شعر و ادب


شعر و ادب |

آينه

 مريم برجسته ملکي- گرگان

توي راهِ مدرسه به خانه بود که از  پشت کيفش، آينه گرد و نگينداري که مادرش خريده بود را در آورد تا هم خودش و هم آينه را تماشا کند که سکينه مثل جنّي که جادوگر ديده جلويش پريد و چشمش که به آينه افتاد کفشهايش را زير بغلش گذاشت و پشتِ چراغ برق چوبي پنهان شد. بعد با هراسي هميشگي، آرام و يک پايي نگاه کرد و از پشت تير بيرون آمد. موهاي گره خوردهاش را از  زير روسري صاف کرد و با جيغ و هياهو سعي کرد آينه را از مريم بگيرد. سکينه همان دختري که از بس قصهاش را از همسايهها شنيده بود، ديگر  نميترسيد.

دختري که ميگفتند؛ وقتي کوچک بوده توي کانال آب افتاده و خُل شده بعد هم پدر و مادرش مردند و از اين جور حرفها. حتي از قايم شدنهاي او که چند سالي هم از خودش بزرگتر بود، خوشش ميآمد، براي همين با خنده اَزَش پرسيد:

«سکينه! کفش قرمزت مبارک. چقدر خوشگله! کي واسَت خريده؟!»

انگار رنگ قرمز صميميترش ميکرد.

سکينه گفت: بابام خريده، بابام، آينه رو هم بابام خريده

و دور مريم جوري ميلنگيد که فکر ميکرد لنگه ديگرِ کفشي که توي بغلش بود را  گروگان گرفته.

 انگار عاشق آينه شده بود و اصرارش داشت شبيه التماس مي شد.

مريم هم که متوجه چيز ديگري پشت اين التماس شده بود، گفت: باشه سکينه! آينه مال تو باشه، ولي بايد پولشو بدي»

قبلا ديده بود که گاهي توي آفتاب مينشست و پولهايي را که از برادرش ميگرفت، گوشه روسري، پشت سرش گره ميزد. سکينه از هيجان هول شده و يک مشت پول خرد از توي لباسهايش در آورد و ريخت روي پاي مريم. بعد هم لنگهي ديگرِ کفشش را پوشيد و سريع ناپديد شد. جوري که مريم از تعجب خندهاش گرفت.

 با نگاهي معمولي هم ميشد فهميد که قيمت آينه از آن پول کمتر است ولي خوشحاليِ زيادِ سکينه عجيب بود.

چند وقتي از اين معامله گذشت.

مريم داشت توي حياط مدرسه با دخترها پچپچ ميکرد که دوستش گفت:

شما هم شنيدين ميگن سکينه عاقل شده؟!

يکي از بچهها پرسيد: چه طو مگه؟

ـ آخه خيلي تميز شده، ديروز مامانم رفته بود از زنداداشش شير بگيره، ميگفت: دست و روشو  شسته بود و تو آفتاب داشت موهاشو شانه ميزد. تعجب نکرد چون هر روز، اين همسايهي تميز را ميديد که چقدر تغيير کرده، صورتش گل انداخته بود، لباسهايش مرتّب، زلفهاش تا خورده و حتي خوشگل شده بود، طوريکه اندام دخترانهاش به چشم ميآمد. يعني جادوي اين شيشه تا اين حدّ زياد بود؟!

حسّي شبيه يک کنجکاويِ عجيب داشت، براي همين لبخند مجبوري زد و به روي خودش نياورد.

دو هفتهي بعد اما، يک عصر که کيف به دست باز هم از مدرسه بر ميگشت و از سوزِ برف حتي دستکشهاي کاموايياش هم يخ زده بود،  سکينه سر راهش را گرفت و اَزَش خواست که آينه را بهش پس بدهد.

دختر بيچاره دوباره ژوليده و آشفته، روسري توي گردنش افتاده، با لباس کم  و بدون کفش جلوي همان ستون ايستاده بود. انگار از خيلي وقت پيش هم منتظر بود.

پاهايش از سرما طوري سياه شده بود که مريم خيلي دلش سوخت.

بهش گفت: سکينه جان! ژاکتت کو؟ چرا کفشاتو در آوردي؟ برو خانه، مريض ميشي، الان که چيزي همرام نيست. فردا صبح آفتاب که دراومد مييارم بهت پس ميدَم.

ولي او بيحس و با سماجت ايستاده بود؛

ـ نه! آينه پشتِ کيفته، تو وَر داشتي، تو وَر داشتي

و چندبار اين جمله را تکرار کرد.

مريم اما راست ميگفت، توي کيفش چيزي نبود.

چون چند روز پيش جلوي خانهشان آنقدر اَلَم شنگه کرده بود که زن برادرِ بيچاره باورش شد، سکينه به زور آينه را از دست دختر مردم قاپيده و با کلي معذرت خواهي، بهش پس داده بود و مريم هم  آن را توي چمدان گذاشته بود. نميخواست سراغش برود ولي براي اينکه او را  به خانه برگرداند آنقدر حرص خورد که سکينه هم متوجه شد، به غلط کردن افتاده. صبحِ جمعه بود، از خواب که با عذاب ديشب بيدار شد، چايش را بدون قند، خورده و نخورده رفت درِ خانه سکينه که آينه را پس بدهد اما جلوي در شلوغ بود و توي حياط پر از جمعيت. روي سکّو جنازهي سکينه را لاي پتو پيچيده و با روسري چهارخانهي خودش، صورتش را پوشانده بودند. گوشه باغچه، داشتند با آتش هيزم، آب گرم ميکردند.

همه در رفت و آمد بودند، هر کدام از همسايهها ميخواستند  يکجوري کمک کند. برادرش قربانعلي، دستمال را طوري روي  صورتش گرفته بود که نميشد حالش را درست فهميد.

مريم رنگي به چهره نداشت، پاهايش بيحس شده و کنار همان پنجرهي اتاق گوشهي حياط، زير ديوار افتاد.

نفسش منجمد شده و سينهاش تير ميکشيد. خيلي بيشتر از توان سن و سالش ترسيده بود. با وحشت، خودش را نگاه کرد. انگار هيچ صدايي نميشنيد. معلوم نبود سکينه، شب گذشته چطوري زنجيرِ دَر اتاقش را که از بيرون روي ميخ  انداخته بودند، باز کرده و رفته بود لبِ رودخانه، خودش  را بشورد، تا فردا که آينه را  ميبيند، ذوق کند ولي روي سنگي، با يک تکه صابون، يک ليف و حولهي يخبسته، کنار آب، مرده بود.

 

 

 

چند رباعي پاييزانه

از هادي ناظريان

1

انداخت به سر روسريِ  توري را

بر شانه سبدهاي پر از سوري را

در باغ دوباره آمد و روشن کرد

پاييز چراغ زرد زنبوري را

 

2

مثل همه فصلهاي از خود راضيست

سرگرم به تُرکتازي و طنازيست

پاييز، شبيه کودکي بازيگوش

در باغچه، مشغول به آتشبازيست!

 

3

يک باغچه سيب آبدار آورده

خون است دلش باز انار آورده

اين باغ که زخمخوردهي پاييز است

با خود چمداني از بهار آورده!

4

هي لاي درخت و بوتهها هوهو کرد

در باغچه هرچه بود را جارو کرده

با برگ به روي برگ انداختنش

پاييز چه زود دست خود را رو کرد!

 

5

هر گوشهبهگوشه پردهي خوب زده

از طاقهي ابريشم مرغوب زده

پاييز دوباره با تِم رنگبهرنگ

در باغچه ترمهي طلاکوب زده!

 

6

صندوقِ مداد رنگياش را وا کرد

هي برگ به رويِ برگها  انشا کرد

با کولهاي از خاطره از راه رسيد

در جنگل، جشنوارهاي برپا کرد!

 

7

هر سال دلانگيزتر است از پارش

گرم است هميشه رونق بازارش

پاييز کلکسيوني از نقاشيست

هي دست به دست ميشود آثارش!

 

8

هي ريخته چکهچکه از دامن تو

بر گونهي دکمههاي پيراهن تو

بازيچهي تيغِ تيز پاييز شدي

خونِ همهي انارها گردن تو!

 

 

9

سرخ است که از عشق به بار آمده است

زرد است که با درد کنار آمده است

پاييز، شبيهِ زنِ زنبيلبهدست

در باغ به چيدنِ بهار آمده است!

 

 

 

 باغچه

شعر تازهاي از محدثه عوضپور

نوش جون، قهوه رو همين الان

خودم از قهوهساز دوشيدم

 تکههاي برشتهي کيکو

خودم از شاخههاي فِر چيدم

اول صبح توو خودم بودم

مث يه کرم توي يه پيله

ولي اين باغچه، اميدم شد

پَر پروانهها رو پوشيدم 

انتظار رسيدن تو منو

با همهچيز مهربون کرده

بعد تيمار ميز و صندليا

کاکُل صندلي رو بوسيدم

علف هرز لکهي چايو

کندم از بُتّهجقهي قالي

به سُم پنج راس، ديگ سياه

نعلهايي سفيد کوبيدم

خواستم خستگيم در بشه با

خوندن شعر مولوي اما

شعر اونقدر تن تتن تن داشت

وسط خستگيم رقصيدم

نوش جونت، اگرچه ميدونم

يه کمي شور شد غذام اما

ايدهي يه غزل منو هُل کرد

وقتي داشتم نمک ميپاشيدم

ـ چه خبر تو ؟! چطور بود امروز؟

ـ پي يه وام خوب ميگشتم

باغچمون باغ ميشه يه روزي

من براي گلم که تو باشي

خواب باغي بزرگتر ديدم

 

 

دختر شرقي و مرد آهنگر

شعري تازه   از مارال افشاري

جوري که شرقيها همديگر را بغل ميکنند

تو را تبديل به دختر شرقي بغلي ميکند

و لبخندت را در حافظهي عرق

درست روي ديدنيترين لايهي پوست

گير مياندازد

گير

اسمش رووش است

جا گذاشتن اعضاي بدنت در مقابل ديگري

که راستش انگار کتري را از بدن تو اختراع کرده باشند

درست قبل صبحانه

که آهنگرها هم

حق دارند موقع ديدن انحناي نعلها

ياد هرچيزي بيفتند

مخصوصا کسي که چشمهاشان را به زل زدن مياندازد

بعد از بغل اگر قشنگتر شدي

که شدي

اگر نه

بايد اين دختر شرقي را از شانهي چپت جدا بکني و

از اطرافت بپرسي:

خوب چرا دستهاي ظريفش را اينطوري ساختي که پر از هشتي باشد و

معلوم بود ميخواستي بگويي

من با عددهاي تنم هم ميتوانم تو را گير بيندازم

‌‌و جغرافياي مردهاي آهنگر را

در چشمهاي کف پاي دختري که به آن زل ميزنند،

  بغل کنم