صفحه ادبیات


شعر و ادب |

داستان کوتاه

کفش تقتقي

عايشهبيبي نازقليزاده، گنبدکاووس

 

 زنگ  خورده بود. زهرا کوچولو نگاهي به آسمان انداخت، گاهي چند قطره باران روي سرش مي‌چکيد. با ديدن ابرهاي سياه گفت: «اگر آسمان رعد و برق بزنه چي ... آن وقت بايد چه کار کنم؟»

از رعد و برق مي‌ترسيد، هنگامي که هوا به‌هم مي‌خورد از ترس صدايِ غرش آسمان، در آغوش مادر پنهان مي‌شد. به تصور اين که آغوش مادر امن‌ترين جاست. کيفش را روي سرش گذاشت تا خيس نشود. بعد به طرف مقر سپاه دويد. در بزرگ و آهني آن‌جا باز بود. دخترک کنار ديوار به انتظار ايستاد، هيچ‌کس نمي‌دانست که او منتظر چه کسي است! 

هر ماشيني که کنار مقر سپاه توقف مي‌کرد با خوشحالي جلو مي‌دويد و وقتي که نااميد مي‌شد دوباره کنار مي‌رفت و به ديوار تکيه   مي‌داد. به  ياد کفش تق‌تقي افتاد. آن روزها کفش تق‌تقي مُد بود. هنگامي  که روي آسفالت راه مي‌رفتند صدا مي‌کرد.

آهسته با خود گفت: «خدا کنه، کسي آن را نخريده باشه!»

ساعت از يک گذشته بود. هنگامي‌که نااميد شد به طرف خانه به راه افتاد. باران هنوز مي‌باريد. کنار مغازة کفش‌فروشي که رسيد لبخندي زد و به کفش تق‌تقي چشم دوخت. از اين که کسي آن را نخريده بود، احساس خوش‌حالي مي‌کرد. چند بار زير باران دور خودش چرخيد و چشمانش را بست. يک لحظه خود را با کفش تق‌تقي ديد   که در پياده‌روها راه مي‌رفت و توجه همه را به خود جلب مي‌کرد. ولي وقتي که چشمانش را باز کرد مغازه‌دار   کرکرة نرده‌اي را پايين     کشيده بود تا براي ناهار به خانه برود. بي‌اختيار چند قطره اشک از چشمانش سرازير شد. در حياط باز بود. باد برگ‌هاي درختان را به هر سو پراکنده مي‌کرد. روي پله‌ها نشست و به فکر فرو رفت. کفش تق‌تقي لحظه‌اي از ذهنش دور نمي‌شد. تا اين که با صداي مادر به خود آمد: «زهرا جان! دخترم! بيا تو، سرما مي‌خوري»

کيفش را کنار کمد گذاشت و نامه را يک‌بار ديگر خواند. با خود گفت: «پس چرا نيامد؟»

بعد نگاهي   به پول‌هايي که مادر روي طاقچه براي اجاره‌خانه گذاشته بود، انداخت. دوباره با خود گفت: «چه مي‌شد اگر صاحب‌خانه، اين ماه اجاره‌خانه را ديرتر مي‌گرفت. آن وقت مادر مي‌توانست، کفش تق‌تقي را برايم بخرد.» براي آخرين‌بار، نگاهي به بيرون انداخت. صداي نوحة آهنگران از مسجد محل به گوش مي‌رسيد. گوشش را تيز کرد ولي باد صداي نوحه را به اطراف پراکنده مي‌کرد. تصميم گرفت، يک بار ديگر به ديدن کفش برود ولي مغازه‌دار تازه رفته بود معلوم نبود کي مغازه را باز مي‌کند، از پشت نرده هم کفش به‌خوبي ديده نمي‌شد. مادر قورمه‌سبزي پخته بود. هميشه وقتي پدر از جبهه مي‌آمد، قورمه‌سبزي  داشتند. مادر نيز مانند زهرا منتظر بود. ناگهان صداي زنگ در حياط به صدا در آمد. او با خوش‌حالي به طرف در دويد، يقين داشت که خودش است ولي با ديدن مأمور برق پشت در، لبخند روي لبانش خشکيد.   از جلوي در کنار رفت تا نگاهي به کنتور بيندازد. در حالي که بغض گلويش را مي‌فشرد. کنار در ايستاده بود حتي متوجة رفتن مأمور برق نشد.

- زهرا جان! دخترم!

يک لحظه صداي پدر را شنيد. فکر کرد خيالاتي شده، بيرون را نگاه کرد کسي را به‌جز چند عابر پياده -که تند تند عبور مي‌کردند تا زير باران خيس نشوند- نديد.

هنوز در حياط را نبسته بود که موتوري، جلوي در توقف کرد. بسته‌اي جلوي موتورش ديده مي‌شد. با لبخند مهرباني پرسيد:

زهرا خانم شما هستيد؟

زهرا کوچولو، آقامرتضي را شناخت،  هفتة پيش که بابا برايشان نامه نوشته بود، عکس دوستش را که روي تانک گرفته بودند، فرستاده بود.

به خود آمد. پرسيد: «سلام! بابام نيامد؟»

آقامرتضي در حالي‌که بستة کادو شده را به طرف زهرا دراز مي‌کرد جواب داد: «بابات فعلاً نمي‌تواند بيايد ولي اين را بدان که هميشه به قولش عمل مي‌کند.»

بعد درحالي که با موتور دور مي‌زد گفت: «خوش به حالت که بابايي مثل اون داري!»

هنگامي‌که آقامرتضي دور شد. زهرا کوچولو بسته را باز کرد. باورش نمي‌شد کفش تق‌تقي بود. برقي از خوش‌حالي در نگاهش درخشيد. کفش را پوشيد و چند بار دور حوض چرخيد. خسته که شد، کفش را در آغوش فشرد، احساس مي‌کرد بوي پدرش را مي‌دهد. زهرا کوچولو، آن‌روز فهميد که پدرش در جبهه مجروح شده، با خود فکر مي‌کرد که بابا اين کفش را چه طوري خريده و برايش يک سوال بود با اين که علاقة زيادي به اين کفش داشت، هرگز آن را نپوشيد. توي کمد گذاشت تا روزي که پدرش به خانه برگردد. فرداي آن‌روز وقتي‌که به مدرسه مي‌رفت، کفش تق‌تقي را داخل ويترين مغازه نديد و هيچ‌وقت نفهميد که آن کفش را آقا‌مرتضي برايش خريده بود.

 

 

 

شعر جهان

شعرهايي از آنا اخماتوا

ترجمهي فهيمه يوسفي، کردکوي

آنا اخماتوا شاعر و نويسنده اهل روسيه و متولد شهر اودسا(اوکراين کنوني) مي باشد. زمينه کاري او نمايشنامه نويسي بود. وي يکي از مهترين شاعران روسيه در قرن بيستم محسوب مي‌شود و نامش در فهرست نهايي نامزدهاي جايزه نوبل ادبيات در سال 1965 قرار گرفت. او يکي از بنيان‌گذاران مکتب شعري آکمه‌ايسم بوده‌است.

(1)

تمام شب را نخوابيدم

حالا بالش از هر دو طرف داغ است.

شمع ديگري مي‌ميرد،

 کلاغ‌ها بي‌انتها

در آنجا فرياد مي زنند،

هيچ شبي را نخوابيدم،

فکر مي‌کنم براي خوابيدن خيلي دير است.

 

(2)

عاقبت همه‌ي ما

زير اين خاک

آرام خواهيم گرفت

ما که دمي به همديگر

مجال آرامش نداديم.

 

(3)

چه اندوهي!

لبانم اينک

طعم تو را از خاطر برده است

 

(4)

موضوع بسيار ساده و روشن است

همه اين را مي‌فهمند

تو من را دوست نداري

و هرگز عاشق نخواهي شد

چرا من اينقدر وابسته‌ام؟

به مردي که کاملا غريبه است؟

چرا عصرها؟

اينجوري از ته دل برات دعا ميکنم؟

چرا دوستم را، فرزند دلبندم را

شهر محبوبم را، سرزمينم را

 همه را ترک کرده‌ام

و در خيابان‌هاي اين پايتخت بيگانه

مثل يک کولي سياه‌پوش

سرگردانم؟

اما چقدر زيباست

 انديشه ديدار ديگري با تو

 

(5)

اينجا گويي صداي انسان

هرگز به گوش نمي‌رسد

اينجا گويي در زير اين آسمان

تنها من زنده مانده‌ام

زيرا نخستين انساني بودم

که تمناي شوکران کردم

 

(6)

مي نوشم براي خانه‏‌ي ويران

براي زندگي پر از خشونتم

براي تنهايي

در حين با هم بودن

و براي تو من مي‏نوشم

براي دروغ لب‏هاي خيانتگرت به من

براي چشمان يخ‌زده‌ات

براي آنکه دنيا زمخت و بي‏رحم بود

و براي آنکه خدا هم نجاتمان نداد

 

 

(7)

درب باز است،

 تکان مي خورند درختان ترنج...

 فراموش‌ شده روي ميز دستکش و شلاق

 چراغ هاله‌اي از دايره‌اي زرد رنگ ايجاد مي‌کند...

من به خش‌خش برگ‌هاي خشک گوش مي‌دهم،

چرا رفتي؟

من نمي‌فهمم،

فردا صبح

روشن و خوب

 خواهد بود.

اين زندگي زيباست،

قلب! عاقل باش،

کاملاً خسته‌اي، آرام‌تر و کندتر ميزني...

مي‌داني!

من خوانده‌ام که

 روح‌ها جاودانه‌اند.

 

 

 

  شعر گلستان

«پروبلماتيکايي بر دلالت کبک دري»

آويشنِ صداي فروخورده

در گلو

 

شعري تازه از بنيامين ديلمکتولي

 

پرکن پياله را که شب از رو نمي‌رود!

اين غم که با منست، به‌ جادو نمي‌رود!

از آن زمان‌که دست کلاغان سياه شد

ماه جوان، به دزدي گردو نمي‌رود!

اي شاهد بريدن سرهاي بي‌سرود

«مويت کلاف دود»

«در کچه مانده منتظر قوچ‌هاي ايل»

اي خوب بي‌دليل!

تلفيق مهر و خشم!

زيباترين جهاز عرب بر جماز چشم!

ميراث اين قبيله تويي، بي‌قبول ‌تو

«شعبانعلي» به ديدن «عبدو» نمي‌رود!

«سلطان‌حسين» بنده‌ي ‌«اشرف» نمي‌شود

«عباس‌شاه» تا پل ‌خواجو نمي‌رود!

«هي-هاي-هو!»

خماري(ي) جامانده در سبو؛

آويشنِ صداي فروخورده در گلو

اتراق‌گاه گله‌ي ‌اسبان ترکمن

اي ‌نيمه‌ي خداشده با نيمْ اهرمن!

ماتيکِ سرخِ تند!

راز غم ژوکوند!

نقاش بي‌تو سمت قلم‌مو نمي‌رود!

شب در مراغه، ترک رصدخانه مي‌کند

«خواجه نصير» نزد هلاکو نمي‌رود!

زيباترين بهانه براي ستمگري!

کبک‌ دري!

دليل هر انگشت جوهري!

وقتي به ‌ناز و نوز، خرامان و چشم‌دوز

مي‌بينمت که از همه دل ‌مي‌بري هنوز

ديگر کسي به کشتن آهو نمي‌رود!

ديگر کسي نمي‌رود از‌ اين شب خراب

با پلک نيمه‌باز به‌دنبال آفتاب

اي لذت مداوم هر نور و روشني

فهميده‌ام که پيرهنت را که مي‌کني

تا صبح عطر تازه‌ي ليمو نمي‌رود!

پس اي تمام‌و‌تام

عاري از عيب‌ونقص

با ابرها بخواب

با بادها برقص

دور از هراس ‌و رنج

تا گم ‌کنند دلبرکان دست از ترنج

اي سخت‌تر از آهن و اي نرم‌تر از آب

اِعراب هر ‌حروف مقدس به هر کتاب

اي‌ خوب‌ِ رفتني

وُدکاي ارمني!

تو آخرين نياز پرستيدن مني!

گيرم که راهبي به کليسا نمي‌رسد

يا کاهني به معبد ‌هندو نمي‌رود!

در شيهه‌ي بلند علفزار در بهار

چون مادياني از نفس افتاده، بي‌سوار

در اين غروب سوخته، هرچند دور و دير

گفتم مرا رها کن از اين بخت ‌ناگزير

اما به ‌قلب سنگ ‌که چاقو نمي‌رود!

اي غمزه‌ي غزل

در غلظت غزال

من را بريده‌اند

هرچند از سراب

بي‌شک بريده‌ ناف تو را نيز از آفتاب

 پلکي‌ بزن که بر‌ سر اين سروِ ديرسال

باران ببارد از لب آن پشت‌بام لال

کان آب رفته باز در اين جو نمي‌رود!

* چند نقب کوچک به نصرت رحماني و آتشي داشته‌ام.

* عبدو اشاره‌اي به شعر زيباي عبدوي‌جط از مرحوم آتشي‌ست.

* خوانش کچه تعمدي انتخاب شده است.

 

 

 

3 غزل از محمد فرازجو

 

(1)

دوباره از پياده‌رو، کنارِ اين خيابان

پناه مي‌برم به قطره‌هاي ريز باران

به انحناي سبزِ پيچکي که تکيه کرده

به نرده‌هاي خسته و شکسته‌ي زمستان

فرار ميکنم از اينهمه «نشد» به «مي‌شد»

به  «مي‌شودترين» صداي ساکتِ گياهان

گرفته‌ام، توانِ بار کوله را ندارم

فرار مي‌کنم از اين سياه راهِ بي‌جان

نه قدرتِ گرفتنِ گلوله را ندارم

نه خانه‌هاي ساکت و نه کوچه‌هاي گريان

پناه مي‌برم  از اين چهار راهِ سنگين

به رنگ‌هاي صورتي، به کودکي، دبستان

به خوابِ بيدِ کوچکي که گوشه‌اي نشسته

کنارِ اين پياده‌رو، لبِ همين خيابان

 1400

 

 (2)

باغي که ما در آنيم از ميوه خالي اما بسيار مار دارد

سردار داشت اکنون اينجا نشسته تنها، با دار کار دارد

هنگامه‌ي بهاران در دست‌هاي خالي بر شاخه‌هاي عريان 

چيزي ندارد اما بس قامتش خميده انگار بار دارد

سگها که بسته‌اند و درها شکسته‌اند و انبارِ شهر خاليست

قحطي و خشکساليست خر  توي جنگلِ ما قصد شکار دارد

 در سرزمينِ شيران در کِسوتِ اميران، بر اسب ما سوار است

حق دارد آخر او هم پيشينه و نژادي والا تبار دارد

بازي ادامه دارد بازيِ  مار-پلّه يک بازيِ قديمي‌ست

از روي نيش بپّر باغِ قديميِ ما بسيار مار دارد

خرداد 1402

 

(3)

از محبت خارها گل مي‌شود امّا براي من به يک تعبير

چيزِ خيسي زير کفشم، مثل کثافت، شبيه ميوه‌ي انجير

مثل شب، شليک سمتِ مردمِ تشنه، وَ خون چکيدن از دشنه

سُرسُري، تر، چکّه چکّه، ريخته شد توي کوچه با کمي تأخير

تو، اگر مقتول باشي، مجرم و محکوم هستي آخرِ قانون

يک نفر مي‌دوخت از بالا دهنت را، همان که مي‌دريد از زير

 

عاقبت گفتند: ما بوديم، وَ اِلّا که، تکّه‌تکّه مي‌کردند

اين اراذل را، همين مردم، سرِ چوب و چماق و چکمه و زنجير

داشتم مي‌مردم امّا شخصِ سخنران، همينکه جمله‌اش را گفت،

قبلِ مردن، تير خوردم باز، از آن يک نفر که داد زد: تکبير

تير 98

 

 

 

 

 

 دو غزل  از فاطمه خاتمي

 عليآباد کتول

 

 (1)

سپر نداشتم اما سلاح دستت بود

تو در مقابلِ من يک سپاه دستت بود

به دست‌هات نبايد که تکيه مي‌کردم

دليلِ لغزشم از پرتگاه، دستت بود

کسي که قلب مرا مي‌شکست، تو بودي

که سنگ‌هاي سياهِ گناه دستت بود

شبي که سوخته شمعي ميانِ دستم بود

چراغِ روشني از جنسِ ماه دستت بود

نگاه کردم و ديدم کسي کنارم نيست

و نا-رفيق‌ترينْ نيمه‌راه، دستت بود

گرفت جانِ مرا دست‌هاي تو، ديدم

عقيقِ هديه‌ي من را، که.. آه.. دستت بود..

سفيدپرچمي از جنسِ صلح دستم بود

سپر نداشتم اما.. سلاح دستت بود

 

(2)

صداي سوتِ سکوتم صداي فرياد است

ميانِ ناشنوايان چه جاي فرياد است؟

اگر به فرض لبم لب به لب بخيه شده است

نگاهِ بي‌دهنم مبتلاي فرياد است

شبيهِ يک شبِ آرام، قبلِ طوفانم

همين سکوت خودش ابتداي فرياد است

از ارتفاعِ بلندش سقوط خواهم کرد

که کوه جاي مناسب براي فرياد است

ببوس روي رگم را، لبت لبِ تيغ است

و زخمِ روي گلو، خون‌بهاي فرياد است

خودم خداي سکوتم که خوب مي‌دانم

دواي درد به دستِ خداي فرياد است

 

 

2 ترانه تازه

از محمد نوري، گرگان

 

(1)

يه روزي اومدي تو قلب سردم

تو اون روزاي پوچ بغض هردم

نفهميدم چطوري شد دلم رفت

تو آغوش تو فهميدم که مردم

 

 بهت گفتم بدون تو خزونم

بهم خنديدي و گفتي مي‌دونم

توي گلدون عشق تو شکفتم

ديگه بي‌تو يه لحظه‌م نمي‌مونم

بهار دست تو گرماي عشقه

ميون سينه‌هات عطر بهشته

تو رو از وقتي ديدم جون گرفتم

خدا ما رو براي هم نوشته

تموم فصلاي بي‌تو خزونه

تموم شادي‌هام بي‌تو حرومه

 ميون خاطر من بهتريني

بجز تو توي قلبم نمي‌مونه

 

(2)

از كافه رفتن‌هاي تنهايي 

از عصرهاي سرد بي‌چايي

 شبگردي‌هاي بي‌سرانجام و

خالي شدن از فهم زيبايي

 

اين ريش‌هاي بي‌تو پژمرده

 با خاطرات سرد و افسرده

 مي‌سازمت اين گوشه‌ي خانه

در ذهن كور و خاطر مرده

 

از اين همه تغيير مي‌ترسم

 از عشق بي‌تدبير مي‌ترسم 

هر شب به خوابي ديدمت اما

 از خواب بي‌تعبير مي‌ترسم

 

شب‌ها به چشمم نيست خوابم

هر روز تا شب مست و بي‌تابم

 يك كاغذ و خودكار و بي‌خوابي

بعد از تو هر شب شاعري نابم

 

 

 

2 غزل از عبدالغفور آتاباي گنبدکاووس

 

(1)

فوق العاده است اين زمستان، کوچه گردي با شما

کاملا بي معني است احساس سردي با شما

در مسيرم يک به يک شد باز پلک خانه‌ها

پچ پچي بر پاست گويا، اينکه مردي با شما...

- : من «تو» بودم در خطابت، حتما از باب ادب

در ميان جمعيت تعويض کردي با «شما»

با عبورت سرو سيمين‌ساق من! عارض شده

بر درختان حالتي از روي‌زردي با شما

در مصافي نابرابر قلب و روحم شد اسير

تير عشق آمد به سمتم در نبردي با شما

چوب حراجي زدم من بر لباس عافيت

مي فروشم در ازاي رنج و دردي با شما

غرق گشتن در نگاهت اتفاق خوبي است

بر اساس منطق دريانوردي با شما

 

(2)

ممکن اگر باشد کمي مهمان بمانم نازنين

بگذار تا با اسم اين عنوان بمانم نازنين

قولي که دادم يادم است اما تب ديدار تو

کي مي‌گذارد بر سر پيمان بمانم نازنين؟!

شايد گل احساس تو پاييز باشد موسمش

فرصت بده تا خاک اين گلدان بمانم نازنين

حکمي که امضا کرده اي راجع به جرم عاشقي

تمديد کن تا کنج اين زندان بمانم نازنين

چشم انتظار لحظه اي باشم که افتي ياد من؟!

يا همچنان در ورطه‌ي نسيان بمانم نازنين؟!

مي‌خواهي آيا بر همه افشا کنم اين «من» کي است؟!

يا مي پسندي از همه پنهان بمانم نازنين؟!

شايع شده بين محل، شيطان به جلدم رفته است

عصيان کنم بر عشق اگر انسان بمانم نازنين

 

 

 

 

 

2 رباعي تازه

از حميد رستمي، گرگان

 

(1)

ظرفيست دلم که از پُري مي‌شکند

اين قلعه فقط به آجري مي‌شکند

خوشبختي من بي‌تو حباب است، حباب

برگرد که با تلنگري مي‌شکند

 

(2)

چون عدل که اين زمانه را گم کرده

يا تيري که نشانه را گم کرده

اين سيل که جاني شده و ويرانگر

روديست که رودخانه را گم کرده!

 

 

 

 

2 غزل  از مينا واثق عباسي گرگان

 

(1)

افراشتي بر قلعه‌ي دل پرچمي از عشق

بر زخم‌هاي من نهادي مرهمي از عشق

تب داشتم تنها طبيبم چشم‌هايت شد

روح مرا پاشويه کردي با نمي از عشق

من عاشق چشمان شاعرپرورت بودم

گاهي سرودم از نگاه تو، دمي از عشق

چيز زيادي گفته بودم که نمي‌خواهم

قدري محبت، ذره‌اي شادي، کمي از عشق

اما تو رفتي عاقبت، ويران شدم آري

تمثيل قلبم بي تو شد ارگ بمي از عشق

ديگر کسي جز تو به اين خانه نمي‌آيد

بر در نهادي قفل‌هاي محکمي از عشق

تعريف ما از عاشقي با هم تفاوت داشت

پاييز من يعني بهار خرمي از عشق

هرچند با اخم تو احساسم ترک برداشت

ابروي من حاشا که بردارد خمي از عشق

 

 

(2)

هزار غنچه‌ي نشکفته بر لبان من است

هزار واژه‌ي ناگفته بر زبان من است

شب است و باز به ياد تو پر کشيده غزل

هزار شب‌پره در پيله‌ي دهان من است

هنوز هم که هنوز است زنده ام بي تو

و زنده ماندن من جرم جاودان من است

کدام عيد؟ بگو اي گل هميشه بهار!

بدون تو همه فصل‌ها، خزان من است

 چه قدر حسرت پرواز در دلم مانده‌ست

به چشم‌هاي تو... آنجا که آسمان من است

و کاش ميشد از اين شعر دست بردارم

که شعر بي‌تو عزيزم! بلاي جان من است

 

 

 

 

2 شعر تازه

از جعفر رودسرابي، گرگان

 

(1)

 تو حرف‌هاي من را

باور نداشتي و من

ديگر جاني نداشتم

که به جان خودم

قسم بخورم

پرنده‌اي که

زير آفتاب پرواز مي‌کرد

 بال‌هايش آرام آرام

 آب مي‌شد و من

فکر مي‌کردم که

اين باران

 چقدر بوي پرواز مي‌دهد

شايد شباهت من و تو

 از آن جهت است که با هم

زير يک آسمان نفس مي‌کشيم

گاهي روبروي آينه

مي‌ايستم و با خودم مي‌گويم

 چرا نمي‌روي و نمي‌ميري؟

که ناگهان يادم مي‌آيد

جاني براي من باقي نمانده است

که به جان خودم

 قسم بخورم

 

(2)

  تو تنهايي من بودي اما من

 تمام فاصله‌ها را دويدم

 تا تنهايي‌ام را

در آغوش بگيرم

مردي که در آينه بود

خبر آمدنت را بشارت داد

و من نمي‌دانستم که

آمدن تو

 همان رفتن است

تو رفته‌اي و من

 آنقدر تنها شده ام

که حتي تنهايي

 آغوشم را

 ترک کرده است