ادبیات
شعر و ادب |
هاله
مريم برجستهملکي، گرگان
با اينکه پردهها کنار رفته و آفتاب روي تخت پخش شده بود، باز هم فضاي اتاق بوي ملالآوري داشت.
سرمهاي خوراکي کنار ظرفي پر از دارو و پارچ آب با يکي دو تا مجله روي ميز بود.
ليوان شير و عسل را بين دستهاي بيجانش گرفت و نگاه نااميدانهاي به فرهاد کرد.
فرهاد انگشتهاي گرمش را زير ليوان و لاي دستهاي سرد زن گذاشت:
ـ هاله عزيزم! يه قلوپ هم که شده بخور، بايد جون بگيري.
اما هاله ليوان را پس زد.
- نميتونم بخورم، احساس ميکنم لاي گلوم سرب گير کرده، امروز سه بار بالا آوردم، هنوز معدهام درد ميکنه.
و با دست به در اتاق اشاره کرد:
ـ خيلي خستهام لطفا تنهام بذارين!
فرهاد به ثمانه زير چشمي نگاه کرد:
ـ سيني رو همينجا بذار! قرص خواب- خانم رو هم بيار، بعدش برو
- نه، نيازي نيست! نيمساعتِ پيش خوردم
ـ پس اجازه بده پيشت بمونم، عزيزم!
هاله قفسهي سينهاش را چنگ زد و به سرفه افتاد:
- فرهاد! اِهِّ....اِهِّ.....حالم خوب نيست، ميخوام بخوابم، بيشتر از اين اذيّتم نکن....
ـ باشه عزيزم، من که چيزي نگفتم اگه تو اينطوري راحتي من تنهات ميذارم
و چند لحظهي بعد آقا و خدمتکار به فاصلهي کمي از هم اتاق را ترک کردند.
حالا افکار ماليخوليايي هم به دردهاي هاله اضافه ميشد.
- يعني الان منتظرن من خوابم بِبره!. کاش اون روز از کنار درِ اتاق مهمان ردّ نشده بودم، هنوز صداي نفساشون رو ميشنوم. آه فرهاد! فرهاد بيوفا!»
و دستهايش را روي گوشش گذاشت:
- خدايا بين اين همه آدم چرا من، چرا اين بيماري لعنتي سراغ من آمد؟!
از جايش بلند شد، دست به ديوار خودش را کنار پرده رساند و با عصبانيت گفت« کاشکي دستم جون داشت تا مثل همين قرص پرتشون ميکردم پايين» و قرص خوابي که لاي مشتش بود را انداخت زير پنجره.
بعد آهي کشيد و نگاهِ بيپناهش آن دورها، سالها دور، دور از جايي که ايستاده بود، روي گذشته چرخيد.
مرسدسبنزِ سفيد، از ميدان شوش گذشت. وارد خيابان هرندي شد و از پشت محلهي صابونپزانِ قديم همين که وارد کوچههاي تنگ و به هم چسبيده شد انگار رنگ آسمان تغيير کرد.
- چي دستور ميدين خانم؟
- ماشين ديگه جلوتر نميره؟
- همينجا خوبه، يه گوشه بايست! بقيهي راه رو خودمون ميريم
- ولي خانم، خسرو خان گفتن تنهاتون نذارم! اجازه بدين همراتون بيام!
- گفتمکه! نيازي نيست!. همينجا منتظر بمون تا برگرديم» و قبل از اينکه راننده فرصت کند، خودش در را باز کرد و همراه سليمه از ماشين پياده شد.
- خانم جان کيفتان را بدين به من، شما اگه دوست دارين نايلون لباسارو ور دارين!
سليمه کيف وِرنيِ فرح را زير چادرش پنهان کرد و همراه خانم از کنار جويهاي شکسته و باريکِ وسط کوچهها، سريع و با احتياط گذشتند. کوچههايي که بوي صابون و لجن داغ ميداد.
فرح با آن پالتوي مينک و چکمههاي پوستهماري، مثل يک ملکه، زيبا و جدي بود و صورتش زير آن روسري کوچک، ظريف و کشيده نشان ميداد.
بچههاي محله هياهوکنان کوچهها را قرق کرده و زنها با صورتهاي زرد و پف کرده، اين غريبهي بُلوند را نگاه ميکردند.
ولي آنها بدون توجه، فقط به ماموريتشان فکر ميکردند.
چند دقيقهي بعد حتي کوچهي رضا تيغکش را هم پشتسَر گذاشتند. نزديک دَر سر و صداي بچهها ميآمد. فرح دستش را روي قلبش گذاشت:
وايستا سليمه! مطمئني که راضياَن؟
ـ بله خانم خيالت راحت، از خداشونم هست که يک نونخور از خونهشون کم بشه!
در حياط باز بود، پردهي پشت در را کنار زده، وارد خانه شدند، گوشهي حياط زير ناودانِ ديواري نمگرفته، ديگ بزرگي از آب و صابونِ زرد روي چراغ پِرموس، ميجوشيد و يک کُپّه لباس کثيف کنارش ريخته بود.
چقدر همه چيز سريع پيش رفت، با اينکه هاله زياد يادش نميآمد ولي مادرش آن روز جور خاصي نگران بود.
خسرو خان کارخانهي صابونسازي داشت و بچهدار نميشد و آقاميري که کارگر کارخانهاش بود چهار تا بچهي قد و نيم قد داشت که تازگيها سرطان ريه هم گرفته بود. انگار شانس با فرشته يا همان هاله بيشتر همراه بود که وقتي شلوار شالموزِ آبي و پالتو پوست سفيد را ميپوشيد مثل فرشتهاي واقعي با موهاي لخت و چشمهاي روشن، مِهرش به دل خانم نشست.
فرح به سليمه اشاره کرد.
- ليلا خانم، خيالت راحت باشه! دخترت جاي خوبي ميره، تو بهترين مدرسهها درس ميخونه. بزرگ ميشه، براي خودش کسي ميشه. به خدا آيندهي بچه اين جا تباهِ.....»
سليمه دور برداشته بود و يکريز تعريف ميکرد، اما گوشهاي ليلا انگار چيزي نمي شنيد. براي آخرين بار با حسرت تمام دخترش را بغل کرده، صورت و گردنش را ميبوسيد و بو ميکشيد.
فرشتهي چهارساله وقتي که پردهي کهنهي حياط را براي هميشه کنار ميزد، خواهرش فريده با همان شلوار و پالتوي سفيد، گريه ميکرد و چشمان مادرش نمناک بود. او فکر ميکرد براي گردش به پارک ميرود، اما اقبال بختش بلند بود که با اسم و شناسنامهي جديد( هاله اخوان) وارد دنياي تازهاي ميشد.
احساس سرما مثل عقربهي ساعتي شتابان، گذشته را جلو کشيده، باعث شد هاله به خودش بيايد، آفتاب پاييز مثل بدنش ضعيف و کم جان بود. پنجره را با زحمت بست، پردهها را کشيد و گذشته را به حال خودش رها کرد. سينهاش داشت مورمور ميشد و نفسش به سختي بالا ميآمد. براي اينکه لحظهاي صداي سرفههاي آزار دهندهاش را فراموش کند، مجلهي خانواده را از روي ميز برداشت، روي تخت دراز کشيد و شروع به ورقزدن کرد. صفحهي 18، قسمت زندگي نامهي نوابغ، جملهاي از مريم ميرزاخاني که تازه فوت کرده بود، توجهش را جلب کرد. دور جمله را قاب سبز گرفته بودند. مريم گفته بود:
«همانطور که هوش و استعداد ذاتيام را از طبيعت به طورِ شانسي و اتفاقي دريافت کردم، پس سرطان سينهام هم، از اين قاعده مستثني نيست»
براي چند ثانيه نگاهش روي صفحه بيحرکت ماند و بعد مجله از دستش رها شد. ضعف شديدي سراغش آمد، احساس تشنگي ميکرد و با دستهاي لرزان ليوانِشير را به سمت دهانش برد.
دو ساعت بعد با جيغ ثمانه، فرهاد از خواب بيدار شد و با دستپاچگي دکمههاي پيراهنش را بست. وقتي وارد اتاق شد، لکههاي خون روي ملافه تازه خشک شده بود. اما بدن هاله، هنوز گرم بود و لختهي خون درون ليوان روي ميز شناور بود.
رحيم معيني کرمانشاهي
(15 بهمن 1301و به روايتي
1304 – 26 آبان 1394)
نقاش، روزنامهنگار، نويسنده، فيلمنامهنويس، شاعر و ترانهسرا
او زاده کرمانشاه است. پدرش کريم معيني، ملقب به سالار معظم، مردي شجاع و دلير بود و به واسطه رفاقتي که با نصرتالدّوله فيروز داشت، چندي از طرف وي به حکومت فارس منصوب شد. رحيم در سال 1337 با عشرت عطوفي ازدواج کرد و صاحب 5 فرزند شد.
او از سال 1320 خورشيدي به کار نقاشي پرداخت و در اين راه پيشرفت کرد و تابلوهايي نيز به يادگار گذارد که از جمله تابلو مسيح با کار سياه قلم است و در ضمن کارهاي نقاشي به نظم شعر پرداخت.
و قسمتي از آثار ادبي و اجتماعي او در روزنامه «سلحشوران غرب» به چاپ رسيد. اين روزنامه را خود معيني کرمانشاهي در سال 1328 در شهر کرمانشاه بنيان گذاشته بود. اين روزنامه در سالهاي نخستوزيري محمد مصدق، حامي دولت او بود. روزنامهنگاري او را به سمت اشعار اجتماعي سوق داد. داستان اختر و منوچهر را در چهار تابلو به رشته نظم کشيد و در آن حقايقي از اجتماع زمان را مجسم کرد. همين آشنايي با نقاشي و فنون آن بود که سبب شد در خلق اشعار و ترانههايش گرايش به تصويرسازي داشته باشد. از 21 مرداد 1330 به دستور محمد مصدق، نخستوزير وقت، به استخدام ادارهکّل انتشارات و تبليغات درآمد و در سال 1334 به معاونت اداره راديو منصوب شد.
کتابها:
اي شمعها بسوزيد(شامل غزليّات وي تا سال 1344)
فطرت (مثنوي)
حافظ برخيز(بررسي آثار و احوال لسانالغيب)
خورشيد شب(شامل غزليّات سروده شده تا سال 1365)
شاهکار: دوره تاريخ ايران (منظوم) در 14 جلد
در خرابات مغان (شامل تضمين غزليّات حافظ)
فرزند وي، حسين معيني کرمانشاهي، در صدد چاپ صحيح اشعار و ترانههاي پدر خويش برآمد که کتابهاي
خواب نوشين
راز خلقت
و حکايت نگفته
نتيجه اين کوشش است.
وي در اقتباس از برادران کارامازوف نوشته فيودور داستايفسکي فيلمنامه «وسوسه شيطان» را نوشت که با کارگرداني محمد زريندست در سال 1346بر پرده سينما نقش بست.
منظومه «شاهکار» ديواني پرحجم و تاريخي به شمار مي رود. اين کتاب تاريخ ايران به شعر است که به سبک و اسلوب شاهنامه فردوسي سروده شده است و تاريخ ايران را بعد از زماني که حکيم ابوالقاسم فردوسي در شاهنامه به پايان رساند، روايت ميکند. شاهکار، داراي سبکي فاخر و در قالب مثنوي و به وزن شاهنامه است و شاهنامه فردوسي يکي از الهامدهندگان اصلي مُعيني، در سرودن شاهکار بوده و تأثير کلي بر آن گذاشته است.
رحيم معيني کرمانشاهي پس از 48 ساعت تب خفيف روز 26 آبان ماه به منظور درمان تب و ديدار از فرزندش حسين معيني کرمانشاهي که بستري بود عازم بيمارستان جم شد که قبل از رسيدن در اتومبيل با سکته قلبي از رنج زيستن رهايي يافت و در بهشت سکينه شهر کرج دفن شد.
برخي ترانههاي مشهور وي:
من ديگه بچه نميشم، در اين دنيا و بهار من گذشته شايد(عماد رام)، عجب صبري خدا دارد(ستار)، نواي دل و آشفتهحالي، بازگشته «اميد جانم ز سفر بازآمد» (دلکش)، رفتم که رفتم «ازبرت دامنکشان»، سنگ خارا، ميناي شکسته(مرضيه)
از آثار او:
ز جهان دل برکندم تا شوري پيدا کردم
تو پريشان مو کردي چون مجنون صحرا گردم
ز تو نوشين لب باشد هم درمان و هم دردم
دلم از خون چون مينا لبريز و من خاموشم
شب هجران جاي مي خوناب دل مينوشم
ز خيالت برخيزد بوي گل از آغوشم
تو سيه چشم از چشمم تا دوري من بيمارم
تو سيه گيسو هر شب در خواب و من بيدارم
تو لب ميگون داري من اشک گلگون دارم
ز تو دل گر برگيرم از غم ديگر ميميرم
به خدا دور از رويت از جان شيرين سيرم
سعيد حامد چاري، شاعر جوان گرگاني، متولد 27 مهر 1364، در دهه نود در محافل شعري گرگان و گلستان، حضوري پررنگ داشت و در آنها، غزلها و چهارپارهها و ترانههاي خود را ميخواند.
سعيد، يازدهم بهمنماه 1397 و در 33 سالگي، بر اثر تصادف رانندگي به سراي باقي شتافت. از او بهجز شعر، دختري به نام «پاييز» به يادگار مانده است.
دو غزل از او را ميخوانيم:
(1)
گاه ميبينم زني دلسرد حرکت ميکند
روزهايي که بدون مرد حرکت ميکند
در دلش آنقدر غم دارد که هرشب بغض هم،
در پياش با نامهي پيگرد حرکت ميکند
باد وقتي عاشق پاييز باشد بيشتر -
در مسير برگهاي زرد حرکت مي کند!
مثل معتادي که وقتي درد دارد ميکشد
در تمام جسم و جانش درد حرکت ميکند
عشق سرباز وفاداريست! حتي وقت مرگ
تا ببيند شاه حرکت کرد، حرکت ميکند!
(2)
روزها سر ميکنم با بازي تکرارها
نيمهشبها ميکِشم خود را به روي دارها
از رفيقانم چه چيزي مانده جز يک مشت درد؟؟
دردهايم را نميفهمند اين بيمارها
هرکه را که عاشقش بودم شبي بيگانه شد
خنجرش را روي گردن حس نمودم بارها
مثل يک آهوي زخمي گاه ميپيچم به خود
تکهتکه ميجوندم آه اين کفتارها
هرچه ميگفتم ولي باور نميکردند و هي
با طنابي سرخ ميکشتند ما را مارها
من همان زندانيام که در تمام طول حبس
سرنمودم روز را با خطِّ بر ديوارها
طالعم را پيشتر رمّال پيري گفته بود
ازکف دستم که صحّت داشت اين آمارها
دو شعر آييني
از عبدالعلي دماوندي، گرگان
دوبيتيهاي پيوسته
براي ولادت امام حسين(ع)
امشب به جهان لولو و مرجان آيد
در خانهي وحي نص قرآن آيد
تا راه نجات همگان گم نشود
«مصباح هدي» براي انسان آيد
«شاه شهدا» خوش آمدي مولا جان!
اي بدر دجا خوش آمدي مولا جان!
ما دل به محبت و عطايت داريم
سلطان سخا خوش آمدي مولا جان!
فطرس پرِ پرواز ز موي تو گرفت
آدم همه اعجاز ز کوي تو گرفت
جبريل سلام و تهنيت آورده
در نزد نبي همين که بوي تو گرفت
شش گوشهي تو گوشهي دنج دنياست
ششماههي تو، شافع حشر و عقباست
کعبه شده مبهوت سراپردهي تو
چون راه نجف به کربلايت غوغاست
اي مهر تو گسترده شده در عالم!
اي خاکِ درت، دارِ شفاي آدم
اي عشق! به ما مرحمتي ويژه، نما!
تا سايهي لطفت نشود از ما کم
سلطان وفا
براي ولادت حضرت عباس
در باغ ولا، غنچه گلِ ياس آمد
در بيت علي، خداي احساس آمد
اي اهل حرم! مژده به سالار دهيد
بهر سپهش حضرت عباس آمد
زينب شده شاد از قدمِ نوگُل عشق
در خيمهگَهَش عيسيِ اَنفاس آمد
آبآور طفلان شه کرب و بلا
سلطان وفا با همه اخلاص آمد
ماه شب بدر و قبله گاه ايثار
دروازهي حاجات همه ناس آمد
اي گمشدگان وادي و درياها!
مسرور شويد خضر و الياس آمد
آدمبرفي و حوابرفي
محدثه عوضپور
چرا گريه کردي تموم شبو؟!
چقد منطقي بود حرفات، ولي
ميخوام يه زن پرت باشم برات
يه ديوونهي کاملاً واقعي
ميدونم که خورشيد با پنجههاش
ميخواد پشت ما دوتّا رو تا کنه
بگيره لباس عروس منو
لگدمال توو اين گِلولا کنه
به حوّايبرفي بده دستتو
بيا راه ممنوعه پيدا کنيم
آدمبرفي! اينقدر آدم نباش!
بيا پشت خورشيد رو تا کنيم!
يه سنگ درشت و سيا[ه]تر بيار
ميخوام چشمهامو خليجي کنم
يه فکر درست و حسابي بايد
واسه اين دماغ هويجي کنم
چرا دکمههات شُل شده مرد من!
بايد سوزن عشقمو نخ کنم
هوا گرمه آغوشتو باز کن
ميخوام توي آغوش تو يخ کنم
دماسنجو ول کن! بيا پرت شو!
توو دنياي زير دما و دمم
اگرچه خودم زخم خوردم زياد
ولي واسه زخماي تو؛ مرهمم
اگه آب شي من چطوري برم
از اينجا تا يه جاي خيلي محال
بيا دست، توو دست هم، پرت شيم
يه جاي قشنگي توو قطب شمال
من و تُو بايد راهي پيدا کنيم
به يلداي بيروز پرتاب شيم
اگه زندگي آخرش مردنه
بيا تووي آغوش هم، آب شيم
ملکهي يخي سرزميني خالي
آسا قرباني
اين شانهي پهن اندوه بود
که پناهم ميداد
در شب تاريک روح
جايي که درد
مرا ملکهي يخي سرزميني خالي کرده بود
با چشمهايي سرخ
قلبم را نشان ميداد
با چشمهايي سرخ
بدون کلمه سخن ميگفت
که تو:
جنين هفتماههاي که مرا دريدهاي!
آيا
هرگز
براي آنچه هنوز اسمي نداشت
بهجاي نگاه کردن
سکوت کردن
گريه کردن
زوزه کشيدهاي؟
بر بلنداي سياهچالهي عميقترين زخمت
آيا
زوزهي مرا
در معبد خالي استخوانهات
براي بو کشيدن
براي کشف
براي پيدا کردن انسان ديگري
رها کردهاي؟؟
دو شعر تازه
از مهدي جعفرپور
(يک)
شب از بند که ميگشايم
برهنهترين شرم را
در مقصدي از زمين
ميبارم
پشت ستارهاي از آه.
آنجا
در چشمان بسته
کبوتري از حاشاست.
(دو)
و ماه
در آبلهاي از زخم
تنور شب را
از شکار ميبلعيد.
در روز بود
وقت رفوي پلنگ
با ماه
ديدم که
درد تاريک است.
از تار و
اينهمه تاريکي
زمين
ضميمه محاق کيست؟
اينجا جاذبه
سقوط سياهيست.
4 شعر تازه
از ابوالقاسم مومني
(يک)
به سايه بودم و صبر
و آمرزشِ اندوهي
ميانِ اين سينه
و صدايِ تپشِ ريختن
از بلندايِ اين
جنون
و خنده اي سياه
که بگريد به آستينِ گونه ام
شبيه ظلمتِ اشيا
به چهار طاقِ اين
هوا
روايتم کنند سفر
به جسمِ و جانِ اين عادت
و بوريايِ عطش
و عطر
و باران
و کهنساليِ رفت و آمدِ رگ
و اين تن
از پاشنه که مي چرخد
سمتِ کدام چشم
تو پير شدي
که پيراهنت
همچنان سفيد
به تعلينِ اسب ها سفر نکرد
سمتِ کدام دانه ي ديدن
از ابتدا
تا تماميِ آن شروع
که ساقه ي دريا
عروسِ جانت بود
به اتفاق
اگر شانه ام صبوريِ سنگ
و ظلمت و خشم
بيفتد و من
به اين کوير
سکته
خواهم
کرد
(دو)
اي کاش
گياه بودم
تا تورا
کنارِ خودم بنشانم
و با هم سبز شويم
(سه)
....... در بي گمانيِ اين عصب ....
آواره اي ست دهانم
در آمد و شدِ اين صدا
مي آيد و مي رود
برهنه و تب کرده
مرا اگر مي خواني
بدان که جنون
نامِ ديگرِ من است
(چهار)
دوباره شانه مي کند
شب هايم را
نبودنِ تو
و بر اين
سياهيِ مبتلا
از آن دورها
کَسي مي آيد
بيچاره اندوه
چقدر پير شده بود
(1)
اَمِه ديــــار کي گِنِه سوتِ کورِه
شِمال دِريو، جِنوب مِـلکِ لَفورِه
دِمــاوَندِ کــوه، اَمِه تــــاجِ سَرِه
هزار حيف که دِماونداَتي دورِه
(شاعر:خسرونقدي گنجي)
برگردان تبري به فارسي:
کي ميگه منطقه ما سوت کور وخلوته؟
شمال دريا هست،جنوب جنگلِ لفور است
کوه دماوند که تاجِ سَرِ ماست
هزارحيف که دماوند مقداري دوراست
(2)
جمعه روزه وارش بَـوُوم دَئيرم
اگه که پا هدا تِـه دا بميرم
الهي اَتّـه روز با عشق دَگردي
شِه انتقامّـه غمِ جا بَـئـيـرم
(شاعر: محمدرضا فرجپور)
برگردان تبري به فارسي:
روز جمعه است باران شوم ببارم
اگر جور شد برايت بميرم
خدا کند يکروز با عشق برگردي
انتقامم را از غم بگيرم
(3)
اگه نزديک اگه دوري مه ياري
اگه تاريک اگه نوري مه ياري
مه دل تِـه پيش در آ ته ياد مه پيش
اگـه دوّي اگـه بوري مه ياري
(شاعر: محمدرضا فرجپور)
برگردان تبري به فارسي:
اگر نزديک يا اگر دور باشي، يار مني
اگر تاريک يا نور باشي، يارِ مني
دلم پيش تو و يادت پيش من است
اگر بمانـي يا اگر بروي، يار مني
(4)
بَترس دنيايِ جا، نامهروونه
وِنه جا دل نَوِند، شيرين زوونه
دِرازه عمرِ نوح ره هم که داري
انه شونه، اوي واري روونه
(شاعر: جمشيد پريجي رسکتي)
ترجمه تبري به فارسي:
از دنيا بترس که نامهربان است
به او دل نبند که شيرين زبان است
اگر مانند نوح عمر طولاني داشته باشي
ميآيد و مي رود مانند آب روان است