کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

جشن مهرگان که مي دانيد چيست؟ ما گلشن مهري ها هر سال در ماه مهر با خواندن بخش هايي از شاهنامه فردوسي، ياد مهرگان را گرامي مي داريم. روستاي سرکلاته خرابشهر، بين شهرستان کردکوي و بندرگز از روستاهاي معروف استان گلستان است. در گذشته به آن شهر «تميشه» مي گفتند. حالا سوپرمارکت تميشه، خدمات کامپيوتري تميشه و غيره داريم. نام شهر باستاني «تميشه» در کتاب شاهنامه فردوسي آمده است. البته آن تميشه که شاهنامه پژوهان در تحقيق هاي خود يافته اند، جايي در مازندران «طبرستان» است که فردوسي مي گويد: «ز آمل گذر سوي تميشه کرد». اکنون خراب شهر باستاني تميشه زير زمين هاي کشاورزي پنهان است. آجرهايي که در کارگاه آجرپزي اين شهر آماده ميشد، هنوز در ديوارهاي روستا به کار مي رود. گويي ماجراي تاريخ جنازه اي شده در جرز ديوار و بقاياي آن در مسير بين مزار روستا تا زمين کشاورزي به چشم مي خورد. جايي که مي تواند منبع مطالعه و گردشگري با مجسمه فريدون باشد. با گراميداشت مهرگان سري بزنيد به تميشه و ماجراي خود را بنويسيد و براي ما بفرستيد.

 

شاهنامه  بخوانيم

فريدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

ز «داد» و «دهش» يافت او نيکّوي

تو داد و دهش کن فريدون توي

بياييم به احترام ماه مهر و ارادت به تاريخ سرزمينمان اين بخش از شاهنامه حکيم ابوالقاسم فردوسي را در حافظه خود ثبت کنيم. فريدون يکي از شخصيت هاي محبوب شاهنامه است. فردي که گفتار، رفتار و پندارش نيک است. او فرزند آبتين و فرانک و از تبار جمشيد است. فريدون به ياري کاوه آهنگر بر ضحاک ستمگر پيروز و پادشاه جهان مي شود. در کتاب تاريخ طبري اين رويداد در روز مهر از ماه مهر بود که به عنوان جشن مهرگان مي شناسيم. فردوسي مي گويد فريدون فرشته و فرازميني نبود، بلکه با عدل و داد و دهش و عدالت و بخشش به نيکويي مشهور شد. تو هم اگر داد و دهش داشته باشي انساني عادل باشي، مانند فريدون به نيکويي از تو ياد خواهند کرد.

آزاده حسيني

 

 

گربه پشمالو

فاطمه سادات سيد النگي

من اومدم و پشت در موندم. هيچ کس نيست. احساس ترس ميکنم. در رو باز کردم. صندلي ها قرچ قرچ صدا مي دادند. خاطره ي خوبي از اينجا نداشتم. قبلا يک مارمولک روي پام اومد، بعدش که الان صندلي ها صدا مي دادند ترسم بدتر ميشد. يک دفعه رد پاي گربه رو ديدم. يک گربه ي پشمالو آمد جلوي پام. اول ترسيدم که بيرونش کنم. شايد چنگ مي کشيد، اما اون گربه ملوسي بود. تازه فهميده بودم که همه صندلي ها رو گربه پشمالوي خودم تکون داده و کمي جا به جا کرده بود. بعدش اون رو گرفتم و بردم خونه. تاکسي که من رو برد هي داشت به من نگاه مي کرد فکر کنم براي گربه ي پشمالوم بود. اون رو جلوي خونه خودم بردم و باهاش بازي کردم وقتي مي خواستم ازش دل بکنم اون به پام چسبيد و ولم نميکرد. به مادرم گفتم که ميخوام اين گربه پشمالو رو نگه دارم. مادرم وقتي او را ديد از شدت خوشگلي گربه پشمالو به زمين افتاد و بلند شد گربه رو ازم گرفت و يک ساعت بغلش بود. به مادرم گفتم: «غذا چيه»؟ گفت: «برو غذاي گربه بخر و بيا بخوريم». منم ناچار رفتم و خريدم. وقتي خوردم از شدت بدمزگي حالت استفراغ گرفتم به مادرم گفتم: «اين چه غذاييه به ما دادي اينکه غذاي گربه هست نه غذاي آدم ها»! بعدش مادرم با اخم به من نگاه کرد. نگاه خيلي بدي بود. من اون گربه رو پيدا کرده بودم نميخواستم ازش مراقبت کنم. ولي دلم براي مادرم سوخت. اين همه مادرها کار ميکنند، خب اگه يک ساعت هم تفريح داشته باشند بد نيست.

 

 

به رنگ اقيانوس

فاطمه دل دار

خورشيد اگر اطلسي شود اگر مخفي، شب باشد يا روز اگر مرگ خودش را به ما قالب نکرد و زنده مانديم ما هماني خواهيم شد که دست در دست يار، اقيانوس آرام را قدم ميزنيم طوري که پاهايمان به اعماق ناشناخته هم برسد «همانجايي که فقط پري ها اخبارش را مي دانند». زندگي را رنگ ميزنيم نه دور... و اين رنگ زدن رنگين کمان را به سوي ما روانه خواهد کرد و رنگين کمان بر دوشش سه حرف را حمل ميکند «ع ش ق»: عشق. ما زنده خواهيم ماند اگر آب هاي اقيانوس ما را در خود غرق نکند همچون زلف يار.

 

 

 

فهيمه زرگري

زندگي گذرگاهي طولاني است. گاه شيرين و گاهي تلخ، بالاخره ميگذرد. عمري که به دست باد سپرده و اين عشقي است که روي سنگ حک ميشود. زندگي و دنيا همه يک قصه اند؛ قصه اي که من، مستانه بَهر تماشاي اين جهان آمدهام،  تا رقاص مهمان سراي اين دل شوم و به دست صياد عاشقانه شکار شوم.

 

 

 نفرت از دوشنبه

نازنين زهرا خانقلي

دوشنبه بود. در رو باز کردم حوصله هيچکس رو نداشتم. بدون اينکه سلام کنم به اتاقم رفتم لباسام  رو عوض کردم و رو تختم دراز کشيدم و خوابيدم. با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم، فرناز بود. حوصله نداشتم براي همين رد تماس دادم. پايين رفتم دوباره مادر و پدرم داشتند دعوا ميکردند و سلام کردم ولي هيچکس نشنيد. داداشم داشت با گوشي بازي ميکرد. رفتم پيشش، اون هم انگار که بهم محل نميداد. بيرون نسيم خنکي مي وزيد، براي همين سريع لباس پوشيدم تا برم بيرون ولي تا کفشم رو پوشيدم بارون شديدي گرفت. انگار کلا دنيا با من لج داشت. دوباره گوشيم زنگ خورد. فرناز بود. جواب دادم. اون هم با من دعوا داشت. گوشي رو قطع کردم و داخل خونه رفتم، ديدم مامانم داره وسايلش رو جمع ميکنه و بابام هم داره با يکي حرف ميزنه. مامانم ماشين زنگ زد و وسايلش رو برد. قبل رفتن ازش پرسيدم: «مامان کجا ميري»؟ گفت: «خونه مامانم ديگه هم اينجا نميام». باورم نمي شد. واقعا مادرم داشت ميرفت. با عصبانيت وارد خونه شدم و گفتم: «بابا نميخواي بري دنبال مامان»؟! گفت: «نه»! اشک تو چشمام لبريز شد. رفتم تو اتاق به اندازه سه ساعت گريه کردم. بعد لباسام رو جمع کردم و از خونه بيرون رفتم. تو خيابونا سر درگم بودم. رفتم سمت پل طبيعت، خونه پسرداييم محسن. در زدم با تعجب در رو باز کرد. رفتم و قضيه رو براش تعريف کردم و دو هفته گذشت. فرناز بهم پيام داد: اتل متل جدايي/ دوست گلم کجايي/ گاو حسن کجا رفت/ نکنه تو قصه ها رفت/ نه يک پيام نه يک زنگ/ دلم شده برات تنگ/ چرا شدي بي وفا/ خالي ز لطف و صفا/ آخه منم دل دارم حق آب و گل دارم/ هندستون فرنگي/ عشق به اين قشنگ/  اسمشو بزار رفاقت/ تا آخر قيامت». فقط براش قلب گذاشتم. محسن بهم گفت: «عسل ببخشيد اينو بهت ميگم ولي برو پيش عمه دلش برات تنگ شده بخاطر اينکه مادرته بهش نياز داري». بهش گفتم: «اگه اون دوستم داشت ولم نميکرد ولي بخاطر اون پانزده سالي که بزرگم کرد، ميرم محسن». به شوخي بهم گفت: «آفرين دختر خوب». خنديدم رفتم و تعجب کردم! اين کيه ؟ ولي مادرم بود. يه خانم شکسته و پير. رفتم بغلش کردم و گفتم: «مامان چي شده»؟ گفت: «من اشتباه کردم دخترم! منو ببخش نبايد ولتون ميکردم». گريه کردم و گفتم: «ديگه از پيشت نميرم». مادرم نفس گرمي کشيد و گفت: «مرسي گلم». الان سه سال گذشت که من پيش مادرم هستم و فکر کنم خيلي خوشبختم؛ ولي از دوشنبه بدم مياد.

 

 

زيست شناسي

يسري شهواري

پدر و مادرم زيست شناس هستند و انواع حشرات را پرورش ميدهند. پدرم پروفسور کريستوف و مادرم پروفسور ماريا؛ خودم هم زري هستم. در دوران يازده سالگي ام، پدر و مادرم  انواع آزمايش ها را روي نژاد سوسک هاي مختلف امتحان ميکنند تا ببينند چه چيزي براي نژاد آنها بد است يا خوب. روزي تصميم گرفتند به اَوِنلي سفر کنند تا با نژاد حشرات آنجا آشنا شوند.   حشرات عجيب و غريبشان را کنار من گذاشتند و رفتند.  در حال خوردن چاي، رفتم تا کتابي از  اتاقم بياورم که يهو ديدم يک عالمه حشره از اتاقشان بيرون آمده بودند. فرياد زدم و در اتاقم را قفل کردم، تازه دويست و بيست و دو حشره در اتاق من بودند؛ سيصدتا در هال بودند و من در اين فکر که حالا چه کنم؟ کمي فکر کردم. آيا من با پدر و مادرم يازده سال را با همين حشره ها نگذراندم؟ آيا من با احساساتشان شريک نشده بودم؟ آيا  کارهاي عجيبشان را  تحسين نمي کردم؟ پس ترس براي چي؟ يازده سال يا بيشتر آنها پيش ما بودند ولي محل اصلي زندگي شان طبيعت بود که ما آنها را از آن محروم کرده بوديم. در خانه را باز کردم و آنها را در حياط پشتي رها کردم، اما حشرات توان راه رفتن نداشتند، چون سال ها در شيشه زنداني بودند. آرام آرام ياد گرفتند و رفتند در طبيعت پراکنده شدند. پدر و مادرم يک ماه بعد برگشتند ولي حشره اي نديدند، از من پرسيدند چه شده و با آن حشرات چه کرده ام؟

وقتي قضيه را تعريف کردم خيلي شوکه و ناراحت شدند و با من قهر کردند. چندين روز گذشت، پدر و مادرم به سراغم آمدند. از من تشکر کردند و گفتند محل اصلي زندگي حشرات همان جاست. حالا رفتند سراغ گياه شناسي؛ يازده سال از آن موقع گذشته و من شده ام 22 ساله. خوشحالم از اينکه حشرات را رها کردم تا پدر و مادرم هم علاقه جديدشان را کشف کنند. البته يک حلزون دارم که نامش گَري است و ما چهارنفر کنار هم خيلي خوشحاليم.

 

 

ساعت کوکي

ويانا روح افزايي

تق و تق و تق در زدم به خونتون سر زدم. يکي بود يکي نبود تو ساعت فروشي

ساعت کوکي قديمي بود.توي اون ساعت کوکي يک گنجشک کوکي بود. گنجشک هميشه ناراحت بود. چون خيلي دلش ميخواست که از اون ساعت بيرون بياد و بره پرواز کنه. خلاصه يک ماه گذشت. گنجشک در حسرت پرواز در هواي آزاد بود. گنجشکي اومد. گنجشک کوکي گف: «تو کي هستي و چرا اينجايي»؟ گنجشک گفت: «اسم من فلفلي من در حال پرواز بودم که تو رو ديدم راستي اسم تو چيه»؟ گنجشک کوکي گفت: «اسم من کوکمکي» فلفلي گفت: «کوکمکي چه اسميه»؟ گفت: «چون من کوکي هستم صاحبم اسممو گذاشت کوکمکي. حالا تو بگو آرزوت چيه فلفلي»؟ فلفلي گفت: «استراحت کنم. آرزوي تو چيه»؟ کوکمکي گفت: «توي هواي آزاد پرواز کنم». همون لحظه فلفلي گفت:«يک فکري دارم من ميام تو ساعت که استراحت کنم و تو هم ميري که يکم پرواز کني». کوکمکي از خوشحالي بالا و پايين ميپريد. جايشان را با هم عوض کردند. بعد از يک هفته هم فلفلي و هم کوکمکي ديگر خسته شده بودند. کوکمکي آمد روي پنجره مغازه نشست. فلفلي را صدا زد و گفت: «فلفلي ميشه جاهامونو عوض کنيم من خسته شدم»! فلفلي گفت: «منم خسته شدم فکر خوبيه بيا جاهامونو عوض کنيم». فلفلي و کوکمکي فهميدند که هيچ جا خونه خودمون نميشه»!

 

 

فرشته آسماني

سحر حسن زاده نوري

قدم زدن را از هر چيزي بيشتر دوست دارد. چون باعث آرامشش مي شود. هرگاه که با خانواده يا دوستانش بحثش مي شود، خودش را با قدم زدن در خيابان آرام مي کند. دلش ميخواهد که شب ها برود در خيابان و تا صبح قدم بزند و باران هم همان دم شروع به باريدن کند. باران را خيلي دوست دارد و هميشه دلم ميخواهد بهترين شب هاي زندگي اش باران ببارد. شب قبولي دانشگاه، شب تولدش و... . همان هم شد. شب آشنايي با کسي که برايش غريبه اي بيش نبود و حال به همه کس و زندگي اش تبديل شده. با او حس خوشبختي داشت. اما انگار عمر اين خوشبختي طولاني نبود. با خود فکر مي کرد که: «با تنها گذاشتنم چه حس و حالي دارد؟! من که دلم براي يک لحظه ديدنش پر مي زند»!  از همان ابتداي کودکي در مدرسه و بين دوست يا فاميل دوستاني داشت. اما فقط در حد سلام و احوالپرسي و يا رفع اشکال درسي همين. اما نرگس که با او در پارک آشنا شد برايش مانند يک فرشته بود. تازه داشتم به بودنش عادت ميکرد و کنارش آرامش بسيار خوبي داشت. هميشه دلش ميخواست يک همدم و غمخوار، يک مونس براي خودش داشته باشد که اتفاقات روزمره را برايش تعريف کند. هنگام ذوق و شوق کنارش باشد. هنگام ناراحتي تيمارش کند، نرگس برايش همان بود. حال هر موقع که دلش ميگيرد به مزارش مي رود و با او درد و دل ميکند. فقط حرف هايش را مي شنود  و نمي تواند پاسخي دهد و آرامش کند يا دلداري بدهد. ديگر توان حرف زدن ندارد. دلتنگ چهره اي است که حال زير خاک است و دلش براي يک لحظه ديدنش پر مي زند.

اي مونس شب هاي من / اي همدم و غم خوارم

اي بهترين آشناي من / اي فرشته بيدارم

تا شوي همدم و غمخوار من / کاش بودي در کنارم

تا پايان يابد غم هاي من/ بي تو تا ابد بيمارم

 

 

کمک شازده کوچولو

پرستو علاءالدين

بيکار و بيحوصله نشسته بودم فقط به در و ديوار نگاه ميکردم. به قدري حوصله ام سر رفته بود که ديگر کم کردن زير ديگش هم افاقه نميکرد. هر چيزي که احتمال ميدادم مرا از اين حال در بياورد، گويي همانند انساني تخس شده بود و با من لج ميکرد. هدفون را برداشتم، شارژ نداشت. تلويزيون را روشن کردم، شبکه ها را تک به تک بالا و پايين کردم، نه! اين هم همه ش پيام بازرگاني بود. گوشي را گرفتم، هنگ کرد. انگار کائنات دست به دست هم داده بودند و از تئاترشان لذت ميبردند. آنقدر يکجا نشستم که کم کم چشمانم سنگين شد و به خواب رفتم، اما طولي نکشيد با کابوسي از خواب پريدم. تنها شده بودم، تنهاي تنها. اما ناگهان صدايي آمد، شبيه ورق زدن کتاب. آره همينه، کتاب بهترين گزينه براي رفع بيحولگي ام بود. کتاب «شازده کوچولو» را برداشتم و همين که آن را باز کردم اين جمله به چشمم خورد: «همه آدم بزرگا يه روزي بچه بودن ولي فقط تعداد کمي از اونا، اينو يادشونه»! اين جمله مرا خيلي تحت تاثير قرار داد، بايد تا زماني که وقت هست از الانم لذت ببرم تا بعدها تمام خاطرات خوب را به ياد بياورم.

 

 

خدايا شکرت

سيده فاطيما عقيلي

چادر نماز نيلي اش را روي موهاي خرمايي اش مي گذارد. چشمان کهربايي رنگش، دوخته بر مهر مي شود. زير لب ذکر مي گويد و کودکش را در آغوش گهواره مانندش تکان مي دهد. کودک آرام گرفته اش را روي قاليچه مي گذارد و موهاي مشکي رنگش را نوازش مي کند. غرق در لطف خدا مي ماند. گل هاي درون گلدان روي ميز کنار پنجره، پرده حرير سپيد، گياهان سبز کنار پرده و قاليچه رنگ قرمز که محل مناجاتش بود.

 

 

سنجاب و آهوي غرور

زهرا رياحي

سنجاب کوچولو با خانواده اش تازه به جنگل آمده بود. در جنگل، آهو کوچولويي مغرور زندگي مي کرد و مغروريتش به خاطر اين بود که سنش از بچه هاي جنگل بيشتر بود و به همين دليل، به آنها زور مي گفت، اذيتشان مي کرد و در بازي ها هميشه، رييس بود. روزي سنجاب کوچولو در جنگل قدم مي زد که عده اي از بچه ها را ديد و گفت: «مي شود من را هم به بازي راه دهيد»؟ بچه گرگ تا آمد جواب دهد، آهو کوچولو حرفش را قطع کرد و با غرور گفت: «باشه! ميتوني بياي»! سنجاب کوچولو خوشحال شد و به سمت حيوانات رفت. بعد مدتي، نوبت بچه بچه روباه رسيد؛ اما آهو کوچولو، نوبتش را گرفت و بازي کرد. سنجاب داد زد: «آهو کوچولو! نوبت بچه روباه بود»! آهو کوچولو گفت: «ساکت! اينجا من رييسم»! و سنگي را به سر سنجاب زد. سنجاب با عصبانيت، لگدي به پاي آهو کوچولو زد و آهو کوچولو از درد پايش جيغ کشيد و گريه کنان به سمت مادرش رفت و مادرش به او گفت: «اولاً سنجاب کوچولو، از تو چند سال بزرگتره! دوماً نبايد زورگويي کني! برو از همه معذرت خواهي کن»! آهو کوچولو که متوجه اشتباهش شده بود، به سمت بچه ها رفت و از همه، عذرخواهي کرد و ديگر، زورگويي نکرد و همه چيز به خوبي و خوشي، پيش رفت.

 

 

 

 

سوگند خبلي

امانِ خواندن به امان نامه نميدهي

مجال جدايي به خود با حسين نميدهي

تو سقايي و نگاهت به تشنگي حرم است

حسين را از دست نه، برايش ز دست هايت مي دهي

خواهي که به تشنگي ها پايان بدهي

آب به رقيه ي سه ساله بدهي

اين شروع شرم ماجراي آب هاست

کاش به مشک هم تحملِ نيزه ياد بدهي

تو از وفا سيرابي و به تشنگي خود آب نميدهي

به ياد طفل رباب، آب را به مشک ميدهي

کاش ديرتر رسيده بودند آنها تا جرعه اي

از سرِ عمل به وعده ي خود به رقيه آب بدهي

با ابهت و قدمت ترس به دشمن ميدهي

آن همه نيزه و تير را به تنهايي جواب ميدهي

حريف رزم تو نمي شوند بريده اند دست هايت را

قولت قول است و مشک را به دندان مي دهي

هدف گرفته اند به مشک تا به اهل حرم آب ندهي

به اين درد بيشتر از دست بريده بها ميدهي

آنچه هدف گرفته اند  فقط يک مشک نبوده است

قوليست که  به رقيه ي سه ساله  داده اي

مادر آمده تا به حسينش لفظ برادر بدهي

کاش باز هم به چشم،کمي سوي ديدن بدهي

عمود و نيزه  و تير که جاي سرِ تو نيست

کاش باز هم از اين به بعد يا اخا سر بدهي

برادر آمده کاش رمقي به جان  بدهي

او که پناه عالمين است را باز پناه بدهي

قوت براي قلب برادر و غيرت براي حرمي

آب نه، کاش باز هم به اهل حرم سلام بدهي

نازنين زهرا چيت بند

 

 

پرواز کردم در اعماق آسمان بي انتها

ديدم کبوتري بي ادعا

گفتم: کجا ميروي که با عشق ميزني بال

گفت: ميروم در پي يار و ديار بي زوال

گفتم: مواظب باش در اين آسمان

گفت: چرا؟

گفتم: اگر ببينند که در پي يار ميروي چنان

ميبرندت در قفس بي عشق و جانان

گفت: مگر رفتن به منزل يار گناه است؟

گفتم: از نظر آدم رياکار اين اشتباه است.

حسود و بي دل و بي آبرو

گفت: تو چه؟  به چه ميکني رو؟

گفتم: منم آن آدم بي ادعا، برو با يار بي اشتباه

کبوتر رفت. در پي يار ولي مي کنم نگاه

فروآمدم بر زمين با غمي ناتمام

 در اين دنياي پر حسرت و پر ازدحام

 

 

زلف طلايي

آرنيکا روح افزائي

سخنت چون قند، شيرين است

لبت چون رز، سرخ و زيبا

زلفت چون خورشيد، طلايي

چشمت چون ستاره، نوراني

 آخ از دلت که نگويم

پر از غصه هست و خوشحالي

 

 

 وجود تو

سيده زهرا علوي نژاد

آشوب دلم را کردي آرام

وجود تو را کم دارد اين جام

نفس هايم شده آلوده

هميشه آلوده به عشق تو بوده

عشقت قلبم را کرده رنگين

تنها ماندم  و اين جام سنگين

چشم هايم به راه شده خيره

همه جا را ديده ام تيره

بيا برس به دادم محبوبم

بيا تو که باشي من هميشه خوبم