شعر و ادب


شعر و ادب |

رقص بر شيون

شعر تازهاي از م. فرازجو

 

آه اگر شکلِ خميدن باشي

شيفته اي سوخته خرمن باشي

زنده ي مشغول به مردن باشي

کارگرِ مرده ي معدن باشي

   اوّلِ پاييز، زمستان هم هست

ريزش و باريکه و دالان هم هست

من که همينم که تو را ميبينم

من که همينم که نميبينينم*

ميوهي تلخم به زبان شيرينم

خوشهي سنگم که به جان ميچينم

اوّلِ پاييزِ من آيينه نداشت

آمدنش سنگ بر اين سينه گذاشت

گاه به يک زمزمه ياد از من کن

شمع بياور به شبت روشن کن

پيرهنِ خاطرهات را تن کن

چرخ بزن، رقص بر اين شيون کن

  با بدنت با بدنم، من دفنم

  خاکِ تنت خاکِ تنم، من دفنم.

* «نمي بينينم»:شکل محاوره ايِ«نمي بينيدم»

 

 

 

 

 غزلي سوخته

شعري از حميد عربعامري

 

پيشکش به همه زحمتکشان و کارگران هم وطنم به ويژه در معدن طبس

او رفته بود کوه که باران بياورد

يک جرعه ابر را به بيابان بياورد

 

آن روزها که فصل زغال و زغن نبود

ميشد غذا براي کلاغان بياورد

صبح علي الطلوع که ميرفت قصد داشت

لبخند را مگر به خيايان بياورد!

ظلم است اينکه يک دو نفر فکر ميکنند

او رفته بود برهي بريان بياورد

اما حقيقتيست کنار زغالها

ميخواست تا به آينه ايمان بياورد

نااهلهاي گرسنه و تشنهي عقيق

ميخواستند سنگ فراوان بياورد

سرد است خانهها همهجا ... ميشود پدر

هيزم براي فصل زمستان بياورد؟

با دستهاي زخم و چروکش چطور پس

نان از تهِ تنور گدازان بياورد؟!

کار تو کندن است در اين کوه و اين تونل

مردانه آن کسي که به لب جان بياورد

کوه از کمر شکست و تونل ريخت تا قطار

تنها جنازهاي ز خراسان بياورد

نزديک مهر بود  دو روزش امان نداد

تا نازدانه را به دبستان بياورد

اما پدر هميشه پدر بود مثل ببر

ميشد اگر که طفل به دندان بياورد

مادر سکوت کرد، پدر سوخت، نه نشد

تا گل براي موي پريشان بياورد

اين بخشها، غريب‌‌ترين جاي زندگيست

او آرزوش بود فقط نان بياورد

 

 

 

شش شعر کوتاه

از حسن رستگار

 

1

براي دانش و مهر،آقاي دکتر شهاب رفعتي

مادرم

برگهاي کف حياط را

دانهدانه  بر ميدارد

مادرها اگر نبودند

اين پاييز تا ابد ادامه داشت.

 

2

يک روز بيدار ميشوي

ساعت مچيات را گم کردهاي

چند تار موي سفيد

روي سرت آمدهاند

و برف ميبارد

به راننده ميگويي:

آهسته برانيد

من پير شدهام

و ميخندي.

 

3

دنيا براي من اين روزها

صندوق پستيست

که هر روز

نامهاي در آن ميگذارم

و پستچي آن را فراموش ميکند

نامههاي بي آدرس

نامههاي بيمقصد

بدون اسم.

 

4

همين که روي نيمکت نشستهام

همين که واژهاي دارم

تا کنارم بنشيند

بس است

ميدانم که فردا ميآيد

کفش به پا ميکنم

و به کوچه ميروم

چقدر تنگ شده دلم براي باران

چقدر تنگ شده دلم براي آسمان

چقدر تنگ شده دلم  براي درخت.

 

5

دوست من ولاديمير

ابري شده بود

که شلوار ميپوشيد

و من اين روزها

باراني شدهام

که روي صندلي نشسته ست.

 

6

يک روز باران

ترکت خواهد کرد

يک روز

پشت پنجرهي اتاقت ميروي

و هر چقدر صدا بزني

باران نيست

مه، تمام پنجرهات را

سفيد کرده است

آن روز

آنقدر گذشته است

که ميدانيم

امروز فايدهاي ندارد.

 

 

مو ها

مهران پورسعيد- گرگان

 

در موهايِ تو

رازِ خاطرهي هزاران بوسهي من

نهفته است

دوباره موهايت را

به نوازشِ دستهاي من بسپار

تا کوچِ پرندگانِ مهاجر

آغاز گردد!

زيبا در هواي مرگ

شعري از جعفر رودسرابي

 

زيبا ميشديم

در هواي مرگ؛

همچون جهنمي

که در کنار بهشت،

پهلو گرفته باشد.

گاهي که باد ميآمد،

آتش کمي خوشبوتر

ميسوزاندمان.

ما بادبان نداشتيم

که به ساحل برسيم

ساحل نداشتيم

که نجات يابيم

اصلا دريا نداشتيم

که غرق شويم؛

ما خشک بوديم و سرد

گاهي که باران ميباريد،

ترکهايمان فرياد شادي سر ميدادند.

ما برف نداشتيم

که کلاه ببافيم؛

کلاه نداشتيم

که سر کنيم

اصلا سري نداشتيم

که در ميان سرها باشيم؛

ما فقط در هواي مرگ،

زيبا شديم.

 

 

چهار پارهاي

زير باران سنگهاي جهان

از حسين حاجيکلاته- خانببين

مثل گرماي آخر مرداد

يک نفر قطره قطره جان ميداد

يا چنان پردههاي آخر فيلم

بيرمق داشت هي زمان ميداد

اين زمان دورهي رفاقت نيست

کو رفيقي که مرهمي باشد

گر که دستش به شانهات انداخت

بر دل زخميات نمک پاشد

چون زمين، خدا دلش سرد است

پينه بر صورت زمين بستهست

پيرمردي شدهست احوالش

نقش نامردمي که پيوستهست

لب پر از خنده اشک ميريزم

قطرهقطره چون غزل رفته

گوييا حال تلخ مبهمي دارد

بيوهاي هم که ماه عسل رفته

 

باد کرده اگر گلوهامان

در خياليم ما که انسانيم

شايد از تنگناي قافيه است

بيگمان مانده راه شيطانيم

گفتم از قافيه برادر جان

يک نفر هم دلش نميسوزد

عشق گمگشته است در دنيا

تارو پودي کسي نميدوزد

يک قدم آه سوي من پيما

يک قدم که تمام دنيا نيست

مزهي دارد اين انار عشق

دانهاي از انار گس کافيست

سختتر ميتوان که عاشق شد

سختتر ميتوان محبت کرد

در کوير دروغ بيعشقي

زرد شد شانههاي صدها مرد

تو بيا باز هم ترانه شويم

يا عروضي که عاشقانه شويم

زير باران سنگهاي جهان

ما ستونهاي جاودانه شويم

در قماري که باختم با تو

کل هستيام گرفت آتيش

سر و سري باخدا داري؟

تاسهايت تمام شد جف شيش

 

 

من در تو مُردم

محمد رباني

من شاهراه ميخواستم بنبست بودي

جسمي که از او جان برون ميجست بودي

من در خيالم قله را ميديدم اما

تو مثل چاله يا زميني پست بودي

تو مثل اشعار خيالي و نگفته

که از خيالم رخت بر ميبست بودي

تو مثل آن روياي شيريني که آخر

رفت و به قلب قصهها پيوست بودي

کاري نميکردي به جز رنجاندن من

انگار با  اندوه من همدست بودي

گفتي به من آينده از آن من و توست

شايد در آن لحظه عزيزم مست بودي

من آنکه از تو عاشقي آموخت بودم

تو آنکه از من تا فنا پل بست بودي

من در تو مُردم کمکم و پايان گرفتم

تو واقعا يک کوچه بنبست بودي

 

 

دو غزل

از علي اکبر عرب-مينودشت

1

غمگين و بيقرار شده بعد رفتنت

قلبم قدمشمار شده بعد رفتنت

با هر قدم که دور شدي، سفت و سختتر

قلبم جريحهدار شده بعد رفتنت

مبهوت و مات ماتم تو ماندهاست دل

آيينه پر غبار شده بعد رفتنت

از بس که ميزنم سنگت را به سينهام

سرتاسرش مزار شده بعد رفتنت

دست و دلم که هيچ... سرم گيج ميرود

سيّاره بيمدار شده بعد رفتنت

انگار لانه کرده به هر گوشه عنکبوت

آن چشم تيز، تار شده بعد رفتنت

يک بند کفش کوچک تو رشد کرده و

يکهو طناب دار شده بعد رفتنت

پيمانه و پياله و ليوان و استکان

فنجان زهرمار شده بعد رفتنت

حالا همين برندهي ايام دور و دير

مغلوب روزگار شده بعد رفتنت

 

2

بدن زندان بيتابيست که آب خنک دارد

درون جسم، هر سلول دردي مشترک دارد

جنين بودم؛ به هم خوردهست يکدستيِ دستانم

گمانکردي که انگشتاست؟! نه مشتم ترک دارد

به سيلي صورتم را سرخ کردم سوختم وقتي

که مردم زير لب گفتند اين ناکس بزک دارد

کسي بايد به اين آيينه گردانها بفهماند

اگر عکسم بد افتادهست اين آيينه لک دارد!

مگر يک عمر گندمچيدن آخرعاقبت دارد؟!؟

چه ميکاريد؟! نانِ مردم از اول کپک دارد!

به جز حلقومِ وامانده نمانده در تنِ شاعر

که اين حلقوم هم بي دستوپا جايِ کمک؛ دارد

برايت شعر ميخواند و از تقدير ميترسد

و از خلقي که در حقگوييِ اين حلق شک دارد

که رويِ دار، قالي بافتيد از مويرگ هايم

بَهايم بس که پا خورده تنم، سر در فلک دارد!

نمکنشناس ميماندم اگر سيلي نميخوردم

نمک پروردهام از بس که دستانت نمک دارد!