ادبیات نوجوان


ویژه نامه |

يادداشت

دبير صفحه

 

 

آزاده حسيني

نسيم صبح سعادت

 بدان نشان که تو داني

در فراخوان«نامه اي به حافظ»، به مناسبت بيستم مهر ماه، روز بزرگداشت حافظ؛ پنجاه و چهار اثر از نويسنده هاي گلشن مهر در دو ويژه نامه به چاپ رسيده است. تعدادي از اين نويسندگان، عضو کارگاه هنر و ادبيات روزنامه گلشن مهر هستند. در اين کارگاه ها از حافظ، سعدي، فردوسي، خيام و بسياري از نويسندگان و شاعران مي خوانيم و مي شنويم.

امسال نيز مانند سال گذشته به مناسبت بزرگداشت حافظ، اعضاي گلشن مهر، بيت هايي ناب را در برگه هاي رنگي نوشتند و به عنوان هديه به همکلاسي هاي خود در مدرسه تقديم کردند. اين رويداد کودکان و نوجوانان گلشن مهري روز شنبه بيست و يکم مهرماه در مدرسه ها و شهرهاي مختلف به طور همزمان برگزار گرديد. اعضاي حافظ خوان هر کدام يک غزل در کلاس مدرسه خواندند و همکلاسي هاي خود را با شعر حافظ آشنا کردند. والدين نيز براي فرزندان حافظ خوان خود هديه بردند و با شکلات از همکلاسي ها پذيرايي کردند. همه اينها با هماهنگي قبلي دبير سرويس کودکان و نوجوانان روزنامه گلشن مهر انجام شد و آنچه که اعضا شايد در ده دقيقه از کلاس خود اجرا کردند، حاصل ماه ها تلاش و برنامه ريزي بود که با استقبال خانواده ها، معلم و مسئولين مدرسه همراه شد. بچه هايي که از سراسر ايران در اين کلاس ها شرکت مي کنند و برخي جزو نويسندگان صفحه هستند و آثارشان منتشر مي شود. در کتاب هاي درسي و سيستم آموزش و پرورش خبر چنداني از آشنايي با حافظ نيست، تازه در دوازده سالگي بعد از شش سال

تحصيل، با چهار بيت حافظ آشنا مي شويم. به جبران اين کمبودها، اينجا در صفحه کودک و نوجوان روزنامه گلشن مهر با هم از ادبيات و فرهنگ ايراني مي خوانيم و مي نويسيم. معلمان گرامي مي توانيد با فرستادن آثار و عکس دانش آموزان خود در اين مسير فرهنگي با ما همراه باشيد.

 

 

 

شايد بيايد زمان ديدار

سيده زهرا علوي نژاد

سلام به بزرگ مرد تاريخ، شاعر بزرگ ايران حافظ، حافظ قلب و جان

شعرهايت را دوست مي دارم

مي خوانمشان حتي وقت هايي که بيمارم

به شعرهايت عشق مي ورزم

وقت هايي که اشک مي ريزم و به خود مي لرزم

شعرهايت از ته دل هستند انگار

گاهي مي خندي و گاهي با آنها مي زني زار

شعرهايت زبانزد عالم است

هنوز هم کسي بر شعرهايت چشم نبست

روحت شاد باشد شاعر بزرگوار

شعرهايت بود به قشنگي شکوفه هاي بهار

موفق بودي و شدي الگوي همگان

ما هم روزي از ما مي رود جان

در آن موقع شايد بيايد زمان ديدار

ديداري به قشنگي فصل بهار

 

 

 جستجو در عشق و معرفت

فاطمه لاک تراش

در دل شبهاي خاموش و پرستاره، نشستم تا نامه ‌اي به حافظ بنويسم. دلتنگي‌ هاي روزانه و پرسش ‌هاي بي ‌پاسخ مرا به سمت کاغذ کشاند. با قلمي غرق در رنگ عشق، شروع کردم: «حافظ جان، در کوي عشق قدم مي‌زنم و با چشماني بسته، به دنبال تجلي توام» در ادامه، روياها را برايش گفتم: «دل دردمند است و روح سرگشته/ مي‌جويم آرامش، دمي در سايه‌ي کلامت» پاسخي از او به نظرم آمد، گويي نسيم کلماتش به من ميرسيد: «غزل من، يار توست، بي‌انجام و بي‌پايان/ در هر شعري عشق، در هر کلامي جان». ياد شبهاي پرشور و شيدايي‌ ام، نوشتم: «آي عشق! در دل تنگم نشسته و جا خوش کردهه/ تويي که در خفا، در زنجير غزلهايم پرواز مي‌کني»! و در پايان، با اميد به آينده ‌اي روشن، نامه را به پايان رساندم: «حافظ جان، مرا در شعرهايت جستجو کن/ شايد روزي در کوي عشق، سايه‌ام را بيابي» با اين آرزو، کاغذ را در دل شب رها کردم، گويي بادهاي شب آن را به سوي شاعر بزرگ خواهند برد و کلماتش را به من باز خواهند گرداند.

 

 

 حقيقت درون

نسترن محمدپور

درود و احترام به بزرگ مرد تاريخ جهان که بود و نبودت لطف و رحمت است. و خداوند قادر و توانا به خود باليده است. تو در مسير حقيقت دروني هستي که امتدادش تمام رنگها و زيبايي ها و تمام حقيقت هاي جهان بيکران را در بر مي گيرد. حقيقت را در خود بيدار کردي و تاريخ ساز شدي. حقيقت دروني که نهان از اسرار جهان در بيت هاي شما مرد شريف هست و انسانها و به سفري خيالي در واقعيت به فکر مي برد. اين صحبت هاي دلي چون از دل آمده به دل تمام دنيا نشسته، دوست داشتني قلبي به خدا درونت بود که اوج گرفت. کائنات مسيرش روشن است و شما بزرگ مرد تاريخ مثل درياي روان در دل انسان، قرن ‌ها با اشعار زيبا و پر معنايتان جا داريد و مسير نور و روشنايي و وصل شدن به کريم قدرتمند و حس زيبايي در تمام نوشته ها قابل درک است. سپاسگزارم بابت وجودتان که پر از رحمت و حقيقت دروني بود و شگفتي خلق کرديد.

سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي

خطاب امده که واثق شو به الطاف خداوندي

دعاي صبح واه شب کليد گنج مقصود است    

بدين راه و روش مي رو که با دلدار پيوندي

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز        

وراي حد تقرير است شرح آرزومندي

 

 

حافظا جانم به جانانت قسم

نازنين زهرا چيت بند

اي صبا پيامم را ببر براي کسي که وجودش سرشار از عشق و محبت است. براي بزرگ مرد تاريخ شعر، حافظ. «صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد/ که چون شکنج ورق هاي غنچه توبر توست». اين اولين نامه اي است که برايتان مي نويسم. مي داني شعرهايت براي من شبيه گل سرخ است، همان قدر زيبا و دوست داشتني. خواندن هر کدام از شعرهايت پند و راهي از زندگي را نشان ميدهد. اولين باري که شعرهايت را خواندم، آنچنان سني نداشتم و مفاهيم شعرهايت را خيلي کم متوجه ميشدم. اما ميدانستم که اصل و جنس شعرهايت فرق مي کند. بزرگ تر که شدم ياد گرفتم شعرهايت را چگونه بخوانم و بفهمم. فرقي نميکند شعرهايت عاشقانه، عارفانه يا پند باشد. هر کدام را که بخواني و به کسي تقديمش کني همانند دادن گل سرخ است. «گل بي رخ يار خوش نباشد/ بي باده بهار خوش نباشد/ طرف چمن و طواف بستان/ بي لاله عذار خوش نباشد». خواندن شعرهايت به من ديدگاه تازه اي نسبت به جهان و زندگي داد. طوري که هرگاه زندگي بر من سخت مي گيرد، شعر تو را زير لب زمزمه ميکنم، و با ديد بهتري به سمت مشکلات قدم برميدارم. اما درون شعرهايت تپش وجودت را حس ميکنم. گرم و ملايم گويي روحت درون ميم و قافش زندگي ميکند. زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويند/ که گفته ي سخنت ميبرند دست به دست. کتابت همچو قرآن مقدس است براي ايرانيان. من و هم نسل هايم تو را هرگز فراموش نمي کنيم تا زنده هستيم شعرهايت را ميخوانيم تا نبض و روح جهان شود. و گاهي براي ابراز عشق کتابت را به يکديگر هديه ميدهيم. «جان فداي دهنش باد که در باغ نظر/ چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست».

 

 

شيراز

رونيکا منوچهري

سلام به دوستاي خوبم! ميخواهم خاطره سفرم به آرامگاه حافظ شيرازي را براي شما کوتاه بيان کنم. در روز دوازدهم شهريور من و پدر و مادرم به شيراز و آرامگاه حافظ شيرازي سفر کرديم. در آنجا من از زيبايي فضاي آرامگاه حس خوشايندي داشتم و با خوردن فالوده شيرازي گرماي هوا برايم دلچسب ميشد و با شوق و ذوق عکس هاي زيادي گرفتم و مطالب زيادي در مورد اين شاعر مشهور خواندم و از آنجايي که مردمان زيادي به آنجا آمده بودند فهميدم شاعري بسيار محبوب و مشهور است. خواجه شمس الدين محمد ملقب به حافظ شيرازي و مشهور به لِسانُ الغِيب از محبوب ترين شعراي ايران زمين است. ايشان زاده ي هفتصد و بيست و هفت هجري قمري هستند و در سال هفتصد و نود و دو هجري قمري در شيراز درگذشت و آثارش نه تنها در ايران بلکه در سراسر نقاط جهان به شهرت رسيده است. يکي از آثارش که همه ما با آن آشنايي داريم، ديوان حافظ است که در طول پنجاه سال سروده است. من در اين سفر از اينکه با يکي از مشهورترين شاعران ايران آشنا شدم، بسيار راضي و خوشحال بودم و به خودم قول دادم از اين پس اشعار اين شاعر محبوبمان را بيشتر بخوانم و باز هم به شيراز سفر کنم.

 

 

فالوده

زينب اسديي

سلام‌. خوبيد؟ خوش بحالتان، چون در شيراز زندگي مي‌کنيد. شيراز فالوده و بستني هاي خوشمزه‌ اي دارد. شيراز جاهاي ديدني زيادي دارد. من دوست دارم به شيراز سفر‌ کنم، البته به شيراز آمدم اما آن زمان فقط دو سالم بود. اگر يک بار ديگر به شيراز بيايم، پيش‌ شما هم ميايم. من شعرهاي شما را زياد شنيدم. البته دو تا از شعرهاي شما را حفظ‌ هستم. با اينکه غزل هاي حافظ را زياد به ياد ندارم، اما به حافظ علاقه‌ زيادي دارم.

 

 

هديه

آرنيکا رستگارنيا

اي حافظ تو بهترين شاعر هستي! شعرهايت خيلي زيباست. دلم ميخواهد به شيراز سفر کنم و به شما سر بزنم. کاشکي روزي بشود که بيايم بر مزارت و يکي از شعرهايم را به شما هديه کنم.

کاش تا دل مي‌گرفت و مي‌شکست

حافظ مي آمد و کنارم مي نشست.

 

 

 

حافظ قرآن

نيکا موسوي

سلام حافظ شيرازي! من نيکا موسوي هستم. ميدانم من را نمي‌شناسيد ولي من يکسالي هست که با شما آشنا شدم و غزل هايتان را مي‌خوانم. دوست داشتم نامه اي برايتان بنويسم چه خوب مي‌شد که الان معلم من بودي و من شاگرد شما  و مي‌توانستم شما را از نزديک ببينم. الان نيستيد، ولي با شعرهايتان به من آموزش هاي زيادي مي‌دهيد. من با خواندن غزل هايتان ياد گرفتم که رياکار نباشم، آدمها را دوست داشته باشم و آن ها را فريب ندهم. راستي حافظ جان من هم دوست دارم حافظ کل قرآن بشوم و تا الان توانسته ام يک جز قرآن را حفظ کنم. مي خواهم بگويم با اينکه نيستيد ولي شعرهاي شما براي من و دوستانم بهترين معلم است. من  خيلي دوست داشتم يار شما را هم بشناسم چون در بيشتر شعرهايتان حرف يارتان را زديد. من از خواندن غزل هايتان لذت ميبرم  و با اينکه معني بعضي از غزل هايتان برايم سخت است ولي تمام تلاشم را ميکنم تا يک روز همه شعرهايتان را خوانده باشم و ميدانم که آن روز مي‌رسد چون شما که معلم و الگوي ما هستيد، توانستيد در دوران جواني خيلي از علوم را ياد بگيرد. لطفا اگر باد صبا نامه ام را به شما رساند جواب نامه ام را بدهيد و من را راهنمايي کنيد که چطور مانند شما شعر بنويسم.

 

 

 

کادويي گرانبها

زهرا رياحي

بهار بود. صداي ملايم و زيباي باد صبا آمد. به سمت در دويدم و به نزد باد صبا رفتم. به باد صبا گفتم: «اي باد صبا چه خبرها، چه خوشي ها، چه بدي ها، چه آرزوهايي که به پيشوازم آمده است»؟ باد صبا گفت: «پيامي از حافظ دارم». حرفش را قطع کردم و بيتي زيبا از حافظ را خواندم:

«روزه يکسوشد و عيد آمد و دلها برخاست

مي زخمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست

نو به ز مدفروشان گران جان بگذشت/ وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست».

باد صبا با لبخند گفت: احسنت بر تو پس ديوان حافظ زياد مي خواني! من با شرمساري گفتم: من زياد از ادبيات چيزي نمي دانم اما چند روزي به تولد حافظ نمانده است و کادويي هنوز برايش نفرستادم. باد صبا گفت: چرا که نه! تو روح او را سربلند کردي با يک بيت شعري که حفظ کردي، ادبيات را با شعر خواندن و حفظ کردن، جاودانه نگه داشتي اين از کادوي تولد هم بالاتر است. خوشحال شدم و گفتم: باد صبا! سوالي از حافظ دارم! باد صبا گفت: بگوي به او پيام تو را مي رسانم. گفتم: حافظ! چطور اين همه شهرت پيدا کردي و شاعر شدي؟ چگونه اين علم خدادادي نصيب تو شد؟! باد صبا گفت: عجب سوال خوبي! من پيامت را به او مي رسانم! فعلا خداحافظ! خداحافظي کردم و فردايش، صداي باد صبا را شنيدم و دويدم و با عجله گفتم: چه شد؟ جوابم را چه داد؟ باد صبا گفت: عجله نکن الان برايت مي گويم. حافظ براي تو اين پيام را فرستاد: ممنون از تو فرزند خوب ايراني عزيز بسيار متشکرم که کادويي گرانبها را برايم فرستادي! من ثروتمند نبودم زياد در جامعه شناخته نبودم من به خاطر عشق زياد به شاعري و ادبيات، علم درون خود را شکوفا کردم و از خدا سپاسگزارم که تا زماني که در اين دنيا بودم، با آبرومندي زندگي کردم. حالا براي شما، فرزند خوب و کوشا، شعري را مي گويم: تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست/ دل سودا زده از غصه و نيم افتادست/ چشم جادوي تو خود عين سواد سحرست/ ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست! ضمنا عيدت مبارک! با آرزوي سلامتي و شادي؛ حافظ. از باد صبا تشکر کردم و بعد از رفتن باد صبا، بوي گل محمدي در حياط پيچيد و صلوات فرستادم و در دلم گفتم: آري! سر آمد همه کارها، عشق است!

 

 

 

 سلامي از باد صبا

فائقه بزي زاده

روزهاي آخر اسفندماه بود و هوا آماده تعويض جايش با بهار ميشد. با بچه هاي مدرسه هماهنگ کرده بوديم که ديگر مدرسه نياييم و گويي خود را تعطيل اعلام کرديم. حال و هواي عيد و تعطيلات و عيدي فرصت درس خواندن برايمان نمي‌گذارد در هر سني که باشيد چه جوان بيست ساله چه کودک هفت ساله. روزي از همين روزها که خوابيدن تا ظهر را آغاز کرده بودم ناگهان با صدايي مهيب از جاي برخاستم. پنجره با صدايي خوفناک خود را به چارچوبش مي‌کوبيد. پرده ها بي محابا شروع به رقص کردند. همه جا تاريک شده بود. باد ديوانه وار مي‌وزيد. اولين باري بود که اينگونه بادي را مي‌ديدم. گرخيده بودم حتي جرات بستن پنجره را نداشتم. زير پتو خزيدم و گوش هايم را با دستانم محکم گرفته بودم. ناگهان کسي مرا تکان داد و بلند شدم. پتو را کنار زدم اما کسي جز من در خانه نبود و حالا بيشتر از قبل مي ترسيدم و ياد شعر حافظ درباره باد صبا افتادم که مي‌گويد: نفسِ بادِ صبا مُشک‌فشان خواهد شد/ عالَمِ پير دگرباره جوان خواهد شد ولي اينبار در حال حاضر من جوان از فرط ترس پير خواهم شد. ميان صحبت هايم با ذهنم صدايي را شنيدم که زمزمه وار و آرام مرا به خود فرا مي‌خواند با ترس و لرز به سوي پنجره رفتم. صدايي رسا حواسم را به خود جمع کرد که ميگفت: نترس من از ديار دوري آمدم تا خبري پر از شادي را به تو برسانم. از طرف عزيزي از ديار شيراز که به مناسبت تولدش هر سال خبري نيکو را به يکي از شما خوش دلان هديه مي‌کند و اينبار در خانه تو آمده ام. با خود گفتم: چه کسي از شيراز به ياد من است و حتي مرا مي‌شناسد که به مناسب تولدش بخواهد هديه اي بدهد؟ يا اينکه از کجا خبر خوب را مي‌داند! آن صدا دوباره شروع به صحبت کرد و تمام حرفهاي ذهنم را مي‌دانست و به آنها پاسخ داد. بله او باد صبا از طرف شمس الدين محمد حافظ بود همان حافظ قلب و جان! به مناسبت تولدش در تاريخ بيست مهر ماه هديه تولدش را در فصل بهار پيشاپيش به من اهدا کرد خبري که از خوشحالي روح را از تنم جدا کرد.

 

 

 شاعر خوب

مرسانا صديق

سلام حافظ اي شاعر بزرگ ايران تو در گذشته اشعار بسيار زيبايي نوشتي و گفتي، ببينم تو کلاس حافظ خواني ميرفتي؟ من بخاطر ياد گرفتن شعرهاي تو کلاس حافظ خواني ميرم. من از شعرهاي تو و سعدي و فردوسي پند و نصيحت ميگيرم. مثل اين از سعدي: دوستي را که به عمري فرا چنگ آرند؛ نشايد که به يک دم بيازارند. دوست دارم در آينده يک شاعر خوب بشم مثل تو و همينطور دوست دارم براي آمدن به آرامگاه تو به شيراز بيايم. تو و اشعارت هميشه به ياد مردم جهان و من مي‌مانيد.

 

 

کيميا

آيلين عبدلي

سلام بر حضرت حافظ! حافظ عزيزم تو از کلمه ها پرنده ساختي! از عشق کوهي بلند، از شهرخود شيراز براي ما عالمي ساختي! کلامت کيميايي دست نيافتني و بي انتهاست. به خداي يگانه دل بسته بودي و ميدانستي که او تنها رفيق بي نهايت است. ما را به خدمت به خلق سو دادي و هر بار شعري تازه خواندم با دنيايي از کلمات نو آشنا شدم. هر کدام از شعرهايت روح آدمي را با خود مي‌برد. ارادت خود را به درگاه شما خالصانه عرض ميدارم و به شما قول مي‌دهم تا روزي که زنده هستم ديوان مقدس شما را پاس بدارم و تمام ابيات مقدس آن را بخوانم. مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد/ که ز انفاس خوشش بوي کسي مي آيد. ارادتمند حضرت عشق.

 

 

حافظ گرانقدر

يسري شهواري

شب هنگام، مادربزرگم شمعي را وسط فرش اتاق قرار داد و کتابي باز کرد و شعري خواند. من از آن شعر خيلي خوشم آمد. فردا صبح رفتم دنبال مادربزرگم و از او درباره شعر پرسيدم. گفت اين شعر از حافظ است. کتاب را از مادربزرگم گرفتم. جلد قرمز داشت، وسطش عکس آقاي حافظ را زده بود و شاخه هاي قرمز و مخملي خودنمايي مي کردند. من وقتي شعرهاي بيشتري از حافظ را خواندم بيشتر و بيشتر به حافظ علاقه مند شدم. هر روز شعرهايش را مي خواندم تا اينکه روزي ديدم کل شعرهاي حافظ را حفظ هستم. من به کلاس دف و سنتور مي رفتم و در نواختن اين سازها مهارتي داشتم. بالاخره يک روز با کمک پدر و مادرم کنسرتي تشکيل دادم با تعداد زيادي بيننده، همه آنها خيلي از کار من خوششان آمد و هيجان زده بودند و من مشهور شدم. شبي  خواب حافظ را ديدم و از او تشکر کردم که اينقدر قشنگ شعر مي نويسد. او به من گفت که شعرهايي که مي نوشته را بارها و بارها خوانده و دوباره پاک نويس کرده، گاهي نزديک صد بار اين کار را انجام داد تا به موفقيت رسيد. اينگونه بود که تصميم گرفتم به شيراز سفر کنم. ديدم حافظ حق داشته، شيراز بسيار زيباست و آدم را به نوشتن تشويق مي کند. در کلام آخر مي گويم: اي حافظ گرانقدر! اگر تمام پول هاي دنيا را به پايت بريزند، اگر هر روز از تو ياد کنند باز هم نمي توانند تو را وصف کنند و از تو تشکر کنند که اينقدر همه چيز را به خوبي توصيف مي کني، و اينقدر زبان فارسي را شکوفا کردي. با خواندن شعرهايت آدم لذت مي برد و شروع به نوشتن مي کند. تو در کتابت به ما ياد داده اي که چگونه زندگي کنيم.