صريح با نخبگان گلستان
یاددداشت اول |
■ با مسووليت سردبير
اگر چه فراسوي اقتصاد و کسادي آن، هر چه از فضاي رخوت و کسادي فرهنگ و هنر و سياست در کشور بگوييم، باز هم مجال گفتار هست، اما اين رخوت و کسادي وقتي به گلستان مي رسد گفته جناب اخوان ثالث را تداعي مي کند، آنجا که مي گويد: ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند. اين درست که فضاي کشور به دلايل متعدد و متنوعي که همگان مي دانيم در قبض و بستگي است، اما آيا مي توان همه آن فرو بستگي ها را به گلستان هم تعميم داد؟ آيا همه سر گشتگي هاي ما در توسعه و ارتقا، معلول حکمراني نامطلوب است؟ آيا همواره ديگراني مقصرند که گاه واقعي و گاه موهومند؟ آيا اينکه احزاب و گروههاي سياسي از پس نوشتن يک بيانيه در ستايش يا تذکر يک اتفاق حتي در يک فصل هم عاجزند هم به حاکميت ارتباط دارد؟ آيا نمي توان بخشي از درماندگي در اين فروبستگي ها را در خود جستجو کرد ؟ آيا گروههاي سياسي اصول گرا تحليلي از عملکرد دولت سابق و جلوس دولت نو آمده نداشته و ندارند؟ آيا احزاب چند دهگانه اصلاح طلب توانسته اند در طول اين سالها به تعداد اعضاي خود بيفزايند يا هم چنان زندگي را با احزاب يک نفره خود ادامه مي دهند؟ از جانب ديگر بايد در کنار سياسيون از فعالان عرصه رسانه پرسيد: آيا رسانه هاي گلستان توان تحليل و توليد دارند؟ آيا هيچ اتفاقي در گلستان نيازمند تحليل مکتوب نبوده و نيست؟ آيا حاکميت با همه کاستي ها به رسانه ها در حد وسع نرسيده است؟ آيا سردبيران و مديران نزديک به صد رسانه مکتوب گلستان در سپهر فرهنگ و اجتماع و سياست گلستان تاثيري دارند؟ به راستي آيا در سبد خانوار شهروندان گلستاني جايي براي رسانه هاي مکتوب هست؟ آيا بسنده کردن و کفايت کردن به گفت و گوها و نوشته هاي مجازي براي ماندگاري و توليد کفايت مي کند؟ آيا اينکه همه قهرمان کانال ها و گروههاي خود ساخته باشيم ما را به دهي مي رساند؟ آيا علت همه اين عقب ماندگي ها و واماندگي ها را بايد در حاکميت جست؟ آيا بهتر نيست کمي هم به خود بينديشيم و براي خود اصالت قائل شويم؟ آيا بهتر نيست به جاي آنکه همه عالم و آدم را مقصر بدانيم - اگر چه آنها هم سهمي دارند -خود را در برابر آنچه هستيم مسوول بدانيم و پيش و بيش از آنکه بخواهيم به ديگران پاسخ دهيم به خود پاسخ دهيم؟
باري به نظر مي آيد اين پرسش ها را بايد هر يک از مدعيان فرهنگ و سياست در گلستان هر صبح و شام از خود با صداي بلند بپرسند تا شايد بتوانيم در اين مسير صعب و دشوار اندکي گام به پيش بگذاريم و الا داستان ما همان حکايت الف بامداد است که گفت:
بر آن فانوس کهش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بيصدا ماند
بر آن آيينهي زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستي نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در کهش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده ديري پاي بر سر
بايد به خود نهيب زد که ايران سالهاست در چنبره همين گرفتاري ها بوده و خواهد بود و دقيقا در همين نقطه است که نخبگان و مدعيان دانايي بايد به جاي سر به جيب فرو بردن و خالي کردن عرصه، محکم و مستمر بر خواسته هاي تاريخي ايرانيان پاي بفشرند و نا اميد نشوند تا خداي ايران دست آنها را به گرمي بفشارد و الا با چنين غباري که بر فضاي فکري و فرهنگي گلستان پاشيده شده است اميدي به گشايشي نيست.