شطرنج باز


سینما |

شطرنج  باز

سايهي لطف مرد سيسيلي مستدام، ولي ...

علي درزي

پيمان قاسمخاني به نظرم از معدود فيلمنامه نويساني است که به فيلمنامه نويسي وجهه بخشيد. از همان روزي که ديالوگ: برادر تارانتينو را در دهان رضا مارمولک گذاشت، به همه فيلمبازان فهماند که فيلمنامه نويسي هم ميتواند هدف جوانان باشد، مثل بازيگري. از همين رو ايشان را هميشه به عنوان صاحبنظري که حرفش مثل خيليها صد من يک غاز نيست، قبول دارم. قاسمخاني در مصاحبهاي حرف قابل تاملي را در مورد شروين حاجيپور مطرح کرد. خوانندهاي که براي 'براي' شناخته شده. در مورد آهنگ جديدتر و قبلياش تحليل جالبي داشت، نظرش اين بود که نسل به اين صورت عوض شده که ديگر درگير پيچيدگيها و کاشتهاي ماهرانه فيلمنامهنويسان، شاعران و نويسندگان نيستند. اين نسل گويا حوصله تعمق و تحليل ندارد، دنبال نمادها، پارادوکسها و استعارهها نيست. آنچه که، رو گفته ميشود را خوش دارد و علاقهاي به کشف پنهانکاري ندارد. قاسمخاني خودش را مقلوب اين نسل دانست و انگار که ديگر دنيايشان از شکاف و ترک گذشته، گسل زماني دههها صفحات کرهمان را به دو قاره متفاوت تبديل کرد. البته اين امر منوط به ايران هم نيست، بازيگر لبناني الاصل هاليوود هم در خاطرهاي گفت: در ميهماني خوانوادگياي حضور داشته و پدر خانواده به معرفي کيانو ريوز پرداخته، بچهها که فيلم ماتريس را نديده بودند، کيانو برايشان تعريف کرد: شخصيت اصلي در اتفاقات فيلم به جايي ميرسد که معلوم نيست دنيايي که در آن زندگي ميکند واقعي است يا خير!

يکي از بچهها در پاسخ گفته: چه فرقي ميکند که اين دنيا واقعي باشد يا مجازي!

اين نسل جديد در سراسر دنيا گويا نه تنها به زير متنها و استعارهها علاقهاي ندارند، بلکه اساسا واقعيت برايشان مهم نيست.

برگرديم به حرف آقاي قاسمخاني، تکنيکها و حرفهاي ما ديگر برايشان جذابتي ندارد. ولي نسلهاي قبلي اصلا اينگونه نبودند، نه تنها عاشق رمز گشايي بلکه در نود و نه درصد موارد، نهانها را به نفع عقايدشان  نقد ميکردند و تفسيرهاي غريبي هم از آن در ميآمد!

 

اينها را گفتم تا بگويم شطرنج بادِ محمدرضا اصلاني در سال 55، فيلم زير لايههاست، اما زيرِ چه لايههايي؟

نميدانم ولي؛ خوب ميدانم!

در وصف نميدانم بايد بگويم:

اول از همه نظرتان را به يکي از نمونههاي تبليغات اين فيلم که احتمالا زياد از آن شنيدهايد، جلب ميکنم:

"شطرنج باد فيلمي از محمدرضا اصلاني

اثري متفاوت، تجربي، ديدهنشده و قدرناديده به تهيهکنندگي بهمن فرمانآرا.

فيلم شطرنج باد، بعد از چهلوپنج سال غيبت، در يک سمساري در جنوب تهران پيدا ميشود؛ به بنياد سينمايي اسکورسيزي ميرسد و نسخهي مرمتشدهي اين شاهکار هنري، سرانجام پس از گذشت ساليان طولاني، در معرض ديد تماشاگران سينماي ايران و جهان قرار ميگيرد. داستاني جنايي از فساد و اختلافِ طبقاتي و شکافهاي اجتماعي در خانوادهاي قجري و جامعهي ايراني، با شخصيتهايي که مثل مهرههاي شطرنج به دنبال حذف يکديگر هستند. کارگرداني عالي، بازيهاي خوب و فيلمبرداري بينظير هوشنگ بهارلو، اثري ماندگار خلق کرده است. فيلم بعد از يک اکران در جشنواره فيلم تهران در سال 1355 فراموش شد، تا سال 2020 که به همت مارتين اسکورسيزي و سينماتک بولونيا دوباره کشف، ترميم و احيا شود. براي يک فيلمباز همه تبليغات آن يک طرف، بنياد سينمايي اسکورسيزي يک طرف ديگر. اسکورسيزي يک خوره فيلم است که تاريخ سينماي جهان را به لحاظِ ديدن در نورديده و از فيلمهاي مهجوري مثل رگبار بيضايي تعريف و تمجيدهاي بسياري انجام داد. اما چرا بنياد اسکورسيزي بايد چنين فيلمي را بازسازي کند؟ جواب سوال مشخص است. چون کارگردان، کارگرداني بلد است. به عناصري چون: ميزانسن، دکوپاژ، حرکت دوربين، طراحي لباس و روايت در لوکيشن ثابت، سوار است. همين براي آنها کافيست، انگار ما در دهکورهاي زندگي ميکنيم که اگر بلد باشيم با دوربين کار کنيم، برايمان يک جهش به سمت جلوست! زير لايهها ديگر نور علي نورمان است. اکثر جشنوارههاي فيلمهاي کوتاه و بلند خارجي، همچين نگاهي به سينماي ما و ديگران دارند.

اما نگاه ما هم بايد همين باشد؟

يقينا خير!

فيلم يک داستان جنايي دارد. در پيشقصه (چيزي که در فيلم نشان داده نميشود ولي، از آن به خواننده (اکثرا با ديالوگ) اطلاعات ميدهد.) اول از همه مادري بيوه و قجري که ملک و املاک بسيار دارد، زن حاج عمو ميشود، حاج عمو اجاقش کور است و دو برادر زادهاش (شايد هم غريبه) را به عنوان فرزند خواندگي وارد عمارتِ خانم قجري ميکند، اين بيوهي محترمه، دختري عليل دارد که روي صندلي چرخدار مينشيند. گويا مادر توسط حاج عمو کشته ميشود و ملک و املاکش را با مهرهاي قلابي به نام خود ميکند. از چهلم بيوهي قجري فيلم شروع ميشود، حاج عمو قصد سر به نيست کردن دختر عليل را دارد، پسرخوانده بزرگ حاج عمو قصد ازدواج و بالا کشيدن اموال دختر را دارد. دختر قصد کشتن حاج عمو را دارد تا جان و اموالش را نجات دهد، پسرخوانده کوچک عمو هم با همکاري کلفت مخصوص دختر، سوداي فرنگ و کارخانهداري را دارد، قصد او اين است که حاج عمو و دختر را بکشد و همه چيز را گردن برادرش بياندازد. وسط اين لجنزار، دکتر پيري که به معاينه دختر ميآيد، او نيز به اموال دختر چشم دارد. فيلم تا قتل حاج عمو با نشانهها و کاشتهاي مربوط به چگونگي قتل حاج عمو (ضربه به شقيقه توسط دختر)، نويد يک درام جنايي با کاشت و برداشت درست را ميدهد!

اما فيلم بعد از مرگ حاج عمو فرو ميپاشد، نابود ميشود و وارد جريان عجيب و پيچيدهاي از هنر ميشود که نامش به ادا و اطوار مزين است. سال 55 را نميدانم چه تعدادي از هم ميهنانمان شيطان صفتانِ آنري-ژرژ کلوزو را ديدهاند! اما امروزه خيليهايمان ديدهايم، هسته غافلگيري و اصل تعليق، کپيبرداري از همان شيطان صفتان است. اگر کپي الآن براي ما مهم است ولي يقينا براي اسکورسيزي و اروپا مهم نيست، چون براي آنها سينما بلد بودن (به لحاظ فرم و نشان دادن تصاوير در قاب بنديهاي درست و صدالبته زيبا) مهم است.

فيلم در کپيبرداري از شيطان صفتان  هم افتضاح است، با آن خمرههاي تيزاب!

خب پس بايد به چه دلخوش کرد؟

اينجا همان تفاوت نسل ما با نسل Z است. شايد زمان تغيير بنيادين ملاکهايمان فرا رسيده، همچون Z از معنا بازي و معنا سازي فارغ شويم!

در وصفِ ميدانم:

فيلم با آيه قرآن شروع ميشود و با صداي اذان پايان مييابد، البته در سکانس پاياني دوربين ديوار زمان را ميشکند و از زمان قاجار به سال 55 تهران ميرود، من را بيشتر از هر چيزي ياد جرم کيميايي انداخت، فيلم عمدا سياه و سفيدي که در زماني نامعلوم در تاريخ خيلي خيلي گذشته اتفاق ميافتد ولي در فيلم عبور کاميون ولوو و در نماي ساختمان موتور کولرها را ميديديم، همانطور که در آخر اين فيلم برفراز خانهها کولر آبي ميبينيم! پسرخوانده کوچکتر در آن زمان روزنامه ميخواند! حاج عمو قبل از نماز با کاشتي که نشان از زنبارگياش دارد، در سجده به شقيقهاش ضربه ميخورد. شطرنج بازي کردن افسر با خودش، کاتهاي ناگهاني به همهمه رختشوران عمارت! دايهاي خائن، کلفتي بردهوار که معلوم نيست آب کدام کاريز قرار است بريزد. ميشود حدس زد که هرکدام از اين نمادهاي ريز و درشت اگرجره شده به کجا ميزند. فيلم بيش از آنکه پيشبيني کننده باشد، در مدح و ستايشِ آيندهاي است که خواهد آمد و آمد. چه آينده‌‌ي اگزجرهاي هم واقعا.

 

 

 

چه شطرنجي؟

 محمدصالح فصيحي

خب که چي؟ خب چرا؟ خب براي چه؟ شطرنج باد؟ شطرنج خاک نه؟ آب و آتش چه؟ ابر و مه و خورشيد و فلک چه؟ فيلم ميسازيم تا فيلم ساخته باشيم؟ مشتي تصوير را رديف کرده باشيم - آن هم بي وزن و بي قافيه و در يک خانه ي متروکه - تا که چه شود؟ من که فکر نميکنم شطرنج باد چه در زمان خودش و چه در زمان حالا، چيزي در چنته داشته باشد. شايد هم آب من با آب فرمان آرا تو يک جو که سهل است، تو يک دريا هم نميرود. آن از شازده احتجاب ساختنش، اين هم از اينش. چهل دقيقه از فيلم ميگذرد، و خانم کوچک، تصميم ميگيرد (چرا، چطور، براي چه؟) که حاج عمو را بکشد. بگذريم ازين که امروز-امروزه سريال ساخته ميشود به چه خوبي، که در بيست دقيقه، مخاطب را به خوبي همراه ميکند با خودش، شخصيت ميسازد، موضوعي محوري را پرورش ميدهد، پلات فرعي را ميآورد در داستان، نقد ميکند گاهي، و به تبع موضوعش ميتواند مخاطب را بخنداند، يا بگرياند، يا در او احساس خاصي را ايجاد کند. اين تازه مثالي است از بيست دقيقه. آن هم يک سريال. آن هم از يک سيتکام. مثالي که تو ذهن من بود، سريال آفيس بود. حالا اگر همين بيست دقيقه کشانده شود به چهل و پنج يا يک ساعت، به مانند سريال مظنون، چنان اين شخصيت و پيرنگ داستاني زيبا ميشود که نوشتنش، واقعا کار هر کسي نيست. به خصوص که اين سريال-نوشته، براي مخاطب عام است. اما از سمتي ديگر، در فيلمهاي ايراني يا خارجي، چه قبل انقلاب چه بعد انقلاب، درين زمينه تفاوتي نميکند، مرض سينماي ايراني، مدتهاست که بهبود پيدا نکرده و مثل زالو خون ميمکد. در همين چهل دقيقه، ما هزاربار بسم الله را ميشنويم. بس است ديگر، مگر مراسم ختم است؟ مگر آمده ايم تو مسجد؟ يک سري شام و غذا و دود و حقه شد فيلم؟ حاج عمو آمده و مادر اين خانم کوچک را حامله کرده؟ از کجا معلوم؟ از کجا بفهميم؟ چرا باهم رابطه ي خوبي ندارند؟ اصلا چرا باهم زندگي ميکنند؟ آن خدمتکارها يا آن خدم و حشر و مردهاي ديگر کيستند؟ چرا خانم کوچک فلج شده؟ چرا ميخواسته خودکشي کند؟ چرا اين را خدمتکارش ميگويد به حکيم؟ آن هم حکيم و نه دکتر. فکر کرده اند که هرچه را ببرند در زمان قاجار ميشود به تباهي  کشيدش. فکر کرده اند هرچه را اصلا نگويند، فيلم و داستان، هنري ميشود. نه آقاي گرامي. اين ايجاز مخل اندر مخل است. اين خود تخلي است. خودت را خالي کرده اي توش. منتهي از کوزه همان برون تراود که در اوست. چيزي هم نداري درون خودت. براي همين هيچي نيامده توي فيلمت. فيلم هم نميشود بهش گفت. توي اين تصاوير متحرکت. راست گفته اند که: تا مرد سخن نگفته باشد، عيب و هنرش نهفته باشد. سخن گفتي؟ عيبت تالاپي ريخت بيرون. چه فرمان آرا، چه اصلاني. قبل از اينکه فيلم را بسازيد، با خودتان فکر نکرديد که اين فيلم درباره چيست؟ درباره انتقام؟ درباره حرص و طمع؟ درباره زياده خواهي؟ درباره تنهايي؟ درباره چيست؟ بعد وقتي که موضوعتان مشخص شد، آيا شخصيت هايي داريد که بخواهند و بتوانند که اين موضوع را بازي کنند؟ يا نکند صرفا چيزي از کهن الگوي مکبث شنيده ايد و گفته ايد بدک نيست. ميآييم و با سنگ مفت و گنجشک مفت، هم طعنه اي ميزنيم به دين و هم فيلممان را ميسازيم. خب اما در جفتش دستتان خالي است. ابتر ابتريد. نوشتن از ابتر همانقدر دشوارست که ساختن يک ابتر. شما ميبيني که اين فيلم چيزي ندارد که ندارد. از بديهيات يک فيلم و داستان بي بهره است، حتي نسخه ي ترميم شده اش هم به لعنت ابليس نمي ارزد، بعد ميبيني که يک اَنگ کَن روي پوستر فيلم هست، و دو نام سنگين ايراني نويسنده و کارگردان، و دو نام بازيگر هم. بعد با خودت ميگويي شايد چيزي باشد، شايد اشتباه ميکنم، بعد برميگردي عقب، دقت ميکني، دقيقتر ميشوي، ولي انگار نه انگار، هيچ هيچ. فقط وقتت را تلف کرده اي.