداخته. در شلوغي ها و بهم ريختگي هاي ذهنم اين کلمه را جستجو ميکنم، به راستي زندگي چيست؟ سوالي که شايد از هر انساني بپرسيد يک جور تعريفش کند. در ذهنم دنباله کلمه زندگي را ميگيرم، گويا چيزي در سرم نجوا مي کند به صداي درونم گوش ميدهم، زندگي يعني خوشبختي! خوشبختي؟ خوشبختي چيست؟ ناگهان ياد حرف پدر بزرگ افتادم که ميگفت: «خيلي از انسان ها بوده اند که با وجود ثروت و مال بسيار احساس خوشبختي نکرده اند و خوشبختي را در چيز ديگري پنداشته اند در مقابل انسان هاي تنگدستي هم بوده اند که هميشه لبخند بر لب داشته و سپاسگزار و شاکر خداوند بوده اند. سپاسگزار بابت داشتن همديگر، در کنار همديگر بودن و عشق ورزيدن». پدر بزرگ حرف هاي قشنگي ميگفت. پس خوشبختي و زندگي يعني شاد زيستن، قانع بودن به هر آنچه که داريم و احساس خرسندي. خوشبختي يعني کنار هم بودن، عشق ورزيدن و محبت بدون توقع، به ياد اين جمله معروف که «زندگي را بايد زندگي کرد».

 

 

سوسک و موش

   عليرضا  خانقلي

سلام اسم من موشي هست. من عاشق بازي کردنم ولي کسي با من بازي نميکنه. من عاشق پنيرم. يک روز تو خونه يه خانمي رفتم و ميخواستم اون با من بازي کنه ولي اون از من ترسيد و غش کرد، نميدونم چرا؟! بعد يه سوسک اومد و گفت از دستش ناراحت نشو اون خيلي ترسوئه از من به اين کوچکي ميترسه و تنها سلاحي که  اون  داره سوسک کشه که همش منو ميزنه البته تا حالا به من نخورد. موش گفت: «چه جالب! يعني به من هم سوسک کش ميزنه»؟ سوسک گفت: «اون سوسک کُشه تو سوسک نيستي به تو بزنه». موش گفت: «آخيش خيالم راحت شد». و يکدفعه اون خانمه بيدار شد و سوسک و موش را ديد ترسيد و با جارو دنبال آنها افتاد.

 

 

 

 

گَوَن، هديه کوه

بر اساس شعري از شفيعي کدکني

پرستو علاءالدين

همانطور که کتاب گياهان طب سنتي را ورق ميزدم، به گياهي رسيدم. شبيه بوته گل بود. نوشته پررنگ پايين تصوير نظرم را جلب کرد: «گياه گَوَن». با کنجکاوي متن پايين تصوير را ميخواندم، اما از بس کلماتش قلمبه سلمبه بود که چيزي دستگيرم نميشد. ياد مادربزرگ افتادم، حتما او چيزي ميدانست، هرچه باشد از دوره قديم است. سريع پوشيدم و به طرف خانه مادربزگ دويدم، فاصله چنداني داشت. وارد که شدم، با محبت بغلم کرد و گفت: «به به گُلِ خوشگل ننه اومده، بيا بيا بشين جانم». همزمان با نشستنم، نطقم باز شد: «ننه! يه سوال دارم». همانطور که عصايش را کنار صندلي ميگذاشت، گفت: «صد تا بپرس دخترم». صفحه عکس گياه را باز کردم و آن را رو به ننه گرفتم. «ننه، گَوَن چه گياهيه»؟ ننه عينکش را از روي ميز برداشت و به چشمانش زد. بعد از تاملي جواب داد: «خب، بذار اينو با يک خاطره از خودم برات تعريف کنم». سر و پا گوش نشستم و منتظر شروع حرفش ماندم. «دي ماه، اون موقع که همسن تو بودم، دکتر و دوا و داروي الان که نبود، چيزي ميشد بايد يکي ميرفت اون بالاي کوه چهارتا گياه دارويي مياورد، دم ميکرديم و ميخورديم». سرفه اي کرد که بلند شدم و ليوان آبي برايش آوردم. بعد ادامه داد: «خب ميگفتم، مريض شده بودم، جوري که اصلا نفسم در نميومد، بي بي، مادرم خدابيامرز، به آقاجون بزرگت گفت بره کوه دنبال يه گياه». پرسيدم: «بره دنبال گَوَن»؟ ننه سري تکان داد و گفت: «آره، بي بي گفت که يه بوته که گل هم داره، دقيقا مثل همين عکس تو کتاب. بالاخره هرجور که بود آقاجون بزرگت رفت و بعد سه روز برگشت». خنديد و با همان خنده ادامه داد: «واي، يعني ببين رفته بود از هر بوته اي که ديده بود يکي چيد و آورد». من هم خنديدم و پرسيدم: «گون هم بينشون بود»؟ ننه عينکش را از نوک بيني اش به عقب هل داد و گفت: «آره، بالاخره هرجور بود که بيبي اون رو دم کرد و من خوردم، مثل آب رو آتيش بود، الان به زبان امروزي، هم سرما خورده بودم و هم به خاطر سرما، ريه هام درگير شده بود و آسم گرفته بودم. ولي امان از گون، جوري خوبم کرد که اصرار داشتم به جاي چايي فقط اونو بخورم، ولي خب بي بي گفت خوردن زيادش ضرر داره و منم کوتاه اومدم». خنديدم و بعد از تشکر و خداحافظي، کتاب را برداشتم و به خانه رفتم. خوشحال بودم کنجکاوي ام باعث شد که چيز جديد ياد بگيرم.

 

 

 جبران

يسري شهواري

فکر کنيد يک کامپيوتر گنده داريد که مدتهاست ازش استفاده نکرده ايد. تا ميروي سراغش ميبيني اي واي بر من! روشن نمي شود و دکمه هايش هم از کار افتاده، يادت مي افتد تکه اي پيتزاي يکسال پيشت تويش گير کرده و حالا بايد در به در دنبال يک تعميرکار باشي و تقريبا همه پس اندازت مي رود به پاي کامپيوترت؛ آن وقت است که دادت به هوا ميرود.مغز ما هم مثل آن کامپيوتر است، فکر کنيد سي و يک ارديبهشت که تعطيل شده ايد الان پايان مرداد ماه است. مادرت دستت را ميگيرد و با هم به خانه يک معلم مي رويد، او از شما سوالاتي از سال قبل را مي پرسد و برگه آزمون مي گذارد جلوي دستتان. هفته بعد از مادرتان مي شنويد  که از بيست نمره شده ايد صفر. اولش کمي مي خنديد و فکر مي کنيد شوخي مي کند و بعد از گذشت چند ساعت غصه سراغتان مي آيد و آن وقت بغض ميکنيد و فقط گريه، نمي توانيد به کسي بگوييد. خجالت مي کشيد و فکر مي کنيد آبرويتان مي رود. معلوم است که اينطوره! بله بله معلوم است وقتي هشت ماه سخت با کامپيوتر بدنت يعني «مغز» کار کردي و سه ماه تعطيلش کردي، حالا يهويي بعد از سه ماه ازش کار بکشي مغز بيچاره تا  دوباره استارت بزند و آماده بشود يک هفته کامل طول ميکشد. در اين مدت مغز خود را آماده نگه داريد مثلا مطالب سال جديد را از گوگل بخوانيد يا کتاب هاي سال آينده را از آشنايان خود قرض بگيريد تا وقتي مهر مدرسه شروع شد، مغز آماده باشد. خب بگذريم. اگر به يک مصيبت سنگين دچار شوي بهتر است دنبال بهترين راه بروي، بعضي ها راه حل برايشان مهم نيست و فقط غصه مي خورند. برايشان مهم نيست در همين مصيبت خاک مي خورند و آخرش دق مي کنند و مي ميرند. اگر اشتباهت را جبران کني خيلي بهتر است تا خاک بخوري و دق کني.

 

 

 

پلاستيک در دريا

مايسا محمدخاني

مي خواهم از قشنگي هاي دريا برايتان بگويم، دريا قشنگ است و از آن آرامش ميگيرم. دريا بدون موج هيچ نيست؛ ولي همه از دريا حرف مي زنند، نه موج. وقتي موج مي زند صداي آب و بودن لب ساحل، با کساني که دوستشان داريم واقعا خيلي حس خوب و آرامش دارد. ولي ما انسان ها قدر اين نعمت خداوندي را نمي دانيم، آب هاي فاضلاب ميرود توي دريا و زباله هاي زيادي مثل پلاستيک در دريا مي اندازيم و اينکار باعث ميشود ماهي ها و بقيه موجودات دريا اذيت بشوند.

 

 

 گون و نسيم

معصومه مازندراني

«سفرت بخير» شعري از استاد شفيع کدکني است، شعر نيمايي کوتاه است، اما مفاهيم بالايي دارد. اين شعر گفتگو بين نسيم و گون را بيان مي کند؛ «گون» آرزوي آزادي از اسارت و تنهايي را دارد. «بيابان» نماد جامعه ظالم است؛ «نسيم» نماد انسان آزاد و رها است. «باران» نماد اميد دوباره و بخشندگي و طراوت است. «شکوفه» نماد آغاز مجدد و زيباسازي درختان است. گون و نسيم با هم دوست مي شوند، گون از نسيم مي خواهد که سلام او را به باران و شکوفه ها که  زندگي را متحول و زيبا مي کند برساند؛ در ادامه داستان گياه گون و نسيم را بيشتر آشنا مي شويم:

در بيابان بي آب و علف  گياهي به نام گون روييده بود. نسيم از اين بيابان عبور کرد به گياه گون برخورد کرد، نسيم در ميان خارهاي گون قدرت تنفس نداشت، نسيم دوست داشت آزاد بودن و شکوفا بودن را به گون منتقل کند، گون و نسيم با هم صحبت کردند. گون گفت: به کجا با عجله مي روي؟ نسيم گفت: به هر جا مي روم به غير از اين بيابان ظالم. گون آهي کشيد، گفت: اي کاش من هم مانند تو آزاد بودم در اين بيابان اسير تنهايي نمي شدم و بارش باران و زيستن در لحظات مختلف را مي توانستم تجربه کنم. نسيم گفت: بيا با هم سفر کنيم. گون گفت: نمي توانم ريشه ام را تنها بگذارم چون من و ريشه ام مانند مغز و استخوان با هم متصليم اگر جدا شوم مي ميرم. گون و نسيم با هم دوست شدند و در درگاه خدا سوگند ياد کردند و گون براي نسيم آرزوي سلامتي کرد و خواست که از اين بيابان ظالم عبور کند و به صخره و کوه ها برسد و سلام او را به باران و شکوفه ها برساند که زندگي را متحول و زيبا مي کنند.

 

 

به کجا چنين شتابان

الهام گرفته از شعر سفر بخير استاد محمدرضا شفيعي کدکني

آتنا رادپور

به حبس ابد محکوم شده بود، بارها و بارها بهش گفتم که مراقب باش درسته تو يه مبارز هستي ولي خيلي بايد مراقب مي بودي حالا خوب شد اسير بند شدي اونم تا ابد حالا چطور ميخواهي از تو زندان به مبارزه ات ادامه بدي؟ کي باورش مي شد دکتر شادمان معروف حالا يک آزاديخواه شده و در بند اسير؟ علي قبول کن که اشتباه کردي! من تند تند حرف مي زنم و ميخوام قانعش کنم که بقيه رو لو بده و از اين بند آزاد بشه اما اون با نگاه غمگينش فقط نگام ميکنه و ميگه: به کجا چنين شتابان؟ تابلويي که با خط خودش نوشته بود رو به ياد آوردم. آخه هم تو خونه هم تو مطب اين تابلو نصب بود. علي عاشق اين شعر استاد شفيعي کدکني بود. بارها بارها اين شعر رو در محافل  مختلف خوانده بود. يه جور رمز و راز داشت اين شعر آدم رو به وجد مي آورد که دست از مبارزه برنداره. مدتي بود که در افکار خودم غرق شده بودم و اصلا حواسم به اتمام ساعت ملاقات نبود. علي لبخندي زد و گفت: «سفرت به خير! اما، تو و دوستي، خدا را

چو ازين کويرِ وحشت به سلامتي گذشتي

به شکوفه ها به باران

برسان سلامِ ما را».

 

 

شعر با الفبا

سيده زهرا علوي نژاد

الف آرام جاني

ب بي تو نيست برايم جهاني

پ پر از درد مي شوم بي تو

ت تو را مي خواهم برايمي پرتو

ث ثانيه هايم بدون تو غمگين

ج جهان برايم بي تو مي شود چنين

چ چو آهو که به دست ضامنش افتاد

ح حوا يا آدم که دل به يارش داد

خ خطري نمي بينم از سويت اي جان آفرين

د دوستي با تو بود برايم شيرين

ذ ذره اي نيستم از بودنت غمگين

ر روياي مني در خواب و خيالم

ز زمان مي گذرد و هرروز به تو بيشتر مي بالم

ژ ژيان مي شوم از نبودت

س سودا مي کنم با همه اگر نداشته باشم وجودت

ش شيريني خيال مني اي يار

ص صاحبي صاحب اين قلب بيمار

ض ضد اين نمي گويد قلبم

ط طولاني است بدون تو هر دم

ظ ظهورت بود برايم هديه اي از سوي خدا

ع عقربه ها دائم مي گويند که بيا

غ غايب نباش برايم اي دلبر شيرين

ف فاتح اين قلبي و نيست چيزي جز اين

ق قلب من براي وجودت مي زند فرياد

ک که بيا و خاطره ها را نبر از ياد

گ گوهر وجودت را باز هديه بده به من

ل لحظه اي بدون تو نفس ندارد اين تن

م مرگ و مير ندارد با تو معنا

ن نابود مي شود بي تو اين من اي رعنا

و وابسته است اين من به وجودت

ه هوا هم مي گويد اشتباه است نبودت

ي يک روز مي بيني خاکسترم

آن موقع اما ديگر نيست اثرم

تا دير نشده بيا و درمان کن قلب اين مسکين

بيا که با نبودت تا آخر مي مانم غمگين

 

 

 

مائده احمدي

تمام شد قدم زدن کنار سرچشمه کلمات

و پرسه هاي خيالم از تو با شبهات

نوشتم و مينويسم از لحظه جدايي و وصل

گريز ميزنم درون غزلي از نوشته هات و صحبت هات

دلم صداي نفس هاي تو را ميخواهد

نگاه هاي گاه و بي گاه درون جلسات

چشمانم به دنبال چشمان خيره ي توست

بدون توجه به سکوت پر از حملات

گفتي  ميخواهي به جايي خوش سفر بکني

گفتم اينم از نتيجه ي حضورم، اينم از برکات

رنگ اين کيف پر از گل هميشه يادم ماند

به رسم ادب، منم براي تو امروز آورده ام سوغات

پس از ديدن و چيدن لبخندهايت پر از ذوقم

آنقدر نوشته ام که تمام شد همه صفحات

ماهي قلبم امشب کمي آسوده است

اضافه ميشود عشق به درياي وجودش قطره قطره، قطرات