منظو مه فکري سهراب سپهري


یاددداشت اول |

■  احسان مکتبي

 

پانزدهم مهر ماه سالروز کوچ سهراب سپهري از خاک بود. ادبيات گران سنگ فارسي هميشه دستي پر براي نسل هاي متوالي دارد و مي توان با تکيه بر آن بسيار سخن گفت و نوشت. به اين خاطر همواره خوانش آثار بزرگان آن مملو از بهره هاي فراوان براي اهل مطالعه است. منظومه فکري سهراب سپهري نيز از آن دست انديشه هايي است که براي آرامش روان و آسايش ذهن مي تواند مددکار جامعه ايراني باشد. آثار سهراب  نمونه هايي از دست پر يک تمدن براي نسل هاي پس از خود است، سهراب که شعر را براي بيان نگاهش به هستي برگزيده بود و به دلنشين ترين شمايلي نگاه وحدت وجودي خود را به زندگي و اشيا توصيف مي کرد و مي گفت:

من مسلمانم/قبله ام يك گل سرخ/جانمازم چشمه، مهرم نور/دشت سجاده من/من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم/در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف/سنگ از پشت نمازم پيداست/همه ذرات نمازم متبلور شده است.

و يا در ادامه اين نگاه، همه هستي را مقدس مي ديد و همه پديده ها را قابل احترام  مي دانست و مي گفت:

هر كجا هستم، باشم،/آسمان مال من است/پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است/چه اهميت دارد

گاه اگر مي رويند/قارچهاي غربت؟/من نمي دانم/كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست.

و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست/گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد/چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد/واژه ها را بايد شست /واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد/چترها را بايد بست/زير باران بايد رفت. و معتقد بود بايد نگاهمان را به هستي تغيير دهيم و گمان نکنيم که ما آخرين فهم از هستي هستيم، سهراب  حتي مي خواست انسانها در مفهوم مرگ هم تجديد نظر کنند

و به مرگ هم به عنوان يک پديده قابل احترام بنگرند....

 وقتي مي گفت:

و نترسيم از مرگ

مرگ پايان كبوتر نيست.

مرگ وارونه يك زنجره نيست.

مرگ در ذهن اقاقي جاري است.

مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.

مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.

مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.

مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.

مرگ گاهي ريحان مي چيند.

مرگ گاهي ودكا مي نوشد.

گاه در سايه است به ما مي نگرد.

و همه مي دانيم

ريه هاي لذت، پر اكسيژن مرگ است

 سهراب يک متفکر وحدت وجودي بود که تمام طبيعت و همه شوون زندگي  برايش مقدس بود همان که جناب مولانا مي فرمود: عاشقم بر قهر و بر مهرش به جد

اي عجب من عاشق اين هر دو ضد 

 همين تفکر در تمام هشت کتاب سهراب جريان دارد و براي گريز از نگراني هاي روزمره دنياي امروز همان نسخه مولانا و سعدي و حافظ و ديگر متفکران فارسي را به ما ياد آوري مي کند و آن عاشقي است وقتي در شعر مسافر مي سرايد که:

دچار بايد بود

دچار يعني عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهي کوچک دچار آبي درياي بيکران باشد

و چه فکر نازک غمناکي

خوشا به حال گياهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه آنهاست

 و ادامه مي دهد

 دچار بايد بود

وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف

حرام خواهد شد

و عشق

سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست

و عشق صداي فاصله هاست

صداي فاصله هايي که غرق ابهامند

 ياد بزرگان ايران زمين به خير و نيکي .

صاحب امتياز روزنامه