ادبیات
شعر و ادب |
داستان کوتاه
دو مَرگَن
احمد سوسرايي، آزادشهر
داروگها بيوقفه ميخوانند. گلهاي ابرِ سياه و تيره پهناي آسمان را پوشانده است. زير پايمان دريايي از مه موج ميزند. دوباره بر ميگردم سمت سيفي؛ او همچنان دور کَلِهي آتش نشسته است و پاي راستش را دراز کرده است. مينشينم پهلوي آتش؛ مشغول باز کردن قوطيهاي کنسرو ميشوم. ميگويم:
«اين ولقازا که بخونن پشت بندش باران شُرِه مُکُنه. بَوين آسمان رِ چي سياه شده! »
زير چشمي به سيفي نگاه ميکنم؛ ذرهاي نگراني در حالت چهرهاش پيدا نيست. حالا که خوب نگاهش ميکنم، دماغ دراز و چانهي کشيده و استخوانياش، هيچ تناسبي با چشمهاي درشت و خرماياش ندارد. قوطي باز شده را جلويش ميگذارم.
«اگه امرو هم دست خالي وا گَرديم، زالي کار رِ از ما ميگيره ميده به مَرگَناي ديگه.»
به حرفم پوزخند ميزند، سيفي. آرام، انگار که با خودش است، ميگويد:
«مَرگناي ديگه تُخم اين کار رِ ندارن.»
بعد دستش را بالا ميآورد و قاشق پُر از لوبيا را توي دهانش ميچپاند. با قاشق، لوبياها را هم ميزنم و ميگويم:
«خودم هفتهي پيش حبيب شيرهاي و داود خارکوهي رِ ميان مَلّه زالي ديدم. خيال مُکُني بارا چي اونجِه دَبودن؟ بارا اين که کار رِ از ما بِقاپَن! »
سيفي با گوشهي خالي دهانش ميگويد:
«زالي به اون دوتا چُلمَنگ اعتماد نُمکُنه.»
لقمهي توي دهانش را قورت ميدهد و در ادامه ميگويد:
«ما اين يه سال کم باراش ندوييديم!»
ميگويم:
«قرار ما جمعهروز بود. اِمرو سه شنبهاس و از قرار، چار روز مُگذرِه.»
سيفي کلاه پشميش را اندکي پس ميزند و پيشانيش را ميخاراند. ميگويد:
«خيال مُکُني پيدا کردنش مثل اُو خوردنه؟ اون بيپييَر اگه بفهمه دنبالشي، اِنقد اين ور و اون ور مُدووانِت تا خستهت کنه. بعد که بِدي خسته شدي و مخواي وا بدي، يه چُسِه خودي نشان مدِه تا باز بِفتي دِنبالش.»
کلاهش را روي پيشاني ميکشد و ميگويد:
«تازه شَم؛ تِه فکر مُکُني اگه پيداش مِکرديم، مِتانستيم کاري بکنيم؟ طبري و اون رفيقش که شبيه احمقايِه، اين چند روزه همهش اين دور و ور موسموس مِکَردن. با اولين شليک رو سرِ ما هوار ميشُدن.»
لحظهاي سکوت ميکند و بعد انگار که چيز تازهاي به ذهنش خطور کرده باشد، ميگويد:
«دروغ نگم يه نفر رفته پيششان و زيراب ما رِ زده. شايدم کار همون دوتا چُلمَنگ بوده. ها؟»
دوباره زير چشمي نگاهش ميکنم. او همچنان ميلُمباند و حرف ميزند:
«طبري ِبيشرف مثِل سگ شکاري مِمانِه. هر کِجه باشي بوتِ ميگيره، ميآد سراغت.»
از پشت سرمان نَرمه باد سردي ميآيد. ابرها کيپ تا کيپ آسمان را پوشاندهاند. تاريکيشان روي سرمان سايه انداخته است. مهِ پاي دره خودش را تا بالاي تپه رسانده است و همين طور دارد خودش را ميکشاند بالاتر. مه، مثل موج آبي که به هوا برخاسته باشد، يکباره سر ريز ميکند توي جنگل. وسايلمان را همان جور ناشُور ميچپانيم توي کولههامان. تفنگها را به دوش مياندازيم و راهي ميشويم. هنوز خيلي پيش نرفتهايم که مِه مثل ابري سخاوتمند در بَر ميگيردمان. سيفي نقطهاي سياه و متحرک شده است که به سختي ميبينمش. لحظهاي از نگاهم محو ميشود، اما صدايش را ميشنوم که ميگويد مواظب جلوي پايم باشم. دست به شاخههاي سرد درختچههاي کونوس و وَليک ميگيرم و از شيب تند، پائين ميخزم. قطرهاي گونهام را لمس ميکند. باز هم قطرهاي ديگر و باز هم قطرهاي ديگر...؛ به رفتن ادامه ميدهيم. حالا وارد جنگل شدهايم و آهسته و بيصدا پيش ميرويم. اين جاي جنگل هنوز به تصرف مه در نيامده است. سيفي ناگهان ميايستد. روي يک پا چمباتمه ميزند و ميگويد:
« تازه هَستِه. مطمئنم اينجه بوده.»
برميگردد و از روي شانه چپ نگاهم ميکند.
«قِشنگ معلومه حسابي پَروار شده. بريم عقبِ..»
ميپرم توي حرفش؛ ميگويم:
«اين يکي باشه بارا بعد.»
سيفي بلند ميشود. با نوک چکمه به مدفوعِ سياه و پر از دانهي ازگيلِ وحشي تلنگر ميزند. از اينکه برخلاف ميلش حرفي زدهام، به تِلِنگش برخورده است. تفنگش را دست به دست ميکند و با دلخوري ميگويد:
« اين خرسه حَيفه. ما نريم عقبش، يه مرگن دِيگه دَخلشِ ميآره.»
تفنگم را دوش به دوش ميکنم و از کنار سيفي رَد ميشوم.
در جنگل تيره و مهآلود، همچنان به راهمان ادامه ميدهيم. چيزيي نميگذرد که سيفي از من پيشي ميگيرد. چند قدمي که پيش ميرود، دوباره ميايستد. او، جنگل را مثل کف دست بلد است. کوچکترين صداها را ميشناسد و ميداند مربوط به کدام حيوان است. صدايش را تا حد نجوا پايين ميآورد.
«درست همين جِه بود. نه؟»
سرم را نزديک شانهاش ميبرم.
«تِه مطمئني.. » توي حرفم ميآيد. « اَرِه؛ همينجِه بود که دَخلِ غلامعلي رِ بيارد! »
سر ميچرخانم به دور و بر. اما فقط اشباح تيرهي تنهي درختان را ميبينم. تصوير چهرهي غلامعلي در نظرم جان ميگيرد. ميبينمش که روي زمين به پشت افتاده و سر و صورت و دندانهايش خونين و مالين است. نيمي از پوست صورتش کَنده شده و چشمهاي وق زدهاش از حدقه بيرون جستهاند. غلامعلي يک مَرگَن تمام عيار بود. تا زنده بود زالي به هيچ مرگن ديگري کار نميسپرد.
«غلامعلي واقعا رو دست نداشت. اما اون بيپييَر هميشه چند قدم از غلامعلي پيشتر بود. درست مث الانِ ما. خيال مُکُني مرگناي ديگه بارا چي ازش دوري مُکُنن؟ اون يه حقهبازيه که تُو اين جنگل لِنگِهش نيآمده.»
سيفي اين را ميگويد و دوباره راه ميافتد. از لابلاي تنهي درختانِ مهاندود، به دور و بر چشم ميگردانم. پرندهاي بالاي سرمان بال بال ميزند و "قيه" ميکشد. گويي دارد به ريش هر دويمان ميخندد. سيفي چند قدم دور نشده، دوباره ميايستد. انگار خاطرات تلخ گذشته مدام توي سرش چرخواچرخ ميخورد.
«ورزا گُو منِ پائينتر از اينجِه دريده بود. درست رو يالِ لَمبو.»
تفنگ توي مشتش را کمي بالا ميآورد، و به جايي در آن دورها اشاره ميکند. به دلداري دست روي شانهاش ميگذارم و از کنارش رد ميشوم. همينطور که پشت سرم ميآيد مثل زن بچه مردهاي که ياد بچهي مُردهاش افتاده باشد، با خودش واگويه ميکند. « کوهان داشت مثِ شتر. شاخايي داشت به چه تيزي؛ تو بگو چاقوي شکاري. » من همين طور مه را ميشکافم و جلو ميروم. ناگهان تودهاي حجيم و سياه که قد بلندي هم دارد، جلو رويم سبز ميشود. خيرهاش مي شوم؛ هيچ نميجنبد. شايد خرسي است که روي دو پا ايستاده. تفنگم را به حالت آماده توي مشت ميگيرم. منتظر ميمانم. توده سياه حرکت ميکند و در ميان مه گم ميشود. سيفي که تازه شستش خبر دار شده، سرتکان ميدهد که از جايم جُنب نخورم. چيزيي ديده نيست، اما سر و صداي شکستن سَر شاخهها را ميشنوم. صدا هر لحظه دور و دورتر ميشود. لحظهاي بعد سيفي راه ميافتد. چند قدمي که جلوتر ميرود توي مه گم ميشود. کمي صبر ميکنم بعد به دنبال سيفي راه ميافتم. سيفي نزديک درختي ايستاده است و به آن نگاه ميکند. جلوتر که ميروم سر بر ميگرداند.
«حدسم درست بود. يه نرِ چاق و چله. بَوين شاخههاي به اين کَت و کلفتي رِ چطوري شکانده!»
از کنارم رد ميشود.
«واقعني حَيفه.»
مثل پسر بچهاي که ميترسد مادرش را در شلوغي بازار گم کند، راه ميافتم دنبالش. ميروم و گاه به گاه به پشتِ سرم نگاه ميکنم. دوباره صداي بال کوبيدن همان پرنده از بالاي سرمان بلند ميشود. انگار در تعقيبمان است. سرازير ميکنيم توي درهاي که هنوز دست مه به آنجا نرسيده. باران ريز و سبک ميبارد. ته دره، کنار جوي نازکي ميايستيم. سيفي، انگشت به پيشاني خيسش ميکشد، بعد مثل آنکه چيز نجسي به نوک انگشتش چسبيده باشد، محکم در هوا ميتکاندش.
ميپرسم:
«اگر افراتخته پيداش نِکرديم، چي؟»
سيفي تفنگش را به تنهي درختي تکيه داده است و خودش پاي جوي آب نشسته، قمقمهاش را پُر ميکند. بيآنکه نگاهم کند، ميگويد:
«تِه مث اينکه به من اعتماد نداري، ها؟»
سيفي از پاي جوي آب بلند ميشود و در قمقمهاش را ميبندد. من راه ميافتم تا از شيب دره بالا بروم. نفسزنان بالا ميروم که صداي سيفي را ميشنوم. ميايستم. سيفي، ده يازده قدم پايينتر از من ايستاده. با دست به چپ اشاره ميکند.
«بيا از اين وَر بريم.»
ميگويم:
«پس افرا تخته چي؟»
ميگويد:
«آخه الخان که خوب فکر مُکُنم، مَوينم بايد جا ديگهاي رفته باشه.»
با بدگماني ميپرسم:
«تا الخان که همهش مُگُفتي بريم افرا تخته! يَهو چي شد تغير راي بدادي؟»
سيفي قمقمهاش را بغل کولهاش جا ميدهد. ميگويد:
«مگه نِمداني اون يَه جا بند نِمِشه! الان اينجِه هَستِه، يه دَيقه بعد، اون بَرِ جنگل.»
ميگويم:
«مگه موري چوپان نگفت دينه يه دانه از سگاشِ مازو تخته گُم کرده؟ خُب؛ حتما کار خودش بوده ديگه.»
سيفي کولهاش را به پشتش مياندازد و ميگويد:
«ممکنه از دينِه تا الخان صدجا رفته باشه. شايدم رفته باشه پامازو.»
اين را ميگويد و راه ميافتد. دو به شکّم، اما چارهاي نيست. بايد به حرفش اعتماد کنم. هرچه نباشد او چند صباحي با غلامعلي دمخور بوده و راه و بيراه اين جنگل را بهتر از هرکس ديگري ميشناسد. ميپيچم به چپ و دنبال سيفي راه ميافتم. لولهي تفنگ به اندازهي يک سر و گردن از شانهاش بالاتر است. هرچند که هفتاد و خوردهاي سن دارد، اما همچون يک نوجوان مغرور، چُست و چابک است.
باران حالا شدت گرفته و درشتتر ميبارد. آسمان چند بار به خود ميپيچد و ميغرد. تا برسيم به بالاي يال، نفسم ميبُرد. ميايستم تا نفسي چاق کنم. سيفي به خاطر من ايستاده. کلاهش را تا زير گوشها پايين کشيده. من هم سردم است ولي کلاه به سر ندارم و موهاي سرم خيس شده، چسبيده به پيشانيام. نوک گوشهام از سرما زُقزُق ميکند. سيفي به جايي نامعلوم زل زده. سر ميچرخاند به چپ و راست. دوباره به جلو نگاه ميکند. بلاخره ميگويد:
« به گمانم اون جلوتر بايد صخرهاي، چيزيي باشه. بريم داخلش پناه بيگيريم.»
آسمان برق ميزند و دوباره ميغرد. قطرات درشت باران از نوک برگها به سر و رويمان ميچکد. دست به صورتم ميکشم و خيسي آب را ميگيرم. سيفي راه ميافتد. آن جلو، سنگ بزرگ خزه پوشي از لابه لاي تنهي درختان پيدا است. بيمعطلي ميدويم. خودمان را توي حفرهي صخره جا ميکنيم. تفنگ هايمان را ميگذاريم زمين، پايين پاهايمان. به قطرات درشت باران که شلاقي ميبارد، نگاه ميکنيم. اينجا گرم و ساکت است، اما آن بيرون، بالاي سرمان، سر و صدا زياد است. باد و باران با سرشاخهي درختان در جدالند. دست به سر و صورت خيسم ميکشم و با اوقات تلخي ميگويم:
«هَي ريدم به اين شانس! »
سيفي در ميان تک سرفههاي ممتدش ميگويد:
«يکم حوصله کن. الخان بند ميآ.»
گردن ميکشد و به آسماني که از نظر پنهان است، نگاه ميکند. سرشاخههاي انبوه و دَرهم، حائل بين ما و آسماناند. سيفي کلاه خيسش را از سر بر ميدارد و به کف دست ميکوبد. از ميانهي سر تا بالاي پيشاني، جاي زخم کهنهي گلدرشتي پيدا است. آرام با سرانگشت جاي زخم را ميخاراند. با لبخندي که به لب دارد، مي گويد:
«اون روز خوب شانس بياردم؛ نه؟!»
نگاهم ميکند و اينبار جدي و طلبکارانه ميگويد:
«وختي بالا سر غلامعلي بود، تِه متانستي دخلشِ بياري!»
سر به زير مياندازم و با گوشهي آستين قنداقِ تفنکم را خشک ميکنم.
ميگويم:
«خودت که بِديدي. تير در کردم، ولي به خطا بِرفت.»
سيفي مشغول بازي کردن با کلاهش ميشود.
«اگه بازم تيرت به خطا مِرَفت، من الخان پهلو غلامعلي دراز بودم.»
ميخواهم بحث را عوض کنم. به بيرون خيره ميشوم و ميگويم:
«نگفتم باران مُبارِه!»
سيفي ميگويد:
«شهريورماه همش همينه. يَهو باران ميگيره، دو ثانيه بعد مَويني اَفتو مياندو آسمان سَبزه.»
هر دو، براي اينکه راحت باشيم زانوهايمان را توي سينه جمع کردهايم. سيفي دستش را توي کلاهش کرده، با آن بازي بازي ميکند. من چانهام را گذاشتهام روي قُبهي زانوها و به باراني که حالا دُم اسبي ميبارد، نگاه ميکنم. ميگويم:
«اگه مِذاشتي، سگم رِ با خودم آورده بودم. اون بيپييَر ديوانهي سگه. »
«سگ تِه چَموشه، به کارِ ما نميآ. سرخُردترين چيزا وَنگوَنگش راست مِشه.»
سيفي يکباره دست از بازي با کلاهش بر ميدارد. فِسوفِسکنان چيزيي را توي هوا بو ميکشد. رو به من ميکند و ميگويد:
«تِه هم بو رِ حس مُکُني؟»
من دماغم از سرما کيپ تا کيپ گرفته. سر تکان ميدهم که بويي نميشنوم. سيفي کلاهش را به سر ميگذارد و تفنگش را از زمين بر ميدارد. بيرون، تمامقد زير باران ميايستد. آشفته حال به دور و بر نگاه مياندازد. تفنگش را به حالت آماده ميگيرد. عقبعقب ميرود و اندکي بعد، بيحرکت ميايستد. با اشارهي دست به من ميفهماند که هوشيار باشم. خودش را آهسته به پشت تنهي درخت افرايي ميکشاند و کمين ميکند. من به بيرون سرک ميکشم؛ چپ و راستم را ميپايم. نگاهم به لاشهي سفيد سگي نيمخورده ميافتد که چند متر پايينتر، روي زمين افتاده. سيفي با اشارهي دست از من ميخواهد ششدانگ حواسم به او باشد. بعد خودش با احتياط از پشت تنهي درخت بيرون ميآيد. من با اشارهي چشم و اَبرو ميپرسم چه شده است؟ سيفي در جواب، انگشت اشارهاش را روي دماغ و دهانش ميگذارد. از حفره بيرون ميآيم. يک چشمم به سيفي است و چشم ديگرم به بالاي صخره. حيوان، يکباره مثل جن ظاهر ميشود. مسحورش ميشوم؛ جثهاي بزرگ و بدني عضلاني؛ سري پهن و دست و پايي کوتاه با پنجههاي محکم و قوي دارد. در چشم برهم زدني خودش را از صخره به پايين ميرساند. هولزده تيري در ميکنم. تيرم به خطا ميرود. سيفي با دهان باز محو تماشاي حيوان شده. حتما منتظر است نزديکتر شود، بعد تير دَر کند. حيوان، دُم بلند و درازش را مثل شلاق توي هوا ميگرداند و خيز بلندي به سمت سيفي بر ميدارد. در کسري از ثانيه پشتِ سيفي را به زمين ميخواباند و او را مثل کلافي نخي، رو به پايين ميغلتاند. اينبار سر حيوان را نشانه ميروم، اما تير در نميکنم. سيفي زير چنگالهاي حيوان غرق در خون شده. با فرياد از من ميخواهد تير در کنم. لحظاتي بعد؛ داد و هوار سيفي که ميخوابد، حيوان متوجه من ميشود. دندانهاي نيش خونينش را نشانم ميدهد. خيز بر ميدارد و از شيب بالا ميآيد. چند قدمي من که ميرسد، ماشه را ميچکانم. گلوله درست به وسط جمجمهاش مينشيند. نقش زمين ميشود و از شيب، فرو ميغلتد. دستپاچه، تفنگم را دوباره پُر ميکنم و منتظر ميمانم. دقايقي ميگذرد و اوضاع را که آرام و به سامان ميبينم، سر وقتِ سيفي ميروم. بالا سرش ميايستم و انگاري غلامعلي را ميبينم که جلو رويم طاقباز افتاده. سر و صورتش خونين و مالين است و دستهايش به دو طرف باز است. از خرخرهي گلويش خون ميجوشد. با دهان باز و حدقههاي بيرون جسته، نگاهم ميکند. تفنگم را دست به دست ميکنم و سراغ لاشهي بيجانِ پلنگ ميروم. حالا که سيفي مُرده خيالم از همهي جهات آسوده است. با خود ميانديشم، چشم زالي که به پلنگ بيفتد، يقينا من را سردستهي مرگنهاي جديدش ميگذارد!
* مَرگَن: تيرانداز ماهر، ريشه ترکمني دارد.
شعر گلستان
4 غزل از حميد عربعامري
(1)
ويران کن وبگذار که ويرانه بماند
ازقصه ي تو غصه ي جانانه بماند!
از روي سرم ردشو و نگذار پس ازتو
جز خاطره ي موي توبرشانه بماند!
ازپشت همين پنجره ي بسته گذر کن...
تا عطر قدم هاي تو درخانه بماند!
حيراني محض است نصيب همه مرغان
تاگوشه ي لبهاي تو اين دانه بماند!
آنسوي زمين خنده به لب هاي توآمد
باعث شده اين سو گل وگلخانه بماند
باياد تو عشق است که اين شاعرمجنون
ديوانه ي ديوانه ي ديوانه بماند
(2)
بي تو از دست اگر رفته قرارم چه کنم!
ابرم و تشنه و غمناک، نبارم چه کنم!؟
به تماشاي نگاه تو جهاني مشغول
من نيفتد به تو اين بار گذارم چه کنم!؟
بي تو حيراني و آوارگي و مجنوني ست
بي تو صدها گره افتاده به کارم چه کنم؟
ياد باد آن که بر آن سينه سري رامم بود!
سر به هر کوي و بيابان نگذارم چه کنم!؟
پيش پاي تو اگر از تو خبر آوردند
با دو صد شوق اگر جان نسپارم چه کنم؟
(3)
زمانه خواست كه ويران و در به در باشم!
هميشه مثل نسيمي كه در سفر باشم!
زمانه خواست تو درآسمان برقصي و من
نگاه هاي غم انگيز شعله ور باشم!
به هر مسير و به هر كوچه سنگ ها بخورم
زمانه خواست... که در معرض خطر باشم!
ولي چه مي شود!؟ اين عادت زمانه ماست
كه من ؛ كنار تو... از تو... غريب تر باشم.
زمانه مي رود و مي رسي تو در من و بعد
نمي شود كه من آن عاشق آن پسر باشم!
براي اين كه گذشته است سال ها از من
و بايد اين كه براي كسي پدر باشم!
گذشته از دل من، پيرم و نمي خواهم
گوزن عاشق اين كوه و اين كمر باشم!
برو سراغ غزل هاي تازه تر بانو !
اگرچه آه اگرچه ... ولي اگر _ باشم
(4)
بي تو احوالم پريشان است، مي داني خودت!
خانه ام دلگيرِ باران است، مي داني خودت!
اشک از هرگوشه ي ديوار بالا مي رود
عشق در آيينه پنهان است، مي داني خودت!
از من و دلبستگي هايم به آساني گذشت...
باخودم گفتم پشيمان است؛ مي داني خودت!
مثل يک گنجشکِ تنها ترس دارم، کيست اين!؟
يک نفر پشت درختان است، مي داني خودت!
دست هايت را نگيرد ! من خودم را مي کشم !
اين جسد از کيست!؟ بي جان است،
مي داني خودت!
يک نفر تيري رها کرد و دلي را کشت و رفت
مثل تو او نيز ديوانه ست مي داني خودت!
رفتي و عطر در آغوش تو بودن هم پريد
يخ زدم اينجا زمستان است، مي داني خودت!
چند شعر از عباس فرهادي
ابليس1
ابليس! دمت گرم، مرا سجده نکردي
بر آدمِ ولگرد، سرافکنده نکردي
تا مثلِ ملايک که عَرَقکرده ي شرمند،
بر سجده ي بيهوده ي خود خنده نکردي
گرگان1381
ايرانخانم
اگرچه کشورم پهناور است و نامِ زن دارد،
زنِ ايراني اما سهمِ کم از اين وطن دارد
چنان فرزند را در گور کردن افتخارِ ماست،
که هر قاتل به بازويش نشان از تَهمتَن دارد
تعجّب ميکنم از اينکه نامش گوشماهي شد،
به جاي گوش امّا حرفهايي در دهن دارد
فقط پايِ درختم زخميِ خشمِ تبر/زين نيست
تبر هم دردِدلهايي از اين هيزمشکن دارد
سوالي دارم از حلوافروشِ شهر ميپرسم:
چرا حتّي شکر در اين وطن طعمِ لجن دارد!؟
چرا حتّي لباسِ نوعروسانِ بَزَک کرده،
به دستِ ساقدوشِ حجلهها بويِ کفن دارد!؟
هزاران شعرِ نو در پايِ عشقم ريختم اما
چه لذتها که چشمش از همان شعرِ کهن دارد!
شبِ جنگل رسيد و خانهام ابريست، شايد هم
زنِ زيبايِ شعرم ماه را در پيرهن دارد!
تهران1397
وَ....
وَ بوسه-سايهى هررَختخواب-شعله كشيد
پتوى حادثهها با سراب شعله كشيد
زنى چكيد در آدينههاى دامنْچاك،
سكوتِ سجدهىِ ابروخَراب شعله كشيد
وَ لايهلايه هوس شد شكافِ ابري تا
سهنقطههاىِ نفسگيرِ خواب شعله كشيد
فشرد پردهى آيينه از حرارتِ دست
كه سينهريزِ عرق در حباب شعله كشيد
وَ هرستارهى دنبالهدارِ بىبدني
در اين قلمزنِ فنجانِ آب شعله كشيد
حراجِ ميوهى حوّا كه روزنامه نوشت:
ابولهب-زنِ گيسوطناب-شعله كشيد
وَ آفتاب كه با سينهخيز دوش گرفت
پلِ صراطِ تنش بىحجاب شعله كشيد
به نامِ تازهى هى چيزِ سين.حِ.ابنِ رسول
كه نسترن-گلِ زرد-از شراب شعله كشيد
وَ زن كه آخرِ پاييز ماجرايى شد
رسيد و از لبِ گيلاسِ ناب شعله كشيد
گرگان1384
اي جان!
موي مردانهات مرا کشته،
نکند تو قلندري بلدي!؟
همه دنبالِ زندگي هستند،
تو فقط فنّ دلبري بلدي
گرگان97
شيطانکوه:
مردگان در خواب
هرشب،
سالگردِ مرگشان را
جشن ميگيرند....
لاهيجان1377
رختخوابِ شب
بيزيرانداز،
صبح
گلهاي مچالهي قالي...
گرگان1384
فرد1
هرجا خيانتي به تو ميخواستم کنم
در من، زني شکسته فقط جيغ ميکشيد
کتول1398
فرد2
عشقمان انگار در دانشکده لو رفته است
بچههاي انجمن - چپچپ - نگاهم ميکنند
آققلا1394
3 شعر از عيسي آزاد
(1)
ايشت ...هي ...هي ...هي باتوام هي ...
بيا ...بيا ...بيادنبالم باشه بيا
اين بيچاره کوره ..کوره ...هه کوره
باشه خودم ميام
هه هه هه ها ها ها ها
لا الاالله کوره .کوره
ولش کن بابا اين کوره
لا اله الا کوره
هي ببين منو به افق نگاه کن ..به اون بالا
مواظب باش غروب به چشمات نزنه
زردابههاي کوره رودي شگرف
در زهرابهاي منتظر هوا
براي اينکه بداني چرا زندهاي
کوره در باد ميبلعد عجيب اين خليج متروک
در ساحل طراوت نفس را
شيفتگي کيش در روياي کور
شريعت محزون را در بيرقي نافراشته مدفون ميکرد
نگاه از کور چه انتظار عبس
دريا را، جزاير را در اين نگاه
از خنده آفتاب محروم
روي پيراهن بهار، عجب عبث لبخندي
روي قامت بهار
گلها چه نهان در کورهها ميسوزند
گلهاي سوخته پر... پر... همه پرپر
اين کوره چقدر شبيه برف ميشود و ميسوزد
طفلکهاي سقط شده
آرام آرام آرام به جهان گشوده ميگردند
قسمت کودکانه آفتاب بود
که در کورههاي آدمپزي ذوب شد
هنوز ناتمام دريا در پيراهنت به گل نشسته
آنجا که قلبت را به ملکوت ماه دادي
در ضيافت سوگ کوره
از کرانه تو تا کران
تبسم معصومانه دروغ
زهرابهاي آب آتش به آب مياندازد
عطف پيراهنت
روي نيم رخ آفتاب
در کورههاي حيرت
در دريا به کف در ازدحام همهمه کف ميزند
هي هي باتوام! بيا بيا
هه هه هه ها ها ها
اين بچه کوره...کوره...کوره
الا الله اله کوره کوره
هر دم دمبهدم
کوره در کوره قطره قطره فکر آب را
سلطنت مرگ ميکند
(2)
چه شکيبانه هرس ميشوم
از تنهاييام
که گربهاي در آن حضور هيچ دارد
و کلمات شورشي که مچاله ايستادهاند
در اين هيچ تنها
پرندگاني به سوداي چشم
اين معمول که ازمن شورشيتر
سلانهسلانه به آرامش تنفروش
و منکه به حراج خود عادت
و درختاني که با من پياده
و درختاني که در تو تمام
و شهري که در دور آواز ميخواند.
وتمام سمفونيهاي اينجا بوي افيون
در صورتت دو موشک منفجر نشده
از آشويتس
و آمدنت اتفاق پروانه
اين هجاهاي تشنه تا بامداد مهرورز در من گريه
کردند و اتفاق چشمهات
انقلاب دائمي در متن
اين شعرهاي کويري هي باريدند و هي تشنه
و واژهاي خيسي که هر روز روي بخاري
بوي سيب ميدادند
حالا در اين تنهايي هيچ
مهربانتري
که از مدار خارج
و هيچگاه از مهربانيتر
نترسيدم که هيچ در تنهايي آنفولانزا بخورد
به باغ بگو در اين برهوت در اين تنها
به جاي همه جهان گريه کردم
تا مهرباني تو زيباتر گردد
اين سپيد تشنهتر از آب
بهصورت استغاثه
نيمه سيب را به پهلوي سرخ ماه ميبافد
حالا شايد
نام کوچک اين هيچ اين تنها
تو باشي
که خواب ميکند از دنيا
بر سرزميني که هم زيبا و هم آفتابيست
و جهان پنجره پنجره
فرو
ميريزد
(3)
ه
ن
گ
ا
گ
ا
م
با باران
واي ماندههاي هوا
در کارناوالهاي هرگز
دگرديسي هيچ
در بيسمت و سوي پرنده
که شانههاي جنوبش آقاي جهان است
راستي پرنده
بيسمت و سوي
سرخاب حيرت
حادثه روي يخ آيا تو بودي؟
روي يخ کلمه آب بود
شهلاترين سبز
سبز تر از هنگام
روي آشفتگي خاک. برآمده
تا جهان را روي قطراتش زنداني کند
رقص شيطنتهاي باران در آغاز اول
بال پرنده آغاز دوم
موج بيدار آغاز سوم
با روزنامهاي روي ديوار
حالا
هنگام
باران پرنده مثل تو ندارد
کلمات شيطان و قلقلکهاي تنهايي
18/6/1403
3 شعر از نيلوفر سليمانيسليم
(1)
- آقا!
لطفا دوتا قهوهيِ بيرنگ و تلخ
خودم رنگ چشمهايش
وَ حبهيِ لبهايش را آوردهام
- آقا!
لطفا پاييز را از اين کافه بيرون کن
من ديگر برگي براي ريختن
وَ باراني براي باريدن ندارم
- آقا!
لطفا موسيقيِ سکوت بنواز
خودم غم انگيزترين آهنگ روزگارم
- آقا!
لطفا بيا قلم و کاغذم را هم بگير
حوصلهيِ شعرهايم سَر رفته
ديگر چيزي براي نوشتن ندارم
- آقا!
ساعت چند است؟
ميخواهم با اولين قطار
به سرزمينهاي شمالي بروم
وَ تمام احساسم را پاي درختي بکارم
که سبز شود
که بلندترين درخت جهان شود
وَ بر شاخهاي گوزني تنها
نامهايمان را حک کنم
ميدانم روزي دوباره
يکديگر را مييابيم
- آقا!
لطفا بيا مرا از خواب بيدار کن...
(2)
ميخواهم بيخيال شوم
روي جدولهاي خيابان وليعصر راه بروم
از تجريش تا راه آهن
با چنارها حرف بزنم
و پشت هر چراغ قرمز
بر گيسوان دخترکان گلفروش
پروانه سنجاق کنم
بگذارم پرندهاي برايم فال بگيرد
و شعر بخوانم و مراقب باشم
دوست داشتنت از دهانم نيفتد
و بعد سوار قطاري خيالي شوم
به ناکجاآباد بروم
پنهان شوم
وَ عشق را پنهان کنم
وَ قلبم را...
من نه سياستمدارم
نه قِديس
فقط کمي ديوانهام
که بيتو بودن را بلد نيستم
(3)
دو
رِ
مي
فا
سُل
لا
سي
هفت بار عاشقت شدهام
وَ نُت به نُت تو را خواندهام
بر آرشهها و کِلاويهها تو را ديدهام
وَ بر سيمهاي زندگيام
با کرشمه و شور
تو را نواختهام
قلبم را
با آهنگ قلب تو
کوک کردهام
و بر شاه گوشهي دلم
تو را نشاندهام
آوايت را
در جعبهي موسيقيام پنهان کردهام
و نامت را
بر تن تمام ترانه هايم نوشتهام
من هر لحظه
تو را زمزمه ميکنم
و هفت بار ديگر
عاشقت ميشوم
بدونتو
تمام موسيقيها
بيصداست...