ادبیات کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

زيباترين

حرف شما چيست؟

 

شاملو مي گويد: «زيباترين حرفت را به من بگو» شايد «محبت»؛ «دوست داشتن» و «دوست داشته شدن» حرف زيبا و مشترک همه انسان ها باشد. موردي که نويسندگان و شاعران بسياري ميان کلامشان به آن پرداخته اند. به تعبير حافظ:

«يک قصه بيش نيست غمِ عشق، وين عجب

کز هر زبان که مي شنوم، نا مکرر است».

شما اگر بخواهيد زيباترين حرف خود را در اين لحظه از زمان و مکاني که هستيد، به زبان بياوريد و بنويسيد؛ چه موضوعي را انتخاب مي کنيد؟ با ما از زيباترين حرف هاي خود بنويسيد. يا اصلا در مورد «زيبايي»! نظرتان چيست؟! آيا نظرمان در مورد زيبايي يک موضوع مشترک، همسان است؟! چند موضوع که به نظر شما زيباست را بين دوستان خود مطرح کنيد و ببينيد آيا با شما نظر مشترکي دارند؟ و بعد حاصل اين گفتگوي پژوهشي  را به صورت داستان، شعر يا گزارشي دوستانه براي ما بفرستيد!

دبيرصفحه

 

 

شاملو بخوانيم

آزاده حسيني

احمد شاملو شاعري است که سال ها نامش را مي شنويم و مدتي مّد بود که دانشجويان حتما شعري از شاملو بخوانند. الان هم تا حدودي هنوز مد محسوب مي شود. بي شک بسياري از افراد چه بسا شاعران امروزي به زبان آوردن نامش را هم براي خود کلاس مي دانستند و با نقد نوشتن در مورد شعر ايشان تجربه و حتي مشهوريتي براي خود کسب کردند. شاعر بزرگي که نامش در کتاب هاي مدرسه نيست و در ميان واحدهاي درسي دانشجويان ادبيات هم چندان به چشم نمي آيد. با اين همه مشهوريتي قابل توجه دارد. چندي پيش طبق نظر سنجي در نشريه اي «احمد شاملو» و بعد از او «نيما يوشيج» در صدر جدول «شاعران برگزيده صد سال اخير» بودند. بعضي ها هم معتقدند که به زودي نامش از بالاي فهرست علاقه مندان حذف خواهد شد. با اين همه در ستون «بخوانيم» و در کارگاه ها اين بار با هم بعضي از شعرهاي شاملو را خوانديم و شنيديم.

زيباترين حرفت را به من بگو

شکنجه پنهان سکوتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگويند

ترانه اي بيهوده مي خوانيد

چرا که ترانه ما

ترانه بيهودگي نيست

حتي بگذار آفتاب نيز برنياد

به خاطر فرداي ما اگر

بر ماش منتي است

چرا که عشق

خود فرداست

خود هميشه است.

 

 

 

چرا وطن؟

فاطمه زهرا ترابي

چرا وطن؟ مي‌خواني چرا زمرمه هايم غزل است و بوي وطن مي دهد؟

وطن چرايي ندارد. وطن چيستي است. کوه هايش مي خوانند من استوارم. غزل-خون سر مي دهند. تند، پر آشوب، دشت هايش معناي من است. من تازه ام! دشت ها تازه تر. من سبز مي رويم. او سبزتر. چرايي تمام غزل هاي حماسي، چهار پاره هاي احساسي و قصايد ايراني وطن است. چرا مولانا عرفان دارد؟ عرفان ايراني. چرا فردوسي حماسه دارد؟ حماسه ايراني. چرا سهراب سبز و تازه است؟ نوي ايراني. چرا شيرين ليلي وار برايمان مانده؟ عشق ايراني. فرهاد کوه کند. ما مي دانيم؟ جنون ايراني. پاسخ هر پرسش را وطن معنا مي دهد. کتاب هايم همه مشق وطن دارند. شعرهايم غزل وطني است. نقاشي هايم ايران است. آتش شو! وطن چرايي خاموشي است. خشک شو! وطن باران سرسبزي است. زمين بخور! وطن دست است. بلندت مي کند. من اينگونه پاسخ مي دهم. چرايي ام را در وطن جستجو کنيد. چيستي ام را با وطن درک کنيد. تمام زمزمه هايم سرود جنون دارد. جنون وطني.

 

 

سيده نيايش حسيني

دلنوشته اي از نيايش جان با هم بخوانيم! نظر شما چيست؟ شايد بعضي از شما نوجوانان چنين حسي را تجربه کرده يا متن هايي شبيه به اين خوانده باشيد. در واقع دنيا پر از تجربه هايي مشابه براي آدم هاي متفاوت است. چطور است تجربه هاي خود را با عبارات و احساسات خودمان بنويسيم؛ نه با همان عباراتي که هزاران نفر به اشتراک گذاشته اند. همين احساسات و تجربه هاي مشترک و شايد دم دستي، گاهي به صورت يک شعر يا داستان مشهور ارائه مي شود. شما هم راه خود را بيابيد و بگذاريد همنشيني کلمات در متن شما متفاوت از متن هزاران فرد ديگر باشد.

يه موقع هايي منتظري فقط يه تلنگر کوچيک بخوري يا فقط يه نفر بهت بد نگاه کنه. اونجاست که با تمام وجودت گريه ميکني و شايد ديگران حتي از اين واکنش نسبت به يه چيز کوچيک جا بخورند و ندانند باري از مشکلات روي هم جمع شده و تو فقط کم آوردي همين. و اين بدترين حس دنياست.

 

 

 و آن روز!

سيده فاطيما عقيلي

توجه: جنگل هويا، جنگلي در ترانسيلوانيا است و در اين جنگل، افراد فکر مي کنند شخصي در حال نگاه به آنهاست و صداهاي عجيب مي شنوند.

دفترچه خاطراتم را ورق مي‌زنم. -«آه دايانا»! دستم را روي عکس ميکشم. چند سال است که خبري از شنيدن صداي پر مهرت نيست دوست قديمي؟! از آن سال پرماجرا چيزي به ياد داري؟ مي داني عذاب در ژرفاي وجودم جولان مي داد؟ ميداني چگونه شب و روزهايم گذشتند؟ بعد از آن سايه، دنبال تک تک سايه ها گشتم؟ ميداني مرا به جرم قتل تو متهم کرده بودند؟ چند وقت طول کشيد تا زندگي رو به زوال رفته من رو به روال بيفتند؟

آن، آن کنفرانس که با بل ترتيبش را داده بوديم چه؟ آن را به ياد داري؟ از جنگل هويا چه؟ جنگل هويا! شروع آن حادثه! جنگل مه آلود بود. تا اينجا هم به زور اومده بوديم. چطوري بگم، ما گم شديم! نه گوشي هامون نور مي داد و نه چراغ قوه. بدون اطلاع به بل راه افتاده بوديم. اگه بل  ميدونست ما رو قطعه قطعه مي کرد.

دايانا مي گويد: «مريدا! مريدا! داري به چي فکر مي کني»؟!

مريدا پاسخ مي دهد: «هيچي! حرکت کن! هر درنگي باعث جلب توجه بيشتري ميشه»!

-دايانا: «واقعا منو بگو به حرف تو گوش کردم و الان اينجام! آخه کي ساعت دوازده مياد جنگل هويا»؟!

و عقربه هاي ساعت مچي اش در حوالي 00:00 نشان مي داد. پشت چشمي برايش نازک مي کنم و مي گويم: «کي بود مي گفت دلم ميخواد برم جنگل هويا»! دايانا متعجب به من نگاه مي کند و مي گويد: «من نگفتم ساعت دوازده نصفه شب بياييم اونم بدون اجازه از بل ...» و ناگهان چشمانش روي درخت کاج بلند و استواري قفل مي شود. دايانا فرياد مي زند: «نه نه! اين غيرممکنه»!  و جيغ مطلق. دست مرا به سوي خود مي کشد و با سرعت هرچه تمام تر مي دود. گيج بودم. چرا آن کار را مي کرد؟ چه ديده بود؟ سايه اي به چشمم خورد، سايه اي کاملا مشکي از کنار دايانا رد و او را بر زمين نَهاد. زخم بزرگي بر دايانا گذاشته بود! نه دايانا الان نه! با تمام توانم فرياد مي زنم: «دايااااااناااا»! اشک هايم مجال صحبت نمي دهند. چند دقيقه گذشته که اين همه انسان اينجا جمع شده اند؟

بل: «مريدا! باز که نشسته اي؟! بيا کمک کن بهم تا وسايل اتاق دايانا رو جمع کنيم؛ فردا قراره از ترانسيلوانيا بريم». در حالي که نگاهم به پنجره و قهوه درون دستم بود، گفتم: «هه! چه سفري بود! نه تونستيم به کنفرانس برسيم و نه به تفريح! نميدونم اگه نمي رفتيم شايد اين داغ رو نمي ديديم». بل مي گويد: «الان مطمئن شدم که نميخواي بهم کمک کني»! چشمانم را ريز و درشت مي کنم و با پرخاش مي گويم: «بل! تو لحظه مرگ دايانا ديدي چقدر رنگش پريده بود؟ چطور صورت معصومش غرق در خون بود؟ ديدي چطوري جونشو داد؟ فکر مي کني من با اين حال خرابم ميتونم بيام به وسايل کسي دست بزنم که تا يک ماه پيش صداي خنده هاش کل هتل رو پر کرده بود»؟ و زدم زير گريه! بل مرا در آغوش گرمش فشرد. اما چه فايده! کسي که بايد باشد، زير خاک سرد آرام گرفته بود.

 

 

مادرم باغ سرسبز دلم

حلما رسولي

باز هم بوي لباست بر مشام مي خورد

رفته رفته آرامم مي کند/خنده مي آيد بر لب هاي من

مثل خورشيدي که گرما مي دهد

مثل باران که مي شويد غبارِ تيرگي

تک تک گل ميکارد در دلم

شاخه اي خشک را مي شکند از دلم

گل هايش لاله و ياسند/آب مي دهد به آنها خنده خنده

ساعتم هي دينگ دينگ مي کند

باز هم بوي لباست بر مشامم مي خورد.

 

 

امواج

در قلبم

فاطمه زهرا مازندراني

صداي امواجِ پر تلاطم را در قلبم ميشنوم. اين امواج، در روز صدها بار خودشان را به ديواره هاي قلبم ميکوبند. من به صداهاي درونم گوش ميکنم. عادت ميکنم، و البته لذت ميبرم. قطره هاي مرواريدي باران از لابهلاي پيچ و تابِ موهايِ مشکيِ فرفريام، به پايين هدايت ميشوند. صداي رعد مرا به وجد ميآورد، سرم را بالا ميگيرم و به خط هاي شکسته و به هم پيوسته نگاه ميکنم. شباهتش با رگ هاي پشت دستم بسيار است. من ميدانم ما به طبيعت شگفت انگيز خداوند شبيه شدهايم. ميدانم که خداوند مرا به اصل خود باز ميگرداند. به ژرفاي افکارم رجوع ميکنم.  چيزهايي را پيدا ميکنم که بينابين خطوط مغزم پنهان شده، و من به کُل يادي ازشان نداشتم. چيزهايي مثل آخرين باري که خودم را دوست داشتم، اولين باري که گل نرگس را به طور عميقي بوييدم و پنهان شده از خاطرات و قلبم بودند. هر آنچه که به تازگي به يادشان ميآوردم. در عينِ مهم بودنشان! به درون اتاق هاي ذهنم رفته بودند که عنوان بي اهميتي داشت. خدايي که من مي شناسم، همانيست که مرا به «خود» نزديک کرد. همان که از طبيعت خود! امواج را در قلبم،

تيله هاي مرواريدي ابر را در موهايم، و رعد آسمانش را به رگ هاي پشت دستم تشبيه کرده است. اين شباهت ها را در اين لحظه به من نشان داد و گفت: «من به يادت هستم»! به درونت سفر کن و به ياد بياور هر آنچه را که بازگشت خواهي داشت؛ و خودت را پيدا کن!

 

 

 

خوشبختي

يسري شهواري

روزي داشتم با دخترم قدم ميزدم که صداي پيرزني را شنيدم. مي گفت: «به من بيچاره کمک کنيد. خواهش مي کنم به من بيچاره کمک کنيد»! تا مرا ديد گفت: «خانم يه کمکي به من بکنيد، منم مثل شما يک دختر دارم. اونجا رو ببينيد! مريض هست و رنگ به رخسار نداره»! من با صورتي که انگار نه انگار چيزي شنيده به راهم ادامه دادم. چند متر آن طرف تر دخترم يک مغازه شيريني فروشي ديد بلند گفت: «مامان از اينجا چند تا شيريني ميخري»؟! من هم که مثلا مي خواستم ثابت کنم خودم هم پول ندارم. گفتم: «نه دخترم پولم کجا بود». ولي اين بچه ها آبرو نمي گذارند که!

-«مامان اذيتم نکن خودت امروز صبح کارتت که توش چند ميليون پوله برداشتي. در ضمن قول...» جلوي دهنش رو گرفتم، بعد از چند دقيقه ولش کردم، دخترم که دلخور شده بود، فرياد زد: «شيريني ميخري يا نه»؟! عصبي جواب دادم: «نه نه نه حاليت نميشه؟ راه بيفت بريم اينقدرم غرغر نکن»! بعد دست افرا، دخترم رو کشيدم. چند قدم جلوتر که رفتيم داخل يک مغازه وارد شدم و دخترم رو نبردم چون جلوي پيرزن ادا و اطوار درآورده بودم، رفتم يک کيک يزدي و دو سه تا شيريني گرفتم.

به خونه که رسيديم گفتم: «اينم  شيريني هاي دخترم».

دخترم که حسابي ناراحت بود گفت: «مامان من اگه اينارو براي خودم مي خواستم اين همه اصرار نمي کردم. اونا رو براي پيرزن مي خواستم که اين همه غصه داشت تا بلکه يه خورده حالش خوب بشه مامان، وگرنه جلوي اون اصرار نمي کردم، خودم دو تا کوچه پايين تر شيريني فروشي بود و مي خريدم». بعد هم کيفش رو روي دوشش گذاشت و گفت: «ميرم خونه مادربزرگ». من روي مبل نشستم. دلم به حال اون پيرزن مي سوخت. چند ساعت بود که فکر مي کردم چه کار کنم و به هيچ نتيجه اي نمي رسيدم. سرم درد مي کرد و رفتم کمي بخوابم. ولي خوابم نبرد و رفتم پيش مادرم و از او راه حل خواستم. مادرم را ديدم که يک گردبند زيبا دستش بود و چند ميليون تومان قيمت داشت. مادرم به من گفت: «دخترم  برو و گردنبند را به پيرزن بده»! من گفتم: «چرا آخه؟ شما که عاشق اين گردنبند هستيد». مادرم گفت: «بله و ميدونم تو هم عاشق اين گردبند هستي و با هر دفعه نگاه به اون به ياد من ميفتي، اما من و تو کلي داريم؛ اين را هم داريم. ولي اين پيرزن بيچاره هيچي نداره. ها؟ موافقي؟ اين را به او بده و بگو اين را بفروش و دخترت را با اين درمان کن و با باقي پول ها برو يک خانه بگير و چرخ زندگي ات را بچرخان»!

تا من مي خواستم بروم دخترم افرا هم بيدار شد. افرا گفت: «مامان اومدي دنبالم»؟ -«آره دخترم، بيا بريم‌ عزيزم». رفتيم و رفتيم توي مسير تا رسيديم به آن پيرزن، گردنبند را به او دادم. او سر از پا نمي شناخت. يک گوشه نشست و در حق من و دخترم و خانواده ام دعا کرد. همزمان که او دعا مي‌کرد دخترش که حس و حالش کمي بهتر شده بود آمين مي گفت. چه احساس خوبي داشتم. فقط دلم مي خواست فرياد بزنم: «خدايا ممنونم ممنونم ممنونم». دخترم مرا بوسيد و گفت: «ممنونم مامان ان شاالله بهترين پاداش ها رو بگيري» من او را بوسيدم، ديگر تقريبا شب شده بود و ستاره هاي آسمان خودنمايي مي‌کردند. رسيديم خانه و من به دخترم گفتم: «مياي بريم پشت بوم تا ستاره ها رو ببينيم افر‌ا؟.....افرا ......افرا»!

ولي افرا ديگر خوابش برده بود. من هم که ديدم افرا و همسرم خوابيده اند رفتم پشت بام و تا نيمه شب به ستاره ها خيره شدم.

يک ماه بعد:

تلفنمان زنگ زد جواب دادم: «الو؟! بله»؟! خانمي با بغض جواب داد: «ممنونم... خدا رو شکر دخترم خوب شده و الان هم زندگي بهتري داريم...». تا خواست ادامه حرف هايش را بگويد، گريه کرد. گفتم: «خواهش مي کنم. باعث خوشحالي منه»! پيرزن جمله رو دوباره تکرار کرد: «ممنونم مادر جان، خير ببيني ان شاالله پاداش بهتري بگيري»! من هم دوباره جمله ام را تکرار کردم: «خوشحالم»! تلفن قطع شد و گوشي را گذاشتم و به گلدوزي ام ادامه دادم.

 

 

ياسين رضايي زاده

 

در مزرعه کوچکي درختي دانا زندگي مي کرد. دلش مي خواست يک هم صحبت پيدا کند. روزها تنها بود. تا اينکه يک نفر به نام ياسين که صاحب مزرعه بود چشمش به درخت افتاد و به او گفت: «چه شده چرا گريه مي کني»؟! درخت گفت: «براي اينکه تنها هستم». همان لحظه يک خرگوش آنجا آمد و گفت: «سلام درخت دانا! من دوست دارم هم صحبت شما باشم و با هم حرف بزنيم، کنارت بايستم و از سرسبزي ات لذت ببرم. ولي از طرفي دوست دارم از روي نرده هاي مزرعه بپرم و بيرون بروم». درخت گفت: «اگر از مزرعه بيرون بروي، و ياسين متوجه شود که تو رفتي ناراحت مي‌شود و من هم تنها مي مانم، پس نرو و در مزرعه بمان و همين جا بازي کن»! خرگوش گفت: «باشه من در مزرعه در کنار شما و ياسين مي مانم». درخت دانا، ياسين و خرگوش کوچولو در مزرعه در کنار هم خوشحال و شاد بودند.

 

 

زمستان بود

حديثه کوهساري

 

آتيشي روشن کردم و کنار دريا نشستم. به نسيمي که باد همراه داشت گوش سپردم. چشمانم را بستم و آرام آرام به خواب رفتم. در خواب، در جنگلي سر سبز و زيبايي راسو با تمام دوستانش به دنبال بازي بودند. خسته شد و به دوستانش گفت: «من ميروم کمي غذا بخورم». رفت تا کمي از غذاهايي بخورد که در لانه اش داشت. از تعجب چشمهايش چهار تا شد. غذاهايي که جمع کرده بود، سر جايش نبود. با خودش کمي فکر کرد تا بفهمد غذايش را خودش خورده است يا...؟! از دوستانش پرسيد: «آيا شما غذاهايي که من روز گذشته از جنگل جمع کردم را نديديد»؟ دوستان او گفتند: «ما که داشتيم با هم در جنگل بازي ميکرديم که ناگهان خرسي از آن طرف گفت: «ببخشيد راسو من خيلي گرسنه بودم و چشمهايم به غذاي تو افتاد و...» راسو با آرامش جواب داد: «اشکالي ندارد من اون غذا را ميخواستم با شما بخورم حالا که تو آن را خوردي دوباره ميرم و دنبال غذا ميگردم». با صداي پرندگان از خواب پريدم. داستاني خواب ديده بودم را در دفترم نوشتم.

 

 

 

سيد مهدي حسيني

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. در يک مزرعه زيبا يک سگ و يک گربه و يک موش و يک گوسفند بودند با صاحب مهربانشان کشاورز در آن مزرعه زندگي مي‌کردند. يک روز يک گرگ خيلي بد رفت به سراغ حيواناتي که درآن مزرعه سرسبز زندگي مي‌کردند ولي سگ با نرده زد تو سر گرگ و گرگ خنگول شد و براي اهالي مزرعه مسخره بازي انجام مي‌ داد. انگاري دلقک مزرعه شده بود. فرداي آن روز گرگ خنگول با دوچرخه به مزرعه آمد. اهالي مزرعه پاپ کرن آورده بودند. حتي سگ و گربه و موش و گوسفند هم پاپ کرن دلپذير آوردند. گرگ با دوچرخه اش رفت تو درخت و همه اهالي مزرعه به او خنديدند.

 

 

خوشبختي آسان

آرنيکا روح افزائي

 

هي با خودم تو فکرم

چرا توي مدارس،

بچه ها هستن شادان

ولي همش تو خونه

غمگين و سرد و تنهان

فکر کردم و فکر کردم

پيدا شد علت آن

هر محفل و هر مکان

بچه باشه فراوان

شادي مياد به اونجا

خوشبختي هست آسان

پام که رسيد به خونه/ داد زدم پر هيجان

آي بابا جون، مادر جان / صحبت دارم فراوان

وقتي که باور داريم/  خدا هستش مهربان

چرا هستيم نگران/ از کمي روزي مان

داداش و آبجي مي‌خوام/ اونها که ندارن، تنهان

 

 

 

سيده زهرا علوي نژاد

مرا ببوس

مرا ببوس براي آخرين بار

براي آخرين بار، چه دردناک است اين ديدار

مرا ببوس! اي تمام رويايم

براي آخرين بار، فرود مي آيد بال هايم

مرا ببوس! اي آخرين لحظه خوب من

براي آخرين بار، اي که آغوشت بود وطن

مرا ببوس! تا جان دارم به ياد آرم

تو بودي و هستي آن که آرزويش را دارم

مرا ببوس! بگذار فرو رود اين فرياد

براي آخرين بار، بگذار فرو نشيند اين طوفان و گردباد/ مرا ببوس! اگر اين آخرين است

براي آخرين بار، چشم ها را نبايد بست

مرا ببوس! تا جان دارم کنم تو را تماشا

احساسات را پس ‌از اين بايد کنم حاشا

مرا ببوس! تا لحظه اي که تمام شود جانم

براي آخرين بار، شايد اين باشد پايانم

مرا ببوس! شايد پس از اين وجود نداشته باشد مايي

براي آخرين بار، شايد نباشد فردايي

مرا ببوس، مي خواهم در آغوش امن تو بميرم

تا آخرين لحظه، من به دام تو اسيرم

مرا ببوس! اي دلبر شيرين و نازم

براي آخرين بار، اي الهه طنازم

مرا ببوس! آغوشت را براي آخرين بار بده به من

الهه ي پرستيدني من، آغوشت براي من بود وطن

مرا ببوس، شايد فردا دگر نباشد

در انتظار برايت مي ميرم و شايد قسمت چنين باشد/ مرا ببوس، براي آخرين بار برايم باش

مرا ببوس،  اولين و آخرينم باش!

 

 

 

نازنين زهرا خانقلي

رويش مثل باران زيبا و دلربا

هر چه گويم باز کم گفته ام اما

چون نيست مثل او در دنيا

مثل چيستان است کلامش مثل رود و آسمان

هر چه گويي باز هم ميگويم پرتوان

  او کسي نيست جز مادرجان