ادبیات


شعر و ادب |

شعر گلستان

 

فاطمه، فاطمه است

 

 

 

 

 

 

 

 

احمد نعمت زاده

گفتمش: از غربت زهرا بگو!

گفت: بغضي نا‌ شکفته در گلو

گفتمش: او کيست؟ با احساس گفت:

بانوي مظلومه‌ي قرآن پژوه

گفت: در وصفش همين اندازه بس

شيعه پيدا کرده از او آبرو

گفتم: از قبرش بگو گفتا بقيع

مادر گيتي نزاده مثل او

گفتمش: گفتي بقيع، آن در کجاست؟

گفت در دل‌هاي پاک آرزو

گفتم: از آتش بگو از ميخ و در

گفت: شرح حال او را مو به مو

گفتمش: او کيست عالم محو اوست؟

گفت: هستي يافت از او سمت‌و‌سو

از کمالش پر بُوَد در عرف ما

هست پيغمبر نماز و او وضو

گفتم: آخر هرچه ميداني بگو!

گفت: اقيانوس، گُنجَد در سبو؟

گفتمش پس منتقم کو؟ گفت: هان!

مي‌رسد بي‌شک ولي بي هاي‌وهو

گفت: مي‌آيد، ندارد دير و زود

مي‌کند نامردمي را زير و رو

گفتمش: باشم سراپا گوش! گفت:

«جست‌وجو کن جست‌وجو کن، جست‌وجو»

گفتمش: ديوانگانش؟ گفت: هست!

از تبار سروهاي لاله‌خو

گفتم: از داغ شقايق سوخت! گفت:

زخم چندين ساله، اما بي‌رفو

گفتمش شاهد براين گفتار کيست؟

گفت تنها دوست نه، حتي عدو

 گفتمش خواهم شنيدن، گفت عشق

فاطمه يعني علي نيمي از او

گفت احمد اين قصيده ماندني است

دارد از ياس کبودي رنگ و بو

گفتمش ديگر چه، گفتا يک کلام

فاطمه شد فاطمه بي‌گفت‌و‌گو

 

 

2 شعر زهرايي

از عبدالعلي دماوندي، گرگان

 

 

 

 

 

 

 

1

نيروي حيدر از وجود توست

چه آمد بر سرت «عجل وفاتي» را  نوا کردي

حسين و زينبت را با همه عشقت رها کردي

مگر  از غربت ام‌المصائب با خبر بودي؟

گرفتي عاشقانه گيسوانش را حنا کردي؟

از آن روزي که دادي کهنه پيراهن به طفلانت

حسينت را مهياي بلاي کربلا کردي

چنان والامقامي، با همه درماندگي‌هايت

نشستي تا سحر همسايه‌هايت را دعا کردي

تو آن بانوي آب و آينه، خيرِ خداوندي

جهان را مثل حيدر سايه‌ي لطف هما کردي

علي تنها شده در بين خيل دشمنان دين

ولي با بودنت آلام حيدر را دوا کردي

تو تنها حامي و يار علي بودي به غربت‌ها

که در راه ولايت هستي خود را فدا کردي

الهي بشکند دستي که دستان علي را بست

شکستي پشت در، آهسته بابا را صدا کردي

بمان بانو، بمان، نيروي حيدر از وجود توست

که بعد رفتنت او را به غربت آشنا کردي

2

مرتضي را در بلايا چون سپر

فصل، فصل غم، شروع ماتم است

شاخه‌ي گل پشت در گويا خَم است

دست در دست نهالش شادمان

شادي او گشت در کوچه خزان

در ميان دست او گُل‌پينه‌ها

صورتش نيلي ز ضرب کينه‌ها

چادرش در کوچه‌ها خاکي شده

سنگ‌فرش کوچه افلاکي شده

قوت بازوي او ديگر کم است

گيسوان زينبينش در هم است

ناي آنش نيست تا شانه زند

يا که جارو بر در خانه زند

چند روزي گيسوان دخترش

شد پريشان مثل افکار ترش

از غم باباي خود دلتنگ شد

چند روزي کار خانه لنگ شد

در سکوت سرد يثرب آتش است

بهر مولايش همه جام الست

او فقط  ام‌ابيها بود و بس

او  فقط هم کُفوِ مولا بود وبس

کوثر است و دشمنش جمله هَلَک

داده احمد دست او قفل فدک

مرتضي را در بلايا چون سپر

جان مولايش بُوَد جان پدر

بعد پيغمبر فلک بد ساز کرد

دشمني با اهل دل آغاز کرد

کينه‌هاي ناکسان ابراز شد

گوشه‌گيري علي آغاز شد

يک مدينه بود و آه و همهمه

نطق‌هاي آتشين فاطمه

خطبه زهرا عدو را داغ کرد

شاخه خشکيده را او باغ کرد

گريه‌اش بهر پدر هر صبح و شام

ذولفقـار حيــدري دارد به  کام

خون دل‌ها خورد پهلويش شکست

مرتضي از اين عزا در خون نشست

 

 

3 شعر از زهرا رنگاني، گرگان

 

 

 

 

 

 

 

(1)

هر روز گناه  از گردنم سرک مي‌کشد

بي‌آنکه انگشتانم بلرزند

دکمه‌هاي پيراهنم را مي بندند

مادامي که

چاي صبح من

بوي علف و طعم خاکستر مي‌دهد...

 

(2)

پوست خورشيد تازه مي‌شود

مي‌دانم ايمان داري

به دسته‌هاي علف

به مادياني که علفزار

در شيهه‌اش قد مي‌کشد

و درخشان و ديوانه مي‌رقصد

و اين جوانه‌ها

که مي‌بخشي به اقيانوس

تنها من مي‌دانم

سبزي و عرياني

خورشيدها و شب‌پره‌ها را

بر حنجره‌ي تو آويخته‌اند...

فرو ريز از سبويت، مهرباني

که پاييزي

از اين شاخه‌ها خواهد گريخت

به دامان پرنده،

ودر انتهاي رنج‌مان

بهار خواهد دميد.....

(3)

اينک تنها يک ستاره از دامنم  فرو افتاده

دريا و اقيانوسي ندارم

تنها پيراهن گرم و خون آلود عطار را

بيش از آنکه آفتاب فرو افتد

بر تنم

برونم

زير پوستم

مثل گلي سرخ آويخته‌ام

فرو ريز از سبويت مهرباني

که پاييزي از اين شاخه‌ها خواهد گريخت

به دامان پاک پرنده

نامت بلند بانوي سپيده در نرگس و سوسن

جهاني در راه است.....

 

 

دو غزل تازه از اويس محمدي

گنبد کاووس

 

 

 

 

 

 

 

 

(1)

کاش پرده‌هاي مسخره نبود

آسمان، اسير پنجره نبود

جاي خنده بر لبان مردمان

 صبح، اين همه «دهان‌دره» نبود

تا که شور عشق را نشان دهيم... 

حاجتي به حرف  و حنجره نبود

عشق، مرجع تمام مشکلات 

دادگاه و بند و تبصره نبود

کاش حرف‌ها شبيه برف بود

اين همه دروغ و ناسره نبود

خان نبود، کدخدا، خدا نبود

 گفتمانِ زور و سيطره نبود

روي شاخ و برگ‌هاي باغ‌مان

زاغ‌هاي زشت و زنجره نبود

 

(2)

بهار سرزده آيد درون خانة تو

شکوفه زار شود جان دخترانة تو

خدا کند که جهان طبق ميل تو بشود

هماي بخت نشيند به روي شانة تو

زمين قشنگ شود ... عشق، آب و نان همه

چنان قشنگي دنياي کودکانة تو

خدا کند که تعصب از اين جهان برود

جهان‌شمول شود مکتب زنانة تو

چقدر کوچک و تنگ‌اند واژگان زبان

براي گفتن معناي بي‌کرانة تو

شبيه شعر سپيد است... واژه واژه قشنگ  

بيان نرم و ظريف و مؤدبانة تو

خدا کند که در آخر چنان نسيم شوم

بدون مرز بگردم پي نشانة تو

 

 

چند غزل

از سيدمحمد معاونزاده

 

 

 

 

 

 

 

 

تنهايي خويش

مرا انسي است با تنهايي خويش

که هردم خواهم او را بيش از پيش

چه سود از عشق و از ليلا و شيرين

که مانديم عاقبت ما با دلي ريش

وفاي غم فزون از هرچه ليلاست

وفايت باد اي غم با دلم بيش

مثال عشق را خواهي بداني

چنان گرگ است بين گله ي ميش

بيا و نگذريم از حق که الحق

که باشد قهوه معنايش به تلخيش

مي‌ارزد لحظه اي با عشق بودن

به عمري دل پريشاني و تشويش

شود دنيا به کام دلبرم نوش

اگرچه زد به ما باهرسخن نيش

رسانيد از من مجنون به ليلا

که دستش پس زند پايش کشد پيش

مرا انسي است با تنهايي خويش

که هردم خواهم او را بيش از پيش

 

المجنون

شبيه سايه مرا کرده است همراهي

غمي که در دل دريام کرده مَلّاحي

سري که حسرت سامان کشيده مي‌دارم

دلي که گرم نشد جز به سردي آهي

شبيه زاغِ حکايت پريده ام هر سو

به شوق قالب عشقي به شکل جانکاهي

هميشه بر سر بيدي نشسته‌ام با عشق

که از کنار مسيرش گذشت روباهي

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

براي ياري يارش نکرده کوتاهي

چه لقمه‌ها که برايم گرفت تنهايي

چه شام‌ها که نشستم به حسرت ماهي

هميشه همسفر موج هاي دريايي

چه ساده است مسيرت چه راحتي ماهي

ميان چاه به فکر عزيزيِ مصرم

اگر صدا نکنندم کبوتر چاهي

به جان خويش دهم مژدگاني آنان را

که از حقيقت عشقم دهند آگاهي

بگو به هرکه به دنبال راه و رسم من است

بيا که مي‌رسد اين راه‌ها به گمراهي

نوشته‌اند به پيشاني‌ام: هوَ المجنون؛

هميشه در پي ليلاي خويشتن راهي...

 

دچار

آدم دچار ميشود و گريه مي‌کند

بي‌اختيار مي‌شود و گريه ميکند

آنقدر بي‌کسم که گهي سايه‌ام مرا

ابر بهار مي‌شود و گريه مي‌کند

عقلم بهانه ميکند و دل به ياد دوست

داغش هزار مي‌شود و گريه مي‌کند

سهراب را که ديدم و حال مرا شنيد

قايق سوار مي‌شود و گريه مي‌کند

آن اعتماد سوخته حالا دگر مرا

آموزگار مي‌شود و گريه ميکند

تمساح هم براي گوزني که ديد گفت

آخر شکار ميشود و گريه مي‌کند

اي داغ مانده بر دل من... اي نماندني

چشمت دچار ميشود و گريه ميکند

 

عطش

گم ميکنم تو را وسط اضطراب‌ها

مي‌بينمت هميشه ميان سراب‌ها

وقتي عطش به جاي گلو بر دل اوفتاد

رفع عطش نمي‌کند ازسينه آبها

عقل سليم ميطلبد روزگار، حيف...

ما را نوشته‌اند ميان خراب‌ها

مجنون منم که نا زده مي، مست مي‌شوم

پيشي گرفته خاطره‌ات از شراب‌ها

 

وابستگي

چشمم به يادت غرق باران است چندي

پايم پي‌ات در هر خيابان است چندي

گويا زمان فهميده در فکر تو هستم

لج ميکند، ساعت شتابان است چندي

شبها به نور ماه دل خوش کرده بودم

مهتاب هم از من گريزان است چندي

از کم‌حواسي‌هاي تو ديگر دل من

بي‌دل شده سر در گريبان است چندي

وابسته بودن عين آزادي است حافظ؟!

دنيا برايم مثل زندان است چندي

تا استخوانم رفته نه تا عمق جانم

دردي که بي دارو و درمان است چندي

کتمان نکن فهميده‌ام گويا برايت

عاشق شبيه من فراوان است چندي

قلبي که در داغ وصالت شد عزادار

چشم انتظار ختم هجران است چندي

 

قرعه

بنشين مقابلم که تماشا کنم تو را

در بهترين نقاط دلم جا کنم تو را

بي شيله‌پيله باش، اگر هم کدر شدي

آيينه باش تا بشود ها کنم تو را

يکبار جاي طعنه زدن‌ها به من بگو

تا با کدام شيوه مدارا کنم تو را

با افتخار سنگ صبور تو مي‌شوم

کاي رودخانه وصل به دريا کنم تو را

شايد دوباره قرعه بنام من و تو خورد

بايد براي عشق مهيا کنم تو را

بيهوده از چه بر در و ديوار ميزني

زخمي‌ترين! بيا که مداوا کنم تو را

يا رحم يا قصاص چرا وقت مي‌کشي؟!

يکبار شد حواله به فردا کنم تو را

 

 

«دختر تجريش»

 

 

 

 

 

 

 

خسرو گرجي (کيا راد)

ديشب خوب خوابيده اي

مي دانم

به سگ ت شير داده اي

مي دانم

سر شب به دوستت

از عشق پيامي داده اي

مي دانم

وقت استخرت ساعت 2 نيست!؟

باز هم جا مانده اي

مي دانم

عاشق خط چشم و گونه ي سرخ

پشت ماشين مدل بالا نشسته اي

ميدانم

سگ ت زبان دراز و عينكت

آفتابي ست

مي دانم

به جشن تولد دوست پسرت

پشت چراغ قرمز جييير داده اي

مي دانم

سردرگمي با سريال هاي ماهواره

اما باز هم كلافه اي

مي دانم

نيمه شب پارك و سگ بازي

حجاب ت كامل نيست

مي دانم

عجب نيست از اين همه دانستن

موردي هست كه نميداني

دختري هست كه صبح بعدِ نماز

دست مي برد به دعا

 مي داني!؟

خانه اش كاهگل و سقف ش سفال

دختري دم بخت، از قضا

مي داني!؟

اول صبح در زمين همسايه

دست مي برد به نشاء

مي داني!؟

زن همسايه مي گويد هي فُلاني

بيا وقت غذاست

 مي داني!؟

چارقد به گردن بسته

 از اين چيزها چه مي داني!؟

دل خوش از نواي باد و قورباغه

هست در آرزوي ناكجا

تو مي داني!؟

براي تكميل جَهاز عروسي هر دم

به لب ش يا علي هست يا خدا

 مي داني!؟

به همان عليّ و خداي كعبه قسم

اين كجاست در دين ما!؟

از اين چيزها چه مي داني؟!