ادبیات
کودک و نوجوان |
يادداشت دبير صفحه
بهترين کتابي که خوانده ام؟
آزاده حسيني
اين پرسش هميشه مي تواند مد روز باشد. اگر سال آينده از ما بپرسند بهترين کتابي که تاکنون خوانده ايد، چيست؟ نام کتابي که مي گوييم با نام کتاب امسال فرق خواهد کرد. در چند سالگي ممکن است به يک کتاب مشخص برسيم و تا سال ها بعد با خواندن هر کتابي نظرمان عوض نشود؟ راستي شما فکر مي کنيد ممکن است روزي نام کتابي که با داستان ها و شعرهاي شما چاپ شده، بهترين کتاب خواننده اي در جهان باشد؟ بهترين کتاب ها را چه افرادي مي نويسند؟ در دنيايي که همه چيز مدام در حال تغيير است، چه چيز مي تواند معيار انتخاب بهترين باشد؟ به هر حال هفته کتاب مي تواند بهانه اي باشد تا نگاهي به فهرست کتاب هاي خود بياندازيم. تا حالا با شاعران و نويسندگان معروف از نزديک ديدار و گفتگو داشته ايد؟
فايز دشتي
بيا تا برگ گل نارفته بر باد
گلي چينيم و بنشينيم دلشاد
بت فايز مکن تاخير چندان
که تعجيل است عمر آدميزاد
باز هم دوبيتي ديگر از شاعر فولکلوريک، فايز دشتي (زاير محمدعلي دشتي)بخوانيم. قرار بود قبلي ها را با صداي استاد شجريان بشنويم. باز هم با «مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل»؛ شما هم اگر ذوقي در شعر نوشتن داريد، مي توانيد در اين وزن تجربه کنيد. چندتا از دوبيتي هاي فايز را بخوانيد و سعي کنيد با حال و هواي حرف هاي امروزي، سخن خود را با ريتم شعر فايز بگوييد. تصور کنيد يکي از کارهاي شاعر شدن اين است که هزار بيت از صد شاعر معروف بخوانيد و با الگوي آن ها بيت هاي تازه براي تمرين بنويسيد. کار نيکو کردن از پر کردن است.
امانت
مهرانا يوسفي
روزي روزگاري کتاب ها در کتاب خانه نشسته بودند. دختري وارد شد. کتاب ها کنجکاو شدند و او ميگفت: «مرا بر مي دارد»! آن ميگفت: «نه خير ، مرا بر مي دارد»! تا دختر کتاب «سياره مشتري» را انتخاب کرد و آن را خواند. در آن کتاب نوشته بود: «سياره مشتري بزرگ ترين سياره است». آقاي کتابدار چند کتاب ديگري به او معرفي کرد، اما دختر همان کتاب را از کتابخانه امانت گرفت.
بِني قورباغه
فاطمهزهرا مازندراني
ميخوام بخوابم، ميشه اينقدر تکونم ندي؟ ماماآاان! مثل اينکه نميتونم بخوابم؛ به محض اينکه برگشتم و چشمامو باز کردم! ديدم که دوتا چشم سبز بهم خيره شده. با وحشت از جام بلند شدم و رفتم عقب که سرم خورد به تاج تخت. حتي قدرت فرياد زدن رو نداشتم و با دردي که تو سرم ميپيچيد سعي ميکردم موقعيتم رو درک کنم. من داشتم درست ميديدم؟ اين يه قورباغه بزرگ بود. ميشه گفت سايزش حداقل اندازه چهارتا توپ بسکتبال بود. ولي چرا رنگ آميزي شده بود؟ مثل اينکه يه بچه اون رو با مداد شمعي سبز رنگ زده باشه. همينطور که داشتم فکر ميکردم و سعي ميکردم که بفهمم خوابم يا بيدار، يهو متوجه شدم که اونم با چشم هاي ترسون زل زده به من و انگار ميخواد بفهمه که من بهش آسيب نميزنم. دلم سوخت براش؛ درسته که من هنوز درکي ازش نداشتم اما خب نبايد باعث ترس و آزار موجود ديگه اي بشم. تو منو يادته؟
من داشتم درست ميشنيدم! اون داشت حرف ميزد. در جوابش گفتم که: «تو کي هستي»؟
گفت: «من بِني قورباغه هستم». واي!!! اين براي من خيلي غيرقابل باور بود. بِني قورباغه نقاشي کودکي من بود که با اين شخصيت، من و مامانم قصه هاي خيالي کوتاه مي گفتيم. مادر من داستان نويس و عروسک گردان هست و اين طبيعي بود با منم تو اين زمينه بازي کنه و خلاقيت منو پرورش بده. من و مامانم با هم يه کتاب داستان درست کرده بوديم، که من توي هر صفحه بِني قورباغه رو در موقعيت هاي مختلف نقاشي کرده بودم. واي که چقدر دلم براش تنگ شده بود! من اون رو به کل فراموش کرده بودم و از اين بابت واقعاً متاسف بودم. در برابر چشم هاي سبز بِني قورباغه احساس شرم ميکردم؛ خجالت ميکشيدم که بفهمه من اون رو فراموش کرده بودم! چون به هر حال اون در کودکي من نقش پُر رنگي داشت. گذشته از اون بِني قورباغه دوست خيالي من بود و من تقريباً همه جا اون رو با خودم همراه مي کردم. تو همين افکار خودم غرق بودم که مامان صدام کرد. «اومدم»! رفتم ببينم مامانم چيکارم داره، مامان در حال مرتب کردن کمد بود. کتابي که دستش بود رو به من داد. خودش بود! اين همون کتاب داستان کوچولويي بود که من بِني قورباغه رو خلق کرده بودم. همه چيز امروز برام به طور حيرت آوري جالب و غيرقابل پيشبيني بود. خيلي دلم ميخواست که ملاقات با بِني قورباغه رو براي مامانم تعريف کنم، اما بهتر بود که اول اين کتاب داستان رو به بِني نشون ميدادم! تا بگم که من خاطرات تو رو دور نريختم. دويدم سمت اتاقم، اما دريغ از وجود بِني قورباغه. اين قشنگ ترين رويايي با يادآوري گذشته برام بود. داستان ها و کتاب ها حتي اگر ساخته تخيلات خودت هم نباشه باز هم نقش پُررنگي توي زندگي انسان داره. اين رو به مرور ميشه متوجه شد. حالا مي فهمم که چرا مامانم داستان نويس شده! اون به درک عميقي از اهميت کتاب رسيده.
ما کتاب دوست داريم
ايليا فلاح
يکي بود يکي نبود. پسري بود که ميخواست به کتابخانه برود و کتاب بخواند چون به کتاب خواندن علاقه داشت و هر روز به کتابخانه محل ميرفت و کتاب هايي را که با هم فرق داشتند را ميخواند و ميخواست نويسنده باشد و کتاب هاي علمي بنويسد؛ تا همه به کتاب خواندن علاقمند شوند و به آنهايي که کتاب نميخوانند و مي گويند کتاب خوب نيست، توجه نکنند و بگويند شما کتاب دوست نداريد اما ما دوست داريم.
خاطره کتاب و کارت آفرين
ضحا مرزباني
آخرين روز ماه مهر بود. خانم معلم اول خلاصه نويسي را به ما ياد داد و بعد بچه ها را يکي يکي پاي تخته ميآورد تا خلاصه قصه هاي خودشان را براي بقيه تعريف کنند. خانم معلم از ميز اول دخترها شروع کرد و من ميز آخر بودم. منتظر بودم تا نوبت من شود وقتي نوبت من شد ريحانه همکلاسيم نميگذاشت من بروم پاي تخته. خانم معلم هم از دست من ناراحت شد و گفت چون معطل کردي وقت تو تمام شده بايد صبر کني تا نوبت پسرها تمام بشه و اگر وقت بود و زنگ نخورد قصه ات را تعريف کني. بالاخره نوبت من شد و من هم قصه ام را تعريف کردم. خانم معلم گفته بود به بهترين قصه ها کارت آفرين ميدهد. من هم قصه ام را تعريف کردم و جزو افرادي بودم که کارت آفرين گرفتند و خيلي خوشحال شدم.
کار زشت
زينب غلامي
يک روز يک دختر هشت ساله مي خواست کتاب بخره اما پولي نداشت و مغازه دار بهش ميگه به بچه ها کتاب نمي دم. دختربچه ميگه: «لطفا به من کتاب بده». مغازه دار ميگه: «نه»! و روز بعد دختر بچه ميره کتابخانه و ميگه: «به من يک کتاب داستان خوب بدهيد» صاحب کتابخانه ميگه: «اگر کتاب ميخواهي بايد اينجا کار کني و بعد از چهار روز به تو کتاب ميدهم». دختر هم گفت باشه و قبول کرد. صاحب آنجا به او کارهاي خيلي سختي مي داد و بعد از چهار روز به او مي گويد تو يه کار ساده را بلد نيستي و دختر مي گويد: «من فقط يک کتاب مي خواستم از تو و ميروم ولي کار زشتت يادت بماند». مرد از کارش پشيمان شد و گفت: «بيا اين کتاب را به امانت مي دهم ببر و هر وقت تمام شد برايم بياور»! و از او عذرخواهي کرد و آن دو با هم دوست شدند.
خريد کتاب
فاطمه حيدري
سه شنبه که به گرگان رفته بودم کتاب «خرگوش مغرور» را خريدم. من اين داستان را در کتاب خانه اي در گرگان خواندم. کتاب خرگوش مغرور خيلي چيزهاي زيادي به من ياد داد و من از اين کتاب چيزهاي خيلي زيبا و خوبي ياد گرفتم و دوست دارم هميشه که به گرگان مي روم کتاب بخرم چون که کتاب يک دوست خوب براي ماست.
زيست
سحر حسن زاده نوري
دوستي که از آغاز ابتدايي با من همراه بودي و حال هم در کنارم هستي! تا پايان سال تحصيلي، که بعد از دوازده سال تمام کنم درسم را. دوستي که کنارم بودي و بودن تو باعث نويسندگي من شده. دوست عزيز من اميداورم تا پايان زندگي ام کنارم باشي تا من با وجود خواندن تو ايده هاي جديدي در سرم موج بزند. داستاني طنز از زبان کتاب زيست:
هر روز انسان هاي زيادي در اين کتابخانه مي آيند و در اينجا مطالعه ميکنند نميدانم چرا وقتي نوبت به خواندن من مي شود اول براي خواندن درسنامه کلي غر ميزنند که چرا درسنامه زياده! بماند که چه حرفي نثار من ميکنند. بعضي ها کم و بيش کل درسنامه را ميخوانند. بقيه تا دو صفحه ميخوانند دادشان در مي آيد و همگي عجله بسيار براي زدن تست دارند. نمي دانم چرا بعد از يک يا دو تست بعضي ها نااميد ميشوند و کلي غر ميزنند که چقدر تست ها سخت است و بعضي ها بيشتر تست ها را ميزنند و وقتي که سراغ پاسخنامه ميروند از زندگي نااميد ميشوند. بخدا منم راضي نيستم بچه ها دست به خودکشي بزنند. نميدانم چرا تا تقي به توقي ميخوره مي زنند زير گريه واقعا خجالت نميکشن به جاي گريه بيشتر وقت براي مطالعه بگذارند. کتابي به اين خوبي و با تست هاي فوق العاده، اگر مرا خوب بخوانند و تست بزنند در کنکور کمکشان ميکند. اگر از اول درست و درمون درسنامه و دوستهاي صميمي ام را بخوانند زدن تست ها برايشان سخت نيست. آخه من زيست به اين خوبي و با کلي سوالات جور واجور و جذاب که به چالش ميکشونه کجا بَدَم؟! من آخه مثلا ژنتيک به اين آسوني نميدونم چرا هنوز فرق هموفيلي و ناقل را نمي دانند؟! نميدونم اين بچه ها، البته بعضي هاشون، ماشالا اينقدر خوندن که واسه خودشون يه پا دکترند. آنقدر خوب درسنامه رو ميخونند؛ تست ميزنند و وقتي که پاسخنامه رو ميخونن از ديدن پاسخ صحيح کلي خوشحال ميشوند و من هم حالم خوب ميشود. من و همه کتاب هاي زيست اميدواريم روزي برسد که همه با علاقه و اشتياق سر به کتابخانه بزنند، يا کلا کتاب خواندن را دوست داشته باشند و بجاي صرف وقت در فضاي مجازي کمي به خواندن کتاب توجه کنند.
صرف وقت در فضاي مجازي کمي به خواندن کتاب توجه کنند.
اولين کادوي کتاب
آتريسا منوچهري
در شهري بزرگ در يک کوچه قشنگ، خانه اي زيبا بود با يک حيات با صفا آن خانه، خانه ما بود که من و پدر و مادرم در آنجا زندگي ميکرديم. دختر عمو و مادربزرگم نيز در کنار ما زندگي ميکردند. روزي به اتاق دختر عمويم رفتم. او عاشق خواندن کتاب بود. يک قفس پر از کتاب رنگارنگ بزرگ و کوچک داشت. به سمت قفسه هاي کتاب رفتم. داشتم به آنها نگاه ميکردم که دختر عمويم صدايم کرد: «آيا خواندن کتاب را دوست داري»؟! گفتم: «آره». پرسيد: «ميخواهي يکي از اين کتاب ها مال تو باشد»؟! گفتم: «من که هنوز سواد خواندن ندارم»! - «صبر کن يه روزي ميتوني همه کتاب ها رو بخوني»! وقتي که به کلاس اول رفتم حروف الفبا رو کم کم ياد گرفتم. روزي ديدم که دختر عمويم کادوي زيبايي با ربان قرمز برايم آورد. کادو را از دست او گرفتم و تشکر کردم. کادو را باز کردم و ديدم کتابي به نام پينوکيو برايم خريده است. از او تشکر کردم و به خودم و او قول دادم که وقتي که خواندن را ياد گرفتم حتماً اين کتاب را تا آخر بخوانم. در تابستان همان سال خواندن را ياد گرفتم و شروع به خواندن آن کتاب کردم چقدر لذت بخش بود. حس ميکردم با پينوکيو دارم زندگي ميکنم. اما از کارهاي او ناراحت ميشدم چون هميشه پدر پيرش را اذيت ميکرد اما در نتيجه به اشتباهش پي برد و همان موقع کتاب من هم تمام شد. وقتي کتاب تمام شد، ناراحت شدم و به سمت دختر عمويم رفتم و به او گفتم کتابم تمام شد. گفت: «آفرين به تو! به همين زودي؟! حالا اين کتاب هم براي تو»! آن کتاب را هم خواندم و پس از آن کتاب هاي ديگري خواندم. در کلاس پنجم درس ميخوانم هنوز در حال خواندن کتاب هستم آن موقع عاشق خواندن کتاب بودم؛ هستم و خواهم بود.
يک اتفاق جالب
نيکا موسوي
در طبقه سوم قفسه هاي کتاب کتابخانه اي، در قسمت کتابهاي داستاني اتفاقي افتاده بود. يک کتاب داستان به نام «قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب»، مدام تکان مي خورد و ميلرزيد. همه کتاب ها با تعجب کتاب را نگاه ميکردند و منتظر يک اتفاق جديد بودند. بين کتاب ها، همهمه شده بود و چند تا کتاب کناريِ کتاب قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، تصميم گرفتند که با همکاري هم کتاب را هل بدهند که از قفسه ها بيرون بيفتد و اگه قرار هست اتفاقي بيفتد خطري بقيه کتاب ها را تهديد نکند که شالاپ کتاب محکم به زمين خورد و اردک کمروي قصه ي اشتباه اردک، مثل استخواني که در گلو گير کرده باشه از کتاب بيرون پريد و همين طور که روي شکمش افتاده بود بالاي سرش را نگاه ميکرد که متوجه شد هزاران کتاب با دهان باز و چشم هاي گرد به او نگاه ميکنند. بعضي از کتاب ها که شجاع تر بودند، گفتند اينجا چه خبره تو کي هستي؟! بعد اردک با صداي قوي ولي ملايم گفت: «سلام من سالهاست که آرزو دارم از کتاب بيرون بيام و ميان کتاب ها گشتي بزنم و بتوانم خودم کتاب ها رو مطالعه کنم. امروز که روز کتاب خواني هست صدايي در گوشم گفت آرزويت برآورده شده و تو ميتواني به دنياي بيرون از کتاب براي يک هفته سفر کني و هر چند کتاب ميخواهي مطالعه کني و حالا ميخوام بدون از دست دادن وقتم اول دنبال جواب سوالي بگردم که ذهنم به آن مشغول است». کتاب ها که تازه فهميدند چه اتفاقي افتاده، پرسيدند: «چه سوالي»؟! اردک گفت: «من در داستان اشتباه اردک سوالم را نپرسيدم و اشتباهم را تکرار کردم و خيلي ضرر کردم براي همين تصميم گرفتم ديگه کمرو نباشم و سوالاتمو بپرسم و راه اشتباه رو دوباره پيش نبرم. سوال من اين است کتاب چطور به همه سوال هاي ما پاسخ ميدهد»؟! يکي از کتاب ها که خيلي تپل بود، گفت: «تا حالا به اين سوال فکر نکردم ولي ميتوانيم يک چالش برگزار کنيم و همه دنبال جواب بگرديم و از هر طريقي که به ذهنمان ميرسد دنبال جواب اردک باشيم. مثلاً از جغد دانا يا هر کس ديگري سوال اردک را بپرسيم يا از طريق چيزهاي ديگري مثل خود کتاب يا تماشاي برنامه يا طرح پرسش نامه و مصاحبه کردن از ديگران». همه به دنبال مطالعه و تحقيق رفتند. قرار بود ساعت نه شب همگي دور هم جمع بشوند و نتيجه تحقيقاتشان را اعلام کنند. ساعت نه رسيد و يکي پس از ديگري رسيدند و بدون معطلي تحقيقاتشان را اعلام کردند. يکي گفت: «برنامه هاي تلويزيوني علمي هستند ولي تماشاي زياد تلويزيون به چشم ما آسيب ميزند و در ضمن هميشه در دسترس نيستند و جغد، دانا هست ولي همه ي علم ها را نميداند». ديگري گفت: «ولي ما هر وقت و هر جايي که باشيم ميتوانيم يک کتاب خوب براي جواب سوال خود پيدا کنيم پس ما بايد سعي کنيم بيشتر کتاب بخوانيم و هيچ چيز راحت تر از کتاب و کامل تر کتاب نميتواند ما را راهنمايي کند». اردک تشکر کرد و همان جمله معروف رو گفت که: «کتاب بهترين دوست ماست»! همگي با صداي بلند خنديدند و در ذهنشان به ماجراي آن روز فکر ميکردند.
دختر تنها
زينب اسدي
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود. يه دختري بود هميشه بي حال و ناراحت بود. در مدرسه با کسي حرف نميزد و هيچ دوستي نداشت. يک روز وقتي مدرسه تمام شد، راهي خانه شديم. آن دختر هم با مادرش با ما آمدند. ديدم دختر جلوي کتاب فروشي ايستاد و به من و مادرش گفت: «ميشه داخل مغازه بريم تا من دوست خوب خودم رو انتخاب کنم»؟! دختر شروع به نگاه کردن کتاب ها کرد تا يک کتاب به عنوان دوست خوب براي خودش پيدا کرد.آن را خريد. از آن روز آن دختر خيلي خوشحال شد چون يک دوست واقعي پيدا کرده بود و دوست او يک کتاب زيبا بود.
کتاب سخنگو
نازنين زهرا خانقلي
ديشب بعد از تولد خيلي خسته بودم. بعد از اينکه به خونه اومدم کتابم رو باز کردم. من هرشب قبل از خواب کتاب ميخونم. امروز نوبت کتاب جديدم «فاصله ات را با من حفظ کن» هست شروع کردم به خوندن اين کتاب؛ بعد از بيست دقيقه مطالعه؛ ديگه کم کم خوابم گرفت کتاب رو جمع کردم و گذاشتم بالاي سرم بعد رو تختم خوابيدم. صبح روز بعد آماده شدم که برم مدرسه. بايد خلاصه نويسي ميکردم که يادم رفته بود. مدير رو من حساب باز کرده بود. نبايد ميباختم البته براي من باختن يا بردن مهم نيست ولي اون مسابقه داستان نويسي استاني بود. من هم از مدير معذرت خواستم ولي شانس آورده بودم. مدير، مسابقه داستان نويسي رو عقب انداخت! من هم عجله کردم و از مدير خواستم کليد کتابخونه رو به من بده تا خلاصه نويسي رو در مدرسه تموم کنم. دقايقي بعد کليد رو گرفتم و سمت کتابخانه رفتم. پشت در که بودم صداهايي ميومد که يکم ترسيده بودم. اما در رو باز کردم اون لحظه حس بدي داشتم. سريع کتابي برداشتم و به سمت در رفتم که يهو ديدم يه چيز رو لگد کردم. ديدم يه کتابه که کبود شد و پام رو از روش برداشتم. داد زد: «از دست شما آدما ... مگه ما کتاب ها چيکار کرديم که آنقدر بد رفتاري ميکنيد؟! ما به شما ادب ياد ميديم، شما ما رو پرتاب ميکنيد! آخه اين کار درسته؟! تو کتاب خوندي تا حالا»؟! زبونم بند اومده بود. ولي جواب دادم: «خوب معلومه من يه دختر کتابخوان هستم و تا الان سي و دو تا کتاب خوندم». اون کتاب گفت: «اگه راست ميگي اسم کتاب هات رو بگو من هم شروع کردم به گفتن: «فاصله ات را با من حفظ کن، کله نوشابه لجش ميگيره، ط مثل جزيره بيتربيت ها، چغلي نکن، پاستيل هاي ضد قلدري، ريکي دست کج و....». کتاب تعجب کرد و فهميد که من کتاب ميخونم! بعد از کلي حرف زدن از کتاب خونه بيرون اومدم و در رو قفل کردم و رفتم خلاصه نويسي رو تحويل مدير دادم. از اون اتفاق بيشتر به کتاب علاقه مند شدم و روزي دوتا کتاب ميخوندم. بعد از يک هفته نتايج مسابقه اومد. من نفر دوم شدم و خوشحال بودم چون تونستم يک کتاب رو خلاصه نويسي کنم. کتاب مثل عسل خيلي شيرينه و باعث ميشه هوش و استعدادمون بيشتر بشه!
آندريا کياء
من در اتاقم يک قفسه از کتاب هاي گوناگون دارم. روزي ميخواستم کتاب «شاهزاده کوچولو» را بخوانم که صدايي شنيدم که گفت: «آندريا چندين بار است که مرا ميخواني يکم سليقه به خرج بده کتاب هاي ديگر را هم بخوان»! من گفتم: «پس من ميروم و يک کتاب جديد ميخرم». ناگهان کتاب «بهلول» از بين کتابهاي قفسه بيرون آمد و رو به من کرد و گفت: «تو يک کلمه هم از مرا نخواندي، ميخواهي کتاب تازه بگيري»؟! همه کتاب ها حرف آن کتاب را تکرار کردند و گفتند که: «پس ما چه ميشويم»؟! من با عصبانيت داد زدم و گفتم: «از شما بدم مي آيد دوست دارم کتاب هاي تازه بگيرم حالا هم يک کيسه برميدارم و شماها را درون آن ميگذارم و در کوچه رها ميکنم تا کسي شما را بردارد». در حال بردن کتاب ها به کوچه کلي سر و صدا ميکردند. بعد از آن که کتاب ها را در کوچه رها کردم؛ ديگر صدايي از آن ها نشنيدم. به خانه برگشتم، کمي در فکر فرو رفته بودم که برق خانه قطع شد و کمي ترسيدم و با چراق قوه اتاقم را روشن کردم. کمي که ترسم از بين رفت با خودم گفتم: «من هميشه در اين ساعت کتاب ميخوانم، اما الان کتابي ندارم و احساس تنهايي ميکنم». در همين فکرها بودم که صداي ماشين حمل زباله را شنيدم بدو بدو رفتم به سمت کوچه و کيسه ي کتابها را از آنها گرفتم و به خانه بازگشتم. وقتي کيسه را باز کردم ديدم کتابهايم خراب و تاخورده شده اند. اشک ريزان رو به کتاب ها کردم و گفتم: «کتاب هاي نازنينم لطفا بيدار شويد و مرا ببخشيد! خواهش ميکنم يک بار ديگر با من حرف بزنيد»! قطره هاي اشک هايم روي کتاب ها چکيد در همان لحظه کتاب ها شروع به صحبت کردند و من خيلي خوشحال شدم و گفتم: «خدايا مرسي»! سپس آنها را مرتب و تميز کردم و در جاي خودشان چيدم و به آنها قول دادم هرشب يکي از آنها را به نوبت بخوانم و به نصيحت هاي آنها گوش دهم. حالا ديگر من در اتاقم تنها نبودم.