ادبیات
شعر و ادب |
گردو
مبين ساسانپور، گنبد کاووس
منتظر ماندند در باز شود. در کج و معوج بود و رنگ پريده با خالهاي قرمز. صداي گنجشکها
و کفترها در خيابان ساکت و خلوت طنين خوشي داشت. هياهوي شهر خيلي دور بود و خيلي نزديک. پيکاني داخل خيابان پيچيد. قانقان خفهاي کرد و از کنارشان که گذشت سرعتش کمتر شد. مادر صورت بيآرايشش را چرخاند و مقنعهاش را مرتب کرد. نفس عميقي کشيد و دوباره شروع کرد به زنگ زدن. براي محکمکاري در را هم کوبيد. موهاي پسرک شانه نداشت و دماغش را يکريز بالا ميکشيد. با يک دست مانتوي مادر را چسبيده بود و در دست ديگرش پمپم را. مادر برايش خريده بود. به او گفته بود «مرد که گريه نميکنه!» نه اين که فکر کند مشکلات پسر بچه با يک پمپم حل شود، نه، ولي حداقل کليد حل يک مشکل بود. نه پسر به مادر و نه مادر به پسر نگاه نميکردند. مادر هر بار در را ميکوبيد انگار در از جا کنده ميشد ولي مثل فنر سر جاي خود برميگشت. براي يک لحظه همه جا ساکت شد و فقط آواز پرندهها بود. بعد پيرمرد که گفت: «آمدم، آمدم...»
خشخش دمپايي را ميشنيدند که آرامآرام نزديک ميشد. مادر گفت: «بابا!» پيرمرد بالاخره به در رسيد. از پشت، در را به زور هل داد و مادر هم از اين طرف کمک کرد تا بالاخره در تکان خورد و باز شد.
«سلام حاجبابا، خوبي؟»
حاجبابا پيرمرد خميده و چروکيدهاي بود. مثل لباسي که شسته، چلانده و از رنگ و رو افتاده باشد. مادر دست پسرش را از پشت به جلو کشيد: «محسن جان، سلام کن به حاجبابا!»
محسن ابروهايش را در هم کشيد و به کاشيهايي نگاه کرد که احوالشان بهتر از در حياط نبود. مادر محسن را که دو دستي پمپم را چسبيده بود، جلوتر برد. بعد آستين دراز و گشاد مانتويش را کنار کشيد و نگاهي به ساعتش انداخت. حاجبابا متوجه شد عجله دارد. با لحن آرامي گفت: «خيالت راحت دخترم، به کارات برس. خودم بالا سرش هستم.» دختر به طرف در رفت. با پسرش خداحافظي کرد. پسر پمپم را کوبيد زمين. مادر که انتظار چنين حرکتي را نداشت جوش آورد و انگشتش را به طرف پسرک دراز کرد. «امروز يهريز رو اعصا…» هنوز فرياد در حياط کامل نپيچيده بود که صداي بلندتري حرفش را بريد. کسي حق فرياد زدن در حياط حاجبابا را نداشت. سگ حاج بابا با يک پارس نخراشيده و بلند ميدانست چطور مجري اين قانون نانوشته باشد. هر دو از جا پريدند. حاجبابا همانطور پشت به سگ ايستاد و حتي نگاه هم نکرد. سگ دراز کشيده و سرش را بلند کرده بود. دمش تکان نميخورد. گوشهاش افتاده، پوزهاش بلند و بالاي چشمش آويزان بود. «من بايد برم. کلي کار سرم ريخته. تموم که شد يه دقيقه هم اضافي وا نميسم ميام دنبالش… بايد برم ديگه.»
پيرمرد باز گفت: «خيالت راحت دخترم» و بعد ادامه داد «برو به سلامت...» مادر در را کوبيد و رفت.
محسن ماند و دري که هنوز داشت تکان ميخورد. حاجبابا از کنارش رد شد و رفت جلوي در. يااللّهي گفت و پمپم را از روي کاشيها برداشت و آن را تکاند، انگار که گرد خاک دستمالي را بگيرد. پمپم را به محسن داد و به طرف حياط راه افتاد. زير درخت گردوي وسط حياط که رسيد رو به محسن چرخيد. «بيا پسر!» صداي برگ درختان و کبوترها حالا بيشتر شنيده ميشد و ديگر خبري از صداي شهر نبود. دور تا دور حياط را درختهاي قد و نيمقد مثل ديوار احاطه کرده بودند و شاخ و برگهاي درخت گردو حياط را مسقف کرده بود. سگ پوزهاش را روي زمين گذاشت و مهمان کوچک خانه را زير نظر گرفت. «بيا پسر! سگه رو ميگم بخورتت آ!» محسن با قدمهاي کوچکش خود را به حاجبابا رساند. سگ روي خود را برگرداند ولي همچنان زير چشمي ميپاييدش. محسن به دنبال حاجبابا به در ورودي رسيد که سرتاسر جاي ديوار را گرفته بود و تا سقف بالا ميرفت. دور شيشهها و فلزهاي در، کهنه بودند، مثل بوي نايي که از خانه ميآمد. کفشها را گذاشت روي جاکفشي پُر و خاکخورده که گوياي دورهاي نزديک بود. ورودي بيشتر شبيه مهمانخانه بود و بين هال و در، راهرويي نبود. محسن دويد توي هال و نشست روي پشتي بين دو در بسته. نگاهي پرتمنا به تلويزيون کرد. پيرمرد، رويش بافتني انداخته بود. ابزار قديمي و عتيقه مثل هميشه همانجا بود و کنارش روي ديوار، چراغ گازي و ساعتي که صداي آن سکوت اتاق را ميشکست. دفعاتي که پيش پدربزرگ آمده بود در حد انگشتان يک دست هم نميشد و هر بار به ساعتي هم نميکشيد. با اين حال خوب همه چيز را به ياد ميآورد. محسن نگاهش را از اشياء خانه سُر داد طرف حاجبابا و حاجبابا به او. يک بار گفته بود سرگرمي بچههاي اين دور و زمانه برايش سؤال است. فکر ميکرد اگر مثل هر روز در سکوت خانه بنشيند، محسن هم تا شب همانطور به او زل خواهد زد. «اينطوري نميشه که...» حاجبابا غرولند کرد. «تلويزيون تماشا ميکني؟» محسن سري تکان داد. حاجبابا يااللّهي گفت و به طرف تلويزيون رفت. دو شاخ را برداشت. سيم توي مسير، قاب عکسها را انداخت. خاک زيادي روي ميز تلويزيون نشسته و رد قابها رويش مانده بود. آنها را دوباره سرپا کرد. عکس سياه سفيد پسرها و دخترهاي قد و نيمقدش. خودش جوانتر و خندانتر کنار همسرش بالاسر بچهها بود. خانوادهاي نه چندان کوچک که در کنار هم زير آفتاب ميخنديدند. عکس واضحي نبود ولي ميشد روي همان درخت گردوي داخل حياط انگشت گذاشت. پشت آنها ديوار سفيدي ديده ميشد که نهالها جلوي آن با فاصله کاشته شده بودند. حاجبابا عکسها را مرتب کرد و برگشت کنار محسن. محسن ميدانست نبايد دربارهي کانال عوض کردن چيزي بگويد چون تنها کانالي بود که صدا و تصوير داشت. تلويزيون برعکس اندازه بزرگ و آرم سه رنگ خود، که انگار به رنگي بودن خود ميباليد، نه تصوير، نه صدا و نه رنگ درست حسابي داشت. محسن چيزي از تلويزيون نصيبش نشد و شروع کرد به بهانه آوردن. حاجبابا خيال ميکرد مادر محسن فکر همهجا را کرده. خواست پمپماش را باز کند تا شايد بچه مدتي با آن سرگرم شود ولي محسن اجازه نميداد. فکر ديگري به سرش زد. «همينجا ساکت بشين تا بيام!» ياالله گفت بلند شد و به آشپزخانه رفت.
وقتي برگشت محسن را پيدا نکرد. چند بار صدايش کرد. جز تيکتاک ساعت ديواري و صداي يخچال آشپزخانه چيزي شنيده نميشد. بعد پارس سگش را شنيد. از پشت شيشه محسن را ديد که به طرف در حياط راه افتاده بوده. به حياط رفت «کجا ميري پسر؟» سگ جلوي محسن را گرفته بود. هر طرف که محسن ميرفت سگ جلويش ميايستاد و دمش را تکان ميداد. چند بار اين کار را کرد و آخر سر با يک پارس بلند و خشدار محسن را سر جايش خشک کرد. «کجا پسر؟!» حاجبابا حالا به محسن که زير درخت گردو بود رسيد.
ـ «ميرم دنبال مامانم.»
ـ «نميشه پسر، مامانت سر کارش واساده.»
ـ «ميرم پيشش، سر کارش.»
ـ «عجب پسر…!! پسر، مثل داييهات يه دندهاي.»
مدتي گذشت و عاقبت حاجبابا، محسن را با همهي کجخلقيهايش به خانه برگرداند. محسن حالا آرامتر شده بود. حاجبابا از آشپزخانه برگشت و محسن را نشاند. يااللهي گفت و يک پيشدستي و پرتقال جلويش گذاشت. محسن به پرتقال بزرگ روي پيشدستي خيره ماند. آنقدر بزرگ که برداشتنش کار يک دست محسن نبود. دنبال کارد گشت. حاجبابا نگاهي جدي به او کرد «پسر نون نخوردي تو؟ با دستت پوستشو بکن!»
محسن چندبار روي پرتقال چنگ کشيد ولي زورش نرسيد. با دندان به جان پرتقال افتاد ولي فکر خوبي نبود. حالا چشمانش بادامي شده بود. حاجبابا خندهاش گرفت. پرتقال را از دستش گرفت و پوست کند. «هم عقلت هم سمجيات به داييات رفته. ديگه اين کارو نکن!» مدتي گذشت و صدايي جز خوردن پرتقال و تيکتاک ساعت ديواري به گوش نميرسيد. سايه درخت گردو کل حياط را هاشور زده بود و سگ يک جايي زير سايه با شکم سير خوابيده بود. گردويي در کنارش افتاد. سرش را بلند کرد، گوشش را تکان داد و خميازهاي کشيد.
در خانه، ساعت ديواري قديمي دوازده بار دينگدينگ کرد که ميگفت ظهر شده و وقت ناهار. محسن ديگر مطمئن بود امروز ماندگار است پس، بداخلاقي را کنار گذاشته بود و به حرف حاجبابا گوش ميداد. ميز بزرگي وسط آشپزخانه بود که دورتا دورش کابينت داشت. محسن و حاجبابا در گوشهاي از آن ميز بزرگ شروع به خوردن غذا کردند. ميز خيلي بزرگ بود و صريحاً ميگفت منتظر حضور اهالي خانه است که دورش بنشينند. حاجبابا ديد که محسن قاشق را در دستش مشت کرده. زير لب گفت «کسي درست نگه داشتن قاشق و چنگال را يادت نداده؟» و بلند گفت: «ببين پسر اينطوري...» و بعد نحوهي درست گرفتن قاشق و چنگال را بهش نشان داد. محسن تازه شروع کرده بود به صحبت با حاجبابا. از هر چيزي حرف ميزد. از دوستان تازه؛ از مادرش؛ از سگ ترسناک و… حاجبابا بعد از کلي تلاش ديگر طاقتش طاق شده بود. گفت: بچه چقدر وراجي ميکني؟ محسن قاشق را فرو کرد توي برنج و پيرمرد باز زير لب غريد: نه مث اينکه نميخواد چيزي از آداب غذا خوردن ياد بگيره.
«سواد داري پسر؟» حاجبابا محسن را صدا زد.
ـ «آره»
ـ «بيا اينجا ببينم...»
به اتاقي رفتند که حياط را ميشد از آن ديد. کنار پنجره ميز تحرير بود. غروب آفتاب از بين شاخههاي گردو عبور کرده بود و ميز زير نور، نارنجي روشن شده بود. روي ميز جابهجا عکسهاي سياه و سفيد تکي پسرها بود با پشت لب خاکستري و چفيه. بالاتر هم عکس يک زن پير و شکسته با گونههايي درشت و لبي خندان؛ بچه شيرخوارهاي در بغل داشت. روي ميز پر بود از گردو و يک گردو شکن در وسط. کشوي ميز را باز کرد و پاکتي را بيرون آورد. چند کاغذ را کنار زد و يکي را بيرون کشيد. رو به محسن کرد و گفت: «اينا رو مادرت ميخوند برام.»
ـ «آها»
ـ «حالا تو بخونشون برام!»
محسن نگاهي به کاغذ کرد. کاغذ مچاله و پاره و دوباره چسب خورده و مرتب شده بود. نامه را دستش گرفت «اينجا نوشته بابا».
ـ «خو، ديگه؟»
ـ «اينجام نوشته بابا!»
ـ «خو ديگه چي؟ بقيهش؟»
ـ «اين پايين هم نوشته بابا!»
ـ «پسر تو مطمئني سواد داري؟»
ـ «آره»
ـ «خو بخون چي نوشته پسر!»
ـ «اينا رو معلممون هنوز ياد نداده!»
حاجبابا همانجا مدتي مات ماند. دوباره رو به محسن کرد و گفت بخوان. محسن گفت: «بابا، بابا… بابا!»
براي حاج بابا شايد همين بس بود.
حالا شب شده بود و خبري از صداي پرندگان نبود. ماه از بين شاخههاي درخت گردو بر روي حياط ميتابيد. سگ همچنان پوزه بر زمين گذاشته و چشمهاش بسته بود. نسيم خنکي ميوزيد و صداي شاخ و برگها همراه صداي جيرجيرک، آواز خوشي داشت. حاجبابا زير درخت گردو نشسته بود. «امروز نوهت اومد. بالاخره رضايت داد بعد اين همه ورجه وورجه آروم بگيره. حلالزاده رو ميبيني…» بادي وزيد و صداي شاخ و برگ درختهاي دور بر خانه بيشتر شد. محسن گوش تيز کرد. «حتي سماجتش هم به پسرات رفته.» باد تندتر وزيد. «بد ميگم؟ سمج و احمقيد! تنها گذاشتيد منو. همهتون با هم رفتيد...» از بالاي درخت، گردويي روي سر حاجبابا افتاد. «آخ!» سگ يک چشمش را باز کرد و به محسن نگاهي انداخت که داشت نوازشش ميکرد. بعد انگار چيز تهديد کنندهاي نديده باشد دوباره خميازهاي کشيد و به خوابش ادامه داد. «باشه! باشه! ديگه به پسرات نميگم احمق!»… باد به نسيم ملايمي تبديل شد و گلهاي حياط را به رقص درآورد. «دلم براي تکتکتون تنگ شده...»
بعد صداي زنگ در بلند شد. مادر آمده بود. جلوي در حياط که رسيدند محسن پمپم خود را که همچنان باز نشده بود جلوي حاجبابا دراز کرد و به آرامي طوري که مادرش نشنود، گفت: «بيا حاجبابا، مرد گريه نميکنه!»
شعر جهان با شاعران کانادا
مري جين اوليور
ترجمهي مهدي مزيدي، ونکوور
مري در 10 سپتامبر 1935 در مپلوود، اوهايو، آمريکا به دنيا آمد و در سن 83 سالگي در سال 2019 درگذشت. او به خاطر اشعار زيبا و سادهاي که به طبيعت و ارتباط انسان با آن ميپرداخت، شناخته ميشد. اوليور با سبکي تأملبرانگيز و لطيف، زندگي روزمره و عناصر طبيعي را به زيبايي به تصوير ميکشيد. او در طول زندگياش موفق به کسب جوايزي همچون جايزه پوليتزر و جايزه ملي کتاب کانادا شد و از محبوبترين شاعران قرن بيستم به شمار ميرود و در سال 2007 پرفروشترين شاعر آمريکا بود. «پشمان نوراني النورا» از مجموعه شعرهاي اوست که در ايران به ترجمه بهشيد دليلي در نشر بهجت، به سال 1401 منتشر شده است.
غازهاي وحشي
لازم نيست هميشه خوب باشي.
نيازي نيست با زانوهايت فرسنگها راه را
در کوير پشيماني طي کني.
فقط کافيست بگذاري موجود لطيف بدنت
هر چه را که دوست دارد، دوست بدارد.
از نااميديات بگو، من هم از نااميدي خودم خواهم گفت.
در همينحال دنيا همچنان ميچرخد.
خورشيد و قطرههاي باران روشن
بر روي دشتها، بر درختان انبوه،
بر فراز کوهها و رودخانهها حرکت ميکنند.
غازهاي وحشي، در هواي آبي و پاک،
باز هم به سوي خانه باز ميگردند.
هر که باشي، حتي اگر تنها باشي،
دنيا خودش را به تخيل تو پيشکش ميکند،
تو را ميخواند مثل غازهاي وحشي، با صدايي خشن و شگفتانگيزـ
تا بارها و بارها جايگاهت را
در خانوادهي هستي اعلام کند.
4 شعر بههمپيوسته
از ابوالقاسم مؤمني
متولد 27 مهر 1336
1
ملاحان
کنار تو
غروب کرده اند
و منتظرند
که اشکهايت
ليلي
ليلي
درياشود.
2
و من
چنان
دستي بر آتشم
که ظهر در خودش
خود را
آويخته بر سقفي
همين که بادبانها
پرچمهايشان را
به شکل تو
باز مي کنند.
3
باد
به فرمان تو دل بسته است
تا
آبهاي خسته
شکلهايي از دَرهم را
چونان
دريا کنند.
4
ماه
آن تکه اي از تو را
غروب کرد
تا
به وقت خاموشي
رود
در چشمانت
نيل
ببندد
هرکجا شعر قالمان نگذاشت
سوده ممشلي، گنبد کاووس
شُعلهسان بودي وُ نفهميدند
آسمان بودي وُ نفهميدند
مَرزها سدّ ِ فهمشان شده بود،
بيکران بودي وُ نفهميدند
در تبِ آفتاب نوميدي
سايبان بودي وُ نفهميدند
چمدان بستهاي کجا بروي؟
در جهان بودي وُ نفهميدند؟؟!
شاد بودم که همنشينِ غَمَم
ساکنِ امنِ سرزمينِ غمم
هي نمک روي زخم پاشيدم
تا بفهمند هميقينِ غمم
هي نشستم شکارِ من بشَود،
من که يک عمر در کمينِ غمم!
در پناهِ اميدِ پوشالي،
بُهتِ مرئي ِ واپسينِ غمم
ساختيم و خرابمان کردند
قصه گُفتيم و خوابمان کردند
در پيِ هر حقيقتي بوديم
با دروغي جوابمان کردند
رنجهايي که تهنشين شده است،
بُغضهايي که آبمان کردند
خالقِ ادعايشان بوديم
نصفِ آدم حسابمان کردند!
بايد از داستانِشان بِرَويم
از شبِ شومِ جاودان بِرَويم
دست من را بگير هم رؤيا!
تا ازين خوفِ بيامان برويم
از گذرگاهِ اين شبِ مطرود
به نهايت... به بيزمان برويم
گرمسيرِ تنت پناهِ من است
پر بزن سوي آشيان برويم...
به کجا؟! هرکجا که اينجا نيست!
هرکجا که خيالمان نگذاشت!
تا هر آنجا که عشق ياري کرد،
هر کجا شعر قالمان نگذاشت!
هر کجا شعر قالمان نگذاشت
هر کجا شعر قالمان نگذاشت.....
چند شعر از مرضيه رشيدپور (کيميا)، مينودشت
1
به اين نگاه ميکنم
به آن
به همين دور و بر
و بافتههاي ذهنام.
تو را زير و رو ميکنم
دست از شاخوبرگ برميدارم و
در اندامِ سطرها دل ميکارم.
رفتار کن به فهميدن
به برداشت
از اين ابر گاه و بيگاه
که در ميانِ نسيم بال ميزند
با همان حسوحالِ
از خواب هاي پريده
تا
شرجي هواي تو.
چه روان
تمام آبهاي جهان شدهام
بر ساقههاي تردِ نگاهات
و چه عريان پوشيده ام از نور
چند خوشه آفتاب...
بگو چه بگويم از تو؟
که برخيزد احساسات
عاشقانه دست بزند
تا کمي شعر تکان بخورد!
2
من بايد حتما فرو بروم در لمس
تنيده به درخت
چون شاخ و برگ.
بايد برسم به قراري
و از روزنهي بنفشهاي
بهار را ببينم،
من بايد حتما
گيسويي شوم در باد
و رهايي را در شباهت چشمهاي تو
به بيداري
تماشا کنم،
من بايد اصلا
به ارتفاع بريزانم
طول خاطره را
تا از ذهن من بگذرد
درد بالهايي که هرگز نگشودهام،
از سمت خواب
به سمت هر چه رفت بيتو.
تُردِ آفتاب است
و من از نبش آن پنجره
که انگور ميزاييد
با تو حرف ميزنم.
ذائقهي باران
ريشه کرده در گندمهاي سرمست
و خوشهها
به ضخامت تازهاي از نسيم
آويزانند…
من بايد
من حتما بايد
به اين افق فرارو
رسيده باشم
درخشيده باشم
با نشانههايي که از سوختن خودم
در اين شبها
کنار ستارهها مي بينم ...!
3
به کمي تماشا
باز مي ديدم تو را،
حيرتي دگر
و لَختي آفريده شدن.
که بر ميداشتي از انديشهام
رايحه ي بنفشه گي
همچون خيال پرندگان
در واپسين کوچ.
ميديدمت
که نرفتهام از بيشهي آفتاب و
رويا شدهام
در سنبلهاي گندم!
4
دلم بر ميخيزد
از روزنهاي بيخورشيد
و تنم
بنفشهاي ميشود
در باد
چيزي از نورِ تو، در من جا مانده
و گردهي خيالي از آفتاب
چگونه اين شعر وحشي را
از ريشه در آورم؟!
5
به من فصلي دادي
از اندام ديگر هستي،
چشمهي تازهاي از آفتاب
که پايم روي تاريکي نرود.
در باز کردي
به روي من و شعر
ناگاه
دست انداختي
بر گردنِ باورم...!
6
و تو
چون اين فاصله را بر ميداري
جهان به قدر بنفشهاي
ميتابد به من.
و چون به ميان برگها ميرسم
بغل باز کرده
آفتاب!
7
گفتي؛ «جنگل»
از بستگيِ صدايت به صيد ماهيها
در گوديِ دستانم
دريا را نگه داشتم به لمس.
يک نفس با چهرههاي سکوت از خوشحالي
به فصلهاي رودخانهاي ريختم
در پروانگي.
گفتي؛ «جنگل»
فروريز نسيم صبحگاهي
بر انتظار دشتي به اندکِ باران.
و من تابستان گيسوان
بر پارهاي از خورشيد رويايي
چنان هوايي تازه از سفر.
به سبز سبز تاکستان درون
به دمادم تو شدن
کشيده شدم.
گفتي؛ «جنگل»
دوستترت لميدهام بر سبزهها
و دوختهام چشم
صداي شکفتن
به دميدن بيکرانگي.
گداخت ناگريزيِ اين آتش
اندام بيهراس باد را
و چشمهي رود
ارغواني از رابطه
به سرريزي شد.
گفتي؛ «جنگل»
سهم شمعدانيها شدم به ايوان.
و از لادنها
سارها
دلم گذشت به آفتاب!
رقصان و پريدهرنگ
گل بنفشهي اضطراب
ريختهام
در جام شعر!
گفتي؛ «جنگل»
جوانه شد
چکهچکه آفتاب
از دريچهي صبح.
به پناه آخرين لحظه
زيباتر
پيش آمدي تا روزنهها
تا دستي که به نور خواهم داد!
احتمالش زياد است
رودخانه زن باشد
شعر تازهاي از آناهيتا فرحبخش
اسم پاييز را آن کسي که روي پاييز گذاشت
داشت براي وضعيت زمين
که گير کرده بود بين دو زاويه
شعر جسورانهاي مينوشت
انگار بگردي
يک تن
براي دوست داشتن
پيدا کني
يک خانه براي ويران شدن از جنگ
يا گوشوارهاي را نشان کرده باشي
پشت ويترين دکهاي در سراي مشير
که بعدتر ببيني و سوزن در سوراخهاي تنت شود
رودخانه هم ميتواند شبيه پاييز باشد
اين را تاريخ ميگويد
در بينالنهرين
زندگي همانقدر زندگيست
که هر روز جنازه تازهاي روي دست زمين ميماند
اما حساب رودخانه را بايد از خانه جدا ميکردند
وقت انتخاب اسم
يا بين خودشان صدايش ميزدند
سارا
آن وقت ميتوانستي شبيه زني تصور کُنيش
با ککومکهاي قهوهاي
و سينههايي که هنوز طراوت قبل از آبستني را دارد
بله احتمالش زياد است رودخانه زن باشد
مثلا همان سارا
که در تمام زبانهاي دنيا
همانقدر پريدهرنگ
و همانقدر منتظر
به سوراخهاي گوشش
نخ ميبندد
گيرم پاي رودخانه را هم به خانه کشاند
وقتي از چهار طرف
چشم، چشم را کور ميکند
پاييز هم ميتواند جاي توتفرنگي
روي کيک تولدش باشد
در کافهاي که نزديک نيست
به موجهاي بين النهرين
4 شعر کوتاه
از مهدي صابري، گنبدکاووس
1
حالا که ميروي
جواب نامههايم را با خط بريل بنويس ...
2
عشق من در شناسنامه
شيما بود
در خانواده هيرو
در آينهي تخت
هيروشيما
3
در آغاز سه فصل بود
تا اينکه پا به جنگل گذاشتي و گفتند:
برگام
4
در کشور بيمرز ما
گورکنها دخترانشان را زندهبهگور ميکنند
تا مبادا نسلشان منقرض شود
بهار
صفيهسادات حسيني، کردکوي
با گلهاي پيراهنم درد دل کردم
از سر دلتنگي
و با ماه همراه شدم
تا خود صبح
سر ريز در خلوت و سکوت
مينوشتم از تو
عطر ياسها پيچيده بود
در اتاق.
هر وقت از تو مينويسم
بهار است.