ادبیات کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
شاهنامه بخوانيم
آزاده حسيني
هفته گذشته اين ستون را با شعرهاي شيمبورسکا شروع کرديم. ولي اين هفته به دليل همزماني با ويژه نامه جشن سده، بخش هايي از داستان هوشنگ در شاهنامه فردوسي را مي خوانيم. شما مي توانيد اين بيت ها را بر اساس خوانشي که در گروه فضاي مجازي گلشن مهر برايتان فرستاده ام تمرين کرده و بخوانيد و فيلم اجراي خود را در تلگرام به شماره دبير صفحه بفرستيد.در کنار يک ميز و دو صندلي بود.
*گفتار اندر نهادن جشن سده
يکي روز شاه جهان سوي کوه
گذر کرد با چند کَس همگروه
پديد آمد از دور چيزي دراز
سيه رنگ و تيره تن و تيزگاز
دوچشم از بر سَر چو دو چشمه خون
ز دودِ دهانش جهان تيرهگون
نگه کرد هوشنگِ باهوش و سنگ
گرفتش يکي سنگ و شد تيزچنگ
به زور کَياني رهانيد دست
جهانسوز مار از جهانجوي رَست
برآمد به سنگِ گران سنگ خُرد
چو مارِ سيَه يافت آن دستبرد
فروغي پديد آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذَرنگ
نشد مار کشته وُليکن ز راز
ازين طبعِ سنگ آتش آمد فراز
هر آن کس که بر سنگ آهن زدي
ازو روشنايي پديد آمدي
جهاندار پيشِ جهان آفرين
نيايش همي کرد و خواند آفرين
که او را فروغي چنين هديه داد
همين آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغيست اين ايزدي
پرستيد بايد اگر بِخَردي
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گِردِ او با گروه
يکي جشن کرد آن شب و باده خَورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند اين سده يادگار
بسي باد چون او دگر شهريار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهاني به نيکي ازو ياد کرد
تصحيح دکتر ابوالفضل خطيبي
يادداشت دبير صفحه
آزاده حسيني
مراسم با شکوه جشن سده، چهارشنبه دهم بهمن براي نخستين بار در استان گلستان، با حضور بيش از صد شاهنامه خوان و علاقه مند به فرهنگ ايراني، در محوطه باغ کانون فرهنگي بازنشستگان آموزش و پرورش کردکوي برگزار گرديد. در اين مراسم با هم از شاهنامه فردوسي خوانديم و شنيديم و در کنار آتش، با آش و چاي و شيريني، قديمي ترين شادي ايراني را گرامي داشتيم. در حضور آقاي مکتبي و خانم قرآني مسئولين روزنامه گلشن مهر، آزاده حسيني: دبير صفحه کودک و نوجوان گلشن مهر، آقاي دانيال منوچهري نماينده شوراي شهر، دقايقي دل سپرديم به سخنان استاد غلامعلي قاري شاهنامه پژوه استان گلستان. با سپاس از راهنمايي هاي استاد عزيزم بانو پروانه اسماعيل زاده شاهنامه پژوه گرامي. و سپاس از خانم سيما اسحاقي و گروه همراه براي اجراي موسيقي. نام تحريريه صفحه کودک و نوجوان روزنامه گلشن مهر و خانواده هايشان در اين صفحه بماند به يادگار تا يادمان بماند راه ادامه دارد:
آتريسا فغاني، مريم گشتاسبي، ويانا روح افزايي، فرنيا روح افزايي، فرنيک روح افزايي، فائزه يعقوبي، نازنين زهرا همتي نيا، صفورا طيبي، سامينا سلطاني، سميرا کمالي، حلما رسولي، الهه طيب، بهار جام خورشيد، شيرين جام خورشيد، آمنه جام خورشيد، زهرا حسينقلي ارباب، ندا قائمي، حسين حسينقلي ارباب، زينب اسدي، فاطيما عقيلي، محدثه عرب، زهرا باقري، ساراعابدي، ماهان زندي، مليحه مداحي، بهناز يزدان پناه، ستاره گودرزي، هستي کيا، فاطمه رضا نژاد، زهرا حسيني، زهرا رضا نژاد، فاطمه رجب نژاد، فاطمه سادات سيدالنگي، فاطمه قاسمعلي، مائده قاسمعلي، اميرحسين قاسمعلي، آوينا کياني، بهنيا کياني، محمود زاهد، سميه زاهد، ماتيسا حسيني، نرگس يحيي نژاد، آرنوش يوسفي، سميرا زاهد، تانيا معتمد، زهرا گرشاسبي، دينا قرباني، طاها قرباني، سارا حسيني، زهرا مازندراني، سپيده حسيني، سپيده کيا، امير علي کيا، پريسا کيا، آرين زنگي، سحر کيا، غزاله حسيني، سمانه کيا، ياسمن عقيلي، مژگان يوسفي، آرنيکا روح افزائي، آران روح افزائي، علي روح افزائي، فاطمه سادات موسوي، آرين خواجوي، نازنين خانقلي، عليرضا خانقلي، هانا زارع، مريم لطفي، آندريا کيا، آرميتا الوند، ايراندخت ملاحي، رونيکا منوچهري، زهرا شاه دادي، هديه دهقان، يگانه بداغ آبادي، آيلين اميري، آيلين کيا، زهرا رياحي، محمد طاها عليزاده، ابوالفضل ايلات، مريم منصوري، فريبا زرگران، نازنين زهرا همتي نيا. با سپاس از استادان گرامي و ياران انجمن فرهنگيان حافظ: حسينعلي رجب نژاد، محمد رستماني، عبدالمحمود نجاتي، علي محمد مصدق، علي عقيلي فر، نعمت طيبي، سيد رضا پارسايي.
و سپاس از همه افرادي که به شکل هاي گوناگون در برگزاري جشن سده ياري رسانده اند. به اميد ديدار در ديگر جشن هاي ايراني.
مار بزرگ
زينب اسدي
تازه از خانه بيرون آمديم. در بهمن ماه هستيم. هوا خيلي سرد است. داريم از سرما يخ ميزنيم. با هم ديگه روي يه سنگ بزرگ نشسته بوديم و گرم صحبت بوديم. يهو مار بزرگي رو ديديم. همه داد زديم، مار! مار! از ترس فرار کرديم. اما يکي از ما جلو موند. يه سنگ بزرگ دستش گرفت و به سوي مار پرتاب کرد. اون سنگ به يه سنگ ديگه برخورد کرد و چق صدا داد. يهو يه آتيش بزرگي به وجود اومد. همه در فکر بودن که اين آتيش چطور به وجود اومده؟ حالا مردم به جواب سوالشون رسيدن که با به هم خوردن نوعي سنگ آتيش درست ميشه. همه دور هم جمع شدن و اين روز براي ما مردم يه روز به ياد ماندني شد.
اردو
نيکا موسوي
امروز روز ده بهمن است و قرار شد کلاس ما به اردوي خارج از شهر برود. ما همه ذوق داشتيم، چون امروز خانم معلم به همراه مدير و ناظم و دوستانم قرار بود در بيرون از شهر يک آتش بزرگ روشن کنند و جشن سده رو برگزار کنيم. من که ديشب چند ساعتي در مورد جشن سده در اينترنت سرچ کرده بودم و اطلاعاتي داشتم و در کلاس شاهنامه خواني معلمم داستان هوشنگ رو برايم تعريف کرده بود و ميدانستم اين روز چون انسان ها به آتش دست پيدا کردن رو جشن ميگيرند. معلم شاهنامه خواني براي ما گفته بود که هوشنگ از دور مار بزرگي را ديد و با سنگ به مار زد ولي سنگ با سنگ هاي ديگه برخورد ميکنه و چون گياه خشکي اونجا بود آتش درست ميشه. تا اون روز مردم شب هاي خيلي تاريکي داشتن و با چيزي نميتونستن خودشون رو گرم کنند. واقعا که تصور کردنش هم سخت هست و اينجاست که بايد به عمق مطلب برسيم و بفهميم که چه روز مهمي است. اون روز من با تلاش زياد چوب هاي خشک رو جمع کردم و کنار چوب هاي دوستام گذاشتيم و آتش بزرگي روشن کرديم و شعر شاهنامه فردوسي را همه با هم زمزمه کرديم.
يکي روز شاه جهان سوي کوه گذر کرد با چند کس همگروه
اون روز خيلي خوش گذشت. خورشيد از آسمان رفته بود ولي نور آتش هنوز همه جا رو براي ما روشن کرده بود. حالا وقت خاموش کردن آتش بود چون ميخواستيم برگرديم نبايد آتش رو همونطور رها کنيم. هرکس دنبال راهي براي خاموش کردن آتش بود که يکي از بچه ها پرسيد خانم اجازه چرا اسم اين رو جشن سده هست؟
ماشين زمان کتابي
سيده فاطيما عقيلي
(توجه داشته باشيد، اين داستان کاملا خيالي بوده و واقعا توسط نوه آن انتشارات نوشته نشده)!
يادداشت اول:
سلام! من گِرتي هستم! ميدوني اين اول صفحه از دفتر «ماشين زمانمه» آخه من دوست دارم به کتاب هري پاتر سفر کنم و با شخصيتهاش ديدار داشته باشم!
البته مادر و پدر و حتي پدربزرگم تونستن با خانم رولينگ ديدار داشته باشن چون انتشارات پدربزرگم قبول کرد تا اين رمان رو چاپ کنه!
ولي در عوضش خواستن که نامش رو به جي. کي. رولينگ تغيير بده چرا که مي ترسيدن پسرهاي نوجوون جذب اين کتاب نشن چون يک خانم اون رو نوشته!
خلاصه، دارم با دوستم ويولت سر اين پروژه تحقيق مي کنم و اميدوارم جواب بده!
يادداشت دوم:
فعلا تحقيق تموم شده و داريم داخل انباري خونه مون ساخت و ساز مي کنيم. واقعا فکر نمي کردم پدر و مادرم با ما همراهي کنند. حتي موقع کار چند بار خانواده ويولت برامون استيک آوردن! در اين بين وقتي که آخر هفته ها من و ويولت کاري نداريم به خونه همسايه مون مي ريم. تهمينه خانم اهل ايرانه و هميشه بهم ميگه: «مثل گردآفريد هستي! قوي، شجاع و جسور»! من چندبار تونستم داستان اين شخصيتي که تهمينه خانم ميگن رو بخونم! آخه گردآفريد هم مثل هري پاتر براي رسيدن به هدفش جنگيد! البته گردآفريد براي کشورش اين کارها رو انجام مي داد.
يادداشت سوم:
تقريبا داره ساخت ماشين زمانمون به پايان ميرسه و من هميشه موقع خواب، چند صفحه از اون کتابي که تهمينه خانم بهم داد رو ميخونم. البته ترجمه شده و به نثر! ديگه «شاهنامه» داره بين قفسه کتاب خونه ام که پر شده بود از داستان هايي با تراژدي درام، جنايي و تخيلي جاي ميگيره!
يادداشت چهارم:
ويولت بهم ميگه: «بايد سر اين ماشين زمان بيشتر تمرکز کنيم»! ولي من دست از سر اين کتاب هيجان انگيز بر نمي دارم. نه اينکه از مجموعه داستان هاي خانم رولينگ زده شده باشم! نه! فقط دارم به اين نوع نوشتن علاقه پيدا مي کنم. ديگه کمتر به انباري سر مي زنم. اگر جايي هم متوجه نشم، ميرم چند ساعتي پيش تهمينه خانم و ايشون برام توضيح ميدن.
يادداشت پنجم:
امروز حسابي سپتامبرم رو بد شروع کردم. هر چي به خانم معلم اصرار کردم تا داستان پيدايش آتش و سده رو اجرا کنم؛ بهم گفت: نه! اين ها خارجيه اين فستيوال فرق داره! آخه چطور فيلم نامه ويليام شکسپير رو تمرين کنم وقتي که کل برنامه زندگيم خلاصه شده توي شاهنامه هيجان انگيز فردوسي؟! وقت ناهار، مادرم بهم گفت: «يک نمايشه و تو نبايد اينقدر ناراحت بشي و خودت رو درگير کني»! ولي من راضي به اين کار نبودم. هر وقت ميخواستم برم و تمرين کنم. گرتي بودن يا نبودن! چشمم به شاهنامه روي ميز مي افتاد و سريع داستان سده رو ميخوندم.
از ديدگاه امروز، گرتي: امروز قراره مقصد ماشين زمانم رو تغيير بدم. قراره برم به شاهنامه! ويولت و خانواده اش براي تماشاي فوتبال رفتند منچستر. يه دلم ميگه کاش به ويولت خبر بدم و يه دلم ميگه مگه قراره اين واقعي باشه؟! آره! اين که واقعي نيست! راستش، اين يه اتاقکه که قرار بود ديزاين داخلش طرح هاروارد باشه! اما خب، من امتحان ميکنم؛ شايد واقعيت داشت. آروم قدم برمي دارم و با يک نفس عميق دکمه رو فشار ميدم و از اين در وارد مي شم. حس مي کنم جاذبه بهم غلبه نميکنه و من دارم به يه جايي غير از زمين کشيده ميشم.
اوه نه! و بالاخره اتمام سياه چاله! اينجا بيابونه! تا حالا بيابوني به اين جذابيت و جالبي نديده بودم. البته بيابون بوماس رفتم، همونجه که زمان ملاقات عمه ماتيلد ميريم اسپانيا! پس از کمي گشت و گذار، متوجه ورود چند اسب و يک مار سياه بزرگ ميشم. بيشتر شبيه مار پيتون بود با اين عظمتش! مار سياهي که دودهاي سياه از بين دندون هاي تيز و بزرگش عبور مي کردن و... صبر کن ببينم! اين داستان...؟! اين داستان «هوشنگ شاه و پيدايش آتشه» واقعا هيجان سر تا پامو فرا گرفته بود! نمي دونستم چطوري خوشحالي کنم! اما ترجيح دادم در سکوت شادي کنم تا اين لحظات طلايي رو از دست ندن. انگار صحنه نبرد بود! هوشنگ شاه، سنگي برداشت و به طرف مار پرتاب کرد. مار به سرعت پا... خب مار پا نداره! مار به سرعت فرار کرد و اون سنگ که چخماق باشه به يه سنگ چخماق ديگه برخورد کرد و اين باعث ايجاد آتش شد! و اين آتش به کمک بوته خشک کنار اونجا افزايش پيدا کرد. آدم هايي که تا حالا فقط آتش رو بين صاعقه هاي تو آسمون ديده بودن، حالا خودشون تونستن آتيش درست کنن و قدرت کنترل اونو داشته باشن!
منم يه سنگ چخماق همرام آوردم که به تهمينه خانم نشون بدم. کاش مي شد من رو مي ديدن و از اون خوراکي هاي خوشمزه بهم تعارف مي کردن؛ اما... چشم هامو که باز کردم، ديدم داخل اتاقک ايستادم، اوه حتما خيال بوده! اما اين سنگ چخماق تو دستم چيکار مي کنه؟!
سوگند خبلي
مادربزرگ عاشق بود.
او سرگرم هر کاري که ميشد
ياد شما را فراموش نمي کرد.
در حين خياطي و سوزن نخ کردن،
نام شما را به لحظه هايش گره ميزد
هنگام پختن غذا،
شعله انتظار شما در دلش روشن بود و مي جوشيد
حتي وقتي خانه اش پر از مهمان بود هم
دلش خالي از ياد شما نميشد
هنگام تماشاي تلوزيون،
اتصال اشتياقش قطع نميشد و باز هم شما را صدا مي کرد
حتي موقع خوابيدن هم
نامتان را چون نوري بر سياهي شب مي آورد.
جمعه ها بر ايوان خانه مي نشست به تماشا و
با حسرتي از ته دل مي گفت:
کاش اين جمعه بيايي!
تمام هفته ي هر عمر را انتظار مي کشيد
در راه مسجد يا هنگام خواندن مداحي
يا ميان آيه و زيارت آل ياسين و عاشورا
که جاي خود را دارد،
ياد شما در تمام لحظه هايش مي درخشيد.
درست مثل آخرين لبخندي که در خواب ابدي اش بر صورتش مي درخشيد.
و به گمانم آن لبخندِ آخر حرف ها داشت
چيزي شبيه رسيدن در آخرين جمعه در جهاني ديگر.
حالا ما در اين جهانيم
حالا من ديگر کودکي نيستم که
از مخاطب جمله ي مادربزرگ چيزي نمي داند.
من نيز چون او در انتظارم
انتظارِ شما ميان ما عاشقان ارثي ست
و تکرار ميکنم ارث مادري خود را:
کاش اين جمعه بيايي يا مهدي
الهم عجل وليک الفرج
بيا
سيده زهرا علوي نژاد
قلبم شده پر از استرس
چگونه فرار بايد کرد از اين حس
فرار از اعتياد به وجودت
يکهو به خود مي آيي و مي بيني عشق ربودت
قبل از تو نبودم همچنين
گرفته اي از من ايمان و دين
بيا و بشو براي من
دگر بي تو نمي توانم زن
بعد تو ادامه خواهم داد با بي حالي
قلبم بي تو از حس مي شود خالي
بيا و خاموش کن آتش درون قلبم
بيا که بي تو بودن برايم هست سم
بيا که معتاد شدم به نگاهت
هميشه خمارم ، خمار صدايت
مادرم
نازنين زهرا خانقلي
مادرم دوستت دارم به معنا واقعي دوست داشتن
بهترين دوست من هستي
بعد از خدا به تو اعتماد و تو را مي پرستم
دوستت دارم چون تو زيباترين بانوي دنيايي
پناه و همراه مني
مادرمي و تاج سرمي
هر موقع زمين خوردم تو بلندم کردي
آنقدر دوستت دارم که نمي توانم وصف کنم
دوستت دارم بيشتر از چيزي که تصور ميکني!
گون و نسيم
يسري شهواري
بر اساس شعر سفر بخير از استاد شفيع کدکني
در حالي که هوهو کنان به سوي درختان سبز ميرفتم تا از آنها برگ براي پوشش خود قرض بگيرم، سرم به گياهي برخورد. دور و برم را نگاه کردم اما درختي را نديدم و به گياه نگاهي کردم به او گفتم: «نام تو چيست»؟ جواب داد: «گون هستم». من که تقريبا يک هفته خانواده ام را نديده بودم به او پيشنهاد دادم: «چرا تنهايي»؟ بيا برويم مسافرت. چرا تو اينجا مانده اي؟ دلت براي دوستانت يا خانواده تنگ نشده»؟ گون با ناراحتي پاسخ داد: «من که مدت هاست اينجا تنها مانده ام. هر نسيمي هم مانند تو به من پيشنهاد مي دهد. خيلي دوست دارم بيايم اما ريشه ام در خاک است و من اسير اين بيابان؛ اگر ريشه ام را ز خاک بيرون بياوري من خشک مي شوم و مي ميرم. راستي کجا ميروي»؟
جواب دادم: «هر کجا به غير از اينجا که بيابان است»!
گون جواب داد: «سفرت به خير و خوشي و خداوند پشت و پناهت باشد. از اين بيابان وحشتناک که رفتي، سلام مرا به باران و شکوفه ها و دوستانم برسان»!
دلقک غمگين
ويانا روح افزايي
در کشوري زيبا پر از شادي مردم هاي خندان زندگي ميکردند. دليل خنده هاي آنها دلقک خندان و مهرباني بود. دلقک کارهايي که ميکرد مردم را ميخنداند. دلقک عاشق تمام بچه بود. روزي دلقک در حال سرگرم کردن مردم بود که يک دفعه جادوگري خودش را به شکل يک بچه کوچک در آورد. جادوگر داشت که سمت پرتگاه ميرفت تا خودش را بياندازد. دلقک سگي به نام فندق داشت. او چون ميدانست که به اين زودي به بچه نميرسد به سگش گفت تا بچه را بگيرد. سگ دويد و دويد و بچه را گرفت. تمام مردم دور بچه جمع شدند. ولي جادوگر بدجنس گريه کنان به زبان بچه گانه گفت که سگ اين دلقک مرا گاز گرفت. خلاصه يک سال گذشت و دلقک هم باخنده قهر بود. و غمگيني رو بغل کرده بود از خانه اش بيرون نميرفت. حتي براي خريدن غذا. براي هر کسي هم زنگ ميزد که غذا سفارش بدهد؛ به او ميگفتند: «ما به اين آدرس چيزي نمياريم». براي همين سگش فندوق ميرفت غذا ميدزديد و ميبرد براي دلقک تا دلي از عزا در بياورد. دلقک هر شب وقت خواب، ماجراي آن روز را خواب ميديد و از خواب ميپريد و و ميرفت به آزمايشگاهش ولي بازم سرگرم نمي شد. روزي مردم شهر متوجه شدن که از وقتي که دلقک نيست ديگه تو دل و روي لب هيچ کسي لبخند نيست. حتي ديگر کسي خوشحال نيست. راستي اون جادوگر که خودش رو به شکل بچه در آورده بود، خانواده اي او را به سرپرستي قبول کرده بودند. جادوگر نميتوانست ديگر بدجنسي کند و کسي را اذيت کند. براي همين برگشت به شکل بعدي اش و گفت که: «تمام اين اتفاق هايي که براي دلقک افتاد تقصير من بود. من اون بچه بودم من باعث شدم دلقک افسرده بشه حالا لطفا ديگه منو ول کنيد و بريد از دلقک معذرت خواهي کنين»! مردم اون شهر همه جمع شدن تا بروند و از دلقک عذرخواهي کنند. خلاصه گذشت دوباره آن شهر شد شهر خنده ها و ديگر کسي در آن شهر غمگين نبود.
استان با حرف «ر»
نيلوفر خواجه
روز چهارشنبه ساعت چهار، ساميار و روژان که به سن بيست سال رسيده بودند اجازه بيرون رفتن داشتند. خواهر برادري مي خواستند بروند رامسر مسافرت. آنها در راه گمشدند و به جنگل ترسناک رسيدند. آنها ترسيده بودند که صداي شير آمد و بعد ناگهان صداي دارکوب آمد و مانند فيلم ها جنگل تاريک شد و باران از آرامي به تند و يک دفعه باران با تگرگ آمد. روژان خيلي گريه مي کرد. آنها از ترس فرار کردند. حتي ماشين خود را گم کردند. ماشين آنها پرايد بود. آن شب تا صبح بيدار بودند. صبح جنگلبان آنها را پيدا کرد و با هم به سمت اردوگاه جنگلبانان رفتند. آنجا کمي غذا خوردند و آن جنگلبان مهربان آنها را به شهرشان برگرداند.
آواز بر بال هاي شکسته
(بر اساس شعر آب نان آواز)
فاطمه دل دار
آرميتيس دختر نه ساله اي که در دامانش مانند ديگر کودکان فلسطيني جز اندوه و غم چيز ديگري وجود نداشت. او پدرش را سال پيش در بمباران از دست داده بود و با مادرش که در بستر بيماري به سر ميبرد زندگي ميکرد. صبح يک روز آفتابي با لرزش صداي بمب از خواب با تپش قلب شديد بيدار ميشود پنجره چوبي کهنه اي که گويا پرستويي خود را به آن ميکوبيد باز ميکند. آفتاب همچون هاله اي درخشان بر فرش قرمز رنگشان مي تابد.
آبي بر صورت خود ميزند و به مادرش سلامي گرم ميکند. لبه تشک مادر زانو ميزند و دستانش را مي فشارد و لبخندي پر از اميدواري در حين نا اميدي ميزند و با بوسه اي بر گونه مادر صبح را آغاز ميکند. گويا براي اين بود که مادر نفهمد در وجود دختر اندوه جاي همه چيز را گرفته است. طبق هر روز تشتي آب آورده و با تکه پارچه اي صورت و دست هاي مادر را تميز ميکند. تنها تکه ناني را که در خانه بود روي اجاق نفتي حرارت ميدهد تا کمي مزه اش از کهنگي در بيايد و مانند نان هاي تازه شود. نان را با کمي آب ولرم خيس ميکند و با شرمندگي براي مادرش ميبرد تا بهتر بتواند ميل کند. با وجود بالاي هشتاد درصد احتمال حمله اسرائيلي ها، از خانه بيرون ميرود و روانه خيابان ها ميشود تا بتواند فرفره ها و گل هاي کاغذي رنگداري که درست کرده بود بفروشد و بتواند براي شب مقداري ناني بخرد. در همين هنگام که قدم از قدم برميداشت؛ با صداي لطيف و زيبايش ميگفت: «فرفره دارم! گل هاي کاغذي دارم»! چشمش به پسري مي افتد که آن طرف خيابان با لباس هاي ژوليده و خاکي و ساز دهني در دست ايستاده بود. او کلاهش را جلو گذاشته بود و آواز براي مردم سر ميداد آن هم آوازي که نشان ميداد که زندگي با خوردن يک تکه نان در کنار عزيزان ميتواند شيريني اش چند برابر شود يا سقف کوچکي بر سر و اجاقي گرم ميتواند انسان را به اوج خوشبختي برساند.
جلوتر مي رود و ميگويد: «چه صداي زيبايي داري»! او نامش را پرسيد و با قطره اشکي گفت: «اما فايده زندگي کردن با تکه نان چيست؟ من بايد از صبح زود تا شب به خيابان بيايم تا بتوانم ناني براي خود و مادر بيمارم به دست بياورم آن هم معلوم نيست آن روز بخت با من يار باشد يا خير. علي لبخندي پر از درد ميزند و نگاهي مي اندازد و ميگويد من پدر و مادرم را در درگيري با متجاوزان از دست داده ام حتي خانه اي ندارم که در آن شب را به صبح برسانم. تنها آرزويم ماندن در کنار خانواده ام بود». دوباره آرميتيس ميپرسد: «پس فايده اين آوازي که نشان زندگي همراه با شور و شادي است چيست؟ اين ها براي ما تنها تخيلي بيش نيست»
علي لب باز ميکند و ميگويد درست است اما خواندن آواز ميتواند اراده انسان را براي ادامه حيات تقويت کند و اينکه خوشبختي با تکه ناني بيشتر به چشم بيايد آواز ميتواند انسان را به روي ابرها ببرد و با باد همراهش کند. آرميتيس حالا فهميده بود که علاوه بر تکه نان و جرعه آبي براي نوشيدن آواز نيز مايه حيات و غذاي روح ميتواند باشد.
آرزوي آوا
مربوط به آب نان آواز
بهار جام خورشيد
در يک روز گرم تابستاني، آوا به همراه مادرش به کلاس آواز رفت. اولين روز بود که آوا به کلاس آواز مي رود. خيلي هيجان زده و خوش حال بود. او صداي زيبايي ندارد، و هر وقت، شعري با خود زمزمه مي کند، دوستانش مي گويند: «چه صداي بدي داري»! و او سکوت مي کند و از آن جمع دور مي شود. وقتي که به کلاس رسيدند با سلام وارد کلاس شد. و اول استادش گفت: «دخترم خود را معرفي کن»! او با خوشحالي گفت: «آوا هستم». استادش آبي نوشيد وگفت: «چه اسم زيبايي داري! شعر بلدي بخواني»؟! آوا با عجله گفت: «آره براتون بخونم»؟! استادش آبي نوشيد وگفت: «بخوان دخترم»! آوا با هيجان شعري از حافظ خواند: «دوش در حلقه ي، ما قصه گيسوي تو بود/ تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود». استادش دستي به سيبيلش کشيد و گفت: «دخترم مي دوني عيب تو چيه؟! عيب تو اينکه صدايت را عوض مي کني و بايد زياد تمرين کني»! آوا به حرف هاي استادش فکر کرد، و با خودش گفت:«راست مي گه من صدايم را عوض مي کنم». او يک ماه تمام فقط تمرين کرد و صدايش خيلي خيلي زيبا شد و چند تا اجرا رفت و بهترين آواز خوان محل زندگي اش شد و آرزوي خود رسيد و تمام دوستانش، از حرف هايي که زده بودند، پشيمان شدند و از آوا عذرخواهي کردند و آنها هم به کلاس آواز رفتند.
حوض آبي
سارا عابدي فر
در حوضي من و برادرم، ماهي ها و خانواده هايشان بازي ميکنيم. من و برادرم در روزهاي تابستان هر ظهر پاهايمان را در آب خنک حوض مي گذاريم و ماهي ها پاهايمان را قلقِلَک ميدهند. روزي پدر وقتي از سرکار به خانه مي آيد يک هندوانه اي در دست دارد و هندوانه را پرتاب ميکند در حوض تا آب حوض بپاشد بر روي من و برادرم. يک ساعت بعد از اينکه من و برادرم رفتيم هندوانه را از حوض برداريم ديديم که چند ماهي در زير هندوانه مرده اند. ما سريع رفتيم به پدر گفتيم و پدر بسيار از کارش ناراحت شد. پدر مجبور شد که چند ماهي بجاي آن ماهي ها بخرد و در حوض بگذارد. فردا صبح شد و من از دست برادرم ناراحت بودم چون که شانه من را به موهايش زد. برادرم رفت تو حياط نزديک حوض بود که من برادرم را هول دادم رفت داخل حوض. او دستانش را مشت کرده بود و حواسش نبود که چند ماهي در دستانش مرده بودند. از حوض که بيرون آمد دستانش را باز کرد و ديد چند ماهي در دستانش مردهاند؛ رفت به مادر گفت و مادر رفت ماهي خريد. اما هنوز من از دست برادرم ناراحت هستم.
فردا................ بايد يک حقيقتي را به شما بگويم اينجا خانه ما نيست و اينجا خانه پدربزرگ و مادربزرگمان است. براي همين يک بار مادر و يک بار پدر براي پدربزرگ و مادربزرگ ماهي خريدند. اينجا بسيار به من خوش گذشت اما حيف که ديگر اينجا نيستيم اينجا يک روستاي پر از سر سبزي و پر از بازي براي من و برادرم. خانه ما در تهران پر از آلوده است و آپارتماني. ما نميتوانيم در خانه مان بپر بپر بازي کنيم چون همسايه هاي پاييني از دستمان عصباني ميشوند. بله اين از زندگي آپارتماني و در شهري آلوده. من و برادرم آسم داريم از شدت آلودگي. ميخواستم به شما بگويم که در شمال زندگي ميکنيد و در شهري کوچک قدر زندگيتان را بدانيد و مواظب ماهي هاي حوض باشيد.