غزل


شعر و ادب |

چند غزل از

 سيد ابوالفضل فخار

غزل 1

غم که سنگين شد، زبان شاعران هم بسته است

راه رودي را سقوط سنگ، کم کم بسته است

محتشم ترکيب بندش را به بيتي بند زد

وانگهي ترجيع را از اشک نم نم بسته است

نخل ها يادآور«دار»ند در هرجاي شهر

در شگفتم پس چرا لبهاي ميثم بسته است؟

خانه بر روي نسيم شعر، وا کردم ولي

دفترسرواده خوان را باد ماتم بسته است

از پس پيغمبران شاعر امانت دار شد

چونکه راه عرش بعد از پيک خاتم بسته است

اين زمان اسفندياري چشم رويين هم که هست

چشم بر آيينه ي پيکان رستم بسته است

کوه ريزش کرده و فرهاد زيرسنگ ماند

قصرشيرين بسته و درها بر او هم بسته است!

چشم اعجاز است کوران را در اين جولان کفر

از چه دست حضرت عيسي بن مريم بسته است؟

باز اسماعيل و هاجر تشنه در دشتي رها

باز ابراهيم دل بر آب زمزم بسته است

ريسمان، سست و به مويي بند  قلب عاشقان

دست ما را دست غيب انگار محکم بسته است

چون ورودي هاي يک ارگان در اينجا ببين

انتهاي فيلم هاي خلق از دم بسته است !

جز عبث معنا ندارد حرف حرف اين متون

دست نامحرم گشاده، چشم محرم بسته است!

ميوه و شيطان و حوا و بهشتي بي رقيب !

مانده ام هر«در»چرا بر پور آدم بسته است؟!

 

غزل 2

با وعده اي خوشيم که دلدار داده است

هر وعده هم به دست دلم کار داده است

روز و شبم گذشت و دلم بي تفاوت است

چون ساعتي که تکيه به ديوار داده است!

عشق است شاه و شگفتا که بارها

در پيشگاه خويش مرا بار داده است

داد از سبو که خواست بماند کنار سنگ

سر را ببين! که دل به دل دار داده است!

دشمن پرست شد دل بيچاره، دوستان!

يا اختيار خويش به اغيار داده است

يار از لجش نشاند مرا غايب از نظر

جاي مرا به دشمن غدار داده است

من ملتمس که شاد کند اندکي مرا

غافل که پشت هم غم بسيار داده است

آيينه کشف کرد که از عاشقان،  خدا

غم را فقط به سينه ي فخار داده است!

 

غزل  3 

حالا مرا با خود ببر جايي که جا نيست

يعني همانجايي که جاي ماجرا نيست

با خود ببر آنجا که زاهد گفته باشد

از رو برو اي مست! آنجا جاي ما نيست!

حتي مرا آنجا ببر که مستي من

در پيشگاه اهل انديشه خطا نيست

مثل خرابات است آنجا که بهشتي ست

جايي که در آنجا وفا هست و جفا نيست؟

اينجا منم جام و غمت چون باده اي که

تا جان شيرين بر لبم آيد، جدا نيست!

قدري مرا دردت، ترا درمان دردم

دردا مرا يادست و حيفا !که ترا نيست

بر گردن احساسم از عشقت طناب است

آهوي دل آني از اين دامت رها نيست

دردا چنان خرماي خالق خورده شد که*

ديگر خداي خالق خرما،خدا نيست!

*خدامرده است.نيچه

 

غزل 4

شعرنيمايي کجا دنياي مداحان* کجا؟!

بيت سازي هاي پرت جمع مساحان کجا؟!

در رثاي آل طاها خواندن عين عزت است

مادح شاهان کجا و سلک مداحان** کجا؟!

باغبانزادم نگاهم آسمان وآب و خاک

خرمن آتش کجا و کشت فلاحان کجا؟!

کو در خيبر که فتح باب عشقي ديگرست

سد معبرها کجا و دست فتاحان کجا؟!

مشعل راه زمانه بودن از شعرم بخواه

تيره روزان درکجا و نورمصباحان کجا ؟!

ما مقيم خانه خويشيم و نه گردشگري

مجدصاحبخانه کو ميراث سياحان کجا؟

تا توانستم شناگر بوده ام در زندگي

آن شناورها کجا دريا و ملاحان کجا ؟!

گفتن از هر برکه  با وال ونهنگان ابلهي ست

شيوه ي آنها کجا و رسم تمساحان کجا؟

قفل بادا در به روي بسته خواه راه عشق

بسته خواهي ها کجا و راه مفتاحان کجا؟!

*مداح :ستايشگر پادشاهان

**مداح:ستايشگر نبي ص و آل نبي س

 

غزل  5 

در به روي هرکه مي خواهي ببند و در به روي ما مبند!

وارهان ما را ازين زندان و از زنجيرهاي چون وچند !

ايکه دستت مي گشايد قفلهاي بسته ي آينده را

باز کن در را به روي ما که پيش روست ديواري بلند

روح ما را نيش مار نفس دايم مي گزد کو مرهمي!

پونه آسا در درون ما بروي و دور ساز از ما گزند

در کمين ماست چشم هرز نفاسات و خناسان دهر

چشم داريم آنکه دست و پايمان را تا گشايي از کمند

کوه مي ريزد مسير رود را سد مي کند در ناگهان

مي شود بي دست امدادت روان رود هاي ما نژند

تا به کي رسم جدايي را پسندي تابه کي اي مهربان!

چند گاهي هم بيا راه وصال دوستان را مي پسند

دشت جان ماست باتو سرزميني خرم وسرسبز و تر

بيتو اما پايمال سم پاييزيم و تاراج سمند

پيش از آنکه روز پرسش ها به ما خندد کسي

نازنين يک شب بيامحض رضاي عاشقان باما بخند!

 

غزل 6

برسفيدي هاي يک کاغذ به رنگ سرد آه

مي نويسي از زمستان با ذغالي روسياه

روزگار تو سياه و جنگل تو سوخته

راهکاري نيست تا پايان پذيرد اشتباه

گام اول چاله اي در چانه ي جانانه بود

گام بعدي چاله جانانه  شد اعماق چاه

از گناه عشق مي پرهيزد اهل عافيت

عاشق اما مي دود با سر در آغوش گناه!

در پي اندوختن رفتند همسالان تو

کرده اي افسوس پاي «هيچ» عمرت را تباه

تو شدي درويش و ياهو خوان ميان کوچه ها

دوستان تو ولي هريک پي سوداي جاه

رو به سوي شعر رفتي شاعري مفلق شوي

شرطت اين بوده ولي برسر ترا رفته کلاه

گاه حرفت در قصيده رفته تابحري طويل

گاه کوتاه آمدي کوتاهتر همقد «آه»

در زمستان گير کرده سال و ماه زندگي

دود آهت سرکشيد از خاک تاگردون وماه

برده اي برصحنه کاري کارگردانانه باز

کار تو حيفا نشد چون کاردانان رو به راه؟

بخت تو بزمجه زايد از پي بزمجه اي

بازچندي هست اين زيباي خفته پا به ماه

هرکسي از ره رسيد و يک لگد بر گرده زد

يا که خنديده به ريش و ريشه تو قاه قاه

مثل خر سگ دو زدن شغلي شغالانه ست,نه؟

مثل خر سگ دو زدن از بوق سگ تا شامگاه

باز هم سگ دو زدن از بوق سگ تا نيمه شب

باز هم سگ دو زدن از نيمه تا وقت پگاه

گرچه تو مي ساختي از کوه کاه و کاه  کوه

لاکن ازاين هردو سهمت شد فقط يک مشت کاه

حال علي ويک نگاه خشک وخالي پيش حوض

اي دريغ از سوي چشم مردم ما يک نگاه!

جرم سرما را زمستان مرتکب شد از چه رو

شد ذغال بي نوا در چشم مردم رو سياه؟!

کاش برگردد به خانه يوسف از مصرفراق

يا بياندازد نگاهي هم به  کنعان گاه گاه!

دوست مي داري بيفتي روي زانوي کسي

يا که دستي روي سر باشد ترا چون جانپناه

از زميني که نرويد جز نمک از دامنش 

چشم داري تا برويد از سراپايش  گياه ؟!

کاش راهي بود از دانشکده تا ميکده

کاش راهي مي شديم از مسجدي تا خانقاه !

 

 

غزل 7

يعني به هواي تو نفس مي کشم،آخر؟

خط بر هيجانات هوس مي کشم،آخر

چون موج به ساحل زده با ديدن ناجنس

پيش از همه پاتابه به پس مي کشم،آخر

هرچند دلي هم به گشايش  نتوان بست

در بر در و ديوار قفس مي کشم،آخر

اول  به سرانگشت  تقلا  پي روزن

در بردر وديوار, سپس مي کشم،آخر

يک وقت نشد روزن و در بر تن ديوار

يک شاخه ي محتاج  هرس مي کشم، آخر

در آن طرف دشت که گرد از پس کس نيست

يک راه پر از سم فرس مي کشم، آخر

ياآنکه خروشي نه  در اندازه ي رودي

توفندگي رود ارس مي کشم، آخر

آنرا که به پهنا و درازاي زمانه ست

رود از طبرستان به طبس مي کشم،آخر

تاريک ترين وقت جهان  است هم اکنون

برطاقچه اش شمع و قبس مي کشم، آخر

باري به همان رسم کهن در پي باده

دستي به سر جام ملس مي کشم، آخر

اما اگر از نعره ي من محتسب آزرد

فرياد سر ميرعسس مي کشم، آخر

تا يک نفر از  تو خبري بلکه بيارد

ناز کس وناکس، همه کس مي کشم، آخر

 

سين.الف.فخار