گفت و گو در ادبيات فارسي


یادداشت |

احسان مکتبي

گفت و گو يک پديده ي فرهنگي است، اما عوامل مختلفي در سياست، اجتماع و  حتي اقتصاد مي تواند بر اين پديده ي فرهنگي تاثير بگذارد، به اين خاطر جداي از تاثير گذاري اين عوامل، بايد پرسيد کدام عامل است که اين چنين، يک فرهنگ پر قدرت را به مسيري کشانده است که با همه ي عظمت، روشي را بر مي گزيند که به گفتن و شنيدن ختم نمي شود، روشي که در آن گفت و گو نه يک نياز مستمر براي جامعه انساني بلکه  گفت و گو به يک اتفاق روشنفکرانه تبديل مي شود و شهروندان آن فرهنگ خاموشي را بر ارتباط و گفت و گو ترجيح مي دهند  و براي اهل سکوت ارج و قرب بيشتري قائل مي شوند و اهل بيان را در مرتبتي نازل تر مي نشانند.  براي درک عميقتر اين مساله و براي آنکه پاسخي به اين پرسش بدهيم، ناگزيريم به برخي ريشه هاي عميق فرهنگي ايران زمين  نگاهي بيندازيم.

 

مباني معرفتي

سنت ادبي و معرفتي تاريخي ايرانيان همواره ترجيح سکوت بر سخن بوده است. نگاهي به آثار معتبر و بزرگ فارسي به ما نشان ميدهد که اين سنت ادبي ريشه هايي بس سترگ در تاريخ ما دارد، زيرا آن چنان که گفته شده است  بزرگان بيش از ديگران اهل سکوت اند، سکوت تداعي کننده آرامش و محوشدن در تاملات است و در ادبيات عرفاني ما بر آن تاکيد شده است  به اين خاطر گفته اند:

آنکه را اسرار حق آموختند/ مهر کردند و دهانش دوختند

عارف تنها در برابر خداوند به سخن مي ايستد و همه ي مقامات را براي هم کلامي با خداوند است که طي مي کند بنابراين سفر عارف از خود به خداست  من الخلق الي الحق است، او را با خلق کاري نيست آنگاه که به شناخت باري دست  مي يابد و در جذبات الهي غرق  ميشود، همه عالم ما سوي اله مي شود، براي او همه ي کاينات تنها يک چيز است و آن هو است  به اين خاطر است که من عرف اله کل لسانه (آن کس که خداوند را شناخت زبانش بسته مي شود ) چنين انسانهايي بر همه ي کاينات سيطره پيدا مي کنند و به ناچار زبان و کلامشان قواعدي ديگر را تجربه خواهد کرد، آنها طي الارض مي کنند و زمان و مکان را در هم مي پيچند و همه ي اينها را نيز در دوري از خلق و اتصال به مقام ربوبي دارند.

 آنگونه که جناب حافظ مي فرمايد:

 از کران تا به کران لشگر ظلم است ولي

 از ازل تا به ابد فرصت درويشان است  

 بر اين اساس نبايد با عامه سخن بگويند چون خداوند در وجودشان تجلي کرده است، سوژه و ابژه يکي شده است و در هم تنيده شده اند. او از کاينات تنها صداي هوالله را مي شنود،  بنابر اين نبايد رازهاي اين سخنان و کلمات را با مدعيان طرح کند، اين تجربيات معنوي خاص عارف است و تنها عارفان نيز جرعه نوش اين بحرندآن چنان که جناب لسان الغيب مي فرمايد:

 با مدعي نگوييد اسرار عشق و مستي

تا بي خبر بميرد در درد خود پرستي

اما آن چنان که معروف است منصور افشاي راز خلوتيان کرد و کلام حق را به غير  گفت، پس سزاوار مرگ سرخ بود

گفت آن يار کزو گشت سردار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد

اين جدي ترين استدلال براي تن زدن از گفت و گو با خلق  از سوي عرفا و نخبگان است اما به نظر مي رسد بيش از استدلال ، توجيهي بيش نيست چرا که عارفان و بزرگاني چون ابو سعيد ابي الخير که خود در بالاترين مقامات تصوف سير و سلوک داشته اند و از مقامات تبتل تا فنا رفته اند در ميان خلق مي زيستند و با مردم به مدارا و دوستي روزگار مي گذراندند و برخلاف اسلاف و اخلاف خود همواره به شعر و سماع مشغول بوده اند آن چنان که از زندگي آن بزرگ پيداست، ابوسعيد کسي بود که با ارباب همه ديانات با دوستي و تساهل مي زيست و همه بندگان خداي را به ديده ي انساني و برادري و برابري  مي ديد، در احوال اوآورده اند ابوسعيد در کليساي ترسايان بود و ترسايان سخت شيفته معنويت و حالت او شده بودند وقتي بيرون مي رفت مريدان گفتند: اگر شيخ اشارتي مي کرد همه مسلمان مي شدند و زنارها مي گشادند بوسعيد گفت: که ماشان ور نبسته بوديم که ماشان بگشاييم ،  و يا زندگاني جناب مولانا به ما مي آموزد که مي توان هم صوفي واصل بود و هم با خلق هم کلام شد، از نقد منتقدان مي رنجيد و گاه به آنها پاسخي دشوار مي داد ولي با همه تندي هاي منتقدان کار خود را رها نمي کرد و خود را انساني چند وجهي و متنوع مي دانست آنگاه که مي فرمود: 

 گفتم ز کجايي  تو تسخر زدو گفت اي جان

 نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه

نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل

نيميم لب دريا نيمي همه در دانه ....  و يا نمونه اي صريح از عصبانيت جناب مولانا در مثنوي آمده است که نشانگر آن است که او نيز به سان همه دچار احوالات  آدمي بوده و از حسد حاسدان در رنج مي افتاد و  گاه حتي فحاشي کرده است .     

 

جناب سعدي و گلستان

جداي از مباحث فلسفي، ارجحيت سکوت، انزوا و قناعت در انديشه جناب سعدي نيز حضوري جدي داشته است، نگاهي به باب هاي گلستان نشانگر آن است که ايشان نيز بر همان سيره سلف  راه برده اند و در سه باب قناعت، فوايد خاموشي و آداب صحبت  از هشت باب گلستان  به گونه اي سخن گفته اند که سکوت، انزوا و کناره گيري  را بر سخن گفتن ترجيح داده اند در اين ميان اما به نظر مي آيد در ترازوي سخن گفتن و خاموشي در کلام شيخ اجل، جناب سعدي روشي اعتدالي را پيشنهاد داده است اگر چه کفه ترازو به سوي خاموشي سنگين تر است و مي فرمايد:

اگر چه پيش خردمند خاموشي ادب است

به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشي

دو چيز طيره عقل است دم فروبستن

به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي

هر چند در اينجا به گفت و گو نمي پردازد اما نوعي درست گويي و اندازه گويي در کلام جناب سعدي موج ميزند و مي کوشد تا به مخاطبان بياموزد که بايد سخن را به جا و منطقي بيان کند  و سرکشي  را کار بي خردان بي مايگان بر مي شمارد و و در برخورد با حريفان توصيه به نرمي و تساهل مي کند و مي فرمايد:

دو عاقل را نباشد کين و پيکار/  نه دانايي ستيزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گويد/ خردمندش به نرمي دل بجويد

دو صاحبدل نگه دارند مويي/    هميدون سرکشي و آزرم جويي

و گر بر هر دو جانب جاهلانند/   اگر زنجير باشد بگسلانند (فوايد خاموشي )

و بگونه اي تلويحي گفت و گوي منطقي را تاکيد کرده است هر چند در تنها مناظره ي کلامي خود در گلستان، نام جدال سعدي با مدعي  را بر اين گفت و گو ميگذارد و درباره جايگاه  توانگران  و درويشان با مدعي به بحث مي نشيند. اما از نظر جناب سعدي يکي از راههايي که مي توان به يک گفتگوي منطقي دست يافت همانا پذيرش تکثر است وقتي که مي فرمايد:

يکي يهود و مسلمان نزاع مي کردند

چنان که خنده گرفت از نزاع ايشانم

به طيره گفت مسلمان گر اين قباله ي من

درست نيست خدايا يهود ميرانم

يهود گفت به تورات ميخورم سوگند

و گر خلاف کنم همچو تو مسلمانم

گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد 

به خود گمان نبرد هيچکس که نادانم

بديهي است پذيرش تکثر آن چيري نيست که حاکمان خود کامه آن را بخواهند و اجازه دهند همه ي صداهادر جامعه طنين انداز شود پس با استبداد اميد به صراحت نيز از بين ميرود. اما اين پيشنهادات اخلاقي، هيچکدام راهي براي در پيش گرفتن روشي به نام گفت و گو نيست تنها توصيه هايي براي چگونه سخن گفتن است و کماکان ترجيح بر گوشه گيري و دوري از خلق است که  علاوه بر دلايل معرفتي  دلايل اجتماعي و سياسي نيز با خود دارد.

 

نمونه اي متفاوت 

در ميان همه آثاري که به گونه اي تلويحي  و يا به صراحت گفت و گو را کنار مي گذارند کليله و دمنه  اثري متفاوت است  که مبتني بر گفتگو، داستانها را سامان داده است ،دو قهرمان داستان که بخش عمده اي از کتاب را به خود اختصاص داده اند مداوم بر سر مسايل مختلف به گفتگو و نقد و بررسي راههاي برون شد از تنگنا مي پردازند و مي کوشند در اين ميان بهترين مسير را انتخاب کنند. «کليله را گفت چه مي بيني در کار ملک که بر جاي قرار کرده است و حرکت و نشاط فرو گذاشته ؟ کليله گفت: اين سخن چه بابت توست و ترا با اين سوال چکار و ما بر اين درگاه آسايشي داريم و.... » و داستان بدينگونه با بحث و مناظره بين اين دو ادامه پيدا مي کند، بنيان داستانها و اتفاقات بر اساس تمثيل و تشخيص شکل مي گيرد و بخش عمده ي داستانها مبتني بر گفت و گوي بين کليله و دمنه مجال بروز و ظهور پيدا مي کند . نوعي از روايت که با عموم آثار و سياق نوشتاري در ادبيات فارسي تفاوت دارد . توجه به اينکه کليله و دمنه در کنار اسرار التوحيد محمد بن منور ،گلستان و تاريخ بيهقي يکي از بزرگترين و ارزشمندترين اثار منثور فارسي است به ما مي گويد که اين کتاب  مي تواند نکته ها و آموزه هاي بسياري  براي گفت و گو در جامعه ي ايراني داشته باشد.

 استبداد حاکمان 

سيري در امهات ادب فارسي نشانگر آن است جز برخي از کتب معدود، بقيه بر شيوه «پنهان نگاري» طي طريق کرده اند،  لئو اشتراوس  که يکي از مهمترين فيلسوفان سياسي قرن بيستم است در خوانش خود از آثار فلاسفه ايراني نظير فارابي و ابن سينا اين نکته را دريافته است که اين فلاسفه به آنچه او پنهان نگاري نام مي گذارد روي آورده اند. درباره اين مفهوم بايد گفت که پنهان نگاري شيوه اي از نگارش است که مفهوم متن براي همگان براحتي در دسترس نيست در واقع تنها بخشي از پژوهندگان مي توانند به فهم متن نائل شوند اشتراوس علت اين شيوه را نيز ترس از اذيت و آزار فلاسفه بدست  حاکمان مستبد مي داند، بديهي است جنگ هاي مذهبي و فرقه اي همواره درطول تاريخ بين مذاهب اسلامي وجود داشته است و در اين مسير حکام مستبد و ظالم همواره بدنبال تشديد اين درگيريها براي گسترش سيطره ي خود بوده اند و بدنبال آن بودند که نويسندگان ، فلاسفه و همه ي انديشمندان را در ذيل قدرت خود بسيج نمايند بررسي اوضاع جامعه اسلامي در دوره ي ميانه، نشانگر نوعي بي سر و ساماني و استبداد مطلقه اي است که بنام دين در جاي جاي امت اسلامي شيوع پيدا کرده بود و اين در حالي است که به گفته ي ابن خلدون مورخ بزرگ اسلامي به طور کلي حکمراني در اين دوره در بلاد اسلامي حتي از لحاظ نظري نه بر مبناي مذهب استوار بود و نه بر مبناي دين ، ابن خلدون معتقد است حکمراني دردوره ي ميانه از آن حکمران صاحب شوکت و صاحب تغلب بود  کلامي که مويد تعبير امام غزالي در احيا علوم دين نيز هست که مي گويد :  حکمراني  هم اينک تابع چيزي جز شوکت نيست هر کس که دارنده ي شوکت با آن بيعت کند او خليفه است . بنابر اين بايد به انديشمندان اسلامي و متفکران بزرگ حق داد که نگران سلامتي خود باشند خصوصا آنکه به چشم و دانش ديده بودند که انديشمندان ديگر بر اساس انديشه هايشان به مسلخ برده شده اند و براين اساس براي حفظ جان خود پنهان نگاري را در پيش گيرند . مجال گفت و گو و گفت و شنيد را خود خواسته و به مثابه روش ،کنار بگذارند آن چنان که جناب حافظ مي فرمايد:

گفت و گو آيين درويشي نبود

ورنه با تو ماجراها داشتيم

 و تصريح عالمانه اين نکته که ما اصولا اهل گفت و شنود و جدل نيستيم والا بايد بر سر مباحث بسياري گفت و گو کنيم و آنگاه ماجراها پيش مي آمد . در نتيجه بايد گفت پيچيده گويي و فرار از صراحت يکي از عوارض استبداد است که در جان و تن فرهنگي ما رسوخ کرده است و آن را در بر خود گرفته است، استبداد در طول سالهاي متمادي باعث شده است تا نخبگان براي حفظ جان خود راههاي ديگري جز گفت و گوي صريح و انتقادي را در برابر ديگران انتخاب کنند و پنهان نگاري يکي از اين شيوه هاست.

 

کژ فهمي عوام

علاوه بر استبداد حاکمان بايد کژ فهمي عامه را دليل ديگر فقر گفت و گو در فرهنگ ايرانيان دانست،جناب عطار درباره  دلايل بر دار کشيدن حلاج در تذکره الاوليا مي آورد:

سخن او فهم ناکرده، بدان کشتن و سوختن و... اي اهل معني بنگريد که با حسين منصور حلاج چه کردند تا با مدعيان چه خواهند کرد .... و نشانگر آنکه نوعي نگراني از سخن گفتن با عامه با شهادت متفکراني مانند  شيخ اشراق شهاب الدين سهرودي و عين القضاه، منصور حلاج و...  در بين نخبگان و انديشمندان شکل گرفته بود.  نگراني از عامه و ترس از کژفهمي آنها يک اصل مستمر و هميشگي در ادبيات و فرهنگ ايرانيان از زمان گذشته تا به اکنون بوده و هست اين نگراني آنقدر گسترده بوده است که جناب مولانا نيز در مثنوي گاه از ادامه سخن خود بخاطر نگراني از عوام منصرف مي شود، عوامي که جناب حافظ براي آن هيچ اعتباري قائل نيست و مي فرمايد:

باده خور، غم مخور و پند مقلد مشنو

     اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

اما همان حافظ بزرگ نيز  بخاطر نگراني از همين عوام بي اعتبار است که شعر رندانه گفتن را هوس کرده است.

هم چو حافظ به رغم مدعيان    

 شعر رندانه گفتنم هوس است

اما براي جناب مولانا که قصد رندانه سخن گفتن ندارد اين نگراني هست که بايد رعايت همه جوانب را بکند پس در دفتر دوم  مي فرمايد:

بس مثال و شرح خواهد اين کلا

 ليک ترسم تا نلغزد فهم عام

و رسما علت اينکه دامنه موضوع را به گونه اي مکفي بسط نمي دهد اعلام مي دارد  و آن عبارت است از :فهم نادرست عوام.

 و يا اين بيت:

طالب زر گشته جمله پير و خام

 ليک قلب از زر نداند چشم عام

عاميان فرق سره از ناسره تشخيص نمي هند تفاوت طلا و مس را درک نمي کنند بنابر اين بايد مراقب جهالت نادانان بود خصوصا آنکه اين جهالت با تعصب مذهبي و قومي نيز همراه گردد. البته در بسياري موارد جناب مولانا با گفت و گو و طرح جدل و مناظره، حرفها و حقايقي که مورد نظرش بوده است را بيان مي کند اما گويا به خاطر نگراني از عوام است که نمي تواند روش گفت و گو را به خوانندگان پيشنهاد دهد، تامل در گفت و گوي ميان شير و حيوانات جنگل در دفتر اول، خصوصا مکالمه اي که بين خرگوش و  سلطان جنگل به عنوان نمايندگان دو جريان فکري  تقديري و اختياري  شکل مي گيردو تلاش دو طرف براي اقناع طرف مقابل، يکي از نمونه هاي بسيار ارزنده گفت و گو در ادبيات فارسي است. براي نمونه ديگر مي توان  گفتگوي چالش برانگيز موسي (ع)و شبان در دفتر دوم را مثال آورد که در آن به بسياري از امورات فقهي نقد هاي جدي وارد مي کند، در اين گفت و گو جناب مولانا حال را بر قال مقدم ميدارد و تکثر در فهم را مي پذيرد و  تنزل دادن اعتقادات را به  آداب ظاهري رد مي کند و پيامبران الهي را نيز دور از خطا نمي داند، آشکار است که طرح چنين سخناني نه تنها در آن دوران که در دوران معاصر نيز مخاطره آميزاست، اما از آنجا که مولانا خود پيش از ديدار با جناب شمس  فقيهي صاحب نام بوده است با طرح چنين سخناني دليري مي کند والا روش او طرح حرفهاي جدي  اززبان حيوانات و يا  تمثيل  است و خود نيز هر از چندي اين مطلب را ياد آوري مي کند که مغز سخن را بشنويد و از ظاهر بگذريد، چون کلام ممکن است رسا نباشد و به اينگونه توانسته است از پس عوامان جاهل برآيد و آنگاه چنانچه رازي نيز برملا شد آن را به نقص تمثيل بسپرد. با همه ي اين احتياط ها به نظر مي آيد جناب مولانا چندان هم در حاشيه امن نبوده است و  آن چنان که گفتيم گاه مولانا نيز از زبان حاسدان به ستوه در مي آمده  و به آنها پاسخ مي داده است. اين ابيات در دفتر سوم را گواه اين مدعاست:

خربطي ناگاه از خرخانه‌اي

سر برون آورد چون طعانه‌اي

کين سخن پستست يعني مثنوي

   قصه پيغمبرست و پي‌روي

نيست ذکر بحث و اسرار بلند

 که دوانند اوليا آن سو سمند

از مقامات تبتل تا فنا

پايه پايه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلي

که بپر زو بر پرد صاحب‌دلي

چون کتاب الله بيامد هم بر آن

    اين چنين طعنه زدند آن کافران

که اساطيرست و افسانه نژند

نيست تعميقي و تحقيقي بلند

کودکان خرد فهمش مي‌کنند

نيست جز امر پسند و ناپسند

ذکر يوسف ذکر زلف پر خمش

 ذکر يعقوب و زليخا و غمش

ظاهرست و هرکسي پي مي‌برد

 کو بيان که گم شود در وي خرد

گفت اگر آسان نمايد اين به تو

اين چنين آسان يکي سوره بگو

جنتان و انستان و اهل کار

گو يکي آيت ازين آسان بيار ......

 وقتي صاحب مثنوي شريف  که کتاب خود را تالي قرآن و اصول اصول اصول دين مي دانست را چنين مي گويند بنابراين ديگران بايد حدود کار خود را در تقابل با جاهلان قياس کنند و بهترين راه را نيز سکوت کردن و سير در مقامات روحاني خويش  يا  کنار گذاشتن سخن گفتن به صراحت و شفافيت  بود که در تمام تاريخ فکري ايرانيان جريان داشته است.

 

نتيجه

سکوت و رندانه سخن گفتن و يا پناه بردن به استعاره و تشبيهات براي انتقال هنرمندانه مفهوم اگر چه در ظاهر سنت ادبي به نظر مي آيد اما بايد گفت شيوه هاي انتقال مفاهيم و يا کنار گذاشتن ارتباط با ديگران معلول سبک رفتاري حاکمان بوده و خواهد بود در روزگاري که در زماني طولاني نخبگان امنيت  لازم براي بيان انديشه هايشان را نداشته باشند براي حفظ خود يا سکوت مي کنند و يا ترجيح ميدهند با اهل خود سخن بگويند يا به دامن کنايه و ايجاز و ... پناه ببرند ، اما اتفاقي که در گستره زبان فارسي و ادبيات آن افتاده است آن است که شاعران ، نويسندگان و عرفا و متصوفه اي که در خراسان فرهنگي بزرگ آن روزگار به زبان فارسي توليد کلمه کرده اند توانسته اند به زيباترين شکل هنري از پس استبداد و محدوديتهاي حاکمان بر آيند و با بهره بري از  نحو زبان فارسي با کژفهمان و جاهلان مدارا کنند و آثار بي بديلي در ادبيات گران سنگ فارسي بوجود آورند.  بنابراين  کلام، مرکز ثقل ارتقا ي دانايي  است و دانايي بنيان رهايي است ، نمي توان بدون پاس داشت آنها راهي براي توسعه پيشنهاد داد ، همه حق سخن گفتن دارند اما لزوما همه درست نمي گويند، اين ترجماني ديگر از کلام خداوند است که امر کرد سخن همگان را بشنويد و بهترين آنها را بپذيريد .اميد که جامعه ايران با گفت و گو هاي بنيادين از تنگناهاي برساخته رهايي يابد. گلستان نيز با حضور فرهنگ ها و اقوام مختلف فرصت بي نظيري براي گفت و گوي فرهنگ ها را رقم زده است  فرصتي که هم چنان از آن بهره نبرده ايم و راهي نيز جز بهره وري از آن نداريم.