حرف آخر/ دانه انجير معابد
سینما |
يادداشت دبير صفحه- علي درزي
آن زمان که هنوز سلبريتي اينقدر به قول نسل جديد، ترند و به قول فيلسوفانِ کلمه ساز، گراييده نشده بود، يکي از سلبريتيهاي ما آقاي رادان بود. اشتباه نکنيد، بهرام نه، سردار رادان. در آن برنامه معروفش با فرزاد حسني معروف شدند. عجب برنامهاي بود، همه دهانها باز مانده بود که چطور مجري برنامه مقابل يک سردار نيروي انتظامي و رئيس پليس تهران بزرگ، اينگونه با دلي شير و سري نترس حرف ميزند. چه بادهايي که اين برنامهها و امثالهم (رشيدپور، فردوسي پور، مديري، جوان ...) بصورت ريز پنچري از ما خالي نکردند!
يادم ميآيد مجري پرسيد: چرا بايد بعد از نيمه شب، پليسها به آدمها گير بدهند، شايد يکي رماني خواند و يکهو دلش خواست در خيابان قدم بزند. همين حرفش بعدها چقدر که قهرمانانه پنداشته شد و چقدر همهمان با شهر گرديهاي شبانه استاد در فيلم شبهاي روشن موتمن لذت برديم. فکر ميکنم از آن مصاحبه به بعد هميشه پيادهروي شبانه و قدم زدن بر سنگفرشهاي (شما بخوانيد موزاييک شکسته) شهر را دوست داشتم، اما احتياج به دليل داشتم. از آنجايي که اهل تقليد کورکورانه نبودم، دنبال دليل پيادهرويهايم بودم تا با جادوي پرده نقرهاي آشنا شدم. ترکيب آخرين نوبت نمايش سينما و قدم زدن براي من ترکيب برنده بوده. مخاطب عزيزي که الان در حال خواندن اين مطلب هستي! لطفا به سايت سينما تيکت رجوع کنيد و جدول پخش فيلمهاي سينماي عصر جديد و کاپري را مشاهده کنيد. اين دو سينماي به روزتر و پرديسگونه که اکثر فيلمهاي روز سينما را اکران ميکنند. از ببعي قهرمان تا قلب رقه گسترهي انتخاب من براي سينما رفتن است.
با کدامشان ميشود هوس کرد بعد از فيلم، خيابانهاي شهر را پياده گز کرد؟
چه بر سر فرهنگ ما آمده؟ فرهنگ که ميگويم منظورم معني کليشه و استعمال روزانه شهروندان از اين کلمه (فرهنگ رانندگي، فرهنگ استفاده از وسايل نقليه عمومي، فرهنگ صرفهجويي در مصرف سوخت، فرهنگ استفاده تلفن همراه و ...) نيست. منظورم توليد محصول فرهنگي است. به قول رئيس جمهور اسبق: چه خبرتونه؟ چه خبرتونه؟ چرا هيچ فيلمي نيست که ببينيم؟ واقعا متوجه نيستيم که اين شوربختي ظلم شهروند به شهروند از بيفرهنگيست؟ خدا نکند مامور شهرداري سگ گري را وسط خيابان قلاده بزند و بياندازد پشت ماشين جمع آوري حيوانات ولگرد، خدا نکند شهروندي بر درختي يادگاري بنويسد، خدا نکند معلمي با دانش آموزي بد صحبت کند (زبانم لال تنبيه کند.) خدا نکند درياچه اروميه خشک شود، خدا نکند زاينده رود خشک شود و ميليونها خدا نکندي که در کشور ما وجود دارد و به ازاي هر کدامش هم يک خبرنگار مجازي براي نمايشش وجود دارد. زبانم لال شود اگر دغدغه محيط زيست و حقوق حيوانات و حقوق شهروندي و غيره، دغدغهي من هم نباشد ولي آيا حواستان هست فرهنگ زير لايه ترين عامل تغيير است؟ حتي اساسيتر از اقتصاد. نميخواهم بحث منسوخ چپها که فرهنگ مهمتر است يا اقتصاد را پيش بکشم. ولي براي ما يقينا فرهنگ مهمتر است، چون ديگر اقتصادي نمانده! چرا متوجه نيستيد که خانوادههاي ايراني ماهانه هزينههاي بسيار بالايي براي خريد کتاب کاغذي پرداخت ميکنند. رقمهاي فروش سايتهاي معتبر انتشارات برق از سر ميپراند. بحث من کتاب گاج و سبز و خيلي سبز و خيلي خيلي سبز نيست. از جستجوي زمان از دست رفته گرفته تا شازده کوچولو! چرا بساط 50 درصد تخفيفيها برچيده نشده! داخل پمپ بنزين، پارک و حتي محل کسبتان حتما با دختر خانمهاي خوشبياني که کتاب براي فروش دارند مواجه شديد! هيچ از خودتان پرسيديد چه سرّي پشت اين کتابهاست؟ چطور ميشود از فروش اينها سود به دست آورد؟ شده از خودتان بپرسيد چطور ميشود که يکي از اين کتابها تاليفي از نويسنده نو قلم خودمان نيست؟ همه از گوسفند نبودن و خوردن قورباغه و مرتب کردن رختخواب ميگويند.( ملت عشق را هم که احتمالا وسط بساطشان زياد ديديد که در نقد فيلم مربوطه حسابي از خجالتش درآمديم.) چرا متوجه نيستيم که تا اين زبالهها هست درصد خشک شدن زاينده رودها و درياچه اروميهها روز به روز بيشتر ميشود. تا به کي ميخواهيم خودمان و بچههامان را اسير اين بلاهتمان کنيم! در همين گرگان چند تا استاد و دورههاي يوگاي خنده، انرژيهاي مثبت و اين مسخره بازيهاست؟ از جايگاه نقد و روزنامه و صفحهاي که در آن قلم ميزنم با خبرم. با کمال سرافکندگي و عذرخواهي عرض ميکنم: مسخره بازي. بله مسخره بازي ولي با هدف تيغ زدن! آخر روانشناسيهاي زرد هم نهايتي دارد. آمريکا در دورهاي دچار رکود اقتصادي شد، ورشکست شد، با خاک يکسان شد، در آن دوران اين تفکر روانشناسي زرد براي نجات جامعه به وجود آمد. تابها با مضامين انگيزشي چاپ و اجرا شد، طوريکه چاپ آثار بزرگواران به ميليونها نسخه رسيد. چون مردم محتاج اميد بودند ! اگر نقدي هم به اين تفکراتِ مسخره داشته باشيم، جامهدران اين تفکر در جواب ميگويند: n ميليون نسخه فروخته! تا کي بايد به مردم گفت: خطر فرهنگ خطر جديست، ولي کسي آن را جدي نگيرد؟ تا کي ميخواهيم با رنگ اميد به کلاشيهايمان جلو برويم؟ تا کجا؟ واقعا متوجه بيفرهنگي (لازم به ذکر است که فرهنگ به معني عامه و متداول آن نيست) بدنه جامعه نيستيد؟ اين بدنه که ميگويم دقيقا منظورم بدنه اجرايي شهرستانهاست. در کدام اداره، کارتان گير کرده و راحت مشکلتان حل شده؟ به خدا که اگر مشکل ما قطعي يا کندي اينترنت ادارات باشد، به خدا اگر مشکل مصوبه باشد، به خدا اگر مشکل دستور رئيس باشد، به خدا اگر مامور و معذور بودنشان موجب سوءتفاهمات باشد. مشکل بيفرهنگي ماست، از آن بدتر، مشکل بيفرهنگي اصحاب فرهنگ است. باز هم تاکيد ميکنم بيفرهنگي ناسزا نيست، يک فقدان محصول هنري است که خلا آن خِر همه را گرفته است. چرا مسئول سينمايي کشور پاسخگو نيست؟ اين همه انحلال و تعطيلي انجمنها، توقيف فيلمها و عدم صدور پروانه و تبليغ براي کمديهاي مزخرف. صرف هزينه براي تبليغ و ساخت آثار با يک سري عقايد شخصي. اين تناقض مردم مايي که آنها ميگويند با مايي که هستيم تا کجا ميخواهد پيش برود؟ از زبان ما چه منفعتهاي شخصيايي که بيان نميکنند. پاسخ مسئول سينماي کشورمان هم ميزان فروش است. دقيقا مثل همان آمريکاي نااميد که ميليونها نسخه اميد به آنها فروخته شد، الان هم مسئولين عزيز دارند به ازاي فروش هر بليط در گيشه، شادي به مردم ميفروشند. بله يقينا که آقاي جوان بايد فيلم ضد جنگ بسازد، حتم اليقين ايشان حق دارند! همان رامبد ي که دو ميهمان را به برنامه خندوانهاش دعوت کرد و به بيکار بودن نويسندهها قهقهه زدند تا مردممان را بخندانند. همان برنامهاي که در قسمت مسابقهي اسم و فاميلاش، ميهمان برنامه نوشت وريا و وريا که در آن زمان اسم منشوري بود، در اصلاح برنامه تبديل شد به وحيد و بعد پخش شد. ولي قهقهه به بيکار و علاف بودن نويسندهها اصلاح نشد. کسي ککش هم نگزيد. رامبد جوان فيلم ضد جنگ ميسازد و چند وقت ديگر برنامه تلوزيونياش هم ميرود روي آنتن يا هر پلتفرمي، آن وقت بهرام بيضايي باشو ميسازد و توقيف ميشود، در آخر هم از کار بيکار ميشود و مسئولين به اميد مردنش از گشنگي از هر کاري که ميتوانست بکند، محرومش ميکنند، ولي در کمال تاسف آقاي بيضايي مقاومت ميکند و مهاجرت ميکند و زنده ميماند! جالب اينجاست که آقاي جوان هم ميرود ولي نه براي مهاجرت بلکه براي به دنيا آوردن بچههايش در همان همسايگيهاي آقاي بيضايي! بيضايي با خودش فردوسي را برد و رامبد اسطوره هايي چون خداداد عزيزي و فيروز کريمي را آورد! در فيلم جديدش نميدانم، احتمالا اسطورههاي باليوود فيلمفارسي ساخته باشد. ما که مدعي العموم نيستيم و خبر از ريز جزئيات پايتخت و کلان شهرها نداريم ولي در شهر خودمان چه خبر است، همين تئاتر اوژن يونسکو که دوستان زحمت نقدش را هم در گلشن کشيدند! ما يا آنور بوميم يا اينور، در سالن اصلي تالار نمايشي اجرا شد که يکي از بازيگرانش سلبريتي و گويا رپر معروف پايتخت نشين است و در سالن مهجور تالار، شاه ميميرد اوژن يونسکو به صورت برشتي اجرا ميشود! اجرايي کمرشکن به دو دليل، اول صندليهاي زهوار در رفته و دوم اجراي خلاقانهي حوصله سربرش! بعد از گرگان، از کردکوي خبر دارم که اصلا نميدانيم چه خبر است! از وعدههاي پارينه سنگي نمايندگان براي تلکابين درازنو به قلب درياي خزر و سينما براي کردکوي که بگذريم، در شاهکارترين حالت رويداد فرهنگي کنسرت خوانندگان (نميدانم کي!) در سالن ورزشي امام علي با چينش صندلي پلاستيکي بر پارکت فوتسال داريم. صحبت از برنامههاي انجمنها و فعاليتهاي اداره ارشاد هم نکنم خيلي خيلي خيلي بهتر است. حالا که از اين همه مشقت و رنج ميگذرم، بايد فيلم هفته را انتخاب کنم تا در موردش بنويسيم. با توجه به شرحي که از حال و روز سينما و فرهنگ و هنر دادم، به نظر شما چه فيلمي ميشود ديد! نوشتن در موردش بماند! چه فيلمي ارزش ديدن دارد؟ فيلمي باشد که آدم بتواند ببيند. البته ما خيلي وقتها در بخش سينما جهان، فيلمهاي خارجي را زير سبيلي رد ميکرديم و در موردش مطلب مينوشتيم. چون واقعا با معضل فيلم خوب مواجهايم. تاريخ نگار سينماي ايران هم نيستيم که مدام از فيلمهاي قديمي نقد بنويسيم، البته که از آن هم کم ننوشتيم!
اين وسط آدم با خودش ميگويد:
اين فيلم جديد آقاي رسولاف هم بد نيست براي نقد اين هفته! احتمالا سياه نمايي کرده و ما هم به عنوان منتقد مچش را ميگيريم و ميگوييم اگرچه مشکلاتي هست ولي خب اينجور هم نيست و چهارتا نقطه قوت و ضعف فيلم را گوشزد ميکنيم و والسلام، نقد امروز را هم ميبنديم.
اما، بعد از ديدن فيلم دلم به حال خودم سوخت!
من که اول و آخرش، هفتهاي يک بار در يک صفحه از روزنامه محلي در مورد سينما مينوشتم، ولي بيچاره آنهايي که کارشان نوشتن در مورد سينماي معاصر است!
واقعا جايگاه شعور و فرهنگ ما مردم ايران به جايي رسيد که دانه انجير معابد شد فيلم انتقادي؟
فيلمي که کَن تحويلش بگيره و کارگردانش از پشت تريبون، خطابهاي براي ما بخواند؟
روزي فيلم توقيفي سينماي ما سگ کشي بود، اعتراض بود، قرمز بود، حتي ميتوان گفت مارمولک بود! الان فرهنگمون به جايي رسيده که دانه انجير معابد شده فيلم اعتراضي و توقيفي؟
آدورنو ميگه: بعد از آشويتس، شعر گفتن بربريت است!
1401 را که نميشود از تاريخ دنيا حذف کرد. اتفاقات، اعتراضات، اغتشاشات، اصلاحات، ... هرچيزي که نام دارد، اسمش را بگذاريد همان تاريخي که آن را ديديم. نام تاريخ کفايت ميکند. اجازه بدهيد وقتي ما نبوديم، اين فيلمها را براي نسل بعدي بسازيد.
اميدوارم شبي، بهانهي پيادهرويام جور شود!
دانه انجير معابد
محمدصالح فصيحي
شوخي که نميکنيد؟ خودتان را ... فرض کرده ايد يا ما را؟ قرارست به کدامش دل خوش کنيم؟ به فرمي که نداريد يا مضموني که ميخواهيد بگوييد؟ آنقدر پرت و عقب افتاده ايد که همچنان فرم و مضمون را برايتان از هم تفکيک ميکنيم. دانه ي انجير معابد. آخرين فيلم محمد رسول اف. داستانش درباره ي سال 1401 است. براي اعتراضات ززآ. البته که نميدانم فيلم را چطور ساخته ايشان وقتي يک مدت تو زندان بوده و بعدش هم که فلنگ را بسته و عطا و لقاي ايران را بخشيده و البته تر که نميدانيم چطور با آن فيلم هاي قبلي اش، با اين فرض که فيلم را در ايران فيلمبرداري کرده، توانسته مجوز بگيرد يا هماهنگ کند براي فيلمبرداري در معابر و خيابانها. البته هيچ اهميتي هم ندارد برايش تفت دادن هاي يک ناهنرمند در جشنواره اي فرانسوي. البته ترترتر که هنر در کشور خودش هم برايش اهميتي ندارد و کلاً در زمينه ي هنر همان است که حکيم بزرگ فرمود و ايشان فقط عمل ميکند بهش: هنر خوار شد جادويي ارجمند! در همچه ترصکيب و نگاهي است که حتي پيش از ساخت چيزي مثل دانه انجير معابد، چيزي پيش ميآيد مثل ززآ. در چنين ترکيبي است که ابتذال ميچکد از سر و روي سينما و سريال هاي ما. و حتي نيازي نيست که برويد و بگرديد و ابتذال را بخواهيد پيدا کنيد. صرفاً ميتوانيد به چند شماره از همين نقديادداشت هاي ما مراجعه کنيد که مشتي است نمونه ي خروار. معدودست که اثري بيايد و خوب باشد. دانه انجير معابد زندگي يک خانواده ي چهارنفري است. پدر مذهبي و مادر هم. پدر به تازگي بازپرس شده و سرش شلوغ شلوغ. مادر هم که بله قربان گوي شوهر. يک تکه گوشت مطيع در دستان شوهر. جانم فدايت اي شوهر. ميماند دو دختر. يکي دانشگاهي است و بيست و يک سالش است و يکي چند سال کوچکترست از او. داستان در حوالي اعتراضات شروع ميشود – اگر بهتان برنميخورد که جاي اعتراض نميگويم اغتشاش – و اين دو دختر – رضوان و سنا – راستش را بخواهييد جوگير ميشوند که چي هست و چي نيست. چرا جوگير؟ سوال خوبي است. اگر ما قبلتر محدوديت و حد و مرزي ديده بوديم از زندگي اين دو دختر چه در داخل خانه و چه در خارج از خانه - و کل محدوديت به يک موي آبي و يک لاک زدن خلاصه نميشد – آن موقع ميتوانستيم بگوييم که لابد چيزي بوده که مانع اينها شده و حالا که بحبوحه ي مهسا اميني پيش آمده است، اينها با اين و آن فضا و اتفاق همذات پنداري ميکنند و فضاي اعتراضِ بيرون را نمودي از تمايلات خودشان ميبينند براي بروز و ظهورش. ولي خب نيست همچه چيزي در داستان. رضوان و سنا ناگهان چنان رگ انسانيتشان ميزند بالا که رها از هر سود و فايده و براي مقام شاخص و شامخ و کامل انسانيت سينه سپر ميکنند در رساي مظلوميت مردمان. از پشت اينستا فهميدي وضع مملکت خراب است؟ چرا چون سرکوب کرده؟ خب کدام کشوري است که سرکوب نکند؟ چرا ززآ را به يک حجاب تقليل ميدهي؟ با يک حجاب فهميدي که کشور خراب است و داغان است و بايد از بيخ و بن اصلاح شود؟ شازده ي دوزاري تان که دست ميدهد به خونريزترين فاشيست روي زمين – يعني اسرائيل – بهتان نگفته از متن تورات و تاکيدهايشان به حجاب؟ نگفته از سر و وضع يهودي ها؟ نگفته اگر عکس صد سال پيششان را ببيني فکر ميکني از همين دهکوره هاي خودمانند؟ خب. دفعه بعد که رگ غيرتت براي مردم سوخت، پاشو بيا بين مردم و داد بزن. بيا کاري کن و کر شو، کور شو، کشته شو. نه اينکه براي ترس عواميت و عاميانه و کلي ماندن فيلمت، دختر الکي معترض فيلمت را – صدف – بگويي که واقعا و به ابوالفضل قسم که هيچ کاره بوده و مظلوم بوده و معصوم بوده و يکهو ساچمه و باتوم خورده بهش آهان يادم نبود که صحنه هاي اعتراض را در فيلمت نياورده اي و همه را از پيج 1500 تصوير که منحل شد همين چند وقت پيش آورده اي و گذاشته بودي در سيو مسيج اينستاگرامت. تازه کسي بهت گفته که لوگوي تلوبيون هم پايين تلويزيون خانه ت هست و همه اش ضبط شده و دانلود شده بوده؟ منشي صحنه نداشتي جناب فيلمساز؟ يا نکند خواستي ما را به فرايند ساختن فيلم در کشوري دربسته و بدبخت جذب کني و بگويي فيلم فقط نساخته اي و زندگي را به تصوير کشيده اي؟ هان؟ يا نکند خواستي فيلم و مقاله و مستند را ترکيب کني با آوردن تکه هاي فيلم هاي اينستاگرامي وسط فيلمت؟ خيلي رفتيم جلو؟ بگذاريد برگرديم عقب. اين پدر خانواده اول فقط پدرست. بعد اما اسلحه اش گم ميشود در خانه و او تبديل ميشود به نماد. همانطور که دخترها و مادر خانه. شايد از ويژگي هاي تمايل شديد به غرب و الگوبرداري از سينماي غربي همين باشد که نمادها هم همان نمادهاي آن ها ميشود. نمادهايي که سال ها تکرار شده، دوباره تکرار ميشود. پدر ميشود رئيس يک خانه و خانه ميشود يک اجتماع و پدر ميشود رئيس آن جامعه-اجتماع. تازه مذهبي هم هست. اين يک. در حکومت هم کار ميکند. اين دو. فدايي حکومت هم هست. اين سه. هنگامي که بحث جان و آبروش هم پيش ميآيد هرکاري ميکند. اين چهار. ديگر چه بگذارد تا ثابت کند بهتان؟ مادر و دخترها هم که دو قشر مردم اند يکي در ميانسالي و يکي در جواني. ما هم که عاشق زندگي و جواني. ميخواهيم فقط جواني کنيم به شوق و ذوق جواني اي که يک جوان خارجي – از هر نوعش که هست – ميکند. ما فقط ميخواهيم انسان باشيم فارغ از رنگ و جنس و دين و مليت و نژاد و طبقه و هرچه که هست. ماها کلاً يک مشت انسانيم که ميگوييم درد و قتل و مرگ اَخ و پيف و بدست و باقي چيزها خوبست و بهبه چه عالي است. پس نقطه ثقل فيلم ميآيد با اين دو دختر. دو دختري که نه شخصيت دارند نه تيپ. فقط سرسپرده اند به آرمان نه به زورگوييِ مرد و نه به حجاب اجباري. اين وسط تير و باتوم هم بدستها. حواستان باشد. گور پدر ساختار جوامع و الگوهاي حکمراني. فيلم آنقدر صحنه و سکانس اضافي دارد که از شماره بيرون است. عالي است به عنوان ملاتونين و تنظيم کننده ي خواب. از همان ابتدا هم معلوم است که تهش قرارست چه بگويد. وقتي از همان اول همه چيز را مشخص کرده اي و تصميمت را گرفته اي که حرف خودت را بزني فقط، پس چه فرقي داري با همان حکومتي که قرارست ضدش باشي؟ چه فرقي داري با آني که قرارست نقدش کني؟ وقتي صرفا مثل فيلم لِرد تا نشان ميدهي يکي ميرود تو سيستم ميشود آدم بَده، ديگر چه فيلمي و چه ژستي؟ صرفاً داري خودت را تکرار ميکني رو جاها و آدم هاي جديد. ما هم که بيکار؛ مينشينيم ميبينمت. فيلمت هم چهارسال ديگر در گورستان فيلم هاي به درد نخور و از ياد رفته. ميخواهي باور کن ميخواهي نکن.