به ياد برادرم سيد ابوالحسن مختاباد --- نور آفتاب زمستاني


یادداشت |

مصطفي مختاباد

   

آن روز موعود، 2 بهمن ماه 1401 به وقت ايران و‌ 22 ژانويه 2022 شهر آکلند کاليفرنيا، روزي ديگر بود، آفتاب شعايي ديگر داشت، هواي ديروز اوکلند نيمه ابري بود ولي امروز درخشش آفتاب در ميانه زمستان حس بهاري داشت، آسمان زلال بود، تازه از جلسه ديدار چند ساعته با دوستي اهل دل فارغ شده بود، محفلي که با ساز و آواز او گذشت، همزمان با خانم و دخترش آلا صحبت کرد، و از آن مکان مستقيم به ديدار دوستي رفت تا شايد با او در کوه تنهايي اش را بتکاند ولي آن دوست مشغله خود را داشت، پس به تنهايي راهي قله بي بازگشت زندگيش شد، در جايي دور افتاده اتوموبيلش را پارک کرد، از خودش متعجب گرديد که چرا لباس و وسايل کوه را با خود به همراه ندارد، انگار اينبار مي خواست با لباسي رسمي بديدار دوست خوب مهربانش خرگوش هميشه منتظرش برود و قدري با او درد دل کند، دل تو‌ي دلش نبود، احساس سبکي مي کرد، نسيم نيمروزي زمستاني جاني شيرين به او داد تا ياد همه روزهاي کودکي، جواني،سال‌هاي سخت،سرد، گرم و خوش ‌و ناخوش ايران بيفتد، انگار پرده عريض سينمايي در جلويش بالا رفته است و او همه آن لحظات را بخوبي در آن مشاهده مي کرد، پرده سينماي دلخواهش در ساري سينما سپهر، بهترين روزهاي زندگيش بسرعت در آن پرده عبور مي کردند، با شوري آنها را مي ديد و ميخواست همانند تدوينگري ماهر بهترين نماها را انتخاب و چيدمان نمايد و از ميان آنها زيباترين صحنه را چنگ زند و در دستانش بفشرد، بعضي نماها را سياه و سفيد ميخواست مثل قابي با پدر و مادرش، بعضي ها را رنگي همانند يک قاب با خانم و آلا، قابي‌ ديگر با همه‌ اعضا خانواده، و يک قاب بزرگ از زادگاهش امره، قاب ها را يکي بعد از ديگري با سرعتي باور نکردني چينش مي کرد که بناگاه صدايي شنيد، صداي خرگوش بود، چشم در چشمش کرد، ديگر از او فاصله نمي گرفت مثل بچه‌ خرگوشي که در کودکي زير درخت گردوي مزرعه اش پيدا کرد و به خانه آورد تا بزرگش کند ولي مادر بزرگ به او‌ گفت بايد بچه خرگوش را به مادرش برگرداني، لحظه اي حس کرد اين خرگوش شايد همان خرگوش باشد انگار خودش بود بسويش رفت، خرگوش از او فاصله نگرفت، نگاه در نگاهش کرد، خرگوش بسويش آمد با آرامش تمام در دستانش جاي‌گرفت، در اين لحظه از تنهايي در آمد، از خيال ها فارغ شد طوريکه انگار همه جهان را صاحب شده است، صداي قلب او و خرگوش يکي شدند، خرگوش را در آغوش فشرد، حسي خوب داشت، به قله نگاه کرد، با او فاصله اي نداشت، تصميم گرفت با خرگوش خود را به نوک‌ قله برساند و يکي از زيباترين نغمه ها را در آنجا زمزمه کند، بر سرعتش افزود، قلب خرگوش بشدت مي تپيد قلب او هم به طپش در آمد سرعت پاهايش باورنکردني بود نفس هاي او‌ و خرگوش يکي شدند، ديگر به بالاترين نقطه‌ي قله رسيد، خرگوش را از خود جدا کرد‌ و بر روي زمين نهاد، خرگوش از او چشم بر نمي داشت، شروع به خواندن کرد،

از جمادي مردم و‌ نامي شدم

وز نما مردم به حيوان بر زدم

حمله ديگر بميرم از بشر

تا برآرم از ملائک پر و سر …

پژواک صدايش تا دورها شنيده مي شد، اينجا ديگر سراسر مه بود و رگه اي از نور آفتاب زمستاني، ديگر تنها صدا بود… مه و نور و نه نشاني از او.

               

استاد دانشگاه