ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

شاملو بخوانيم

 

آزاده حسيني

تکه هايي از شعر «آيدا در آينه» را بخوانيم و مانند هميشه ادامه را در منابع جستجو کنيد.

«و چشمانت راز آتش است»، مي بينيد که در کتاب هاي مدرسه خبر چنداني از شعرهاي شاملو و شاعران موفق معاصر نيست. شاعر نوقلم تحت تاثير متون مدرسه اي، اگر بخواهد چنين سطري بنويسيد، احتمالا مي گويد: «چشمانت مانند آتش/ همانند/ راز چشمانت و ...» اما شاعر فقط مي گويد: «چشمانت راز آتش است». «و عشقت پيروزي آدميست/ هنگامي که به جنگ تقدير مي‌شتابد». عبارتي معروف از شاملو که هنگام شروع کار سخت مي توان با آن به خود دلداري دارد: «کوه با نخستين سنگ ها آغاز مي‌شود/ و انسان با نخستين درد».

 از تسليم نشدن در برابر احساس تنهايي؛ و خواستن رهايي و آزادي مي گويد: «در من زنداني ستمگري بود/ که به آواز زنجيرش خو نمي‌کرد/ من با نخستين نگاه تو آغاز شدم». شروع، ميلاد و رسيدن به آگاهي در اين شعر به شکل هاي مختلف بيان شده: «بگذار چنان از خواب بر آيم/ که کوچه هاي شهر/ حضور مرا دريابند». شيوه بيان از عشق و به کارگيري همان کلمات شعر کلاسيک: بهشت، جهنم، تقدير، گناه و دروغ در همنشيني تازه و نگاهي متفاوت، قابل ملاحظه است.

«حضورت بهشتي ست

که گريز از جهنم را توجيه مي‌کند،

دريايي که مرا در خود غرق مي کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

و سپيده دم با دست هايت بيدار مي شود».

 

 

 

آرنيکا روح افزائي

مژده بديد يلدا شده دوباره

 انگار که باز بهاره

انار، کدو و هندونه

واي چه  شيرين و آبداره

عمه، خاله با زن دايي

انگار آشتي کنانه

لبوي سرخ و خيلي داغ

واي که چه دلبرانه

چشمکاي باقالي و تخم کدو

تو، چله آواز ميخونه

کرسي گرم، با اون لحاف گل گلي

همه مونو  دورش مي شونه

بوي چايي تازه دم با موسيقي نعلبکي

حواس ها رو مي پرونه

حافظ خواني با صوت شاعرونه

بابا جونم ميشينه و ميخونه

چله ما با اين همه لذت شاهونه

شما بگيد، جايي براي گوشي ها ميمونه؟

 

 

طعم زندگي

شميم شاهدادي

غمگينم! دلم باريدن مي‌خواهد! بارشي چنان ابر بهاري! آرام آرام خود را با اوضاع وفق مي‌دادم؛ با بار دلتنگي کارهايم را سر و سامان مي‌دادم که ناگهان با شوک دردناکي رو به رو شدم. بايد اين بار را در طولاني ‌ترين شب سال نيز حمل مي‌کردم. تمام سختي‌ ها را با اين اميد پشت سر گذاشته بودم که در طولاني ترين شب سال رفع دلتنگي خواهم کرد و از اين بار رهايي خواهم‌ يافت؛ اما همه چيز متفاوت ‌تر از آنچه انتظار داشتم‌ رقم‌ خورد. هميشه بر اين باور بودم که مستقل زندگي کردن آنقدر شيرين است که حتي لحظه ‌اي دلت نمي‌خواهد که به آن زندگي بي‌ مزه سابق برگردي؛ اما از زماني که آن را تجربه کردم، فهميدم طعم شيرين زندگي ناشي از حضور در جمع خانواده است، خانواده ‌اي که شايد تفاهم چنداني با آنان نداشته باشي اما زندگي بدون آنها سخت ‌تر از هر چيزي است. حقيقتا دلتنگ يلداي کودکي‌ ام! دلتنگ خانه پدربزرگ! دلتنگ آن جمع گرم و صميمي که تمام تلاششان بر اين بود، طولاني‌ترين شب سال را در کنار عزيزانشان به بهترين نحو سپري کنند. متاسفانه يلداي دانشجويي، هيچ بويي از آن يلداي بچگي‌ نبرده. سفره ‌اش پر است از استرس آزمون هاي ميانترم. به جاي خنده ‌هاي جمعي، پر است از اضطراب پروژه ‌هاي گروهي؛ به جاي حافظ ‌خواني دسته جمعي، پر است از غم دوري؛ به جاي قهقهه در آغوش مادربزرگ، پر است از .... وقتي شب ‌هاي ديگر، غم دلتنگي چنان قلبمان را مي‌فشارد امان از طولاني‌ترين شب سال‌ که بدون آن صميميت شيرين سپري شود.

 

شروعِ جديد

ويشکا مهربان

مردمِ در تکاپو را ميبيني؟ ميداني به چه منظور در شور و هيجان هستند؟ به راستي آنها به استقبالِ چه چيزي ميروند؟ اما علتِ اين سرماي جان سوز چيست که تا مرز استخوان هايمان نفوذ کرده است؟! صداهاي گنگي در خاطرم نقش پيدا مي‌کنند. يلدا... يلدا... خاطرات کودکي! مادر بزرگ کرسي را آماده مهماني مي‌کرد. انارهاي دانه شده، بويِ لبوي پخته شده. دختران و پسراني که در هياهوي خوشحالي دور هم جمع مي‌شوند و شب را به صبح ميرسانند. از تمام دغدغه هاي زندگي ميگويند. گاه مي خندند و مي گريند. اما در کنار هم خوشند. ميدانند که زندگي گاهي سخت و بي رحم مي‌شود؛ اما قشنگي هايش را هم دارد. مثلا همين يلدا که باعث عشق و ديدارهاي جديد مي‌شود. شروع فصلي جديد، زندگي جديد، نگاهي جديد، اما بيا در اين شروع جديد قولي به همديگر دهيم. بي خيال غم دنيا شويم. خوش باشيم و از ته دل بخنديم. يا همان جمله معروف: «بي خيال جهان؛ قهوه ات يخ کرد»!

 

 

آخر پَييز

فاطمه عليزاده

چله شو خله قشنگ هسته. آخِر پَييز و اول زمستان هسته، اين شو بِلِندتِرين شو هسته که همه خوردا، گته را سره جمع وونِنه. اون شو کنار هم دَرِنه و دورهمي گَرِنه و اين شو بهانه هسته که کنار هم دواشن و خوشحال باشن. من اين شو ره خَله دوست دارمه. اما اين شو شام سبزي پلو با ماهي دِرِست کامبي. بعضي ها هم فسنجان درست کاندنه، بعد که شام خارِنه يَک گَته سفره تَنک کاندنه که ونه سر آجيل، هندانه، اِنار، پِتقال، نارنگي با کاندس و شيريني دَره. بعضيا کِک و بعضيا بِنجِک و پِشتِزيک خار کاندنه و کِنَر هم صُبِت کاندنه. فال حافظ گَرِنه و قديما جه صُبِت کاندنه، خوشحال و شاد هستنه و تا آخر شو لذت ورنه. ايشالله هميشه کنار هم شاد و سربلند و سلامت بويين.

 

 

 

هديه سادات حسيني

در روستاي نوديجه افراد فاميل معمولا شب يلدا براي شام دور هم جمع نمي‌شوند، براي شب نشيني بعد از شام دور هم جمع مي شوند. از چند روز قبل قرار و مدار مي گذارند و تا پاسي از شب خوردن ميوه هاي يلدا انار و هندوانه، تنقلات و شيريني و حلوا و نون محلي و خوراکي هاي ديگر سرگرم مي شوند. گاهي براي سرگرمي آواز محلي مي خوانند و ساز و رقص محلي. اين روزها متاسفانه در بعضي از جاها گوشي هاي هوشمند سرگرمي افراد هست و به صحبت با فاميل و بزرگترها کمتر توجه مي شود. براي حلوا درست کردن و نون محلي پختن ويژه شب يلدا از يک روز قبل آماده و مهيا مي کنند و همه شور و هيجان دارند. خدا را شکر هر سال که مي گذرد در روستاي نوديجه سفره آرايي شب يلدا قشنگ تر و خوشگل تر و دورهمي ها شيرين تر مي شود.

 

 

خرماندي (خرمالو)

کوثر شهيدي نيا

اَما هر سال چله شو ره جشن گرمي. خوردترا شوننه گترا سره و دور هم درنه. دور هم تيم و آجيل و ميوه خارننه مثل: اِنار، هندانه، خرماندي. منه گته مار نوه، نتيجه، نديده شوننه کرسي ته تا گرم بوون. هر سال چله شو منه عمه ها، عموها، زن عموها نقش بازي کاندنه وشانه نقش: ننه سرما، مرد جاروکَش و... منه گته مار سِره اَما چادر شوره کرسي سر تنک کامبي تا نمود هاديه؛ قديمي اثاث مثل: راديو خَله قديمي، تلويزيون سياه و سفيد، فانوس، کشک ساب و... ون سر يِلمي. هر سال چله شو همه فاميل وه فال گرمي، هر سال همه وه قِشَنگه‌ فال کفنه. منه فاميلا سِموار جه چايي دارچيني و زنجبيلي خار کانده و خوردترا و گترا مِيِن بخش کانده. چله شو اما قديمي آدماجه حرف زَمبي که خله سال پيش چله شو چه کار کاردنه. هر سال بلاخره اون شو به خير و خوشي تمام وونه و امان هر سال تا سال دِگه سَور کامبي دِواره يلدا بواشه.

 

 

شادي کامبي

نازنينزهرا طاهريان

يلدا شو اما شومبي گته مار گته پير خانه. امه گته مار شام سبزي پِلَه و مرغ ترش خار کانده. اما هر سال به رسم قديم خانه دله کرسي خار کامبي و همه کرسي دور جمع وومبي. گته پير خاطرات قديم جه امه سه تعريف کانده. اما خنده و شادي کامبي. شب چره که خار هکاردمي خارمي. هندانه مخصوص يلداشو هسته. هر سال يلداشو مي گته عامو تولد هسته. اما دور هم بازي کامبي و آجيل و شيريني و کِک خارمي. مي گته پير فال حافظ خاندنه. قديم يلداشو برف هم يمويه ولي الان نا. يلداشو گته شو سال هسته. آخرشو همه با هم خانه کله ره تميز کامبي و شومبي خاش خانه.

 

 

عمر دوستي

سحر حسن زاده نوري

راستش حس خيلي خوبي نسبت به اين شب بلند مدت دارم و البته شبي که خوشحالي بچه ها به پايان مي رسد. چون بعدش امتحانات دي ماه شروع ميشود. شبي که گرد هم جمع مي‌شويم و ميوه و آجيل ميخوريم البته فال ديوان حافظ ميگيريم و مي‌خوانيم. در شب يلدا کلي با مادر بزرگ و پدر بزرگ و عمه و خاله خوش مي‌گذرد. هر سال ميگذرد و افرادي که در سال گذشته کنارمان بودند، حال نيستند و جاي خاليشان احساس مي شود. مانند تو! راستش رفيق عزيزم پارسال تو کنارم بودي و برايم حتي کادو هم خريدي و اولين کسي که يلدا را تبريک گفت تو بودي و حال ديگر نيستي. شايد گاهي عمر دوستيمان کوتاه است.

 

 

هديه حافظ

پرستو علاءالدين

هندوانه، آجيل، انار! چه به ياد شما مي‌آورد؟ بگذاريد راهنمايي کنم، در طول يک سال، فقط يکبار اتفاق مي افتد و خيلي طولاني است. چي؟ ساعت تحويل؟ بله، يکبار اتفاق مي افتد، اما طولاني نيست که! بگذريم خودم مي‌گويم، شب يلدا. آخ که حتي آوردن اسمش، مرا به وجد مي‌آورد. آخ آخ، دورهمي خانوادگي، آجيل و کلي خوردني. مي‌دانيد بيشتر کدام بخش شب يلدا براي من زيباست؟ آنجايي که پدربزرگ، عينکش را به چشمانش مي‌زند و آماده‌ي خواندن چند غزل از حافظ مي‌شود، آنجايي که حافظ تک به تک در اين شب طولاني، در خانه مردم مي‌رود و هديه شب يلدا را با اشعار زيبايش به ما مي‌رساند. البته از خوراکي‌هايش هم نمي‌شود گذشت. ديدي؟ شب هاي شب يلدا زيباست؛ نه؟ اميدوارم شب يلداي شما هم به شيريني هندوانه‌ هايش باشد. يلدا مبارک!

 

 

ولادت خورشيد مبارک!

سيده فاطيما عقيلي

و هوهو کنان از ميان شاخه هاي درختان سرو، چنار و صنوبر مي گذرند. همانا شکيبا و همانا آسوده خاطر. گو باد صبا به پيشواز خورشيد مي رود. همه گياهان و جانوران در پي خورشيدند و يکصدا نام او را نجوا مي کنند: «خورشيد! خورشيد خانم». البته فقط به زبان پارسي نمي گفتند، آخر بعضي جانوران مانند گياهان صادراتي بودند و به زبان خودشان «خورشيد» را صدا مي زدند: -خورشيد! –الشمس! –sun و_ Sol_ güneş

سويي آبزيان و سويي انسان ‌ها و سويي جانوران دنبال خورشيد مي گشتند. حال هم بادها خبر را به آسمان مي بردند تا به «ماه» برسد. لشکري از باد جلوي ماه ايستادند تا صداي زار او را به سوي خورشيد برسانند. خورشيد آنقدر در حال چرخ بود که صداي جانداران را نمي شنيد. تا اينکه سيارات به او خبر دادند. خورشيد عينک دودي اش را پايين داد و با تعجب گفت: «اينجا چه خبره»؟! سپس باد مهرگان براي او توضيح داد و خورشيد متوجه قضيه شد.

چند روز بعد:

حالا خورشيد بر زمين مي تابد و امروز جشن تولد اوست. و ما ايرانيان بنا بر رسم آريايي آخرين شب پاييز را «يلدا» مي ناميم. و آن شب، تولد خورشيد است. همان شبي که خورشيد خانم عينک آفتابي اش را کاملا بر مي دارد و دست و پايش را حسابي دراز مي کند و با کش و قوس مي آيد تا روز آغازين زمستان، روز خود را روشن تر از روز پيشين کند که آخرين روز پاييز است. آن روز آسمانيان سرگرم «دي گان» هستند و ما زمينيان شب قبلش را جشن مي‌گيريم. و ما آن شب به طور مختلفي خوش‌گذراني مي کنيم! شايد اجداد ما بر اين باور بودند که ديگر پس از شبي طولاني طلوع خورشيد را نبينند به همين دليل پس از طلوع خورشيد شروع کردند به پايکوبي و طرب‌نوازي. من که در شمال هستم شايد به اندازه همان دوست جنوبي ‌ام که احتمالا نامش فاطيما باشد؛ پسته بخورم. شش تا، ده تا، بيست يا شايد بيشتر!

مطمئنم قديم ترها که پدربزرگ ها و مادربزرگ ها دور کرسي مي نشستند و شب يلدا را جشن مي گرفتند؛ شايد تا چهل پسته هم مي خوردند اما الان احتمالا من و همه دوستانم که نامشان فاطيما است بيشتر از شش تا پسته به ما نرسد! البته هيچ وقت نشمرديم. ميدانيم هرچقدر هم تعداد پسته‌ روي ميز يلداي آدم ها متفاوت باشد، هنوز هم يلدا زيبايي هاي خود را دارد. سال گذشته در چنين شبي، غزلي از حضرت حافظ خواندم. امسال جدا از فال‌ قرار است غزلي از حافظ و بخشي از شاهنامه فردوسي را براي خانواده ام اجرا کنم. مطمئنم مثل سال گذشته جايزه هاي يلدايي مي گيرم و يلدايي خيلي خوب در انتظارم است. چقدر خوب مي شود که همه ما نوجوانان و کودکان ايران زمين شب يلدا غزلي از حافظ بخوانيم.

 

 

جشن يلدا

سيده نيکا موسوي

در يک شب سرد برفي در حالي که ماه زير ابرها بود و همه جا تاريک بود در شهر نارپر همهمه اي بود. اهالي شهر نارپر در ميدان وسط شهر جمع شده بودند و همه در حال حرف زدن با هم بودند. يکي  ميگفت: «چرا امشب تمام نمي شود»؟! ديگري ميگفت: «چه شب طولاني و تاريکي»؟! آن يکي گفت: «من نگران خورشيد هستم. چرا نمي آيد؟ نکند اتفاقي برايش افتاده باشد؟! دلم براي آن گرمي و مهربانيش تنگ شده»! نکند از ما دلخور باشد؛ بياييد قدر خورشيد را بيشتر بدانيم. بياييد به هم قول دهيم که وقتي خورشيد آمد يک جشن بر پا کنيم. پيرمرد ريش سفيدي در آن ميان بود در حالي که به درختي تکيه داده و به نور سفيد تير برق که خودش را جاي ماه زده بود، نگاه ميکرد، انگار از همه چيز خبر داشت. با خونسردي گفت: «برويد و خودتان را براي استقبال از خورشيد آماده کنيد. بالاخره صبح ميشود و خورشيد هم خواهد آمد». همه مردم انگار فقط دنبال شنيدن همين حرف بودند. همگي آماده شدند. هر کسي چيزي مي آورد. يکي يک کاسه بزرگ انار آورده بود. يکي پرتقال ها را تزيين کرده بود و روي سرشان  کلاه هاي  با کاغذ رنگي درست کرده بود. هندوانه و کدو را هم تزيين کرده بودند. با آجيل و لبو و هر چيزي که در آن شب سرد پاييزي در خانه هايشان بود، ميز بزرگ و زيبايي را مهيا کردند. پيرمرد هم روي صندلي بالاي ميز نشست و داستان هايي تعريف مي‌کرد. ميخواست که اين شب سرد و تاريک براي اهالي زودتر بگذرد. خلاصه همه چيز براي گرفتن جشن آماده بود که بعد از آن شب بلند خورشيد متولد شد و در شهر نارپر جشني برگزار شد. جشن تولد دوباره خورشيد. جشني که بعدها اهالي شهر نارپر براي آنکه آن شب را فراموش نکنند، تصميم گرفتند اسم مخصوصي براي آن شب بگذارند و آن «يلدا» بود.

 

 

آخرين يلدا

حلما رسولي

سال 1401 بود. من و مادربزرگم (من مامان جون صداش ميزنم)، رفتيم بيرون کلي خريد کرديم. پدربزرگم (بابا جونم) خونه خواب بود. ماماني و بابايي هم سرکار. کلي ذوق داشتم. از خريد اومديم، خسته و کوفته. براي شب مامان جون غذاي مورد علاقه منو درست کرد زرشک پلو با مرغ. بعد شام، شروع کرديم به چيدن سفره يلدا، اناراي دون شده رو تو ظرف ريختم، ميوها رو چيدم. يه انار تپل مپل بود مامان جون گفت اينو به چهار قسمتش کن و بذار سرگل ميوه ها بشه. نوبت به هندونه رسيد خواستيم مثلا تزئينش کنيم دوتا سوراخ براي چشاش يکيش بزرگ شد يکيش کوچيک، دهنشم که آنقدر گنده شد که يه سيب توش جا ميشد. چقدر موقع تزيين ميوه ها خنديديم. باباجون همش ميگفت زودتر درست کنيد. خلاصه دور سفره نشستيم و کلي عکس گرفتيم. حرف زديم. من حافظ خوندم. شب به ياد موندني بود. خيلي خوش گذشت و چقد از ته دل خنديديم و اون آخرين خنده اي بود که کنار هم داشتيم. امسال دومين يلدايي ميشه که ديگه باباجون در بينمون نيست و هيچ وقت فراموشش نمي کنيم.

 

 

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

دور هم جمع مي شوند تمام خانواده

با هم شادند حتي با چيزهاي کوچک و ساده

همه با هم يکدل و نشسته اند زير کرسي

همه با يکديگر مي کنند سلام و احوالپرسي

مادربزرگ شروع مي کند به گفتن قصه براي کودکان

همه در خانه مادربزرگ بودند مهمان

بزرگ و کوچک همه گوش مي دادند به قصه هاي شيرين

شايد تکرار نشود لحظه اي اين چنين

بهانه اي براي دور هم بودن بود شب يلدا

چه کسي مي دانست چه خواهد شد فردا

همه با هم يکدل بودند و شاد

اين لحظه ها مي روند به سرعت باد

کودکان مي نشستند کنار مادربزرگ

همه دور او جمع شده بودند، چه کوچک و چه بزرگ

چشمک مي زدند قاچ هاي هندوانه

شور و شوق در دل آنها زده بود جوانه

شادي و شوقي که نبود خريدني

آن شب حتما مي شد شبي به ياد ماندني

 

 

شب تولد زمستان

زهرا رياحي

شب يلدا بود. يک شب شيرين با رنگ هاي سبز و قرمز و ميوه هاي زمستاني؛ شب خداحافظي زمستان و به نوعي، تولد آن. حتي ماه هم در اين شب، جشن مي گيرد. شب يلدا، نماد دوستي و شادماني و محبت است که تولد زمستان را با رنگ هاي سبز و قرمز، تزيين کرده و اقوام و خويشان را دور هم، جمع ميکند. خوراکي شب يلدا، اکثرا قرمز و سبز است و بيشتر از هندوانه و انار، ياد مي شود. مي دانيد، حتي برف ها هم با شنيدن خبر تولد، به سرعت خود را به زمين مي رسانند و جشن مي گيرند. زمستان عزيز! تولدت، مبارک باد! شب يلدا را گرامي بداريم.

 

 

شب يلدا، چله شو

مريم علياکبري

روز آخِر پَييز يَک صبح بيدار بويمه، خاش گت مار خانه بوردمه. مه گت مار بپرسيئه اينجه چکار دارني مار؟ بئوتمه چله شو هسته دگه، ندونستي. گوته نا ندونستمه؛ من بئوتمه که بوريم وسيله بَيِريم. مه گت مار قبول کارده. بورديمي شيريني فروشي جه شيريني و شکلات، نقل و نبات بخريمي و آجيل. گت مار من جه بپرسي دگه چيشي بييريم؟ بئوتمه لبو بييريم، پِتقال و خِرمالو. بورديمي ماهي فروش جه کپور بخريمي و سرخ کارديمي. شو شامه وه گت مار آش بپته. يگدفه مه عمه ها درجه دکتنه دله. وشان دره خوشامد درامد کارديمي. تشکر کاردنه. شب نشيني کارديمي و نقل و نِبات بخارديمي‌ من و مه عمه داختر با هم بازي کارديمي. خلاصه همه چله شو خوشحال بواشن اَما هم خوشحال بيمي.

 

 

شب چله با لهجه کاشمري

عسل رمضاني

مه بابا و ننه فاميل هستن؛ ما در شب چله، خَلَه، عَمَّه، دايي، عمو همه مِريم خانه ي مادربزرگُم همه جمع مِرِند آن شب شام موخُرِم. کرسي دَرِم و بعد سماور نفتي را اُو مِنِم. فاميل ها جمع مِيَن به خانه بابابزرگُم و انار، هندِوَنَه، شيريني، بادُم، پسته، دعنع (تخمه)، شامسي (شکلات)، چقندر، مقداري بِخ (يک چوب که طعم شيريني دارد) با اُو روي آتَش مِگذَريم. دوباره اُوي بِخ به جوش ميع. بعد که دوباره اَمَد در داخل تِغارچَه ميرِزيم. بعد بابا بزرگُم اويِ بِخ را داخل تغارچه ميريزَه. با دست کف (يک چيز مثل جارو که از چوب درخت ساخته مِره) هم مِزَنَه و وقتي کفش سفيد شد ميريزَه تو بشقاب و شيره را در داخل بيخ ميريزن و مُوخرَن. شب چله رسم دارند که براي تازه نامزدها خانواده داماد چيزي بوبرَن، مثل دو تا مرغ، يک کيسه برنج، يک بسته چايي، قند، اينا را توي سيني ميريزن يک سيني ميوه شب چله و يک سيني را که پستَه، بادُم، دعنع را موبرن خانَه عروس. يک دست لباس براي عروس هم موبرَن. خانواده عروس يک دست رخت ميذارند براي مادر داماد. مه بابو (بابابزرگ) درباره دعواي چله بزرگ و چله خوردي گفت: تو چله بزرگ بودي. حالا من چله ي کوچکم؛ برف ميارم، باران ميارم، رعد و برق مي زنم. اين بيست روز با برف و باران يخبندان درست ميکنم، پيرزن و پيرمردها را گوشه نشين مي کنم و پاي کرسي و تنور نشانده و کوزه ها را خواهيم ترکاند. و چله  بزرگ ميگويد نمي خواهد اين همه لاف بزني هرچه قدرت داشته باشي، عمر تو بيست روز و پشت تو به ماه نوروز و بهار است.

 

 

خداحافظ

سارا عابدي فر

شب يلدا را دوست مي دارم، زيرا آن شبِ بلند شبِ تولد من است. اطرافيان مي گويند شبِ يلدا بلندترين شب است، اما من اعتقادي ندارم و چون در آن شب همه ماها شادي ميکنيم به تندي ميگذرد. ولي بايد با ميوه هاي خوش رنگ خداحافظي تلخي بکنيم. با برگ هاي دلنشين زرد! با نوازش ملايم باد. ولي به اين فکر ميکنم که دوباره اين فصل مي آيد. شب يلدا را نه تنها به خاطرِ تولدم؛ بلکه بخاطر اين دوستش دارم که فردايش زمستان شروع ميشود. شب يلدا را من در کنارِ مادر، پدر، مادربزرگ، پدربزرگ، خاله، دايي و بقيه مي گذرانم.

 

 

شب به ياد ماندني

فاطمه لاکتراش

در يک شب سرد و تاريک زمستاني، خانواده ‌اي در يک روستاي کوچک جمع شده بودند تا شب يلدا را جشن بگيرند. مهارت ‌هاي مادربزرگ در پختن آجيل و شيريني ‌هاي خوشمزه، هميشه زبانزد بود و امسال هم او تصميم گرفت تا بهترين شب يلدا را براي نوه‌ هايش رقم بزند. مادربزرگ با چشمان درخشان و لبخندي گرم، دورهمي را با قصه‌ هاي قديمي درباره‌ يلدا آغاز کرد. بچه ‌ها با دقت به او گوش مي‌دادند و هر بار که او از خورشيد و روشنايي ‌اش صحبت مي‌کرد، چشمانشان درخشان‌ تر مي‌شد. هر داستاني که مادربزرگ تعريف مي‌کرد، يادآور اميد و روشنايي بود. در ميانه‌ شب، نوه‌ ها به مادربزرگ پيشنهاد کردند مسابقه‌ شعرخواني راه بياندازند. هر کدام از آنها شعري درباره‌ شب يلدا خواندند و مادربزرگ با اشتياق به آنها گوش مي‌داد. وقتي نوبت به کوچکترين نوه‌ اش رسيد، او با صداي لرزان و شيرينش شعري درباره‌ عشق و دوستي خواند که همه را تحت تأثير قرار داد. بعد از شعرخواني، سفره‌ يلدا با ميوه ‌هاي رنگارنگ، هندوانه، انار و آجيل‌ خوشمزه چيده شد. بچه ‌ها با شادي و خنده مشغول خوردن ميوه و آجيل‌ شدند و مادربزرگ برايشان از خواص هر ميوه گفت. آن شب، خنده ‌و قصه، گرما و صميميت را به خانه آورد. ساعت ها گذشت و شب که به نيمه رسيد، مادربزرگ به نوه‌ هايش گفت: «يادتان باشد که شب يلدا نه تنها طولاني‌ترين شب سال، بلکه فرصتي است براي نزديکتر شدن به همديگر و به ياد آوردن ارزش ‌هاي خانواده». نوه ‌ها با قلبي پر از عشق و شادي، به مادربزرگ قول دادند که هميشه در کنار هم باشند و ياد اين شب زيبا را فراموش نکنند. آن يلدا، نه تنها به خاطر خوراکي‌ و جشن، بلکه به خاطر عشق و دوستي که در دل هر يک از آنها بود، هميشه در يادها ماند.