ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

يادداشت دبير صفحه

آزاده حسيني

گفتاري يا نوشتاري؟ وقتي مي نويسيم طبيعتا بايد از قوانين نوشتن پيروي کنيم. اما گاهي وقت ها ممکن است داستان يا شعري را به صورت «عاميانه»، »محاوره» و «گفتاري» بنويسيم. در حالت محاوره نويسي هم اصولي وجود دارد که ملزم به رعايتش هستيم. اول از همه بدانيم «شکسته نويسي» با «محاوره نويسي» تفاوت دارد. در شکسته نويسي، قالب و قاعده اصلي کلمه مي شکند و از حالت گفتار به نوشتار مي آيد: مثلا: «مي رود=ميره»، «دارد=داره»، «مي بيند=ميبينه». تاريخچه آن به دوران پس از مشروطه بر مي گردد و صادق هدايت را تقريبا مي توان اولين شخصي دانست که از شکسته نويسي در داستان استفاده کرد. اما محاوره نويسي متفاوت است.

شاملو بخوانيم

«پرياي نازنين

چه تونه زار مي زنين؟

توي اين صحراي دور

توي اين تنگ غروب

نميگين برف مياد؟

نميگين بارون مياد؟

نميگين گرگه مياد مي خوردتون»؟

از هفته گذشته قرار شد شما شعر پرياي شاملو را مطالعه کنيد. گفتيم اين شعر يکي از مشهورترين شعرهاي ادبيات فولکلور است. اين شعر در واقع روايتي است دلنشين از انديشه و احساس شاعر با انتخاب درست کلمه و آگاهي به وزن. تصويري از سه تا پري در فضاي ترسناک و خفقاني که مد نظر شاعر بوده؛ شهري با عبارت «تنگ غروب» که خورشيد در آن در حال غروب کردن است و مردم در بند و اسير.

«رو به روشون تو افق

شهر غلاماي اسير

پشتشون سرد و سياه قلعه افسانه پير

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير ميومد

از عقب از توي برج ناله شبگير ميومد».

فرم و ساختار در اين شعر زيبا و يکپارچه است و تا پايان رشته کلام از دست شاعر خارج نشده. بارها اين شعر را بخوانيد و بشنويد و اصطلاحات محاوره را پيدا کنيد.

 

 

 

چشم انتظار

سيده زهرا علوي نژاد

ويرانه کردي خانه ام را و آن را به لرزه در آوردي! اين همه قدرت را از کجا آورده اي؟

خانه ي قلبم را مي گويم، هر روز برايت فرو مي ريزد و شکوفه ها را جايگزين آن ديوار سنگي مي کند. ولي باز ديوارها گاهي بالا مي آيند و موجب قطع شدن ساقه ي شکوفه ها مي شوند. چه کرده اي؟ اين زلزله قطع هم مي شود؟ استراحت دارد؟ بس است ويراني دل! بيا و با وجود خود رودي زلال  و آبي در قلبم جاري کن تا آرامش در قلبم سرازير شود و دور تا دور قلبم بپيچد. گل و شکوفه ها سرسبز شوند. قلبم پر از عشق و محبت تو شود. قلبم فقط خواستار وجودت است. شايد روزي بشود. شايد در آينده اي دور، وجودت براي من شود،  شايد هم نه! نمي دانم. انتظار و صبوري تنها راه چاره است. سرنوشت رقم خواهد خورد، ولي وجود تو زيبايي آن را چند برابر خواهد کرد. زمستان اين ها را به آخرين باد پاييز گفت و در انتظار بهار ميان درختان به خواب رفت.

 

 

استخر مورچه اي

زهرا رياحي

در يک روز گرم تابستاني، مورچه ها که حسابي گرمشان شده بود، آرام آرام به سمت چايي روي سفره رفتند. اما از شانس بد، صاحبخانه آنها را ديد و با مگس کش آنها را زد و دعوايشان کرد.

مورچه ها، در جستجوي يک استخر خوب و آبي براي نوشيدن بودند که به يک استوانه زرد رنگ رسيدند و از آن بالا رفتند. ولي يکدفعه، تالاپ افتادند توي آب. مورچه ها از فرصت استفاده کردند و شنا کردند و تشنگيشان رفع شد. مثل هميشه ني کوچکي همراهشان بود تا درش را باز کنند. اما ديدند که دختر صاحبخانه آمد و تا خواست آب بنوشد، مورچه ها فرياد زدند؛ دختر صاحبخانه متوجه شد و از آنها سوال کرد که اينجا چکار مي کنند! مورچه ها هم از سر تا ته ماجرا را تعريف کردند.  بعد دختر به آنها گفت: «اين قمقمه ي من است و شما نمي توانيد در آن شنا کنيد» که يکدفعه مادرش آمد و به مورچه ها گفت: «من وقتي ظرف ها را مي شويم، شما مي توانيد در ظرف ها، آب بياشاميد و از چکه ي آب شير، حمام کنيد». مورچه ها لبخند معني داري به هم زدند و رفتند سراغ شير آب.

 

 

 مرد نويسنده و جان

سيده فاطيما عقيلي

بي مقصد درون کتابخانه را مي گشت. - «اهم اهم، آقا مي تونم کمکتون کنم؟ دنبال چي مي گرديد»؟

دستپاچه مي گويد: «س...سلام.. دنبال... دنبال... هيچي»! دستانش را روي سرش حرکت مي دهد و مشکوکانه مي خندد. کتابدار متعجب از او دور مي شود. حالا بهترين موقع براي جستجو بود. سرتا سر کتابخانه را زير و رو کرد ولي چيزي پيدا نکرد. که ناگهان چشمم به يک کارتن بزرگ با نوشته رويش مي افتد: «کتاب ها و مجلات قديمي»! از کتابدار مي پرسد: «اين ها مورد نياز کتابخانه هستند»؟ کتابدار مي گويد: «نه! اي کاش يک نفر باشد اينها را ببرد. اينجا اصلا وقت نمي شود که يک فکري در موردشان کنيم»!

خوشحال مي گويد: «من مي برم». کتابدار مي گويد: «باشه ممنون. ولي متن هايش قديمي هستند». در حالي که کارتن را حمل مي کرد، گفت: «عيبي نداره»! کارتن را در ماشينش مي گذارد و تا مي تواند پايش را بر روي پدال گاز مي گذارد. سريعا به استوديو مي رسد. پس از پرس و جوي فراوان خود را به مدير يک برنامه ي راديويي مي رساند. مي گويد: «سلام آقا! من جان هستم». مدير عينکش را بر روي ميز مي گذارد، بر لباس هاي جان نگاهي مي اندازد و مي گويد: «سلام. براي استخدام مجري آمديد». جان، حيرت زده مي گويد: «بله آقا، بله»! مدير نفس عميقي مي کشد و دستانش را در هم قفل مي کند، مي پرسد: «خب آقاي جوان! بگذاريد ببينم، سابقه اي داريد؟ و يا استعداد مجريگري در خود مي بينيد»؟ جان مي گويد: «جناب رئيس، من سابقه کاري ندارم اما استعداد اين کار را دارم. به شما ثابت خواهم کرد».

مدير که آدم جدي و سخت کوشي بود. شانه هايش را به بالا حرکت مي دهد و چند سوال تخصصي در حيطه مجريگري از جان مي پرسد و جان مشتاقانه و دقيق پاسخ مي دهد. مدير متعجب مي گويد: «آقاي جان! شما استعداد ويژه اي در مجري‌گري داريد و اين عالي است. از فردا کارتان شروع مي شود. رأس ساعت هفت در استوديو شما را ملاقات خواهم کرد». جان با خوشحالي خداحافظي کرد و به سوي ماشينش قدم برداشت. پيروزمندانه گفت: «خب، کتاب ها و مجلات قديمي کارمون شروع شد»؛ و به سوي خانه راهي شد.

*صبح روز بعد

جان با عجله کارتن سنگين را تا طبقه چهارم بالا برد. نفس نفس زنان رو به مدير گفت: «سلام...سلام جناب...مدير... بايد....کجا برم»؟ مدير با تعجب به کارتن و جان نگاهي انداخت و گفت: «سلام صبحتون بخير. بفرماييد از اين طرف» و جان را به سمت اتاق کارش راهي کرد. جان پشت ميکروفن رفت. و گفت: «جناب رئيس من نوشته هاي خودم را آورده ام تا در برنامه آنها را بخوانم». مدير گفت: «بله. چه خوب! پس نويسنده هم هستيد»! مدير ادامه داد: «سه که گفتم برنامه شروع ميشه، يک، دو، سه»!

جان شروع کرد به اجرا و خواندن متن هاي کتاب ها و مجلات قديمي.

*آن سوي داستان

-پدربزرگ مي شود يک ساعت دست از نوشتن کتاب برداري لطفا! نمي داني چه پيدا کردم. يک برنامه راديويي کتابخواني. فقط بيا و گوش کن»!

مرد ميانسال از پشت کاغذها بيرون مي آيد و پيش نوه اش روي کاناپه مي نشيند. نوه اش را مي نگرد و لبخند مي زند. صداي درون راديو مي گويد: «سلام صبح زيباي تابستاني تان بخير! من جان هستم مجري برنامه کتابخواني! و قرار است در اين چند قسمت نوشته هاي خودم را برايتان بخوانم»!

صدا چند بند را مي خواند که مرد ميانسال به فکر فرو مي رود. «اينها که همه داستان هاي من هستند! مگر مي شود»؟! نوه با تعجب از پدربزرگش مي پرسد: «پدربزرگ اينکه داستان شماست»! مرد سخنان نوه اش را تاييد مي کند. دقايقي بعد از آماده شدن پدربزرگ و نوه سوار بر ماشين مي شوند به سوي استوديو مي روند. خلاصه، بعد از تلاش و پافشاري توانستند مدير برنامه را پيدا کنند. و به او بگويند اين داستان ها از مجري جوان نيست و اثر مرد نويسنده است. مدير برنامه موضوع را براي جان توضيح مي دهد و به او مي گويد: «آقاي جان اين کار اصلا درست نيست که شما کارهاي ديگران را به نام خود ثبت کني»! جان پشيمان مي گويد: «ببخشيد آقاي مدير من فکر کردم که با اين کار به شهرت زيادي دست خواهم يافت». جان از مرد نويسنده هم عذرخواهي مي کند و آقاي مدير تصميم مي گيرد مرد نويسنده و جان برنامه را اجرا کنند.

 

 

 

سحر حسن زاده نوري

چشمانم را باز کردم و با سر و صدايي که از اتاق پذيرايي مي آمد متوجه سر و صداي بابا و مامانم شدم که بابا داشت به خاطر اينکه چرا من بايد مدرسه بروم صحبت ميکرد و من هم از اين حرفش خيلي ناراحت شدم. آخر اينقدر گير ميدهد که چرا من چادر سر نميکنم. چرا من آرايش ميکنم! که چرا من گوشي دارم! خيلي اعصابم خرد بود. صدايم کرد و گوشي ام را گرفت و گفت: «من نخوام تو گوشي داشته باشي بايد چيکارکنم»؟! گوشي راگرفت و زد به ديوار و بعد سيمکارت را در آورد و رفت بيرون. دلم خيلي شکست. خيلي ناراحت شدم و شروع کردم به گريه کردن. «آخه باباي آدم اينقدر بي رحم و بد»؟! هميشه از کارهايش ناراحت ميشدم که به مامانم ميگفت: «چرا وقتي خودت ميري بيرون واسه اين گوشي ميذاري؟! گوشيش هم ببر با خودت»! هميشه به من شک داشت و با حرف هايش دلم را مي شکست و من هم ناراحت بودم. راستش ديگر حال و حوصله جر و بحث را نداشتم و چشمانم را بستم تا شايد ساعتي اعصابم آرام باشد.

 

 

تقلب

 معصومه مازندراني

مغز انسان قوي ترين و بهترين کامپيوتر جهان است، هر چه بيش تر از مغز استفاده کنيم متوجه کارايي و استعداد بيشتري مي شويم. ولي بعضي اوقات از استعداد خودمان غافل مي شويم و به تقلب و رفتار ناپسند عادت مي کنيم. زنگ انشا بود از بيست نفر دانش آموز فقط هفت نفر انشا نوشتند، معلم گفت: هر کس انشا ننوشت از کلاس برود دفتر؛ سميرا انشايش را از اينترنت کپي کرده بود، نوبت سميرا شد او با استرس زيادي شروع به خواندن کرد. رنگ از رخسارش پريده بود. هنگام خواندن انشا معلم متوجه شد انشا از خودش نيست و با سميرا صحبت کرد اين کار سرقت ادبي است ديگر اين اشتباه را نکن چون انشاهاي خودت خيلي خوب است، پس سعي کن از هوش و زکاوت خودت استفاده کني. اما سميرا به اين رفتار ناپسند ادامه مي داد. هيچوقت درس نمي خواند، برگه هاي زيادي را با خود به عنوان تقلب مي آورد و هميشه مي گفت من خوش شانس هستم. وابسته به اين رفتار ناپسند شده بود. امتحانات ترم اول شروع شده بود. امتحان فيزيک داشتيم سميرا بين برگه هاي چرک نويس گوشي اش را گذاشته بود و از روي گوشي برگه امتحاني را پر مي‌کرد. اين رفتار زشت ادامه داشت تا اين که سال دوازدهم موقع امتحانات نهايي کشوري ترم دوم شد. برگه ها را مي گذاشت لاي کفشش و نمرات خوبي کسب مي کرد. اما فکرش را نمي‌کرد که کسي متوجه شود. حوزه ي امتحاني مجهز به دوربين مدار بسته بود و براي او پرونده سازي سنگيني شد و به عنوان مجرم بايد در مقابل قانون پاسخ مي داد. کاش به قدرت و نيروي مغز خودمان احترام بگذاريم و به تقلب و تنبلي عادت نکنيم.

 

 

دمپايي هاي آقاي داماد

آرنيکا روح افزائي

ديروز با داماد رفتيم به دمپايي فروشي. هرچند که داماد بسيار دمپايي ‌هاي زيادي داشت مثل دمپايي آبي، دمپايي صورتي، دمپاي زرد، دمپايي بنفش و من به داماد گفتم آخرين کتابي که خواندي چيست گفت: «ديوان حافظ»! ناگهان داماد گفت: «نگاه کن چه دمپايي زردي! چقدر قشنگ است. اين دمپايي را مي‌خواهم». گفتم: «مگر دمپايي زرد نداري»؟ گفت: «آن دمپايي زرد تخم مرغي است ولي اين دمپايي زرد طوطي است». گفتم: «زرد طوطي را از دهان که شنيده‌اي»؟ گفت: «همين الان از دهان تو! گفتم اصلاً اينها را ولش کن زرد تخم مرغي با زرد  طوطي چه فرقي دارد»؟ گفت: «فرقش اسمش است». گفتم: «مگر اسمش روي رنگش تاثير مي‌گذارد»؟ -«بله!!!!!!!!!!!!!!!!!» گفتم: «کي گفته»؟ گفت: «من گفتم و مي‌خواهم تمام دمپايي ‌هاي اينجا را بخرم». گفتم: «همه آنها»؟! گفت: «بله همه آنها چه زرد قناري، چه زرد تخم مرغي، چه زرد خورشيدي، چه بنفش آسموني، چه قهوه‌اي کمرنگ». و ما با سيصد و پنجاه و شش تا دمپايي برگشتيم به خانه.

 

 

کبوتري که دوست داشت

 آواز بخونه

ويانا روح افزايي

کبوتري بود که خيلي دوست داشت آواز بخواند، ولي صداي خوبي نداشت. کبوتر در هر جمعي که ميخواند همه گوش هايشان را ميگرفتند. کبوتر خيلي ناراحت بود و تصميم گرفت که کلاس فن بيان برود. چند وقت از رفتنش گذشت دوباره رفت به جمع دوستانش و خواند. دوستانش گوش هايشان را گرفتند و فرار کردند و رفتند. کبوتر خيلي ناراحت شد و رفت پيش خانم گنجشکه و گفت: «خانم گنجشکه چيکار کنم تا صدام مثل تو بشه»؟! خانم گنجشکه گفت: «کبوتر! من چيزي از خوش صدايي نميدونم»! کبوتر گفت: «پس چطوري صداتون اينقدر

قشنگه»؟! خانم گنجشکه گفت: «چون من از وقتي که به دنيا اومدم صدام اين بود». کبوتر آهي کشيد: «اي کاش صداي منم از وقتي که به دنيا ميومدم قشنگ بود». و بلند شد تا برود که در همين لحظه گنجشک گفت: «چرا کلاس آواز خواني نميري»؟ کبوتر گفت: «رفتم! کلاس فن بيان رفتم ولي جوابي نداد». گنجشک گفت: «واي کبوتر از دست تو کلاس فن بيان کجا آواز خواني کجا»! کبوتر با خوشحالي از خونه خانم گنجشکه  بيرون آمد و رفت پرونده اش را از کلاس فن بيان برداشت و جايي ديگر در کلاس آواز خواني ثبت نام کرد.  به مرور زمان صدايش بهتر و بهتر مي ‌شد. کبوتر رفت پيش خانم گنجشکه آواز خوند خانم گنجشکه وقتي صداي کبوتر شنيد، دهانش از تعجب باز ماند. وقتي آهنگ تمام شد، گنجشکه گفت: «کبوتر تو حتي صدات از منم بهتره» خلاصه کبوتر براي خودش کنسرت هم گذاشت کلي شنونده و طرفدار هم داشت.

 

 

 

آب، نان، نواي نام او

سوگند خبلي

ببين چگونه به جانِ خسته

زندگي داده است

که گرچه آب مرا سيراب و نان سير مي کند

ولي نواي نام اوست که مرا زنده مي دارد

عمريست پدر بعد هر آب سوداي نام او دارد

نانِ سفره ي ما از نواي نام اوست که برکت دارد

با نامش سير مي شوم از هر چه پليدي و غم است

نواي نام او غم شيرينيست که دلم را نمي زند

نامش هويت و زندگي من است

کاش تا ابد به نواي او صدا کنند مرا خادم الحسين

در نواي روضه هاي او قد کشيده ام

سخت است نفس کشيدن بدون نام حسين «ع»

او براي هر خسته دل و دلشکسته اي

زندگيست

نفس و مرهم مي شود براي روح مرده ي هر آدمي

تکرار ميکنم باز هم دليل زنده ماندنم را

آب و نان و نواي نام او

که به تنهايي آبروي دو عالم و دليل زندگيست.

 

 

 

شادي آغاز

نيلوفر خواجه

روز شنبه سال هزار و سيصد و نود و هفت، براي اولين بار به مدرسه رفتم. در آن سال من پيش دبستاني بودم. خيلي خوشحال بودم. يادمه مدرسه ما ساعت هفت و سي شروع مي شد. من حدود ساعت پنج  و سي بيدار شدم، فکر کردم خواب موندم با خودم گفتم حتما پدر و مادرم حواسشون نيست. لباسهام رو پوشيدم. کيفم رو آماده کردم. بعد مامانم و بابام رو بيدار کردم. مامانم همينطور که مي خنديد، گفت: «هنوز که مدرسه شروع نشده»! بعدشم مامانم گفت: «لباس هاتو در بيار برو بخواب»! من کمي ناراحت شدم. اما در دلم به خودم مي خنديدم. خوابيدم و وقتي نزديک شروع مدرسه بود، بيدارم کردند. لباس هام رو پوشيدم. مامانم منو از زير قرآن رد کرد. بابام کيفم رو بهم داد. ازم فيلم گرفت و من هر سال با شادي خاصي بيدار مي شوم و به مدرسه مي روم. هر سال دوستان جديد، معلمان جديد و خلاصه شيطوني هاي خاص مدرسه! سوال هاي چالشي رياضي، متن هاي فراوان مطالعات، بازي هاي زنگ تفريح و زنگ ورزش. اگه مدرسه دست من باشه دوست دارم از پاييز تا بهار تو مدرسه درس بخونيم. تابستون با بچه ها بريم تو حياط مدرسه و تو کلاس معلم بازي و کلي ايده هاي جذاب. امسال من ميرم به کلاس ششم و مطمئنم امسال هم به من خيلي خوش مي گذره.

 

 

تمرين با حرف «ر»:  سفري به رشت

بهار جام خورشيد

در يک روز بهاري، رعنا با خانواده اش به رشت سفر کردند. آنها داخل ماشين نشسته بودند. رعنا از کيف زردش، رماني در آورد و خواند. رعنا خيلي لذت مي برد، بعد که تمام شد آن را در کيفش گذاشت. آهي کشيد و خوابيد. وقتي که بيدار شد، به رشت رسيد بودند. اما پشت چراغ قرمز، رعنا دست هايش را روي چشمش کشيد تا تميز شود و پرسيد: «مامان جون، ما الان پشت چراغ راهنما هستيم»؟ مادرش شيشه ماشين را پايين داد وگفت: «آره مادر ما پشت چراغ راهنما هستيم و الان هم به رشت رسيده ايم». رعنا با خوشحالي گفت: «آخ جون رسيديم». رعنا آهي کشيد وگفت: «مامان گرسنه ام، اين دوروبر سوپرمارکتي نيست تا من از آن خوراکي بخرم»؟! مادرش کيسه نايلون خوراکي برداشت و به رعنا داد و گفت: «دخترم، رعناجان، بيا اين را بگير و بخور! وقتي که تو خواب بودي پدرت اينها را خريد». رعنا مادرش را بوسيد وگفت: «مرسي مامان جون». و پاکت خوراکي را باز کرد و شيريني و آب ميوه خورد. پدر رعنا دستش را از روي فرمان برداشت و گفت: «رسيديم خانه مادر بزرگ»! رعنا به همراه پدر و مادر  به خانه مادر بزرگش رفتند و رعنا خيلي خوشحال بود، که به خانه ي مادر بزرگش آمدند.

 

 

 

داستان با ر

رفتن سه نفري به رشت

آرنيکا رستگارنيا

 

ديروز مي خواستيم بريم رشت. سر ساعت هشت بليط برگشت خورد. اما پدربزرگم که اسمش روزبه است؛ گفت: «رسم داريم که هرسال با يک نوه ام به رشت بروم». رفتيم خانه و دوباره روز بعد برگشتيم. رودابه خانم همسايه مون ما رو ديد و وقتي ماجرا را فهميد، گفت: «من شما را به رشت ميبرم. اما اول بايد همسرم رامبد را سوار کنم و بچه خواهرم راضيه چون خواهرم رفته رامسر و دخترش رويا را به ما سپرده». رودابه خانم به همسرش زنگ زد و گفت: «رامبد ميام دنبالت که برويم رشت رويا هم بياور و روروک رويا را يادت نرود»!

خلاصه به رشت رسيديم و رفتيم خونه خواهر پدربزرگم رعنا خانم؛ خيلي خوش گذشت من با دو فرزندش رضا و رّزا آشنا شدم.